eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
22.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
به وقت کتاب صوتی تقدیم شما عزیزان 👇👇👇
30.mp3
18.8M
💐 قسمت 💐 کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است . شادی روح امام_راحل و شهدا صلوات هدیه به امام زمان عج الله اللهمَّ عجل لولیک الفرج
نهم_دی روز_بصیرت روز_میثاق_امت_با_ولایت و یاد و خاطره شهدای_والامقام خصوصاً شهدای_امنیت گرامی باد . روحشان_شاد یادشان_گرامی راهشان_پر_رهرو
9 دی نور ایمان منجلی بود 9 دی ذکر لبها یا علی بود 9 دی روز مرگ اهل فتنه 9 دی روز بیعت با ولی بود نماد صبر و عزت بود آن روز شکوه استقامت بود آن روز تمام نقشه ها شد نقش بر آب تجلیِ بصیرت بود آن روز 9 دی روز حق، روز خدا بود شکوه غیرت اهل ولا بود دم «یا لیتنا کنّا معک» داشت 9 دی «کل ارض کربلا» بود
لحظه ی خواندن رمان شهدایی 👇👇👇👇👇
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ از در کارگاه که خواستم بیرون بیایم،یاد شعری افتادم.تصمیم گرفتم برای خداحافظی، برای بچه های تخریب هم یک شعر بنویسم.پای وایت برد رفتم و با ماژیک قرمز نوشتم:((کز سنگ ناله خیزد،روز وداع یاران)). نگاهی به کارگاه کردم،همه چیز مرتب سرجای خودش چیده شده بود.دلم میخواست روح الله حتما اینجا را می‌دید که چقدر مرتب همه چیز را مرتب چیدم.در کارگاه را بستم و همراه مصطفی و علاءبه سمت تل حاصل رفتیم.وقتی رسیدیم پای کار،همه تله هایی را که خنثی کرده اند،به ردیف یکجا چیدند.گفتم:((خب مشکل چیه؟؟))مصطفی گفت:((تا اینجای کار را خوب پیش بردیم،اما دو سه تا تله،اون بالا زدن،نمیدونیم باید چی کارش کنیم،معلوم نیست سیستمشون چیه؟برای همین گفتیم خودت بیایی باهم بریم بالا.))باران زمین را حسابی شُل و گِل کرده بود.قدم از قدم برمیداشتیم ،گِل مثل سریش به پوتین هایمان می چسبید. مصطفی گفت:این همه لباس شستی و تیپ زدی،ببین چی شد؟خندیدم و گفتم :متوجه نشدی؟کلی هم ادکلن زدم.علاء سرش را تکان داد و گفت:(حاسّه الشم،خلیل عالی).مصطفی سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:یعنی چی؟گفتم:میگه بوی عطر خلیل عالیه. مصطفی با شیطنت گفت:خودم متوجه شدم،خواستم ببینم فهمیدی چی گفت یا نه! هرسه نفر خندیدیم.آن قدر آرامش و اطمینان قلبی داشتیم که بیشتر شبیه این بود که آمدیم برای گردش تا پاک سازی و من این حال خوب را دوست داشتم. چند قدمی از لب جاده به سمت تپه رفتیم،بالای سرکار که رسیدیم،دیدم تا جایی که توانستند کار را پیش بردند،اما دو قسمت اصلی خنثی نشده بود و به اصطلاح تله را زخمی کرده بودند.چندتا سیم آویزان مانده بود،تایمر از کار افتاده بود،اما تله کاملا نبض داشت.سیم چین،انبردست،کاتر،...داخل جیب خشابم بود.کمی فاصله گرفتم و سوئیچ را به مصطفی دادم،گفتم((بی سیم و تلفن را خاموش کن،بذار توی ماشین.چندتا وسیله هم با خودت بیار.قبل از اینکه خیلی از من فاصله بگیرد،صدایش کردم،کلید اتاق و کمدم را به سمتش پرتاب کردم و گفتم:بیا اینا دستت باشه. قبل از اینکه بنشینم پای کار،نگاه کردم،دیدم علاء خیلی نزدیک من ایستاده،لبخندی به او زدم و گفتم:برای چی چسبیدی به من؟یکم برو عقب تر چیزیت نشه. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و آرام کنار مین نشستم. درست حدس زده بودم، دو زمانه بود و با کوچک ترین حرکت دومی فعال میشد،برای لحظه ای رایحه سیب همه جا پیچید.یک مرتبه در دلم چیزی شبیه قند آب شد.حس کردم در مرکز نور و حرارت قرار گرفتم.گردوخاک که فرو نشست،سید علاء از ته دل فریاد میزد،😭به صورتش نگاه کردم.چشم چپش کامل از حدقه بیرون زده بود و خون تمام صورتش را گرفته بود.مصطفی چندبار زمین خورد و بلند شد،موج انفجار او را گرفته بود...... علاء دست روی چشمش گذاشت،ولی خون از لای انگشت هایش بیرون میزد.مصطفی همانطور که گیج میخورد،به سختی خودش را رساند به ماشین و بی سیم را برداشت.دست هایش جان نداشت کلید روشن را فشار دهد.انگشت هایش میلرزید.با هر جان کندنی بود، بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا: _ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل در فاصله آمدن جواب از بی سیم،نفسش که انگار گره خورده بود را آزاد کرد،آه کوتاهی کشید و بعد با پشت دست چشم هایش را پاک کرد.باز هم کلید را فشار داد و گفت: ابوحسنا، ابوحسنا، خلیل بعد چندثانیه صدای ابوحسنا آمد که می‌گفت: )خلیل جان به گوشم) مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد.آب دهانش را که مثل زهر تلخ شده بود ،قورت داد.انگار که یک مشت خاک خورده بود،صورتش را در هم کرد و گفت:((حاجی منم مصطفی، خلیل کربلایی شد)).😭 ابوحسنابا تشر پرسید:درست حرف بزن،خلیل چی شده؟ مصطفی با گریه گفت:خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
پروفایل‌_شهید سردار حاج قاسم سلیمانی