کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
تنبیه نمی کردم
#قسمت_10
بعضی وقت ها شیطنت هایی می کرد که نیاز به تنبیه داشته باشد ولی مسله اینجا بود که من اهل تنبیه کردن نبودم. مثلا بعضی وقت ها که مدتی برای تبلیغ به شهرستان می رفتیم وقتی به قم بر می گشتیم احساس می کردم خلق و خوی بچه های آن منطقه را با خودش آورده است.
حرف هایی توی دهنش می افتاد که هم شان با محل زندگی ما در قم نبود. ما در منطقه ای از پردیسان زندگی می کردیم که همه طلبه بودند و بعضی حرف ها برای اینجا مناسب نبود.
البته چون سن و سال کمی داشت.
بعضی از حرف ها را بدون اینکه معنایش را بفهمد تکرار میکرد. مادرش یکی دو مرتبه تذکر می داد ولی اگر تکرار می کرد کار به تنبیه هم می رسید ولی من نه. من بیشتر سعی می کردم با نگاه همراه با اخم و ناراحتی بچه را کنترل کنم.
ولیل تنبیه نکردنم این بود که خودم را مربی می دانستم نه معلم.
مربی تنبیه نمی کند،تربیت میکند یعنی اگر رفتار نامناسبی دید تلاش میکند تا با روشی دیگر آن را درست کند.
من هم برای کارهایی از این دست یک مدت زمانی در نظر می گرفتم
کاری کنم که در این بازه زمانی روی رفتار کار کنم تا اصلاح شود.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین
مجید مکیان
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
تنبیه نمی کردم
#قسمت_10
بعضی وقت ها شیطنت هایی می کرد که نیاز به تنبیه داشته باشد ولی مسله اینجا بود که من اهل تنبیه کردن نبودم. مثلا بعضی وقت ها که مدتی برای تبلیغ به شهرستان می رفتیم وقتی به قم بر می گشتیم احساس می کردم خلق و خوی بچه های آن منطقه را با خودش آورده است.
حرف هایی توی دهنش می افتاد که هم شان با محل زندگی ما در قم نبود. ما در منطقه ای از پردیسان زندگی می کردیم که همه طلبه بودند و بعضی حرف ها برای اینجا مناسب نبود.
البته چون سن و سال کمی داشت.
بعضی از حرف ها را بدون اینکه معنایش را بفهمد تکرار میکرد. مادرش یکی دو مرتبه تذکر می داد ولی اگر تکرار می کرد کار به تنبیه هم می رسید ولی من نه. من بیشتر سعی می کردم با نگاه همراه با اخم و ناراحتی بچه را کنترل کنم.
ولیل تنبیه نکردنم این بود که خودم را مربی می دانستم نه معلم.
مربی تنبیه نمی کند،تربیت میکند یعنی اگر رفتار نامناسبی دید تلاش میکند تا با روشی دیگر آن را درست کند.
من هم برای کارهایی از این دست یک مدت زمانی در نظر می گرفتم
کاری کنم که در این بازه زمانی روی رفتار کار کنم تا اصلاح شود.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین
مجید مکیان
💐#مجید_بربری
#قسمت_10
حرف سوریه،سینه به سینه و دهان به دهان،به گوش همه رسید.خیلی ها تعجب کردند و هرکس چیزی گفت:
_نه بابا،این سوریه برو نیست.حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه.
_اخه اصلا مجید را سوریه نمیبرن،مگه میشه؟!
هیچکس خبر نداشت که چه اتفاقی ،مجید را راهی سوریه خواهد کرد.یک روز بعد از این که بیشتر بچه ها خبردار شدند،مجید از راه رسید.سلام و علیکی کرد و رفت پیش حاج مسعود.یکی از آن هایی که نی قلیان توی دستش بود،دود دهانش را بیرون داد و گفت:
_مجید الهی بری و برنگردی!
جمع یک صدا داد زدند:ایشاالله!
_مجید،استخوان هات هم برنگرده!
دوباره صدای جمع توی قهوه خانه پبچید:ایشاالله.
مجید فقط نگاهشان کرد و خندید.
حاج مسعود هم چنان تماشا میکرد و مجید با خط بدش مینوشت.
حاجی به یاد نداشت،حتی پول یک قلیان را از مجید گرفته باشد.
پیش خودش فکر میکرد:
_مجید بیاد قهوه خونه و فقط یک سری از دوستاش رو بیاره،من برا یه روزم بسه!
اون خودش خود به خود مشتری جمع کنه.مشتری های من،همه واسه خاطر مجید میان.
مجید گاهی یک کلمه مینوشت و خودکار را روی کاغذ میگذاشت و به کلمه بعدی فکر میکرد.حاج مسعود خوب میفهمید که مجید،آن مجید یک سال پیش نیست،آن قدر که حتی لباس هایش هم،لباس های یک سال پیش نبود.کتانی های گران قیمت و تی شرت های رنگ وارنگ و شلوار لی،از بچگی تا همین چند ماه قبل،تیپ مجید بود.اما حالا پیراهن و شلواری ساده میپوشید.جنگ و دعواهای هر روزه،يا چند روز در میان،مهمانی های آن چنانی و رفت و آمدهای بیش از حدش تمام شده بود.حاج مسعود دستی به ريشش کشید و نگاهی به محاسن مجید انداخت.توی این همه سال،اولین بار بود که مجید را با ریش میدید.هميشه یک مثلث کوچک،زیر لبِ پایین،روی چانه میگذاشت.آن قدر مجیدِ یک سال پیش نبود،که جواب شوخی های رفقا را هم نمیداد.هرکس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب،از او رد نمیشد. قبل ترها،جواب یک کلمه را حتما با دو تا کلمه می داد و بعد هم میزد زیر خنده.حرف درشت را با درشت ترش جواب می داد و بی ناراحتی رد میشد .اما این اواخر دیگر جواب نمیداد.فقط یک خنده زورکی روی لبش می نشست و حرف را بی جواب می گذاشت و می گذشت.آن قدر جواب نداد و نداد،تا دوستانش دیگر پیِ شوخی را نگرفتند.فقط سؤال از رفتن و اعزام بود،که بین شان رد و بدل میشد.
_مجید چی کار کردی،آخرش میری يا نه؟
_اگه خدا بخواد و بی بی بطلبه،راهی ام.
_مجید تو تَک پسری،خانواده ات راضی شدن؟
_راضی شون میکنم.
نوشتنش تمامشد .برگه را از دفتر کند و داد دست حاج مسعود.
_حاجی جون،این هم از وصیت نامه ام!
حاج مسعود برگه را گرفت،نگاهی به بالا تا پایین ورق نوشته انداخت و زد زیر خنده.
_مجید تو خجالت نمیکشی! آخه این چه خطّی یه؟
این بار هم خندید و جوابی نداد.
وقتی خبر شهادتش توی قهوه خانه پیچید،حاج مسعود تا چند دقیقه بی حرکت ایستاد.یاد آخرین روزی افتاد که مجید را دیده بود.انگار نبود مجید برایش سخت بود.هیچکس شهادت مجید را باور نداشت.اما حاج مسعود چرا،باور داشت.
میدانست که مجیدِ روزهای آخر ،با مجیدی که یک عمر می شناخت، از زمین تا آسمان توفیر کرده بود.هرکسی به جز حاج مسعود، وقتی خبر را می شنید، میگفت:
_مثل همیشه داره شوخی میکنه، همین فرداست که پیدا بشه!
😔😔😔
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...