eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
42.1هزار عکس
38.5هزار ویدیو
167 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
امان نمی دهم یک روز که از حوزه برگشتم دیدم طبق خرافات و عقاید قدیمی بچه را گذاشته اند توی یک تشت. توی تشت یک تخم مرغ بود یک تکه آهن و ادویه های عجیب و غریب. پرسیدم این دیگه چیه؟ گفتند احمد رو گذاشتیم توی اینها که چشم نخوره گفتم :این تخم مرغ برا چیه ؟ گفتند: نمی دونیم. فقط می دونیم که باید باشه. طبق رسم و رسومات این تخم مرغ باید می ماند تا روز هفتم تخم مرغ را می شکستند تا بچه چشم نخورد ولی من امان ندادم که این خرافات را اجرایی کنند. وقتی هواسشان پرت شد تخم مرغ را برداشتم و زدم به بدن. وقتی فهمیدند که تخم مرغ نیست غوغایی کردند که چرا برنامه ما را به هم زدی؟ ولی من محکم ایستادم و گفتم: اینها خرافاته نباید انجام بشه. همان یک بار در ذهن زن های فامیل حک شد که چیزی که خرافات است نباید انجام بشود برای بچه های بعدی آهن می گذاشتند چون مستحب است با آداب مخصوص به خودش ولی دیگر از تخم مرغ خبری نبود می دانستند اگر تخم مرغ بگذارند امانش نمی دهم. راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان @abbass_kardani
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 سه نصفه شب_۹۴/۱۰/۲۱ بچه ها همه شان جمع بودند،سیّد فرشید ،گردان به گردان میرفت و توجیهات عملیات و شرایط خط مقدم را،به رزمنده ها گوشزد میکرد.اما هیچ کجا مجید را ندید.اصلا در فکر مجید نبود.از این طرف به آن طرف میرفت،آن قدر عجله داشت که راه نمیرفت،میدوید.تقریبا همه آماده بودند.قرار نبود مجید را ببرند.اصلا قرار نبود مجید،توی عملیات باشد.فرمانده هان گفته بودند،مجید را توی خانه هایی که ساکنیم،نگهبان می گذاریم تا برویم عملیات و برگردیم.مجید ولی به قول خودش،قرار بود همه را بپیچاند،که پیچاند.دم رفتن هم دست از شوخی برنمی‌داشت، حاج قاسم را دید کلاه نظامی سرش نگذاشته بود. _حاجی!چرا کلاه نذاشتی؟ _مجید جون!برای چی کلاه سرم بذارم؟ مجید کلاهش را پایین تر کشید و محکم ترش کرد.ذوق زده گفت: _دیروز به بابام زنگ زدم، بابام گفت:دیگه حالا با اجازه یا بی اجازه ما رفتی سوریه؟اشکالی نداره،ولی بابا هرجا رفتی،کلاه از سرت ورندار،محکم ببندش که یه وقت تیر نیاد بشینه تو سرت! _خب مجید جون،بابات به تو گفته ،به من که نگفته! _از ما گفتن بود حاجی جون! ده دوازده تایی تویوتا آمد دم کوچه.بچه ها یکی یکی سوار تویوتا ها شدند.دو نفر عقب و هفت هشت نفری هم عقب نشستند و راه افتادند به سمت خان طومان. مجید هم توی یکی از همین تویوتا ها بود و کسی از سوار شدن و آمدنش به منطقه عملیاتی خبر نداشت.شرايط منطقه، اصلا مناسب نبود.هرکسی نمازش را به طریقی خواند.کسی از یک ساعت بعدش،خبر نداشت که آیا زنده می ماند یا نه؟ 🌷🕊 💥ادامه دارد...