#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_آخر
#صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض شهادت نائل آمد"
حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار .
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود.
با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند .
الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد .
اما مسئولیتش سنگین بود باید باور
نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود.
به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود "ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند .
آقا لبخندی زد و تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد !
یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده" .
نه! دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" .نه!
یک قبضه دیگرگرفت. دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د"
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که
می دانستند عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان نمی آوردند.
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهرهاش غم داشت .
استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند .
ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
" #شهید_شده!"
زن ها کل می کشند.گوش من اما صوت می کشید!
اسمع یا عباس بن صالح...
معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ!
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا...
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد.
والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی...
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانههای علی و رضا سخت میلرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان...
من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرتهایی که آن ناشناسها با دستهایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند...
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...اما او
نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را
می بیند. چهرهاش بوسیدنی شده...
ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ...
وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ...
وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش.
اَفَهِمت یاعباس بن صالح ...
عباس می فهمید، می دانست. او تجربهاش را داشت ...
قبل ترها درون قبر میخوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت.
رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟!
صورتش آرام است، حتی مثل دایه سفید نیست....
چهرهاش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین می آمد....
اما
باید سینه اش دریده میشد....
باید رویش به خاک مالیده میشد.... باید سه روز بر زمین میافتاد....
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد....
عاشقان مثل معشوقشان میشوند....
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#پایان
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#شهید_عباس_کردانی
@abbass_kardani
#صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض #شهادت نائل آمد"
حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار .
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود.
با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید #عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم!! می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند.
.
الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد.
اما مسئولیتش سنگین بود باید باور
نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود.
.
به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود
"ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند.
.
آقا لبخندی زد و #تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد !
.
یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده"!
نه!
دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" !
نه!
یک قبضه دیگرگرفت.
دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د"
.
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که
می دانستند #عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان
نمی آوردند. .
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهرهاش غم داشت .
.
استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به
زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند.
ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
"#شهید_شده!"
زن ها کِل می کشند.گوش من اما سوت می کشید!
.
اسمع یا عباس بن صالح...
.
معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ!
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
.
اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا...
.
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد.
.
والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...
و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی...
.
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانههای علی و رضا سخت میلرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
.
اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان...
.
.من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرتهایی که آن ناشناسها با دستهایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند...
.
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...
.
اما او نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را
می بیند. چهرهاش بوسیدنی شده...
.
ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ...
.
وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ... وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش.
.
اَفَهِمت یاعباس بن صالح ...
.
عباس می فهمید، می دانست. او تجربهاش را داشت ... قبل ترها درون قبر میخوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت. .
#رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟!
صورتش آرام است، حتی مثل #دایه سفید نیست....
.
چهرهاش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین
می آمد....
اما باید سینه اش دریده میشد....
باید رویش به خاک مالیده میشد....
باید سه روز بر زمین میافتاد....
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد....
عاشقان مثل معشوقشان میشوند....
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#پایان
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#خواهر_فراوان_دوست_میدارد_برادر_را
#شهید_عباس_کردانی
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_آخر
#صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض شهادت نائل آمد"
حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار .
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود.
با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند .
الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد .
اما مسئولیتش سنگین بود باید باور
نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود.
به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود "ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند .
آقا لبخندی زد و تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد !
یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده" .
نه! دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" .نه!
یک قبضه دیگرگرفت. دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د"
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که
می دانستند عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان نمی آوردند.
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهرهاش غم داشت .
استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند .
ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
" #شهید_شده!"
زن ها کل می کشند.گوش من اما صوت می کشید!
اسمع یا عباس بن صالح...
معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ!
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا...
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد.
والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی...
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانههای علی و رضا سخت میلرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان...
من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرتهایی که آن ناشناسها با دستهایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند...
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...اما او
نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را
می بیند. چهرهاش بوسیدنی شده...
ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ...
وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ...
وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش.
اَفَهِمت یاعباس بن صالح ...
عباس می فهمید، می دانست. او تجربهاش را داشت ...
قبل ترها درون قبر میخوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت.
رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟!
صورتش آرام است، حتی مثل دایه سفید نیست....
چهرهاش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین می آمد....
اما
باید سینه اش دریده میشد....
باید رویش به خاک مالیده میشد.... باید سه روز بر زمین میافتاد....
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد....
عاشقان مثل معشوقشان میشوند....
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#پایان
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#شهید_عباس_کردانی
@abbass_kardani
🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹
#سردار_رشید_اسلام
#شهيد_والامقام
#احمد_کاظمی
فرزند : عشقعلی
تاریخ تولد : ۱۳۳۷/۰۵/۰۲
محل تولد : نجف آباد
وضعیت تاهل : متاهل
شغل : پاسدار
تاریخ #شهادت : ۱۳۸۴/۱۰/۱۹
سِمَت : فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران
محل #شهادت : ارومیه
نام عملیات : ماموریت و حوادث
مزار #شهید :
#گلستان_شهدای_اصفهان
سردار عزیز
#آسماني_شدنت_مبارك
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌷🌷یادشهداکمترازشهادت نیست 🌷🌷
🌷💥🌷 @abbass_kardani 🌷💥🌷
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#مثل_شهدا
#شهید_مصطفی_چمران
ماه رمضان بود . روزی یک تومان بِهش می دادند تا نان برای افطار بخرد . بعدازظهر ، در مسجد ، فقیری به او مراجعه می کند و از فقرش می گوید ، او هم تنها سکّه اش را به او می دهد .
موقع افطار بدون نان به خانه بر می گردد . کتک مفصلی می خورد ولی نمی گوید که پول را به فقیر داده است .
نمی خواست حتّی در غیاب او، منّتی بر سرش بگذارد .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
@abbass_kardani
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
🌹💐🌷🌸🌷💐🌹
#کلاس_درس_شهدا
#شهیدمحمدهادی_ذوالفقاری
از خواهران می خواهم که حجابشان را
مثل حضرت زهرا (س) رعایت بکنند
نه مثل حجاب های امروز ، چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا (س) نمی دهد .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو✨✨✨🌟🌟🌟
@abbass_kardani🌹
🕊💐🌷🥀🌷💐🕊
#کلاس_درس_شهدا
#شهیده_والامقام
#شهناز_حاجی_شاه
#انتخاب_دوست
هیچگاه دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمیکرد .
حتی گاهی با کسانی دوستی میکرد ڪہ از نظر اعتقـادی ، شباهتـی با او نداشتند .
وقتی از او می پرسیدم :
چرا اینقدر دوستان متفاوت داری !؟
در جواب می گفت :
دوستان آدم ها دو جورند :
یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده میکنی و دیگری کسانی که آنهـا از تو استفاده میکنند و در هـر دو حالت فایده ای در میان هست .
دوستی با کسانی که پایبند ارزشها هستند ، خیلی خوب است اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمیدهد ، هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمانهایت دشمن است ، هنـر آن است که بتـوانی روی آن تأثیـر بگذاری .
✍️ راوی :
#خواهر_شهیده
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#من_ماسک_میزنم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🕊💐🌷🥀🌷💐🕊
@abbass_kardani
🕊💐🌷🥀🌷💐🕊
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#اخلاص_شهدا
#سردار_شهید
#حاج_احمد_کاظمی
ما بچه که بوديم، بابا يادمان داده بود که در مدرسه هر کس پرسيد پدرتان چه کاره است، بگوييد کارمند دولت. کسي واقعاًنميدانست پدر ما سپاهي هست؛ فرمانده هست. الحمدالله در خانه هم يک طوري برخورد ميکرد که حالا ما فکر نکنيم خبري هست! خودش عميقاً به اين قائل بود که اينها همهاش يک لحظه است؛ امروز هست و فردا نيست. اصلاً پست و مقام و درجه و جايگاهي که داشت حقيقتاً برايش بيارزش بود. يادم هست هفتههاي آخر منتهي به شهادت ايشان بود. کمي مريض احوال و سرماخورده بودند. رفتند وسط هال و يک کاغذ A4 گذاشتند زيرپايشان. من و سعيد و مادرم را هم صدا کردند. گفتند پست و مقام براي من، مثل اين کاغذ ميماند، نه وجودش، من را بالا برده و نه بعداً اگر از زير پايم کشيده شود، زمين ميخورم. کشيدنش و وجودش برايم هيچ فرقي ندارد. شما هم طوري زندگي کنيدکه مقام برايتان اينطوري باشد .
راوی :
#فرزند_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
@abbass_kardani
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊
#خاطرات_شهدا
خاطره ای زیبا از
#شهید_علی_چیت_سازیان
یک نمونه از کمک به دیگران در #سیره_شهدا
زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و یک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه .
من و #علی هم از منطقه بر می گشتیم .
تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون .
پرسید :
کجا می رین ؟
مرد گفت :
کرمانشاه
علی گفت :
رانندگی بلدی
مرد گفت :
بله بلدم
#علی رو کرد به من گفت :
سعید بریم عقب
مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا
عقب خیلی سرد بود
گفتم :
آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی ؟
اون هم مثل من می لرزید ، لبخندی زد و گفت :
آره، اینا همون #کوخ نشینایی هستن که #امام فرمود به تمام #کاخ نشین ها شرف دارن .
راوی :
#همرزم_شهید
💧#روحش_شاد
💧#یادش_گرامی
💧#راهش_پر_رهرو
💧#ماملت_شهادتیم
💧#من_ماسک_میزنم
🥀🕊🍀🕊🥀🍀🕊🍀🥀🕊🍀🥀🕊
👉@abbass_kardani👈
🕊🥀🍀🕊🥀🍀🕊🥀🍀🕊🥀🍀🕊
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_آخر
#صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض شهادت نائل آمد"
حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار .
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود.
با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند .
الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد .
اما مسئولیتش سنگین بود باید باور
نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود.
به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود "ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند .
آقا لبخندی زد و تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد !
یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده" .
نه! دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" .نه!
یک قبضه دیگرگرفت. دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د"
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که
می دانستند عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان نمی آوردند.
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهرهاش غم داشت .
استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند .
ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
" #شهید_شده!"
زن ها کل می کشند.گوش من اما صوت می کشید!
اسمع یا عباس بن صالح...
معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ!
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا...
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد.
والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی...
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانههای علی و رضا سخت میلرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان...
من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرتهایی که آن ناشناسها با دستهایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند...
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...اما او
نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را
می بیند. چهرهاش بوسیدنی شده...
ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ...
وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ...
وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش.
اَفَهِمت یاعباس بن صالح ...
عباس می فهمید، می دانست. او تجربهاش را داشت ...
قبل ترها درون قبر میخوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت.
رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟!
صورتش آرام است، حتی مثل دایه سفید نیست....
چهرهاش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین می آمد....
اما
باید سینه اش دریده میشد....
باید رویش به خاک مالیده میشد.... باید سه روز بر زمین میافتاد....
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد....
عاشقان مثل معشوقشان میشوند....
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#پایان
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#شهید_عباس_کردانی
@abbass_kardani
🥀🌹🕊🌴🕊🌹🥀
#دمی_با_شهدا
#سردار_شهید
#سیدابراهیم_کسائیان
شیطان اگر بگذارد !
راه خـــــدا را برویــم . . .
این راه آنقدر لذتبخش جلوه میدهد
و مرده متحرک را زنده و پاک میکند
یڪ لحظه خالص در راه خـدا بــودن
بیش از سالها لذت دنـیا ارزش دارد
به خصوص موقـعـی ڪہ
خون از بدن انسان جاری میشود
انسان احساس می ڪند که آسوده
میشود و خدا از او راضی است.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
@abbass_kardani
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴
🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹
#سردار_رشید_اسلام
#سرلشگر_پاسدار
#شهيد_والامقام
#عبدالمجید_بقایی
تاریخ تولد :
🗓 1337/11/01 🗓
محل تولد : بهبهان
تاریخ #شهادت :
🗓 1361/11/09 🗓
مسئولیت : فرمانده قرارگاه کربلا
محل #شهادت : فکه
نام عملیات : درگیری در منطقه
مزار #شهید :
#گلزار_شهدای_بهبهان
#مهربانم
#آسمانی_شدنت_مبارک
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
@abbass_kardani
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴 🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹 #سردار_رشید_اسلام #سرلشگر_پاسدار #شهيد_والامقام #عبدالمجید_بقایی تاری
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴
فرازی از وصیت نامه
#سردار_رشید_اسلام
#شهيد_والامقام
#عبدالمجید_بقایی
ما میجنگیم و تن به هیچ گونه #سازشی نمیدهیم و با شعار همیشگی یا #فتح یا #شهادت میجنگیم و بر سیاست « نه شرقی نه غربی » سرسختانه پا میفشاریم، چون معتقد به #خداییم.
برادران و خواهران ، هیچگونه #اندوه و حزن به دل راه ندهید ، چون اکنون میدان #آزمایش است و زمان #امتحان ، و شما برترید اگر #مومن باشید و از رهبر این عصاره مکتب بیاموزیم که چون #کوه استوار در مقابل #دشمن و چون #کاه در مقابل #خدا ایستاده است و ما هم در #مصائب باید همچون #کوه باشیم.
#خدایا ، #معبودم ، ای آن که همه چیزم با توست ، ای آن که نه در #کاغذ میگنجی و نه با #قلبم وصف میشوی ، تار و پودم آغشته به #گناه است که فعلا یارای صحبت ندارم و هر وقت میخواهم #زبان بگشایم شرمندهام ، با این وضع #رحمی بر من کن . مرا #ببخش. میدانم که بخشندهای و مهربان، بارها فکر کردهام و در نهایت به این نتیجه رسیدهام که فقط در لباس #شهید و با محتوای #شهید میتوانم در #دادگاهت حضور یابم ، به جز این هرگز، که شرمندهام و رسوا.
#خدایا ، شاکرم از این که تا این حد #هدایتم کردی.
#خدایا اگر #قدمی در راهت برداشتم از من بپذیر.
#سالروز_شهادت
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
@abbass_kardani
🇵🇸🥀🇵🇸🇵🇸
یاد_یاران
در امتدادِ نگاهت
قدس پیداست !
اهل مڪتب_خمینی کہ باشے
براے رهایی_قدس
جان می گذاری
و باور داری جهاد را ...
حتے اگر جایی آنسوی مرزها باشد
در روز قدس
نمی توان از حاج_احمد یاد نکرد
#اللهم_فک_کل_اسیر
#یادش_گرامی
#القدس_أقرب
یادشهداکمترازشهادت نیست
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
هر رقابتی با هم می کنید و هر جدلی با هم دارید، اما اگر عمل شما و کلام شما یا مناظره هایتان به نحوی تضعیف کننده دین و انقلاب بود، بدانید شما مغضوب نبی مکرم اسلام و #شهدای این راه هستید ...
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#شهدا
#انتخابات
#حضور_حداکثری
#انتخاب_اصلح
#شهدا
#ماه_محرم
#شهید_والامقام
#محمدحسین_میردوستی
محمد حسین زیارت عاشورا را زیاد میخواند و قرائت آن را از کودکی ترک نمیکرد و در کودکی سر خواندن زیارت عاشورا بعد از نماز جماعت به امامت پدرش با خواهرش دعوا میکرد.
از او می پرسیدم که "محمد حسین چرا زیارت عاشورا میخوانی؟
در جوابم گفت که "هرکس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود!"
من گفتم "باب شهادت دیگر بسته شده چجوری شهید میشوی؟"
گفت که " بالاخره شهید میشوم"
وقتی در روز عاشورا خبر شهادتش را بهمن دادند, به یاد حرفش افتادم که گفت شهید میشوم.
او غرق زیارت عاشورا بود و همان در زیارت عاشورا حاجتش را گرفت.
راوی :
#مادر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
🌺🌿
#مثل_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_محمود_کاوه
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم .
اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه .
کم مانده بود سکته کنم
سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد .
با خودم گفتم : الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند .
چون خودم را بی تقصیر می دانستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدهم .
او یک دستمال از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون .
این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود .
در حالی که دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه حرفی بزن
همانطور که میخندید گفت : مگه چی شده؟
گفتم : من زدم سرت رو شکستم ، تو حتی #نگاه نکردی ببینی کار کی بوده
همان طور که خونها را پاک می کرد ، گفت :
این جا کردستانه ، از این خونها باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست .
چنان مرا #شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت #بمیر ، می مردم .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
درسی که
🌹شهید آرمان علیوردی
بهمون داد این بود:
《پایِ هر چیزی که درسته بمونید
حتی اگه؛ تنها موندید✋
🕯 #یادش_گرامی
روحش شاد یادش گرامی باذکر صلوات