فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بُغضی که یک سال در گلوی خواهر مانده بود!
خواهر شهید عجمیان: روحالله وقتی میگفت میخوام برم سوریه میگفتیم اگر رفتی اسیر داعش شدی چی؟
ای کاش رفته بود اسیر داعشیها شده بود.
یاد شهداکمتراز شهادت نیست
ارسالی از اعضای محترم کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به سن نیست که، شاید ۱۳ سالت باشه ولی...!
شهدارایادکنید حتی با یک صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲 انجام مستحبات توی این زمانها، فایده که نداره، ضرر هم داره!
استاد_شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊
📌 روایت رهبر انقلاب از پوستری که از شهید #آرمان_علی_وردی و شهید #سید_روحالله_عجمیان مشاهده کرده بودند
#وعده_صادق۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشیت و بچرخون
ببین دختران سرزمینمان قیام کردند
سلام فرمانده
سلام آقاجان
سلام مولای من
رسانه_انقلاب_باش
خروش_دختران_مشهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊
📌 خداکنه با چاقو نزده باشن!
روایت مادر بزرگوار شهید سید روحالله عجمیان از زمانیکه نحوۀ بهشهادترسیدنِ فرزندش را پرسیده بود...
#وعده_صادق۳
#پاسخ_دندان_شکن
💥 اذان و اقامه گفتن رهبر انقلاب در گوش نوزاد شهید حمزه جهاندیده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شیرینزبانی دختر شهید حمزه جهاندیده در حضور رهبر انقلاب
💥همسر شهید حمزه جهاندیده: رهبرم آمدهام که بگویم؛ به حمزهام قول دادهام اشک نریزم مگر اشک شوق اقامۀ نماز به امامت شما در مسجدالاقصی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥سخنان همسر شهید جهاندیده در دیدار با رهبر انقلاب
💥همسر شهید جهاندیده در جریان دیدار امروز خانوادههای شهدای نیروی پدافند هوایی ارتش: به حمزهام قول دادهام اشک نریزم مگر اشک شوق اقامه نماز به امامت شما در مسجد الاقصی...
سیزده_آبان
سیزدهم_آبان ، سالگرد سه رویداد مهم در تاریخ ایران است .
تبعید امام_خمینی_ره به تركیه در ۱۳ آبان ۱۳۴۳
كشتار دانش_آموزان در ۱۳ آبان ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران
تسخیر سفارت_آمریكا در ۱۳ آبان ۱۳۵۸
هویت هر سه رخداد، مبارزه با استكبار و عوامل آن است و به همین دلیل این روز روز_ملی مبارزه با استكبار نامیده میشود .
سیزده_آبان و یاد و خاطره
شهدای_سیزده_آبان
خصوصاً شهدای
دانش_آموز و دانشجو
گرامی باد .
رهسپاریم
با_ولایت
تا_شهادت
تبعید_امام_خمینی
در ۱۳ آبان ۱۳۴۳ ، امام_خمینی_ره توسط مأموران حكومت شاه بازداشت و پس از انتقال از قم به تهران، به تركیه تبعید شدند.
این تبعید در پی اعتراض امام به سیاستهای حكومت پهلوی و از جمله تصویب لایحه كاپیتولاسیون به وقوع پیوست.
امام ۹ روز پیش از تبعید، در مراسمی كه به مناسبت میلاد حضرت زهرا (س) در منزلشان برگزار شد، با ایراد نطقی جنایات و مفاسد كاپیتولاسیون را تشریح كردند.
امام در سپیده دم ۱۳ آبان توسط یك گروه از مأموران ساواك به سرپرستی سرهنگ مولوی ـ رئیس ساواك تهران ـ بازداشت شدند و هنوز آفتاب از افق سرنزده بود كه با یك فروند هواپیمای نظامی از فرودگاه مهرآباد به تركیه تبعید شدند.
اطلاعیه كوتاه ساواك كه از رادیو و تلویزیون و روزنامهها انتشار یافت، چنین بود:
«طبق اطلاع موثق و شواهد و دلائل كافی چون رویه آقای خمینی و تحریكات مشارالیه علیه منافع ملت و امنیت و استقلال و تمامیت ارضی كشور تشخیص داده شد، لذا در تاریخ ۱۳ آبان ۱۳۴۳ از ایران تبعید گردید.»
در پی تبعید امام_خمینی_ره علیرغم فضای خفقان، موجی از اعتراضها به صورت تظاهرات در بازار تهران، تعطیلی طولانی دروس حوزهها و ارسال طومارها و نامهها به سازمانهای بینالمللی و مراجع تقلید جلوهگر شد. شهید_حاج_مصطفی_خمینی نیز در روز تبعید امام بازداشت و زندانی شد و پس از چندی در ۱۳ دی ۱۳۴۳ به تركیه نزد پدر تبعید شد.
دوران تبعید امام به تركیه بسیار سخت و شكننده بود.
امام حتی از پوشیدن لباس روحانیت منع شده بودند.
محل اقامت اولیه امام هتل بلوار پالاس آنكارا بود. اما فردای آن روز برای مخفی نگاهداشتن محل اقامت، امام را به محلی واقع در خیابان آتاترك منتقل كردند.
چند روز بعد (۲۱ آبان ۱۳۴۳) برای منزویتر ساختن ایشان و قطع هرگونه ارتباط، محل تبعید را به شهر بورسا واقع در ۴۶ كیلومتری غرب آنكارا انتقال دادند. در این مدت امكان هرگونه اقدام سیاسی از امام_خمینی_ره سلب شده و ایشان تحت مراقبت مستقیم مأمورین اعزامی ایران و نیروهای امنیتی تركیه قرار داشتند .
تسخیر_لانه_جاسوسی
سیزدهم_آبان ۱۳۵۸ ساختمان سفارت امریكا در تهران توسط جمعی از #دانشجویان معترض تصرف گردید از زمان پیروزی #انقلاب_اسلامی_ایران تا زمان تسخیر سفارت امریكا در تهران دیپلماتهای امریكایی مستقر در سفارتخانه از هیچ تلاشی در جهت مقابله با نظام نو بنیاد #جمهوری_اسلامی_ایران فروگذار نمیكردند.
تماس با سركردگان گروههای ضد انقلاب ، ارتباط حمایتی با شبكههای كودتا و براندازی در داخل كشور و تأمین مالی گروهكهای تروریستی كه در غرب و جنوب #ایران به #انفجار در لولههای نفتی و یا ایجاد نا امنی و بیثباتی در مناطق كردنشین مشغول بودند، از عملكردهای مأموران سیاسی فعال در ساختمان سفارت آمریكا بود.
این حقایق در اسناد لانه جاسوسی نیز آمده است.
بعضی از مقامات بلند پایه دولت كارتر پس از شكست وی در انتخابات ۱۳۵۹ ش. در خاطرات خود، به نقش نامطلوب و مخرب دستگاه حكومتی آمریكا علیه #ایران كه از طریق سفارتخانه آن كشور در تهران هدایت میشد اقرار كردند.
سفارت آمریكا در تهران طی زمستان ۱۳۵۷ تا پائیز ۱۳۵۸ به مركز فرماندهی عملیات جاسوسی و خرابكاری علیه #جمهوری_اسلامی_ایران تبدیل شده بود ، نظامی كه عمر سیاسی آن به یك سال نمیرسید .
با این حال سفارت آمریكا زمانی توسط #دانشجویان تسخیر شد كه آمریكا خواست مشروع ملت #ایران در استرداد شاه و اموال و داراییهای بلوكه شده #ایران را نادیده گرفت و حتی امكاناتی وسیع در اختیار فراریان حكومت شاه گذاشت تا تشكیلات خود را علیه #انقلاب سازماندهی و فعال كنند.
تسخیر لانه جاسوسی آمریكا در تهران از ابتدا با حمایت امام_خمینی_ره مواجه گردید .
امام تصرف لانه جاسوسی توسط دانشجویان را انقلاب_دوم لقب دادند و در سخنانی ، از این اقدام حمایت كردند:
شما میبینید كه الان مركز فساد آمریكا را جوانها رفتهاند گرفتهاند و آمریكائیها را هم كه در آنجا بودند، گرفتند و آن لانه فساد را بدست آوردند و آمریكا_هیچ_غلطی نمیتواند بكند و جوانها مطمئن باشند كه آمریكا_هیچ_غلطی نمیتواند بكند.
كشتار_دانش_آموزان
سیزدهم_آبان ۱۳۵۷ و در روزهای اوجگیری انقلاب اسلامی دهها نفر از #دانش_آموزان كه برای انجام تظاهرات در محوطه دانشگاه تهران تجمع كرده بودند، هدف تیراندازی مأموران حكومت قرار گرفته و به #شهادت رسیدند.
به دلیل بسته بودن درهای دانشگاه هیچ یك از #دانشآموزان نتوانستند از برابر آتش گلولههای مأموران بگریزند و این امر #تلفات آنان را افزایش داده بود.
این جنایت توسط دولت «آشتی ملی» شریف امامی صورت گرفت.
حادثه ۱۳ آبان ۱۳۵۷ بعد از حادثه ۱۷ شهریور آن سال، دومین #خونریزی عمده دولت شریف امامی بود؛ در حالی كه عمر سیاسی این دولت از ۷۰ روز تجاوز نمیكرد.
ابعاد حادثه دانشگاه به حدی بود كه وقتی در برنامه اخبار شبانگاهی گزارش تیراندازی مستقیم سربازان به روی #دانشآموزان در دانشگاه از شبكه سراسری تلویزیون پخش شد، وزیر علوم بلافاصله استعفا داد و فردای آن روز كابینه شریف امامی نیز سقوط كرد. از آن پس روز ۱۳ آبان #روز_دانش_آموز نامیده شد .
یاد شهداکمتراز شهادت نیست
بزرگ_مردان_کوچک
عارف_دوازده_ساله
نوجوان_شهید
رضا_پناهی
اینجانب با آگاهی کاملی که به #شهادت دارم برای دفاع از اسلام و حیثیت انقلاب اسلامی و دفاع از مملکت اسلامی به فرمان بزرگ رهبر مسلمانان جهان و مرجع عالیقدر حضرت امام خمینی به جبهه حق علیه باطل شتافتم و امید است که خون ما نهال نو پای انقلاب اسلامی را بارور کند و #شهادت ما موجب آگاهی و رشد فکری جامعه جهانی اسلام گردد.
از شما ملت قهرمان می خواهم که پشتیبان روحانیت مبارز و متعهد به اسلام باشید که همیشه به قول امام عزیزمان ، روحانیت است که تا کنون اسلام را زنده نگه داشته است و برادران سپاه و بسیج شما بعنوان بازوی مسلح ولایت فقیه و سربازان صدر اسلام را زنده کنید ، پس باید به وظیفه خطیری که دارید آگاه باشید و آن صیانت از اسلام عزیز است ، در این راه باید شب و روز برای رضای خداوند و حراست از دین خدا تلاش کرد.
همه ی ما مدیون این رهبری و این انقلاب هستیم و باید که این انقلاب را به اقصی نقاط دنیا صادر کرده و مقدمه ظهور حضرت مهدی ( عج ) را به فراهم درآوریم.
هفته_بسیج_دانش_آموزی
گرامی_باد
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_دوم💗
حسین مدتی به فکر فرورفت و بعد از لحظاتی سرش را بالاآورد و چشم در چشم عباس گفت:
+رشته دانشگاهی عروسم زبان فرانسه ست البته این ترم آخرشو مرخصی گرفته بخاطر ...
-نه حاجی این کار سنگینیه چندین ساعت نشستن پای کامپیوتر ... فکر نکنم با وضعی که عروست داره بتونه. در ضمن این جور مسایل امنیتی رو خانما بفهمن میگن جایی یه دفعه...
+عباس! حلماسادات با خیلی از خانما فرق داره حتی با حاج خانم خودم. مثل چشام بهش اعتماد دارم.
-نمیشه فیلمارو از این ساختمون خارج کرد. باید شرایطو بهش بگی ببینی قبول میکنه؟
+براش یه اتاق جدا میذاریم خودمم می مونم کنارش...
-نقل این چیزا نیست باید بتونه...
+امشب خبرت میکنم.
-ان شاالله...یاعلی(ع)
+علی(ع) یارت
همین هنگام طرف دیگر شهر در خانه حاج حسین غوغایی برپا بود. همسرحاج حسین مدام روی پایش می کوبید و می گفت: من میدونم حاجی شهید شده اینا نمیخوان به ما بگن...
حسین در آستانه در ایستاده بود و "اَمَ یُجیب" می خواند . حلما یک لیوان شربت دست مادرشوهرش داد و گفت: آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ دکتر گفت بابا با پاهای خودش از بیمارستان رفته...زیر برگه های ترخیص امضای بابا بود.
مادر محمد جرعه ای از شربت نوشید و با غصه پرسید: پس کجاست؟ پس حاجی کجاست؟
حلما سری تکان داد و بلند شد. یک لیوان شربت هم دست شوهرش داد و آهسته گفت: باز به عمو عباس زنگ بزن شاید جواب بده.
محمد موبایلش را از جیبش درآورد و بعد از لحظاتی نگران و کلافه گفت: خاموشه، جلسه که میره نمیبره گوشیشو...میگم مطمئنی بابا و عمو باهمن؟
حلما لیوان شربت را تا جلو دهان همسرش بالابرد و گفت: بابا کجا رو داره بره آخه؟ یا سر کار میره یا پیش عمو عباس، ان شاالله میاد زودی.
محمد نیمی از شربت را نوشید و گفت:سلام برحسین(ع).
مادرش تا این را شنید دوباره زد زیرگریه و زمزمه کرد:حسین، حسین...
حلما رفت روبه روی مادر شوهرش نشست و گفت: اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مادر.
مادرمحمد آهی کشید و پرسید: پس چیکار کنم؟
حلما لبخندی زد و آرام گفت: صبر
ناگاه صدای برهم خوردن در، نگاه همه را به طرف حیاط چرخاند. حسین با یک دسته گل مریم وارد شد. درمقابل نگاه حیرت زده همه، گل ها را در دستان حلما گذاشت و گفت: اینم برای عروس گلم به مناسبت مادر شدنش.
محمد مات قامت پدرش بود که حاج خانم بلند شد و با تشر گفت: مردمو زنده شدم نباید یه خبری بدی؟ نمیگی ما میایم بیمارستان میبینیم نیستی هزارجور فکرو خیال میکنیم. اصلا با خودت نگفتی...
حسین جلو رفت و پیشانی همسرش را بوسید و گفت: تسلیم! حق با شماست حاج خانم غرغراتم به دیده منت! به جون میخرم درد دلاتو ببخشید باید خبرمیدادم.
محمد زیرلب الحمدلله گفت و دست حلما گرفت همانطور که به طرف راهرو میرفت گفت: بابا من میرم دواهاتو بگیرم حلما رو هم میرسونم خونه میام ماشینتو تحویل میدم. حاج حسین به طرف پسرش برگشت و گفت: وایسا بابا شام بمونید کارتون دارم.
بعد نیم نگاهی به چهره حاج خانم انداخت و ادامه داد: یکم دیگه اذانه بعد نماز زنگ میزنم رستوران غذا بیارن.
محمد لبخندی زد و گفت: بابا چه کاریه همه جا وقتی میرن عیادت گل و کمپوت میبرن بعد شما خودت گل اوردی شامم...
حسین اخمی کرد و گفت: اصلا باتو کار ندارم. عروسمو نوه امو بذار پیشم تو هرجا میخوای برو.
حلما دستی برشکمش کشید و لبخند ملیحی زد. محمد به طرف پدرش آمد و گفت: اینطوریه؟ حالا سه تاشونو به من ترجیح میدی؟
چشم های حسین گرد شد و از روی تعجب تکرار کرد: سه تا؟
که همسرش با خنده دستی در هوا چرخاند و گفت: بچه ها دوقلون، دوتا دختر هزار ماشاالله
🍁نویسنده : بانو سینڪافغین🍁
ادامه دارد...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_سوم💗
بعد از شام محمد و مادرش مشغول شستن ظرفها بودند که حاج حسین آمد کنار عروسش به پشتی تکیه داد و گفت:
-وقتی بی هوش بودم...باباتو دیدم
+بابا مرتضام! چه طوری بود؟
-جوون،خوشتیپ، سرحال، عین اون موقع که تو جبهه باهم میرفتیم شناسایی
+چ..چیزیم گفت؟
-خیلی باهم حرف زدیم
+چی میگفت؟ چه حرفایی؟
-سید هم حرف همه شهدا رو زد؛ گفت تحت هیچ شرایطی رهبرو تنها نذارین. گفت باید با حفاظت از نظام اسلامی برای ظهور امام زمان(عج)زمینه سازی کنیم.
حلما آهی کشید و خیره گلهای قالی شد. حاج حسین دست عروسش را گرفت و با مهربانی گفت:
-دخترم! میخوام چیز مهمی بهت بگم
+بفرمایید باباجون
-میدونم محمد مخالفت میکنه منم نمیخوام بهت فشار بیاد هیچ اجباریم نیست ولی ضرورت هست.
+من متوجه نمیشم اصلا
-اگه شرایطی پیش بیاد که بتونی از دین و کشورت مقابل دشمنا دفاع کنی...
+من؟ اخه چه شرایطی؟
-موقعیتی که بتونی با حفظ حریم و ارزشات، راه پدرتو برای دفاع از این آب و خاک ادامه بدی...
ناگاه محمد به تقاطع نگاه های همسر و پدرش رسید. مکثی کرد و گفت: ولی بابا...
حلما و حاج حسین به طرف محمد برگشتند. محمد با اعتراض ادامه داد: حلما به اندازه کافی تو این مدت استرس داشته، مثلا از دانشگاه مرخصی گرفت که...
حسین لبخندی زد و گفت: منم اصراری ندارم بابا فقط...
حلما کلام هر دو را به دایره سکوت کشید: باشه
حسین یاعلی(ع) گفت و درحالی که بلند می شد رو به محمد گفت: پس چند روزی اینجا بمونید با خودم حلما رو ببرم سر پرونده...
بعد چند قدم جلوتر دستی بر شانه محمد زد و گفت: مراقبش هستم بابا نگران نباش.
این را گفت و رفت طرف اتاق مطالعه اش. محمد روبروی حلما نشست. خودش را در مردمک سیاه چشمان همسرش، تماشا کرد. فقط زیرلب نجوا کرد:حلما!
حلما چشم هایش را آرام برهم زد و گفت: آسمان بارِ امانت نتوانست کشید، قرعه کار به نامِ منِ دیوانه زدند!
محمد شانه سر حلما را برداشت، آرام دسته موهای جلوی پیشانی همسرش را شانه زد و گفت:
-ولی باید یه قراری بذاریم
+چی؟
-هر وقت مهم نیست کجای کار باشه هرلحظه احساس خطر یا سختی کردی...
+میام بیرون
-قول؟
+قول
-جونِ محمد؟
+قسم نده دیگه
-بگو جونِ محمد
+جون...محمد
فردای آن روز بعد از اینکه محمد دیرتر از همیشه سرکار رفت. حلما و حاج حسین صبحانه خوردند و راه افتادند. مدتی بعد حاج حسین جلوی یک ساختمان دو طبقه نگهداشت. ماشین را پارک کرد و گفت: پیاده شو باباجان.
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_چهارم💗
حلما دستی به کمرش کشید و گفت: صدای هم همه و سوت ممتد یه دستگاهی که نمیدونم چیه زیاد بود ولی چیزی که از این دو ساعت فهمیدم اشاره به جلسات سه گانه سال۱۹۸۹ داشتن.
نگاه حلما گردشِ چشمان حسین را دنبال کرد و به عباس رسید. عباس اخم هایش را درهم کشید و درحالی که به حسین اشاره میکرد گفت: یعنی سال۶۸...منظورشون...
حسین شروع کرد سرفه کردن بعد لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت: جلسات... ضد انقلاب که رهبر همون سال بهش اشاره کردن...اولیش آلمان بود و دومی واشنگتن...
عباس دستش را مشت کرد و گفت: سومیشم اسرائیل
حلما آرام از جایش بلند شد که حسین طرفش رفت و دستش را گرفت تا چند قدمی راه برود. عباس بیرون رفت و بعد از دقایقی در زد. حسین که در را باز کرد، عباس با یک پاکت آبمیوه و یک پوشه باریک جلو آمد و رو به حلما گفت: عمو اینا رو هر وقت استراحت کردی ببین ترجمه بچه ها از جلسه دومه یک مقدار ناقصه، گفتن یه کلمه زیاد تکرار میشده اما واضح نبوده هر وقت تونستی ببین...
حلما دستش را دراز کرد و پوشه را گرفت و بازش کرد. نگاهی به برگه ها انداخت و بعد از دقایقی گفت: overthrow به نظر میاد همینه چون تو این جلسه ای که من امروز تماشا کردم هم مدام تکرار میشد.
حسین دستی بر ریش سفیدش کشید و پرسید: حالا این overthrowیعنی چی؟
حلما نفس عمیقی کشید و با نگرانی گفت: براندازی!
بعد با برگه ها شروع کرد باد زدن خودش و رو به حسین گفت: بابا میشه بریم حالم یه جوریه...
حاج حسین برگه ها را آرام از دست حلما گرفت و به عباس داد. بعد گفت: بریم بابا
همینکه سوار ماشین شدند حلما کمربندش را بست و گفت: بابا اینکه با عمو عباس میگفتین سر فتنه آخوندای انگلیسین منظورتون با...
حسین هم کمربندش را بست و ماشینش را روشن کرد و گفت: آخوند انگلیسی یعنی هرکی که لباس روحانیت تن کرده ولی ضد روحانیت عمل میکنه، اونی که به اسم اسلام اومده جلو ولی از انگلیس خط میگیره که تفرقه ایجاد کنه ، نارضایتی از نظام اسلامی ایجاد کنه قدرت دفاعی کشورو کم کنه...
حلما باتعجب پرسید: مگه میشه بدون حضور توی دستگاههای اجرایی و دولت بتونن قدرت نظامی کشورو کم کنن؟
حسین دستهایش را روی فرمان فشار داد و گفت: اول که تمام سعیشونو میکنن همچین جاهایی نفوذ کنن، بعدشم قدرت جنگ نرمو دست کم نگیر...با کمک رسانه های غربی جنگ روانی راه میندازن مثل همه این سالها علیه سپاه و قدرت موشکی و سعی میکنن بین ارتش و سپاه جدایی و دو دسته گی بندازن...
حلما با نگاهش دستان حسین که دنده را عوض میکرد، دنبال کرد و پرسید: بابا...من میدونم رهبر کاراشون از رو فکر و بصیرته ولی دلیل این همه سان دیدن و حمایت از رزمایش های سپاه رو نمی فهمم یعنی حالا که...
حاج حسین لبخندی زد و مانع روی جاده را پشت سر گذاشت و گفت: باباجون، حلما ساداتم، ببین یه وقتایی برای اینکه جلوی جنگ و حمله دشمن رو بگیری کافیه بهش نشون بدی چقدر قدرت داری اینجوری دو دوتا چهارتا میکنه که زورش به گرفتنت نمیرسه و نمیاد جلو.
بعد از مدتی حسین جلو خانه پسرش نگهداشت. حلما با تعجب پرسید: مگه نگفتید چند روز بمونیم خونتون برا رفتن ...
حسین لبخندی زد و گفت: قبلِ اومدن دیدی با موبایلم حرف زدم؟ یکی از دانشجوهام بود از دانشگاه افسری...میتونه ترجمه کنه دیگه به تو فشار نمیارم بابا جان
حلما نگاهش را پایین انداخت و گفت: ازکارم راضی نبودین که...
حسین حرف عروسش را قطع کرد و گفت: نه اصلا اینطور نیست. خیلی فوق العاده بودی یعنی هستی. ولی بابا من به محمد قول دادم به محض پیدا شدن یه نفر مطمئن دیگه، جایگزین کنم...خیالت راحت باشه بابا تا سپاه هست فتنه های دشمنای این آب و خاک به نتیجه نمیرسه، کنار بقیه نیروهای امنیتی همه تلاشمونو میکنیم. ان شاالله با فرماندهی امام خامنه ای پرچمو دست خودِصاحب الزمان(عج) می رسونیم... حالا برو غذا تو حاضر کن که یه ساعت دیگه شوهرت میرسه
+چشم
-چشمت روشن به دیدار منجی عالم ان شاالله
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد....
part-20.mp3
23.53M
کتاب_صوتی
همه_سیزده_سالگی_ام
خاطرات_اسارت
مهدی_طحانیان
💐 قسمت بیستم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .