💠تاثیر از سفر راهیان نور
🔰کمی سردم شد، خودم را محکم بغل کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.
برای یک لحظه #خواب دیدم.
🔰وقتی بیدار شدم متوجه شدم کمتر از پنج دقیقه خوابم برده بود؛ اما تصویر آن خواب آن قدر #واضح بود که انگار جلوی چشمم در حال تکرار بود، آن تصویر این بود:
🔰بالای یک تپه که چند تا درخت کوتاه بود، یک دفعه صدای #انفجار آمد و یک #سیب سرخ از آن بالا غلت خورد به سمت پایین
کمی خودم را روی صندلی بالا کشیدم و به جاده نگاه کردم. تصور کردم زمان #جنگ، چند #شهید درست از همین مسیر به جبهه اعزام شدند.
🔰یک تکه کاغذ پیدا کردم و از مادرم که صندلی کناری بود #خودکار گرفتم و بالای کاغذ نوشتم:
یکی از برنامه های بعد از برگشت از سفر، مطالعه زندگی #شهید_محسن_دین_شعاری🌷 باید باشد.
🔰به خودم گفتم: حتما لحظه ای که #خوابش را دیدم، لحظه #شهادت این شهید هست.
📚به نقل از کتاب ( رفیق مثل رسول )
#رفیقِ_شهید_شهیدت_میکنه
#شهید_رسول_خلیلی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃
﷽
#تلنگـــــر !
💠فضای مجازی،
فضای #آشوب دل هاست!
اینجا ذهن ها برای #انفجار آماده تر است ..!
اینجا دل ها برای خارج شدن از مسیر
#تقوا با وسوسه شیطان #سبقت میگیرند ..
اینجا عرصه #نبرد است ...
نبرد با نفس (جنگ داخلی)
نبرد با دشمن (جنگ بیرونی)
اینجا عکس ها و فیلم های مبتذل و
#غیر_مبتذل (مذهبی ها) رژه میروند
روی #دل بصورت ضرب چهار !
با فرماندهی و دستور شیطان:
طبل بزرگ زیر پای چپ ...
اینجا #شیطان گره میزند دل های مومنین
را با بند #خیال و #هوی!
که دل #با_تقوا با کوچکترین تق ، #وا شود ...
اینجا دل ها #مریض میشود!
اگر نگهبان دلمان برای شیطان #حراست کند !
شیطان با تمام سپاهش برای ضربه زدن
به ما وارد میدان شده است ...
شیطان مذهبی ها #حرفه_ای تر !!
#مراقب_باشیم
اینجا میشود برای خدا بود !
اگر #لذت گناه رسیده از جانب شیطان
را کوفت دلمان کنیم ..!
وقتی بدون هیچ حریمی میتوان گفتگو کرد !
چه کسی میتواند ما را حفظ کند؛
به جز #تقوا ..
با #فیلم و #عکس و #متن و نظراتمان
در سپاه شیطان نقش آفرینی نکنیم!!
برای لرزاندن دل ها ...
#اینجا_جای_دل_دادن_نیست
#اینجا_جای_دل_بستن_نیست
#خنثی کنیم #مین شیطان را در #زمین دل؛
با سلام بر ابا عبدالله...
معناي #تقوا را بدانيد .
تقوا يعني :
پرهيز در حال حركت و #مراقبت
در حال حركت ،
در فضای مجازی همه بهترین وجه
خود را نشان میدهند!
پس فضای مجازی،با واقعیت ها فاصله دارد
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
۱۱ تیر سال ۱۳۶۱ سالروز #شهادت عالم #مجاهد .ایت الله محمد صدوقی
🔶#آیتالله_شهید_صدوقی ، از آب حوض وضو میگرفت. محاسنش را عطر و شانه میزد. کفشهای واکس خوردهاش را میپوشید و راهی مسجد میشد. از توی بازار که رد میشد مردم میگفتند: ما آخوندی به #خوش_تیپی و تمیزی #صدوقی ندیدیم.
دکتر به آیتالله صدوقی گفته بود از تخت پایین نیاید و نمازش را هم روی تخت بخواند. نماز شبش که تمام شد گفت: اگر میدانستم باید به خاطر جراحی چشم شبی بدون #سجده در برابر خدا سپری کنم؛ هرگز حاضر نمیشدم عمل کنم.
.
🔶دختر آیت الله صدوقی در خصوص خاطرات خود از پدرش میگوید: وقتی #شهید_دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم با ناراحتی گفت: نوبت من بود چرا ایشان از من پیشی گرفت.پدرم یکی دو هفته قبل از شهادت به #ترور تهدید شده بود و #منافقین از مردم خواسته بودند که به نماز جمعه نروند ولی پدرم با آن همه تهدیدات می گفت من نماز را ترک نمی کنم و آن جمله معروف که” #مرغابی_را_از_آب_نترسانید” در خطبه نماز جمعه خطاب به منافقان گفته بود.
سال ۱۳۶۱ بود، آن سال ۱۱ رمضان و ۱۱ تیر مصادف شده بود، یکی از روزهای گرم #تابستان اما این گرما و روزهداری مردم باعث نشد که صف #نمازجمعه یزد آن هم به امامت آیتالله محمد صدوقی خلوت باشد، مردم حتی تا پشتبامها هم #سجاده و جانماز پهن کرده بودند.
نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود، مسجد ملااسماعیل مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار میداد حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیهای که آماده شده بود را بخوانند حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن #اذان را تکرار نکنند تا نماز سریعتر تمام شود.
وقتی عرقریزان از گرما نماز را به پایان رساند، از #محراب به سمت خودرو حرکت کرد، صحن قدیم مسجد ملااسماعیل را که ترک کرد، وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفشهایش را بپوشد.
🔶نحوه #شهادت شهید محراب، آیتالله صدوقی :
از پشت سر جوانی محکم آیتالله صدوقی را در آغوش گرفت و گفت میخواهد پیشانی او را ببوسد. چون حرکاتش شکبرانگیز بود، پاسدارها و حتی خود آیتالله تلاش کردند تا او را دور کنند اما موفق نشدند.
.آن جوان که نامش رضا ابراهیمزاده و از اعضای #سازمان_مجاهدین_خلق و از منافقان بود، همانطور محکم آیتالله را در آغوش گرفته بود و او را رها نمیکرد تا اینکه ناگهان صدای انفجاری، دست پلید او را رو کرد.
آیتالله از ناحیه کمر و ستون فقرات و شکم به شدت #مصدوم شد و در راه انتقال به بیمارستان افشار یزد به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید.
جمعیت آن روز در مسجد ملااسماعیل غوغا میکرد، دختران آیتالله و خانواده او نیز در نمازجمعه حضور داشتند و صدای #انفجار بیش از همه آنها را متلاطم کرده بود...
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣ #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
0⃣1⃣#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
💢عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
💢 درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
💢 میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
💢 چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
💢 از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
💢 کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
💢 دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
💢دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
💢 صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
💢 انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
💢گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
تسخیر_لانه_جاسوسی
سیزدهم_آبان ۱۳۵۸ ساختمان سفارت امریكا در تهران توسط جمعی از #دانشجویان معترض تصرف گردید از زمان پیروزی #انقلاب_اسلامی_ایران تا زمان تسخیر سفارت امریكا در تهران دیپلماتهای امریكایی مستقر در سفارتخانه از هیچ تلاشی در جهت مقابله با نظام نو بنیاد #جمهوری_اسلامی_ایران فروگذار نمیكردند.
تماس با سركردگان گروههای ضد انقلاب ، ارتباط حمایتی با شبكههای كودتا و براندازی در داخل كشور و تأمین مالی گروهكهای تروریستی كه در غرب و جنوب #ایران به #انفجار در لولههای نفتی و یا ایجاد نا امنی و بیثباتی در مناطق كردنشین مشغول بودند، از عملكردهای مأموران سیاسی فعال در ساختمان سفارت آمریكا بود.
این حقایق در اسناد لانه جاسوسی نیز آمده است.
بعضی از مقامات بلند پایه دولت كارتر پس از شكست وی در انتخابات ۱۳۵۹ ش. در خاطرات خود، به نقش نامطلوب و مخرب دستگاه حكومتی آمریكا علیه #ایران كه از طریق سفارتخانه آن كشور در تهران هدایت میشد اقرار كردند.
سفارت آمریكا در تهران طی زمستان ۱۳۵۷ تا پائیز ۱۳۵۸ به مركز فرماندهی عملیات جاسوسی و خرابكاری علیه #جمهوری_اسلامی_ایران تبدیل شده بود ، نظامی كه عمر سیاسی آن به یك سال نمیرسید .
با این حال سفارت آمریكا زمانی توسط #دانشجویان تسخیر شد كه آمریكا خواست مشروع ملت #ایران در استرداد شاه و اموال و داراییهای بلوكه شده #ایران را نادیده گرفت و حتی امكاناتی وسیع در اختیار فراریان حكومت شاه گذاشت تا تشكیلات خود را علیه #انقلاب سازماندهی و فعال كنند.
تسخیر لانه جاسوسی آمریكا در تهران از ابتدا با حمایت امام_خمینی_ره مواجه گردید .
امام تصرف لانه جاسوسی توسط دانشجویان را انقلاب_دوم لقب دادند و در سخنانی ، از این اقدام حمایت كردند:
شما میبینید كه الان مركز فساد آمریكا را جوانها رفتهاند گرفتهاند و آمریكائیها را هم كه در آنجا بودند، گرفتند و آن لانه فساد را بدست آوردند و آمریكا_هیچ_غلطی نمیتواند بكند و جوانها مطمئن باشند كه آمریكا_هیچ_غلطی نمیتواند بكند.