eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀حساسیت روی بیت المال🌀 لباس های حاج محسن در طول عملیات والفجر8 خیلی #فرسوده و کهنه شده بود. وضع پوتین هایش #بدتر از لباس هایش بود. هر آن ممکن بود پوتین هایش وا برود. مسئول #تدارکات دیدش و گفت حاج محسن چه وضعیتی داری شما مثلا #فرمانده گردان هستی! بیا بریم تدارکات خودم #نونَوارت بکنم.! محسن سخت زیر این مسائل می رفت چون به قول خودش نمی خواست برای #بیت.المال خرج بتراشد. یک بار با ماشین از منطقه امد و #صبح که میخواستیم برویم گفتم برو ماشین روشن کن بریم. حاج محسن گفت مگه خودت ماشین نداری؟ گفتم چرا ولی پارکه، گفت: با ماشین خودت بیا، این ماشین را #سپاه داده به من تا باهاش برم منطقه نمیتوانم استفاده ی #شخصی بکنم. منبع:کتاب معبر دوپازا #شهید_محسن_دین_شعاری🌷 🍃🌹🍃🌹
🌷پيش از شروع يکي از حملات💥 همه مسئـولين و فرماندهان 27 محمد رسول الله (ص) در جلسه ای توجيهی شـرکت داشتنـد👥 فرمانده لشکر پشت به ديگران👤، رو به نقشـه🗺مشغول توضيح بود و آنرا شرح می داد.  🌷 دين شعاري در رديف اول نشسته بود. يکي از نيروها، يک ليوان آب يخ🚰 را از پشت سر ريخت توي يقه👕 حاج محسن😨. حاجی مثل برق گرفته ها از جا و آخَش بلنـد شد.   🌷برگشت و به سوی کسی که این کار را کرده بود، انگشتش را به علامت 👈 تکان داد. بلافاصله يک ليوان آب يخ❄️ از پارچ ريخت و به ، به طرف او نيم خيز شد.  🌷حاج محمد که متوجه سر و صداي   و خنده هاي بچه ها😄 شـده بود، يک دفعه برگشت و به پشت سرش نگاهي کرد👀 حاج محسن که ليوان را به عقـب بـرده و آمـاده بود تا آن را به سـر و صورت آن برادر👤 ، با ديـدن حاج محمــد دستپاچه شـد😁 و يک باره ليوان را جلـوي دهانش گرفت و . 🌷انگار نه انگار که اتفاقي افتاده باشد، گفت : ( ع ) با اين کار، صداي انفجـار خنده بچه ها😂 سنگر را پر کرد و لشگر، بي خبر از آنچه گذشته بود، لبخندي زد😄 و براي حاج محسن سري تکان داد. 🌷حاج محسن دين شعاري، همیشه خندان را بعدها يک 💣 در سردشت آسمانی کرد🕊🌷 روحش شاد و راهش پر رهرو باد 🌷 🌹🍃🌹🍃
💠تاثیر از سفر راهیان نور 🔰کمی سردم شد، خودم را محکم بغل کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. برای یک لحظه دیدم. 🔰وقتی بیدار شدم متوجه شدم کمتر از پنج دقیقه خوابم برده بود؛ اما تصویر آن خواب آن قدر بود که انگار جلوی چشمم در حال تکرار بود، آن تصویر این بود: 🔰بالای یک تپه که چند تا درخت کوتاه بود، یک دفعه صدای آمد و یک سرخ از آن بالا غلت خورد به سمت پایین کمی خودم را روی صندلی بالا کشیدم و به جاده نگاه کردم. تصور کردم زمان ، چند درست از همین مسیر به جبهه اعزام شدند. 🔰یک تکه کاغذ پیدا کردم و از مادرم که صندلی کناری بود گرفتم و بالای کاغذ نوشتم: یکی از برنامه های بعد از برگشت از سفر، مطالعه زندگی 🌷 باید باشد. 🔰به خودم گفتم: حتما لحظه ای که را دیدم، لحظه این شهید هست. 📚به نقل از کتاب ( رفیق مثل رسول ) 🌷 🍃🌹🍃