بسم الله الرحمن الرحیم
شهر،
شبیه یک مردهای که سالها پیش
به طرز فجیعی، زنده به گورش کرده باشند،
خاموش و سرد بود.
باد میوزید، و
آخرین صداها را از کف شهر جمع میکرد .
پیرمرد با چراغ نفتی کوچکش
از کوچهای پیچید،
ایستاد وسط میدان، و آن را بلند کرد.
نورِ ضعیف و لرزان،
مثل آهِ محتضر، از دل شب بیرون آمد
و به زحمت بر سنگفرشهای
سرد و بیروحِ خیابان افتاد.
چند نفر از مردم پشت پنجرهها،
با چشمهای نیمه بازی که
به خواب تن داده بود،
نگاهش میکردند .
یکی گفت:
"باز پیرمرد دیوونست!
کسی نیست بهش بگه چه فایده؟
نمیدونم، شاید اصلا نمیفهمه
تاریکیِ اینجا چقدر بزرگه ؟!
آخه این چراغ کوچیک
چه کاری ازش بر میاد ؟! ."
پیرمرد، انگاری که
این حرف را قبلا هزاربار شنیده باشد،
با لبخندِ اما تلخ،
سرش را پایین انداخت،
آهسته چراغ را در دستش چرخاند و گفت:
"دیوونه؟ شاید حق با تو باشه.
شاید چراغ من به تنهایی هیچی نباشه.
ولی، اگه تو هم یه چراغ روشن کنی چی؟
و بعد یه نفر دیگه؟
و بعد ..."
صدایش آرام بود،
اما سادگی و صداقت درونش
چیزی بود که انگار با سلولهای آدم
حرف میزد. میخکوبت میکرد.
نورِ لرزان، روی صورتش چسبیده بود،
مثل امیدی که به زور در دل
آدمی میدید.
صدا گفت :
"اما، اگه باد بیاد چی؟ اگه خاموش بشه؟"
پیرمرد به چراغش نگاه کرد،
سپس به آسمان،
و گفت: "باد، میاد، اما،
اگه چراغها کنار هم باشن،
شعلهها از هم حمایت کنن،
این، قدرت؛
شاید این بار باد نتونه خاموشمون کنه...."
صدا گفت:
"تو، واقعا به این امید بستی؟
یه چراغ کوچیک؟"
پیرمرد به او نگاه کرد، اما جوابی نداد.
فقط چراغ را بالاتر گرفت،
انگار که بخواهد تاریکی را
مستقیماً به چالش بکشد.
من فکر میکنم این،
همان جایی است که حقیقتی عمیق
نهفته است: حقیقتی که
حرف پیرِ حکیم ما در آن معنا پیدا میکند:
که "امروز، پیروزی یک طرف را،
«توانایی او در گرفتن» و
«رساندن پیام» و
«روایت او از واقعیت»، رقم میزند؛
بسیار پیش و بیش از آنکه
ابزارهای نظامی وارد میدان شوند."
پیرمرد چراغش را روی زمین گذاشت،
به سمت کوچهی دیگری رفت،
و از نظرها ناپدید شد.
چند لحظه بعد، جوانی که تا آن لحظه،
ساکت گوشهی میدان ایستاده بود،
چراغ خودش را روشن کرد.
چند دقیقه بعد،
صدای پنجرهای که باز میشد، شنیده شد.
چراغی دیگر روشن شد.
و بعد یکی دیگر.
تاریکی، آرام و بیچونوچرا عقب رفت.
خدا گفت:
"وَ مَن أَحسَنُ قَولًا مِمَّن دَعا إِلَى اللَّهِ،
وَ عَمِلَ صالِحًا..."
| فصلت: ۳۳
چه کسی بهتر است از آنکه دعوت به حقیقت میکند و خودش اولین کسی است که به آن عمل میکند؟
"و بعد نمونهاش را گفت :
"وَ جاءَ مِن أَقصَا المَدینَةِ رَجُلٌ،
یَسعىٰ قالَ: یا قَومِ اتَّبِعُوا المُرسَلینَ"
| یاسین: ۲۰
آن مرد مؤمن، از دورترین نقطه شهر آمد و مردم را به حق دعوت کرد. با ایمانش، سکوت را شکست و صدای حق را بلند کرد.
خب، ما روانشناسها،
این ماجرای شهر را "اثر انتشار" میگوییم:
وقتی که پیام، در اوج ساده بودن، صادق بودن، و قابل تکرار باشد ، جان میگیرد.
قدرت اصلی در ر روایت است،
در داستانی که میسازیم،
نورهایی که تاریکی را به چالش میکشند؛
جهاد تبیین، یعنی ساختن این روایتها...
جهاد تبیین،
یک چیزی هست مثل میدان همان شهر؛
اولین چراغهایی که روشن میشود.
با سلاحِ پیام؛
با حقیقتی که روشن میکند،
با نوری که به دلها میتابد.
میتوانیم یک چراغ باشیم.
شاید کوچک، شاید ناچیز،
اما آغازگر یک انقلاب.
و البته که،
روشن کردنش شجاعت میخواهد،
صداقت میخواهد،
و یک امید ساده که شاید،
چراغ بعدی از پنجرهای دور روشن شود.
در پایان، یک سوال،
برای کمی بیشتر فکر کردن:
^ تو، توی اون تاریکی،
اولیت چراغت رو برای چه چیزی،
روشن میکردی؟
همین و،
یاعلی.
📮@aboMahdiam
ابومهدیم | مربی روانشناسی
با یک چراغ نفتی
#تو میتوانی #شروع باشی
هرچند #کوچک ؛ نه ؟!