💢 جواب محبت
🔰 عالمی سوار بر مرکب از بیابانی عبور میکرد. فردی را نالان دید، علت را پرسید. گفت: من علیلم توان راه رفتن ندارم. گرسنهام نای ایستادن ندارم. راه را گم کردهام، درماندهام.
🔸عالم از اسب پایین آمد و فقیر را سوار بر اسب کرد تا با خود به شهر ببرد.
🔹جوان فقیر افسار اسب را کشید، به تاخت از آنجا دور شد.
🔸عالم با صدای بلند فریاد زد: ای مرد جوان لحظهای بایست، اسب و هر آنچه در خورجین است برای تو.
🔹جوان گفت: چه میگویی پیرمرد؟ عالم گفت: به کسی نگو که اسب مرا بردی.
🔸جوان با تعجب گفت: چرا؟
🔹پیرمرد گفت: چون دیگر هیچ سوارهای، به پیادهای و هیچ سالمی، به ناتوانی کمک نخواهد کرد.
🔸جوان فقیر از اسب پیاده شد و گفت: درس بزرگی که امروز از تو آموختم، از همه ثروتهایی که میخواستم به دست آورم با ارزشتر است. تو به من یاد دادی در مقابل محبت خیانت نکنم.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند