eitaa logo
ادبخانه
1.5هزار دنبال‌کننده
410 عکس
101 ویدیو
37 فایل
🌍ادبخانه موسسه فرهنگی هنری ایلیا ترنج 🔶ادبخانه، دانشخانه مجازی ادبیات و آیین است. در این سرای دانش، بُن مایه های شعر وادبیات ، پژوهش های ادبی، آیینی و....را می توان یافت. 🔷آیدی مدیر (صادق خیری): @Sadeghkheyri
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۱ معشوق دل‌شكن‌تر و من درد‌پيشه‌تر او سنگ‌تر ز سنگ و من از شيشه شيشه‌تر (١١ه.ق) @adabkhane
۶۲ دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی (هشتم ه.ق) @adabkhane
صد و بیست سال زنده باشید ۳۳ بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید درِ گنجِ حکیم 🟪صد و بیست سال زنده باشید چرا گاهی به هم می رسیم، می گوییم 120 سال زنده باشی؟ و چرا نمی گوییم 150 یا 100 سال یا… زنده باشی؟ اگرچه برای این مَثَل، معانی گوناگونی گفته اند اما در واقع دلیل این گفتار چنین است: 🟦در ایران باستان،سال کبیسه را این گونه محاسبه می کردند: به جای اینکه هر ۴ سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم می کردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند 🟥به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کس برای طرف مقابل آرزو می کرد تا: 🟩آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. 🟧آری براین پایه وقتی ایرانیان به هم می رسیدند،می گفتند: 120 سال زنده باشی @adabkhane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶۳ چون خانه‌ی ویران‌ شده بر رهگذرِ سیل در طالعِ ما رفته که آباد نگردیم... (١١ ه. ق) @adabkhane
۶۴ گویند عارفان هنر و علم کیمیاست وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست @adabkhane
آش نخورده و دهن سوخته- ۳۴ بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید درِ گنجِ حکیم آش نخورده و دهن سوخته ✴در زمان‌های‌ دور، مردی در بازارچه شهری، حجره ای داشت و پارچه می فروخت. شاگرد او پسر خوب و با ادبی بود. ولی کمی خجالتی بود. مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت. ✳روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب می کرد. ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد. قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید در پی پزشک برود. پسرک نیز حکیم را به منزل تاجر برد و دارویی نوشت. پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت ، دیگر ظهر شده، پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی پافشاری کرد و او را برای ناهار به خانه آورد. همسر تاجر برای ناهار،آش پخته بود. سفره انداخته و کاسه های آش گذاشته شد. تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد. ✴پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد. فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشت. تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی؟ زن تاجر که با قاشق ها از راه رسید. به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است. معنای کنایی ✴این مَثل برای کسی است که کاری انجام نداده و مورد سرزنش قرار گیرد. همجنین وقتی كسی‌ را متهم به گناهی كنند ولی آن فرد گناهی نكرده باشد. ✳باید مراقب بود که هرگز زود قضاوت نکرد. @adabkhane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرغ دلم راهی قم میشود در حرم امن تو گم میشود عمه سادات سلام علیک روح عبادات سلام علیک سالروز تشریف فرمایی بانوی کرامت به کویر قم؛ بر مردم ایران زمین مبارکباد 🌻🌼💐 @adabkhane
۶۵ از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را (قرن ۴-۵ ه.ق) @adabkhane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به رُخ كشيدن- ۳۵ بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید درِ گنجِ حکیم 🟦 به رُخ كشيدن هرگاه نیکی ها و خدمات خود و همچنین بدیها و ناجوانمردی های کسی را یکایک برشمرند و در معرض دیدش قرار دهند تا جای انکار و تکذیب باقی نماند به این عمل در اصطلاح عامه گفته می شود : به رخش کشیدن، یعنی با دلیل و برهان محکم به طرف مقابل فرصت انکار و تکذیب ندادن. ✴اکثریت مردم ایران و سایر فارسی زبانان گمان می کنند رخ همان چهره و صورت آدمی است و از اصطلاح به رخ کشیدن این طور باید استنباط کرد که مطلب مورد نظر از مقابل چهره و صورتش گذرانیده شد تا از نزدیک ببیند و دیگر مجال انکار و تکذیب نداشته باشد . ولی آنچه از گفتار اهل اصطلاح و آثار محققان برمی آید از این رخ، معنی چهره بر نمی آید. بلکه رخ (قلعه) در این مثل و اصطلاح، یکی از مهره های بازی شطرنج است که جهت نقش موثری که بازی می کند در دهان عامه به صورت ضرب المثل در آمده است. 🟧 رُخ رخ، اسم مرغی است که بسیار بزرگ و خیالی است و حتی می‌تواند حیوانات بزرگ مانند کرگدن و فیل را از روی زمین بلند کند و با خود ببرد. اگر مقابل مهره‌ی رخ در ورزش شطرنج مانعی وجود نداشته باشد می‌توان مهره‌هایی نظیر اسب و فیل را از بازی حذف کرد و به موفقیت و پیروزی نزدیک شد. به همین خاطر اسم این مهره را رخ گذاشته‌اند. کسانی که در ورزش شطرنج فعالیت می‌کنند، یکسره در تلاش هستند که در هنگام بازی، مهره‌ی رخ حریف را حذف کنند. چرا که به مانند مهره‌ی وزیر، باارزش و بااهمیت است. با حذف این مهره طرف مقابل روحیه‌ی خود را از دست می‌دهد و شانس برنده شدنش افزایش می‌یابد. این عمل وی را به رخ کشیدن می‌گویند. 🟨 معنای کنایی این اصطلاح رفته‌رفته بر سر زبان‌ها افتاد و به صورت ضرب‌المثل در بین مردم رواج پیدا کرد و اشاره به فردی دارد که بخواهد خود را در برابر کسی با گفتن کارهای نیکی که انجام می دهد بهترین جلوه بدهد و یا اینکه کمبودهای فرد مقابل را به رخ او بکشد و خجالت‌زده‌اش کند. پس به رُخ كشيدن ، یعنی: خود نمایی کردن، به نمایش گذاشتن، منت گذاشتن. @adabkhane
۶۶ هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن تو دلم بردی و دانم که تو را نیست خبر (قرن۴-۵ ه.ق) @adabkhane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶۷ انصاف نباشد که در این شهر دَرَندَشت ضرب المثلِ سوزن در کاه، تو باشی (معاصر) @adabkhane
۶۸ دَر نبودت، خوب خیاطی شدم صبح تاشب چشم می‌دوزم به دَر (معاصر) @adabkhane
۳۶ بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید درِ گنجِ حکیم این نیز بگذرد در زمان‌های قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی می‌کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آن‌ها گفت: «احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می‌کنم مرا غمگین سازد.» وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آن‌ها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و نزد عارفی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند. او از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت. وی تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آن‌ها گفت: «انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس می‌کند دیگر نمی‌تواند هیچ چیز را تحمل کند می‌تواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود. به هیچ‌وجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظه‌ای بسیار مناسب نیاز است.» وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور اطاعت کرد. کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد. لحظات بسیاری از ناامیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است. دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد. دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او می‌توانست صدای پای اسب‌های دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک می‌شدند. ناگهان متوجه شد جاده‌ای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی می‌شود. دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد. او نه می‌توانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود. ناگهان بیاد انگشتر خویش افتاد. انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند: «این نیز بگذرد…» ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. «این نیز بگذرد» و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت. پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسب‌ها را می‌شنید که از او دور می‌شدند. او از خستگی مفرط به خواب رفت و در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خورده‌اش را گرد آورد. به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد. حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند. همه جا پایکوبی می‌آمد. پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمی‌گنجید ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند: «این نیز بگذرد» همچنین از شیخ بهایی پرسیدند: “سخت می گذرد”، چه باید کرد؟ گفت: خودت که می گویی سخت “می گذرد” سخت که “نمی ماند”! پس خدارو شکر که “می گذرد” و “نمی ماند”. دیروزت خوب یا بد “گذشت” و امروز روز دیگری است… قدری شادی با خود به خانه ببر… راه خانه ات را که یاد گرفت، فردا با پای خودش می آید. @adabkhane