eitaa logo
رفیق شهیدم
68 دنبال‌کننده
173 عکس
30 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
_مراسم 🔸مراسم استغاثه برای سلامتی و تعجیل در امر فرج امام زمان علیه السلام 🗓جمعه شب ها بعد از نماز مغرب و عشا 📍خیرآباد خ شهید محرمعلی کتی، انتهای خیابان، مسجد امام حسین علیه السلام _استغاثه امام حسین علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... بسیار خوشحال بودم که در این سفر معنوی یک رفیق شهید آسمانی پیدا کرده‌ام. شب و روزم به یاد عباس می‌گذشت. بعد از دهۀ اول عاشورا به شهرستان بم رفتم. در اولین فرصت کتاب را به یکی از دوستان دادم و گفتم: «می‌بینید که صفحۀ اول کتاب مهر هدیه در گردش زده شده. شما بعد از مطالعه به دوستان دیگه بدید تا مطالعه کنن.» متوجه شدم که کتاب دست‌به‌دست می‌چرخد. بعدازظهری بود. از دوستانی که کتاب را مطالعه کرده بودند، نظرشان در رابطه با این شهید را سؤال کردم. همه می‌گفتند شهید در ۲۳سالگی با نوشتن این وصیت‌نامه و دستورالعمل عبادی جای تعجب دارد. خاطرات او جذاب و درس‌آموز است. درعین‌حال چهره‌اش بسیار دلربا است. مطمئن شدم آن احساسی که به شهید داشتم، در دوستانم هم ایجاد شده. همان شب با عشق و محبتی که به شهید داشتم، در عالم رؤیا دیدم در شهرستان بم یادوارۀ شهدا برگزار شده است. مسئولیت این یادواره بر عهدۀ من است. لباس زیبا و شیکی پوشیده‌ام. من که زیاد به پوشیدن کت علاقه ندارم، آن شب دیدم کت پوشیده‌ام و از مسئولان شهر بچه‌های سپاه و بسیج همه در برگزاری یادواره همکاری و کمک می‌کنند. مهمانان وارد مجلس می‌شوند. بعضی از دوستان فعالیتی که برای یادواره انجام داده‌اند، به من گزارش می‌دهند. قدری غرورم گرفته بود از اینکه این کار باعظمت یادواره برای همۀ شهدا به من سپرده شده است و بسیار خوشحال بودم بعضی‌ها از من کسب تکلیف می‌کردند. می‌گفتند کجای کار زمین مانده ما انجام بدهیم. از خوشحالی از خواب بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم. ۱:۳۷ بامداد بود. آن لحظه احساس و حال معنوی خوبی داشتم... ... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... در دلم انقلابی برپا شده بود و عشق و علاقه به شهید عباس دانشگر وصف‌ناپذیر بود. از دلم گذشت آشنایی من با این شهید یک رزق لایحتسب بود. اگر من جاهای دیگر برای عزاداری می‌رفتم، شاید این خبرها نبود. این هدیۀ مسجد جمکران که صاحب آن مکان مقدس حضرت ولی عصر عجلی‌الله هستند، به من عطا شده است. همان لحظه تصمیم گرفتم هرجور شده به مزار شهید به شهر سمنان بروم. با خود گفتم: این‌دفعه تنهایی بدون سروصدا می‌رم و سری بعد، با خانواده و دوستان. تک‌وتنها با پراید مدل ۸۲ حرکت کردم. بعضی از دوستان متوجه شدند با پراید می‌خواهم به مسافرت بروم. گفتند با این ماشین به کرمان هم نخواهی رسید و آدم عاقل این کار را نمی‌کند. به عکس شهید اشاره کردم و گفتم: «ایشون من رو می‌بره. من هیچ‌کاره‌ام.» به‌سمت شهر کهنوج حرکت کردم. به‌طور اتفاقی یکی از دوستان همکارم را در شهر دیدم. مدت چهار سال بود نه او را دیده بودم و نه تماس تلفنی گرفته بودم. دوستم وقتی فهمید به مسافرت می‌خواهم بروم، گفت: «بگو کجا می‌خوای بری.» گفتم: «یه دوستی پیدا کردم که نگو و نپرس! ان‌قدر به عشقش بی‌تاب شده‌م که به دیدارش می‌رم.»... ... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... دوستم گفت: «این‌طور باشه ما رو که یه عمری با هم همکار بودیم، به حساب نمی‌آری. حالا دوستت کجایی هست؟» گفتم: «سمنان.» گفت: «چی گفتی؟ سمنان؟ شهید عباس دانشگر رو می‌گی؟» گفتم: «آره.» کتاب آخرین نماز در حلب توی ماشین بود. نشانش دادم. گفت: «کجای کاری، برادرم؟! آقای صادقی با دوستاش برای شهید تو شهرستان منوجان چند وقت پیش مراسم باشکوهی گرفتن و سردار حمید اباذری، فرمانده شهید رو دعوت کردن و سخنرانی کرد.» با حرف دوستم آتش عشقم به شهید بیشتر شد و مصمم شدم که به سمنان بروم. از شهر کهنوج حرکت کردم. در بین راه از محبت‌های شهید برخوردار شدم. بعد از هزار کیلومتر رانندگی، به سمنان رسیدم. مستقیم سر مزار شهید رفتم. لحظاتی از حضورم سر مزار می‌گذشت که گوشی‌ام زنگ خورد. دیدم آقای صادقی، یکی از گردانندگان برنامۀ یادوارۀ شهید عباس دانشگر در شهرستان منوجان، پشت خط است. گفت: «حاجی، کجا هستی؟» گفتم: «سر مزار شهید عباس دانشگر.» گفت: «همون‌جا باش. الان آقای مطهری‌نژاد، از دوستان شهید، می‌آد و شما رو راهنمایی می‌کنه.» چند دقیقه بعد، آقای مطهری‌نژاد آمد و من را به حسینیۀ شهدای مدافع حرم برد و از من پذیرایی کرد. فردای آن روز، دوباره سر مزار رفتم و زیارت عاشورا و دعا خواندم. تصمیم گرفتم یک دوری در شهر سمنان بزنم. در یکی از بلوار‌ها داشتم می‌رفتم. با خودم گفتم: از کرمان تا اینجا اومدی. کجا می‌خوای بری بهتر از سر مزار شهید؟ برگشتم سر مزار شهید و زیارت عاشورا و قرآن خواندم و از شهید خواستم کمکم کند تا یک یادوارۀ باشکوه در شهرستان بم برگزار کنم و مردم شهرستان بم به‌خصوص جوانان و نوجوانان را با شهید آشنا کنم. بعد از دو روز توقف به بم برگشتم. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران 👤سردار حمید اباذری، جانشین محترم سابق فرماندهی دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام) :  در ششمین سالگرد شهادت عباس دانشگر به شهرستان منوجان از توابع استان کرمان برای سخنرانی دعوت شدم. شب در فکر رفتن به شهر منوجان بودم. در سحرگاه همان شب خواب دیدم که به شهر منوجان رفته‌ام و راننده‌ام شهید عباس دانشگر است. معمولاً به خواب‌ها استناد نمی‌کنم؛ ولی برای شهیدعباس خیلی مجلس می‌روم. تابه‌حال، صد مجلس بلکه بیشتر برای این شهید رفته‌ام. در شب سخنرانی به مردم شهیدپرور شهر منوجان گفتم: «دعوت‌شدۀ اصلی شما و بنده در این مجلس، این شهید و شهدای شهر شما هستند.» ... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۹ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران 👤مهرداد پاکار زمانی که عباس در دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام) بود، متوجه می‌‌شدم گاهی آخر هفته‌ها به خانۀ مادربزرگش به شهرستان ورامین می‌‌رود. یک روز با خودم گفتم حالا که چند سالی از شهادت عباس می‌‌گذرد، خوب است من به‌نیابت از شهید عباس به احوال‌پرسی مادربزرگش بروم. روز جمعه ۱۴۰۰/۹/۵ بود. با همسرم به شهرستان ورامین رفتیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادربزرگ شروع به اشک ریختن کرد. گفت: «دیشب که شب جمعه بود، داشتم دعای کمیل می‌خوندم. چشمم به عکس عباس افتاد. بهش گفتم شب‌‌های جمعه می‌اومدی خونه‌م و با اومدنت خوشحالم می‌کردی... . امروز که شنیدم شما می‌‌خواهد بیایید، با خودم گفتم گویا عباس درددلم رو شنیده. خیلی خوشحال شدم و یاد اون روزها دوباره برام زنده شد.» حدود یک ساعتی آنجا بودیم و بعد به‌سمت تهران حرکت کردیم. فردای آن روز، به من خبر دادند که مادربزرگ عباس رؤیای صادقه‌‌ای دیده‌‌اند. مادربزرگ عباس نقل کرده که همان شب موقع استراحت صد صلوات به‌نیت عباس فرستادم. رو به عکس عباس گفتم: اگر ثواب این صلوات‌ها به تو می‌‌رسه، به خوابم بیا و به من خبر بده. صد صلوات هم برای برادر شهیدم غلامرضا سالار نیت کردم. هنوز صلوات‌ها را تمام نکرده بودم که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم که آقای پاکار به خانه‌‌ام آمده و می‌‌گوید ثواب صلوات‌ها به عباس رسیده. سؤال کردم: «شما از کجا می‌‌دونید؟» در همین حال دیدم آقای پاکار دفتر قرمزرنگی دستش است و نامه‌‌ای در دفتر است. می‌‌گوید عباس با این نامه به من خبر داده. خواستم نامه را بگیرم که از خواب بیدار شدم.» ◾ ... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۸۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران 👤سبحان کاوه، استان فارس چهرۀ دلربای عباس دل من را هم برد. با لطف خدا با او آشنا شدم. داشتم برای شهدا کلیپ می‌ساختم که ناگهان در فضای مجازی عکس شهید را دیدم و دلم رفت. جوانی به‌نام عباس که به قلب من راهی باز کرد. به‌مرور زمان، او را به دوستان و خانواده معرفی کردم. جوانی که تازه به کام عشق گرفتار شده چگونه می‌تواند به سوریه برود و طی یکی‌دو ماه شهید شود؟! به شهیدان علاقه و ارادت خاصی داشتم؛ اما این شهید در قلب من غوغا به پا کرد. نامش شد آرام جانم و چهره‌اش تسکین‌دهندۀ دردم... ... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۸۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران ... با موضوع «رفیق شهید» آشنا شدم و او را به‌عنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم. زندگی‌ام از این‌رو به آن‌رو شد. دوازده سال سن دارم. ما در خانوادۀ خود‌مان سه شهید داریم؛ اما عباس در من غوغا به پا کرد. شاید دلیل عشق من به او این است که او از همین نسل بود. چه پایان خوشی عباس داشت! پرنده بود و پرنده‌ها روی زمین نمی‌مانند. عباس رفت تا هزاران جوان و نوجوان را عاشق خودش کند تا راه عاشقی ادامه پیدا کند. عباس رفت تا شهید شود و طعم شیرین شهادت را به ما بچشاند. عباس رفت تا انقلاب ما پایدار بماند. عباس رفت ولی عشق در میان ما جوانه زد... ... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯