۶۸
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤سیدمحمدحسن موسوی
نوزدهساله هستم و الان در دورۀ آموزشی دانشگاه امامحسین(علیهالسلام). در دورۀ آموزش بهطور اتفاقی چشمم خورد به عکس شهید دانشگر. تابهحال عکسی از این شهید ندیده بودم. چیزی هم از او نشنیده بودم. دیدم خیلی جوان است و همسن خودم. به او علاقهمند شدم. خیلی ذهنم را درگیر خودش کرد. تا حالا به شهیدی اینجوری توجه نکرده بودم که جوشوخروشی در وجودم ایجاد کند. خیلی دلم میخواست بروم سوریه و یمن. در دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) از بعضی از خیابانها که رد میشدم، لحظاتی میایستادم و غرق تماشای او میشدم. آن عشق و دلدادگی به شهید طوری بود که نمیتوانستم قدمی بردارم. لحظاتی میایستادم و به چهرۀ لبخندش نگاه میکردم.
چند روزی از آموزش گذشت. فرمانده مان گفت: «هرکدوم از شماها باید یه رفیق شهید انتخاب کنید.» همین که گفت، چهرۀ عباس توی ذهنم آمد. خوشحال شدم و با خودم گفتم: من که رفیق شهیدم رو انتخاب کردم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۹
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
معرفی شهید به این صورت بود که در صف اول خودمان را معرفی میکردیم و بعد، میگفتیم نایب شهید فلانی. به ما گفته شده بود در حد توان یک کار خیر بهنیت شهید انجام دهید و با شهدا صحبت کنید و از آنان کمک بخواهید.
یک روز فرمانده گروهان گفت قرار است به همهتان هدیهای داده شود. شب خوابیدم. صبح که بلند شدم، دیدم برای هریک از نیروهای آموزشی جلوی تختشان یک مهر و جانماز و قرآن گذاشتهاند. وضو گرفتم. بعد خواستم مهر و جانماز را بردارم که دیدم عکس شهید عباس دانشگر هم همراه آن است. خوشحال شدم. گفتم: حتماً قسمت بوده که این جانماز برای من افتاده. جانماز دوستان را که نگاه کردم، عکس شهدای دیگر بود. از آن زمان بهبعد، به شهید علاقۀ خاصی پیدا کردم. بعد نماز برایش صلوات میفرستم. وقتی در صف گروهان میخواستم خودم را معرفی کنم، توی جمع با صدای بلند و محکم اسمش را میگفتم. خیلی برایم جذابیت داشت. امیدوارم بتوانم راه او را ادامه دهم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۰
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤یوسف خدادوست
پدرم سخت مریض بود. روزبهروز حال روحی و جسمیاش بدتر میشد. از آنجایی که محبتهای دوستان همرزم شهیدم را در زندگی دیده بودم، به شهید حسین جوینده و شهید عباس دانشگر متوسل شدم و بهنیت آنان، قرآن و زیارت عاشورا خواندم و التماس کردم و گفتم سلامتی پدرم را از شما میخواهم.
چند روزی طول کشید تا مریضی پدرم رو به بهبودی رفت و روزبهروز بهتر شد و الحمدلله بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد. ...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
👤 عباس جزینی، استان کرمان
پنجم محرم سال ۱۴۰۱ بود. تصمیم گرفتم از شهرستان بم به شهر مقدس قم بروم تا در مراسم عزاداری حضرت اباعبداللهالحسین(علیهالسلام) شرکت کنم و رهتوشۀ معنوی بیشتری کسب کنم. بین راه توی فکر بودم به کدام مجلس عزاداری بروم. در قم منزل یکی از بستگانم رفتم. بعد از احوالپرسی گفتم: «یه مجلس سخنرانی و مداحی میخوام برم که معروف باشه.» هرکس مجلسی را به من معرفی کرد. مانده بودم به کدام مجلس بروم. بهطور اتفاقی، تلویزیون را روشن کردم دیدم مرکز سیمای شهر مقدس قم است. یک لحظه عزاداری مسجد جمکران با مداحی مهدی سلحشور را نشان میداد. توجهم به برنامۀ عزاداری مسجد جمکران جلب شد. به دلم آمد به مسجد جمکران بروم. شب ششم محرم به آنجا رفتم و بعد از عزاداری متوجه شدم که مجلس جاذبۀ معنوی خوبی دارد. شب هفتم زودتر رفتم تا در داخل مسجد جای مناسب پیدا کنم و لحظاتی قرآن و دعا بخوانم. یکمرتبه دیدم یک نفر من را به اسم صدا میزند. تعجب کردم در این جمعیت چهکسی مرا میشناسد!...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۲
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... سرم را برگرداندم و دیدم یکی از همشهریهای ما است که از قبل در شهر بم مسئولیت داشته و بعد از احوالپرسی بهش گفتم: «اینجا چیکار میکنید؟»
گفت: «توفیق پیدا کردم بعد از بازنشستگی به این مکان مقدس اومدم تا خدمت کوچیکی بکنم و میبینی که لباس خادمی مسجد جمکران رو پوشیدهم.» بسیار خوشحال شدم. من را به اتاق انتظامات برد و ازم پذیرایی کرد. همانطور که گرم صحبت بودیم، آقایی که در مسجد جمکران مسئولیت داشت، وارد شد. وقتی متوجه شد زائر هستم و از راه دور آمدهام، به من گفت: «نمیدانم شما کی هستید. نمیشناسمتون؛ اما میخوام امشب یه هدیۀ گرانبها بهتون بدم. یقین دارم این هدیه روزی شماست.» رفت و بعد از چند دقیقه، با یک بسته در دستش آمد. گفت: «من امسال حج تمتع بودم. مقداری تبرکات برای شما آوردم.» از محبت او تشکر کردم. خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند دقیقه با خودم گفتم: منظورش از چیز گرانبها چی بود؟ بسته را باز کردم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۳
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... از چیز گرانبها خبری نبود. ولی دیدم در بین سوغاتیها یک کتابی خودنمایی میکند. کتاب را گرفتم. دیدم نوشته آخرین نماز در حلب، دو ویژگی جوان مؤمن انقلابی مدافع حرم پاسدار شهید عباس دانشگر. مدام در این فکر بودم که این چیز گرانبها چه بود. بعد از عزاداری به خانۀ فامیل برگشتم. دوباره بسته را باز کردم. دیدم مقداری سوغاتی است و چیز گرانبهایی در بسته نیست. کتاب را گرفتم. از صفحۀ اول شروع به مطالعه کردم. آرامآرام عشق و علاقهام به شهید بیشتر شد. از مطالعۀ کتاب لذت بردم. وقتی وصیتنامه را میخواندم، به عظمت روح بلند شهید پی بردم. اشک میریختم و حسرت میخوردم که من هم روزی همکارش بودهام؛ اما از کاروان شهدا جا ماندهام. متوجه شدم خداوند متعال چه بندگان پاک و مخلصی دارد که ما از آنان غافلیم. هرچه میخواندم، علاقه و عشقم به شهید و کتابش بیشتر میشد. صفحات آخر را به پایان بردم. دلم طاقت نداد. دوباره از اول شروع کردم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۴
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... همانطور که اشک از گونههایم جاری بود، میگفتم: من که یه روزی ادعا داشتم از این کاروان عقب مونده ام. دهههفتادیها از ما جلو زدن. بعد از تمام کردن بار دوم، خواب از سرم پرید. کتاب را کنار گذاشتم؛ اما دیدم یک جاذبۀ معنوی در من ایجاد شده که نمیتوانم از کتاب دل بکنم. مدام عکس شهید را میدیدم و گریه میکردم. این شهید بدجور من را مجذوب خودش کرده بود. تحولی در درونم ایجاد کرد. آن شب در حسرت نرفتن به سوریه میسوختم. دست و صورت را آب زدم. برای بار سوم کتاب را گرفتم و از اول خواندم. این بار به عمق شخصیت شهید بیشتر پی بردم و خداوند متعال را شکرگزاری کردم که در این سفر معنوی گذرم به مسجد جمکران افتاد. گویا روزی من بود که با شهید عباس دانشگر آشنا شوم.
صدای اذان را از مسجد شنیدم. بلند شدم و نماز صبح را خواندم. آن شب یک شب بهیادماندنی برایم بود. جذبه و عشق عباس در دلم طوفانی ایجاد کرد که وصفشدنی نیست. آن شب احساس کردم با شهید رفیق شدهام. با لحن دوستانه و صمیمی به شهید عباس گفتم: اینطور دلم رو منقلب کردی. دستم رو بگیر و کمکم کن تا تعلقات دنیوی اسیرم نکنه و بتونم تا آخر عمر توی مسیر ولایت و شهدا قدم بردارم. یقین کردم منظور آن آقا از چیز گرانبها همین کتاب بود. آن دستورالعمل و وصیتنامۀ شهید بهترین هدیه برایم بود...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
.
📄 ماجرای سند ازدواج ...💞
✍خاطره خانم سليمي از استان فارس
بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي من پس از آشنايي با يك شهيد جور ديگه اي شد و شهيد دستم را در زندگي گرفت.
من تجربه انتخاب يك شهيد به عنوان برادر و همراه در زندگي ام را نداشتم؛ نمي دانستم تا اين اندازه مفهوم شهدا زنده اند را مي توانم در زندگي ام احساس كنم.
در فضاي مجازي تصوير زيباي شهيد عباس دانشگر را ديدم و مجذوب لبخند زيبايش شدم و اين مقدمه اي شد تا دنبال آشنايي با اين شهيد بروم.
زندگي نامه و وصيت نامه پر محتوا و عميق اين شهيد ۲۳ ساله ، بيشتر من را جذب شخصيت او كرد.
در فضاي مجازي با كتاب هاي شهيد آشنا شدم و از طريق تلفن و پيامك از انتشارات شهيد كاظمي پيگيري كردم تا كتاب شهيد به دستم رسيد و مطالعه اين كتاب نقطه عطف زندگي من شد.
زماني كه اين كتاب را خواندم، بيشتر از قبل عاشق شخصيت اين شهيد شدم.
به توصيه سردار سليماني كه فرموده بودند هر ايراني يك شهيد را انتخاب كند تا رفيق شهيدش باشد؛ من هم شهيد عباس دانشگر رو به عنوان رفيق شهيدم در زندگي انتخاب كردم.
آشنايي با شهيد عباس به تدريج زندگي ام را متحول كرد؛ البته اين تحول را مديون دعاي خير پدر و مادرم هستم.
مدتي كه گذشت شهيد عباس دانشگر رو نه تنها به عنوان رفيق شهيدم، بلكه مثل داداش خودم مي دانستم و از اون به بعد شهيد را داداش عباس صدا مي زدم.
من كه در ارتباطم با خدا و خواندن نماز اول وقت خيلي اهل دقت نبودم، با الگو قرار دادن داداش عباس، به گونه اي ديگر با خدا مأنوس شدم.
رفتارم با اطرافيان هم، رفته رفته تغيير كرد.
نوع رفتارم با پدر و مادرم به مراتب بهتر شد.
انگار تازه فهميده بودم كه چطور بايد فرزند بهتري باشم و احترام آن ها رو آن گونه كه خدا دوست دارد، حفظ كنم.
يكي ديگر از برجستگي هاي اين شهيد، برنامه هفتگي جالب او بود كه من چندين بار آن را خواندم و تصميم گرفتم تا جايي كه مي توانم به اين برنامه عمل بكنم.
برنامه اين شهيد در زندگي اش به من آموخت كه بايد در زندگي ام اهل نظم و برنامه ريزي باشم و چقدر بهتر و زيباتر مي توانم به زندگي نگاه كنم.
در نهايت، اين همه تغيير و حس خوب باعث شد كه تصميم گرفتم رفيق شهيدم را به دوستان و آشنايان معرفي كنم تا آن ها هم داداش عباس رو سرلوحه زندگي خودشان قرار بدهند تا شهيد از آن ها هم دستگيري كند و زندگي آن ها را متحول بكند.
بعد از آن، شب و روز در فكر بودم كه از چه راهي مي توانم دوستانم را با شهيد آشنا كنم.
تصميم مهمي گرفتم: خريد كتاب درباره شهيد و هديه به ديگران.
با چند نفر از نزديكانم صحبت كردم، هر كدام، مبلغي براي خريد كتاب كمك كردند و من هم كل پس اندازم رو براي خريد كتاب در نظر گرفتم.
خدا رو شكر شماره تلفن پدر شهيد به دستم رسيد و بعد از تماس با ايشان متوجه شدم كه خيلي ها مثل من در سراسر كشور و حتي خارج از كشور داداش عباس را به عنوان رفيق شهيدشون انتخاب كردند و افراد زيادي از شهيد محبت ديدند و شهيد هدايتگر آن ها در مسير مستقيم الهي شده است.
پدر شهيد وقتي از نيّت خير من آگاه شدند؛ با انتشارات شهيد كاظمي صحبت كردند تا چندين جلد كتاب آخرين نماز در حلب را با تخفيف ويژه براي من ارسال كنند.
به لطف خدا كتاب ها را به صورت هديه در گردش به دوستانم هديه دادم و الحمدلله بعد از مدتي در برخوردهايي كه با آن ها داشتم متوجه شدم بعضي از آن ها، داداش عباس رو به عنوان رفيق شهيد خودشون انتخاب كرده بودند و از خواندن نماز اول وقت شهيد و شجاعت او برايم تعريف مي كردند.
وقتي در مسجد حاضر مي شدم، حضور پر رنگ دوستانم را در اثر آشنايي با شهيد مي ديدم.
بعد از اين همه اتفاق خوب، سجده شكر به جا آوردم كه خداوند متعال به من توفيق داد تا در شرايطي كه دشمن در فضاي مجازي، باورهاي اعتقادي جوانان را تضعيف مي كند، توانستم در معرفي شهدا به جوانان و البته در عرصه جهاد تبيين قدمي بردارم.
اين تغيير در ديگران من را به وجد مي آورد، تقريباً همه به خاطر هديه اين كتاب ارزشمند از من تشكر مي كردند.
چه بركت عجيبي داشت هديه اين كتاب به ديگران و چقدر از دوستانم بازخورد عالي گرفتم.
اين نشان دهنده تاثير مثبت حضور شهيد در زندگي آن ها بود.
شهيد مثل چراغ روشني در زندگي آنان درخشان شده بود.
كم كم شهيد را در زندگي ام احساس مي كردم.
در اين حال و هوا بودم كه جواني متدين و بسيجي و بي آلايش به خواستگاري ام آمد؛ انسان شريفي به نظر مي رسيد.
با بررسي دقيق خودم و خانواده و با شناختي كه از ايشان و خانواده اش پيدا كردم، با توكل به خدا و اجازه پدر و مادرم قبول كردم با ايشان ازدواج كنم.
در جلسات آشنايي مان تا توانستم از شهيد عباس گفتم و اثرات حضور او را در زندگي ام توضيح دادم و از بركات معرفي اين شهيد به ديگران برايش تعريف كردم...
... در بين صحبت هاي با همسرم متوجه شدم كه رفيق شهيد ايشان، عباس دانشگر است، باور كردني نبود. به قدري خوشحال شدم كه مي خواستم از خوشحالي بال در بياورم.
انگار خدا از قبل اتفاقات آينده زندگي ام را اين گونه رقم زده بود كه بعد از آشنايي با شهيد عباس دانشگر، همسرم هم عاشق شهدا باشد و از بين اين همه شهيد، او هم داداش عباس را به عنوان رفيق شهيدش انتخاب كرده باشد.
با اين اتفاق، حضور شهيد در زندگي ام پر رنگ تر از قبل شد و شكر گذار خدا بودم كه شروع زندگي مان با حضور يك شهيد همراه شده تا ان شاء الله در ابعاد مختلف از اين شهيد و شهدا الگو بگيريم و زندگي مان رنگ خدايي بگيرد.
در فكر بودم كه يك كار بزرگ فرهنگي در شهر به نيّت شهيد انجام بدهم تا شهيد را به افراد بيشتري معرفي كنم. گاهي تصميمي مي گرفتم بعد متوجه مي شدم كه هزينه آن در توان من نيست.
مدت ها ذهنم درگير پيدا كردن راهي بود كه كار ماندگار خوبي انجام دهم.
بالاخره به لطف خدا يك شب جرقه اي به ذهنم رسيد.
در جلسات قبل از ازدواج، با صحبت هايي كه خانواده ما و خانواده همسرم انجام داده بودند، سر مهريه به توافق رسيده بوديم كه مهريه ۱۴ سكه بهار آزادي باشد.
با همسرم صحبت كردم و به ايشان گفتم كه اين ۱۴ سكه را من فعلا از شما نمي خواهم ولي يك خواسته معنوي را مطرح مي كنم تا رنگ و بوي شهدا در زندگي مان بيشتر بشود و خداوند متعال و ائمه اطهار ما را به صورت ويژه نگاه كنند.
به همسرم گفتم از شما درخواست دارم كه در سند ازدواج مان خريد و هديه ۱۱۰ جلد كتاب آخرين نماز در حلب درباره شهيد عباس دانشگر قيد شود تا به ۱۱۰ دختر خانم هديه بدهم و اثر مطالعه اين كتاب و تغيير و تحول در زندگي آن ها مثل نماز و ساير اقدامات خير و اتفاقات خوب، در زندگي مان تاثير مثبت بگذارد.
ايشان تعجب كرد و من هم به او حق مي دادم، چون نيت اين كار خير فرهنگي براي شناساندن يك شهيد را در مهريه، خودم هم نشنيده بودم ولي به آن اصرار داشتم.
خدا رو شكر قبول كردند.
مي دانستم كه معرفي شهيد با اين روش به ديگران باعث سرازير شدن خير و بركت در شروع زندگي مشترك مان مي شود.
از خداوند متعال مي خواهم كه همه جوان ها مثل من و همسرم زندگي شان را با يك شهيد پيوند بزنند تا لطف خدا و عنايت اهل بيت(ع) و عنايت شهدا شامل حال زندگي شان بشود.
📸 تصویر اين سند 👇
✍ ضمن عقد نکاح زوجه شرط کرد که زوج تا پنج سال آینده با هزینه خود نسبت به خرید تعداد یکصد و ده جلد کتاب آخرین نماز در حلب اقدام نماید و جهت ترویج فرهنگ نماز بین جوانان و نوجوانان توزیع کند که زوج این شرط را قبول کرد و شرط دیگری ندارد.
📄 سند ازدواج به رنگ شهدا 💞
#خاطره
#راه_شهدا_ادامه_دارد
#رفیق _شهیدم
۷۵
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... بسیار خوشحال بودم که در این سفر معنوی یک رفیق شهید آسمانی پیدا کردهام.
شب و روزم به یاد عباس میگذشت. بعد از دهۀ اول عاشورا به شهرستان بم رفتم. در اولین فرصت کتاب را به یکی از دوستان دادم و گفتم: «میبینید که صفحۀ اول کتاب مهر هدیه در گردش زده شده. شما بعد از مطالعه به دوستان دیگه بدید تا مطالعه کنن.» متوجه شدم که کتاب دستبهدست میچرخد. بعدازظهری بود. از دوستانی که کتاب را مطالعه کرده بودند، نظرشان در رابطه با این شهید را سؤال کردم. همه میگفتند شهید در ۲۳سالگی با نوشتن این وصیتنامه و دستورالعمل عبادی جای تعجب دارد. خاطرات او جذاب و درسآموز است. درعینحال چهرهاش بسیار دلربا است.
مطمئن شدم آن احساسی که به شهید داشتم، در دوستانم هم ایجاد شده. همان شب با عشق و محبتی که به شهید داشتم، در عالم رؤیا دیدم در شهرستان بم یادوارۀ شهدا برگزار شده است. مسئولیت این یادواره بر عهدۀ من است. لباس زیبا و شیکی پوشیدهام. من که زیاد به پوشیدن کت علاقه ندارم، آن شب دیدم کت پوشیدهام و از مسئولان شهر بچههای سپاه و بسیج همه در برگزاری یادواره همکاری و کمک میکنند. مهمانان وارد مجلس میشوند. بعضی از دوستان فعالیتی که برای یادواره انجام دادهاند، به من گزارش میدهند. قدری غرورم گرفته بود از اینکه این کار باعظمت یادواره برای همۀ شهدا به من سپرده شده است و بسیار خوشحال بودم بعضیها از من کسب تکلیف میکردند. میگفتند کجای کار زمین مانده ما انجام بدهیم. از خوشحالی از خواب بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم. ۱:۳۷ بامداد بود. آن لحظه احساس و حال معنوی خوبی داشتم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۶
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... در دلم انقلابی برپا شده بود و عشق و علاقه به شهید عباس دانشگر وصفناپذیر بود. از دلم گذشت آشنایی من با این شهید یک رزق لایحتسب بود. اگر من جاهای دیگر برای عزاداری میرفتم، شاید این خبرها نبود. این هدیۀ مسجد جمکران که صاحب آن مکان مقدس حضرت ولی عصر عجلیالله هستند، به من عطا شده است.
همان لحظه تصمیم گرفتم هرجور شده به مزار شهید به شهر سمنان بروم. با خود گفتم: ایندفعه تنهایی بدون سروصدا میرم و سری بعد، با خانواده و دوستان. تکوتنها با پراید مدل ۸۲ حرکت کردم. بعضی از دوستان متوجه شدند با پراید میخواهم به مسافرت بروم. گفتند با این ماشین به کرمان هم نخواهی رسید و آدم عاقل این کار را نمیکند. به عکس شهید اشاره کردم و گفتم: «ایشون من رو میبره. من هیچکارهام.»
بهسمت شهر کهنوج حرکت کردم. بهطور اتفاقی یکی از دوستان همکارم را در شهر دیدم. مدت چهار سال بود نه او را دیده بودم و نه تماس تلفنی گرفته بودم. دوستم وقتی فهمید به مسافرت میخواهم بروم، گفت: «بگو کجا میخوای بری.»
گفتم: «یه دوستی پیدا کردم که نگو و نپرس! انقدر به عشقش بیتاب شدهم که به دیدارش میرم.»...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۷
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... دوستم گفت: «اینطور باشه ما رو که یه عمری با هم همکار بودیم، به حساب نمیآری. حالا دوستت کجایی هست؟»
گفتم: «سمنان.»
گفت: «چی گفتی؟ سمنان؟ شهید عباس دانشگر رو میگی؟»
گفتم: «آره.»
کتاب آخرین نماز در حلب توی ماشین بود. نشانش دادم. گفت: «کجای کاری، برادرم؟! آقای صادقی با دوستاش برای شهید تو شهرستان منوجان چند وقت پیش مراسم باشکوهی گرفتن و سردار حمید اباذری، فرمانده شهید رو دعوت کردن و سخنرانی کرد.»
با حرف دوستم آتش عشقم به شهید بیشتر شد و مصمم شدم که به سمنان بروم. از شهر کهنوج حرکت کردم. در بین راه از محبتهای شهید برخوردار شدم. بعد از هزار کیلومتر رانندگی، به سمنان رسیدم. مستقیم سر مزار شهید رفتم. لحظاتی از حضورم سر مزار میگذشت که گوشیام زنگ خورد. دیدم آقای صادقی، یکی از گردانندگان برنامۀ یادوارۀ شهید عباس دانشگر در شهرستان منوجان، پشت خط است. گفت: «حاجی، کجا هستی؟»
گفتم: «سر مزار شهید عباس دانشگر.»
گفت: «همونجا باش. الان آقای مطهرینژاد، از دوستان شهید، میآد و شما رو راهنمایی میکنه.» چند دقیقه بعد، آقای مطهرینژاد آمد و من را به حسینیۀ شهدای مدافع حرم برد و از من پذیرایی کرد. فردای آن روز، دوباره سر مزار رفتم و زیارت عاشورا و دعا خواندم. تصمیم گرفتم یک دوری در شهر سمنان بزنم. در یکی از بلوارها داشتم میرفتم. با خودم گفتم: از کرمان تا اینجا اومدی. کجا میخوای بری بهتر از سر مزار شهید؟ برگشتم سر مزار شهید و زیارت عاشورا و قرآن خواندم و از شهید خواستم کمکم کند تا یک یادوارۀ باشکوه در شهرستان بم برگزار کنم و مردم شهرستان بم بهخصوص جوانان و نوجوانان را با شهید آشنا کنم. بعد از دو روز توقف به بم برگشتم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۸
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
👤سردار حمید اباذری، جانشین محترم سابق فرماندهی دانشگاه امامحسین(علیهالسلام)
#فرمانده_عباس :
در ششمین سالگرد شهادت عباس دانشگر به شهرستان منوجان از توابع استان کرمان برای سخنرانی دعوت شدم. شب در فکر رفتن به شهر منوجان بودم. در سحرگاه همان شب خواب دیدم که به شهر منوجان رفتهام و رانندهام شهید عباس دانشگر است. معمولاً به خوابها استناد نمیکنم؛ ولی برای شهیدعباس خیلی مجلس میروم. تابهحال، صد مجلس بلکه بیشتر برای این شهید رفتهام. در شب سخنرانی به مردم شهیدپرور شهر منوجان گفتم: «دعوتشدۀ اصلی شما و بنده در این مجلس، این شهید و شهدای شهر شما هستند.»
...
#منوجان
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯