eitaa logo
رفیق شهیدم
68 دنبال‌کننده
173 عکس
30 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   ...گاهی روی تخت با عکس عباس حرف می‌‌زنم. گاهی شهید برای دلگرمی من به خوابم می‌‌آید. یک شب خواب دیدم در امامزاده علی‌اشرف(ع) هستم. عکس کوچکی سر مزارش است و من دارم به عکس او نگاه می‌‌کنم. دور مزارش نوری است که به‌صورت دایره‌‌وار می‌‌چرخد. از خوشحالی بیدار شدم. یک شب دیگر با عباس خیلی درددل کردم. گفتم: رفیق، دستم را بگیر! غم‌وغصه‌‌های خودم را گفتم. از مریضی‌ام که چند سال است بر تخت بستری هستم و نمی‌‌توانم پاهایم را تکان دهم. کتاب آخرین نماز در حلب توی دستم بود و مطالعه می‌‌کردم و اشک می‌‌ریختم و به حال عباس غبطه می‌‌خوردم. همان شب در عالم رؤیا دیدم دو نفر خبرنگار به منزل ما آمدند. گفتند می‌‌خواهیم از رفیق شهیدت عباس دانشگر مصاحبه کنیم. من مطالبی را که در کتاب آخرین نماز در حلب و تأثیر نگاه شهید خوانده بودم، به آنان می‌‌گفتم و آنان می‌‌نوشتند. سؤالشان این‌‌طوری بود که می‌‌گفتند از رفیق شهیدت بگو. صبح که از خواب بیدار شدم قوت قلبی گرفتم که عباس من را فراموش نمی‌‌کند. اگر توفیق رفاقت شهید را داشته باشم، همین رابطۀ دوستی و محبت در این دنیا برایم کافی است. همین دوستی با شهید باعث شد سردار حمید اباذری، جانشین محترم سابق فرماندهی دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام)، برای سخنرانی یاد‌وارۀ شهدای شهرستان ارومیه و شهید عباس دانشگر در تاریخ 23/4/1401به شهرستان ارومیه آمدند و در نخستین برنامۀ دیداری به منزل ما آمدند و از من احوال‌پرسی و دلجویی کردند. از حضور ایشان تقدیر و تشکر کردم. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   👤علی بابازاده، استان آذربایجان غربی در محیطی بودم که احتمال به گناه افتادن برایم بود. مدتی از این موضوع رنج می‌بردم. دنبال راه چاره و راه نجاتی بودم. تصمیم گرفتم به مشهد مقدس بروم. در حرم مطهر از امام رئوف از عمق جان خواستم دستم را بگیرد تا در لغزش‌‌ها و پرتگاه‌‌ها سقوط نکنم. در آخر دعایم، از امام‌رضا(علیه‌السلام) خواستم یک نفر در زندگی‌ام بیاید تا من بتوانم به‌کمک او مسیر زندگی را درست قدم بردارم. یک روز اتفاقی عکسی را در فضای مجازی دیدم. او شهید عباس دانشگر بود. به یگانگی خداوند متعال قسم می‌‌خورم وقتی چهرۀ خنده‌‌روی او را دیدم، مهر و محبتی در دلم ایجاد شد که دیگر نتوانستم از او دل بکنم. این زمینه‌‌ای شد که آرام‌آرام با شهید بیشتر آشنا شدم. یک بار به عباس گله‌‌ کردم: عباس‌جان، من که تو حیات ظاهری شما رو ندیدم. حداقل یک بار به خوابم بیا تا از نزدیک ببینمت. در همان ایام در عالم رؤیا دیدم عباس با لباس نظامی جلوی من نشسته و با هم حرف می‌‌زنیم. بعد از بیدار شدن خیلی امیدوار شدم. امیدوارم با رفاقت با شهدا و عمل به دستورات هفتگی شهید بتوانم روح ایمان و تقوا را در وجودم تقویت کنم و راه شهید را ادامه دهم. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   👤مهدی حیدری، استان شیراز در سال ۱۳۹۲ یک دورۀ آموزشی در دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام) داشتم. یک لحظه در حد سلام و احوال‌پرسی عباس‌آقا را دیدم و لبخند زیبایی که هرگز فراموشش نمی‌کنم. بعد از شهادتش به‌نیت او کار‌های خیری انجام داده‌ام و بعضی شب‌ها توفیق می‌شود به‌نیت شهید زیارت عاشورا و ذکر صلوات و قرائت قرآن دارم. باور دارم که ثواب این اعمال ناچیز من به او می‌رسد؛ زیرا لطف و محبت شهید را در زندگی می‌بینم. یک شب خوابش را دیدم. در حسینیه‌ای بودم که اسم حسینیه مدافعان حرم بود. عباس عزیز وارد شد. ما داشتیم آماده می‌شدیم برای اقامۀ نماز که عباس در صف ایستاد و دستی روی سرم کشید. بهش گفتم: «می‌شه شفاعت ما رو هم کنی؟ ما رو هم ببری پیش خودت؟» با خندۀ زیبایی که داشت، گفت: «چرا که نشه؟ حتماً.» دست روی سرم کشید. گفت: «هر کاری که خواستی انجام بدی، کمکت خواهم کرد.» از خوشحالی از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم. دیدم ۳ نصفه‌شب است. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۸۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   👤سیدامیرمحمد گنجی‌پور : خواب دیدم اذان صبح دارد گفته می‌شود. بعد عباس بدوبدو دارد می‌رود به‌سمت مسجد، بدون اینکه حرفی بزند. دیگران هم بهش سلام می‌کردند. سرش را به‌نشانۀ پاسخ سلام تکان می‌داد و می‌رفت. همان لحظه بود که اذان صبح گوشی‌ام من را از خواب بیدار کرد. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۸۹ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   👤آقای یداللهی، استان خوزستان زمستان سال ۱۳۹۵ بود که چند روزی مهمان یادمان شهدای والفجر ۸ منطقۀ اروند بودم. یکی از جوانان بسیج استان سمنان که او هم آنجا مهمان بود، با اینکه اسمم را می‌‌دانست، به‌جای اسم واقعی‌ام عباس صدایم می‌کرد. گاهی چند باری پشت‌سرهم می‌گفت: «عباس، عباس...» بعد از چند بار شنیدن اسم عباس، اطرافم را نگاه می‌کردم و تازه متوجه می‌شدم که منظورش با من است و دارد من را صدا می‌زند. چند باری بهش یادآوری کردم که اسم من عباس نیست، اما می‌گفت که من دوست دارم که تو را عباس خطاب کنم. ازش پرسیدم: «چرا؟» در جوابم گفت: «تو یه جورهایی شبیه عباس دانشگر هستی و من رو به یاد اون می‌‌ندازی. به‌خاطر همین، تا زمانی که با هم اینجا هستیم، تو رو عباس صدا می‌کنم.» اولش فکر کردم که عباس یکی از دوستان صمیمی اوست و چون دلش برای دوستش تنگ شده، دیگران را عباس می‌بیند؛ اما بعداً عکس تازه‌دامادی را نشانم داد و گفت: «ایشون شهید عباس دانشگره. شهید مدافع حرم.» به عکس نگاه کردم. جز چند شباهت کوچک، شباهت چندانی با او نداشتم. دیگر چیزی نگفتم. چند روزی اسمم عباس شد. آن روز حجب‌وحیای چهرۀ صاحب عکس توی ذهنم حک شد و خجالت کشیدم که چرا من را با ایشان مقایسه می‌کند... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۹۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   ...گذشت و اسم عباس دانشگر هم دیگر از ذهنم پاک شده بود. تا اینکه دوباره توی فضای مجازی نگاهم به عکسی افتاد که برایم آشنا بود. چهرۀ دلربا و پرنفوذش در قلبم جای گرفته بود؛ ولی اسمش به یادم نیامد. خیلی فکر کردم تا دوباره اسم عباس دانشگر را به یاد بیاورم؛ اما این بار دیگر این اسم را فراموش نکردم. زمستان سال ۹۷ تازه داشت رخ نشان می‌داد. فصل امتحانات سرنوشت‌ساز شروع شده بود. امتحاناتی که مسیر آیندۀ من را مشخص می‌کرد. با چندین مشکل بزرگ روبه‌رو شده بودم و توانایی حل هیچ‌کدام را نداشتم. مانده بودم چه کنم. واقعاً شرایط بدی بود. تنها چیزی که تا حدودی بهم آرامش می‌داد، نماز بود؛ اما کیفیت نماز خواندنم به اندازه‌ای نبود که وجودم را لبریز آرامش کند. تمام تلاشم را می‌کردم و همۀ زورم را می‌زدم؛ اما مشکلات بزرگ‌تر از قدوقوارۀ من بود. تا اینکه یک شب تنها خانه بودم... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۹۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   ...با حالت ملتمسانه‌ای شروع کردم از خدا کمک خواستن و بعدش دعای توسل. دیگر نمی‌دانم چه شد. فقط به یاد دارم که وقتی به جایی از دعا رسیدم که می‌بایست از خانم فاطمۀ زهرا(سلام‌الله علیها) درخواست وساطت می‌کردم، خیلی خجالت کشیدم. ابتدا از خواندن این بند دعا منصرف شدم؛ اما با سختی این بند از دعا را خواندم و در طول خواندن تمام سعی خودم را کردم که ادب را رعایت کنم. لحظه‌ای احساس کردم دیگر هیچ باری روی دوشم نیست. سبک سبک. همۀ وجودم از گشایش خبر می‌داد. دعا تمام شد. اتفاقی افتاد که هرگز فراموش نمی‌کنم. یکی از دوستانم به من زنگ زد. بعد از احوال‌پرسی از آشنایی‌اش با شهید دانشگر گفت. بعد از خداحافظی از دوستم خیلی کنجکاو شدم که شهید را بیشتر بشناسم. چای درست کردم و توی فضای مجازی عبارت «عباس دانشگر» را جست‌وجو کردم. چند تا متن خواندم و چند تایی هم کلیپ و مستند دیدم. مستند را با دقت و کنجکاوی نگاه کردم. تحول و اتفاق خاصی در خودم احساس نکردم. کمی اندوهگین شدم... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۹۲ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   ... عبارتی در ذهنم ماند که سردار اباذری در وصف عباس آیۀ ((مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا)) را خواند. اهمیت ندادم و در ذهن خودم بزرگنمایی پنداشتم. هرچه کردم خوابم نیامد. معمولاً در چنین مواقعی قرآن را می‌آوردم و چند خطی می‌خواندم و سپس بالای سرم می‌گذاشتم و راحت خوابم می‌برد. همچنان که مطالب ذکرشده در مستند در ذهنم مرور می‌شد، ازجمله آیۀ خوانده‌شده توسط سردار که من آن را جدی نگرفته بودم و فکر می‌کردم که ایشان از سر احساس خود و اندوهش این آیه را خوانده است، وضو گرفتم و قرآن را آوردم. نشستم. سپس قرآن را آرام باز کردم: برق ازچشمانم پرید و خواب از سرم رفت. ابتدای صفحه آمده بود: ((مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا)) (احزاب، 23) دیگر نمی‌دانم آن شب چه شد و چگونه سپری شد. از صبح فردای آن روز، احساس می‌کردم که کسی را پیدا کرده‌ام که سال‌ها او را می‌شناخته‌ام و از او دور بودم و اکنون هنگام وصال فرارسیده است. مشکلات یکی‌‌یکی آن گونه که فکرش را هم نمی‌کردم، حل شدند و در کمال ناباوری خیلی زود موفقیت و شادکامی برایم حاصل شد. از آن روز تاکنون نیز ماه شب چهارده شده چهرۀ زمینی عباس من. همچنان به او که می‌دانم هست و خواهد بود می‌گویم: شاه‌نشین چشم من تکیه‌گه خیال توست جای دعاست شاه من بی‌تو مباد جای تو. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۹۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   👤محمدصادق صبوریان : بعد از نماز صبح، گوشی همراهم را دستم گرفتم. مشغول نگاه کردن کلیپ‌ها بودم که به‌طور اتفاقی یک کلیپ از شهید دانشگر را دیدم. برادر پاکار، همکار و هم‌رزم شهید، می‌گفت: «یه جوان ۱۷ یا ۱۸ ساله دهۀ اول محرم نیت می‌کنه که هر شب سر مزار عباس بره. شب تاسوعا به‌دلایلى نمی‌تونه برِه. همون شب عباس می‌آد به خوابش بهش می‌گه رفیق، دیشب نیومدی! توى عالم خواب یه پیشونی‌بند مشکی هم روى پیشونى عباس بسته شده بوده که کلمه یا حسین به‌رنگ قرمز روش نوشته شده بود. اون جوون صبح زود از خواب بیدار می‌شه و می‌ره سر مزار عباس و می‌بینه همون سربند پیشونی روى مزار عباسه و برش می‌داره.» این ماجرا را که شنیدم، دلم شکست. با خودم گفتم: خوش به حالش! یه شب پیش عباس نرفت، عباس خودش اومد سراغش... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۹۴ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   ... من هم لیاقت دارم شهید عباس رو توی خواب ببینم؟!» همان شب در عالم رؤیا چشمم به جمال عباس روشن شد. از دیدنش خیلى خوشحال شدم. بهش گفتم: «مگه تو شهید نیستى؟» دست عباس عزیز را گرفتم و غرق بوسه کردم. لحظاتى بعد، رفت سوار اتوبوسى بشود. دلم نمی‌خواست برود. فقط نگاهم دنبالش بود. سرش را برگرداند و گفت: «زود برمی‌گردم» و رفت. از خواب بیدار شدم. حال خیلى خوبى داشتم. به‌خاطر شب‌کارى و خسته بودن، دوباره خوابم برد و باز عباس‌جانم به خوابم آمد. قول داده بود که زود برگردد و برگشت. در خواب دوم زمان بیشترى پیشم بود. صورتش را در عالم خواب بوسیدم. خدا می‌داند آن لحظه چقدر رفاقت با عباس شیرین بود. امیدوارم عباس‌جانم دست ما را هم بگیرد و از شهدا جدا نشویم. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۹۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   👤آقای رستگاری: بین من و همسرم اختلاف و ناراحتی ایجاد شده بود. چند ماهی با قهر و غضب گذشت. آخرش خانمم من را ترک کرد و رفت. تلاش کردم برگردد؛ اما برنگشت. یکی از اقوام ما شهید دانشگر را بهم معرفی کرد. گفت اول به ائمه اطهار(علیهم‌السلام) توسل کن و بعد، شهید را واسطه قرار بده. ان‌شاءالله مشکل شما حل می‌شود. چند مدت زیارت عاشورا را خواندم. شهید را واسطه قرار دادم و از او خواستم که پادرمیانی کند. شهید صدایم را شنید و گره کارم را باز کرد. الحمدلله مشکل برطرف شد. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایستگاه مطالعه این کانال در راسته تحقق بخشیدن به یکی از مطالبات مقام معظم رهبری مبنی بر گسترش فرهنگ مطالعه و کتاب خوانی فعالیت دارد https://eitaa.com/estgahmotlaae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍   2⃣بخش دوم 🔸️محبت شهید به برادران   👤آقای محمدی‌پور : در سال ۱۳۹۶ عکس شهید عباس را در کانال فضای مجازی دیدم. اسمش را جست‌وجو کردم و زندگی‌نامه و وصیت‌نامه‌اش را خواندم. در روحیۀ من خیلی تأثیر گذاشت. تصمیم گرفتم او را رفیق شهیدم انتخاب کنم. عکسش را قاب گرفتم و توی اتاقم نصب کردم. هر روز نگاهش می‌کردم و از دیدنش احساس خوبی به من دست می‌داد. یک روز در فضای مجازی در کانال رفیق شهیدم خودم را معرفی کردم و عشق و علاقه‌ام را به شهید ابراز کردم. گفته شد نشانی منزل را برایشان بفرستم. بعد از یک هفته یک بسته هدیه برایم فرستاده شد. روی هدیه نوشته شده بود «از طرف عباس». خیلی خوشحال شدم و به دلم نشست. بازش کردم. دیدم کتاب آخرین نماز در حلب و جانماز و تسبیح است. به خودم گفتم: این جانماز و تسبیح بی‌دلیل نیست. می‌خواد یه چیزی رو به من بفهمونه. کتاب را باز کردم. دیدم در صحفه‌های اول به نماز اول‌وقت تأکید شده است. نماز را جدی گرفتم. با خواندن نماز آرام آرام محبتم به خدا بیشتر شد. واقعاً این هدیه تحول و جرقۀ بزرگی در زندگی‌ام بود. بچه‌هیئتی و مذهبی بودم؛ اما نماز را گاهی‌به‌گاهی می‌خو‌اندم. الحمدلله حالا یک عاشق واقعی شده‌ام و دارم در راهی که عباس شهید شده قدم برمی‌دارم. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯