eitaa logo
افجد نگین ایران کوه
958 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3هزار ویدیو
29 فایل
@Mmansori56 ادمین کانال💠 #اولین کانال رسمی #اجتماعی، #فرهنگی، #اطلاع رسانی، #خبری و #تبلیغی #محله افجد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹: 🎬: شمعون روی تخت چوبی که نزدیک کرسی مجلل مرحب که پشتی آن کنده کاری شده و بلند بود؛ نشست و گفت: همانطور که خدمتتان عرض کردم؛ اوامر جنابعالی مو به مو انجام شد، سلیمان کشته شد و اموالش هم به غارت رفت و طبق قرارمان تمام املاک سلیمان که در دست شما به امانت بودند از آن شما می شوند و مسکوکاتی هم که همراه آن بینوا بود خرج راهزنانی که اجیر کرده بودم و... مرحب بن حارث که گویی در پی شنیدن چیز دیگری بود به میان حرف شمعون پیر دوید و گفت: صبرکن! دینا کجاست؟! بیوه سلیمان را می گویم و پسرش عمران، چه شد؟ شمعون که انگار از گفتن مطلب واهمه داشت با من و من گفت: او...او نیز گویا دوری شوهرش را تحمل نیاورد و بلافاصله به سلیمان پیوست و پسرش هم اگر از اهل کاروان بوده، بی شک کشته شده است، چون هیچ کدام از اهل کاروان زنده نماندند. مرحب که انتظار شنیدن این حرف را نداشت؛ چونان اسپند روی آتش از جا جهید و با صدای بلند فریاد زد: چه می گویی مردک؟! مگر من به شما تاکید نکردم، همسر سلیمان باید زنده بماند و او را نزد من بیاورید؟! چرا خلف وعده کردید هااا شمعون که توقع اینگونه پرخاشگری را نداشت، دستش را مشت کرد و بر روی زانو کوبید و همانطور که با تنها چشم سالمش خیره به مرحب بود؛ گفت: همسرش زنده دستگیر شد، منتها او همانند اسب چموشی رم کرد و خودش را به فنا داد و خود، باعث کشتن خودش شد و افراد من تقصیر نداشتند؛ او اسبی را که سوارش بوده وحشی می کند و بعد از طی مسافتی، اسب او را محکم بر زمین می کوبد و ان زن بینوا درجا کشته می شود. مرحب که چشمانش از همیشه ترسناک تر شده بود مانند انسان های جنون زده دور تا دور سالن را میگشت و به عالم و آدم بد و بیراه می گفت. شمعون که دیگر آن مکان را جای ماندن نمی دانست از جا برخواست و همانطور که شکوه و عظمت این خانه را که دست کمی از یک قصر نداشت از نظر می گذراند، زیر لب گفت: تمام اموال و املاک سلیمان را صاحب شدی باز هم حریص هستی و چشمت به دنبال آن زن بینوا بود و تقصیر ما چیست وقتی که تقدیر تو و آن زن با هم یکی نبود؟! و با زدن این حرف، بی آنکه نگاهی به مرحب بیاندازد؛ راه خروج از خانه سلیمان بیچاره را در پیش گرفت 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼 دوم دم دم های غروب بود؛ شمعون همانطور که با خود حرف میزد از خانهٔ سلیمان تاجر که الان مرحب بن حارث آن را اشغال کرده بود بیرون آمد؛ او سعی می کرد با همان یک چشمی که برایش مانده بود؛ جلوی پایش را نگاه کند تا مبادا سنگی باعث آزارش شود و در همین موقع، انس و عمران که تازه وارد خیبر شده بودند و انس با راهنمایی عمران به پیش می رفت؛ از کنارش گذشتند. شمعون سرش را بالا گرفت و انس را دید. در گرگ و میش غروب متوجه شد که فرد غریبه ای را می بیند، اما اصلا توجهی به پسرکی که در کنار او قدم بر میداشت نکرد. شمعون همانطور که در ذهنش حلاجی می کرد این مرد غریبه کیست و در اینجا که محلهٔ داد و ستد در خیبر نیست چه می کند؟ از پیچ کوچهٔ سنگفرش گذشت و به سمت خانه اش که چند قدم جلوتر بود، گام برداشت در این هنگام، مرد غریبه ای دیگر را دید. شمعون نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب گفت: امشب چه خبر است؟! انگار بیگانگان به یکباره به خیبر هجوم آورده اند و با زدن این حرف، جلوی در چوبی خانه اش ایستاد و می خواست کوبهٔ در را بزند که مردی از پشت سرش گفت: شمعون یک چشم؟! شمعون سرش را به عقب برگرداند و بله ای بلند گفت، هنوز بله در دهانش بود که انگار دنیا در مقابل تک چشم او، تیره و تار شد و حس کردچند نفر گونی ای بر سرش کشیدند و روی دوش مردی قوی هیکل، شتابان به جایی می رود. گونی، جای دست و پا زدن نبود و شمعون می خواست داد و فریاد کند و دیگران را به کمک بخواهد که مرد با صدای زمختش گفت: کمتر داد و هوار کن! اگر همکاری کنی با تو کاری نداریم و برعکس سکه های طلا در انتظارت خواهد بود. مرد قوی هیکل از نقطه ضعف شمعون سخن می گفت و شمعون با شنیدن نام سکه طلا، کمی آرام گرفت اما باز هم هراز گاهی تقلا می کرد و چون مردی پیر بود و سرد و گرم روزگار چشیده بود؛ می دانست کسی که ادم اجیر می کند او را بدزدند از راه معمول پیش نمی روند و راه های مخفی و کم جمعیت را در پیش می گیرند، پس داد و فریاد شمعون، کاری از پیش نخواهد برد. ادامه دارد.. به قلم 🖊ط ،حسینی 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼 https://eitaa.com/afjed16