🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_سوم 🎬:
پدرم نفسش را به شدت بیرون داد وگفت: اولاً سفر است و تمام زنان یهود و عرب، رؤیای چنین سفری را در سر می پرورانند و خودت خوب می دانی که هیچ کدام از مردان عرب به اندازه ای که من به تو بها می دهم برای زنانشان ارزش قائل نیستند و ثانیاً اگر مرحب هم چنین نظری داده باشد؛ جز خوبی و صلاح ما را نمی خواهد.
درست است آنزمان از حرفهای پدر و مادرم دانستم که روزهای در پیش رو، روزهایی بس هیجان انگیز خواهند بود؛ اما نمی دانستم که هیجانش تا تمام عمر، دامنم را خواهد گرفت و از طرفی چون نام مرحب که پهلوانی عظیم الجثه بود و برای من الگویی خارق العاده به شمار می رفت؛ در میان بود؛ فکر می کردم هر کاری که پدرم با صلاحدید او انجام می دهد؛ بهترین کار ممکن است.
مدتی بعد از آن مشاجرات، بالاخره ما راهی سفر شدیم و به گفتهٔ پدرم، هر چه اندوخته و مسکوکات طلا و نقره داشتیم در خورجین هایی پنهان نمودیم و میان بارها، همراهمان آوردیم و خانه و زندگی خود را در خیبر و باغ و ملکی را که در فدک از آن ما بود به مرحب که امین پدرم محسوب می شد؛ سپردیم.
روزهای آغازین سفر، برای منی که در عمرم تنها مسافرتم از فدک به خیبر و گاهی از خیبر به مدینه بود؛ روزهایی بسیار خوش آیند به شمار می آمد که هر لحظه اش برایم غافلگیر کننده بود.
سه روز بود که به سمت سرزمینی به نام مصر که پدرم میگفت کشور فراعنه هست و بسیار اعجاب انگیز می باشد؛ به راه افتاده بودیم.
شب را در روستایی خوش آب و هوا به سر کردیم و صبح زود که هنوز ستاره ها در آسمان سوسو می زدند؛ بار سفر را دوباره بستیم و به راه افتادیم.
روزی را شروع کردیم که گویی میرفت تا به من، آن روی سکهٔ دنیا را نشان دهد .
نزدیکیهای ظهر بود که راهمان در بیابان به تپه های شنی افتاد و همانطور که غرق دیدن تپه های کوچک و بزرگی که گویی چون سربازانی هوشیار ما را نظاره می کردند؛ بودم. ناگهان از طرف یکی از تپه ها که از بقیه بزرگتر بود؛ صدای هیاهویی شدید به پا خواست و پشت سرش، سوارانی روی بسته به سمت کاروان ما حمله کردند؛ کاروانی که به قصد تجارت به مصر می رفت.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_چهارم🎬:
همهٔ اهل کاروان سراسیمه هر کدام به سمتی میرفتند؛ من که اولین بارم بود؛ چنین صحنه ای را میدیدم؛ گویی در خیالات سیر می کنم؛ بدون آنکه بدانم چه عاقبت خونینی در پیش خواهد بود؛ خود را از شتری که بر فراز آن سوار بودم و مانند عقابی تیز بین اطراف را نگاه می کردم؛ به زمین انداختم و بی توجه به صدای داد و فریاد مادرم که داخل محملی زیبا در کنار شتر قهوه ای رنگی که من سوارش بودم؛ حرکت می کرد؛ خودم را به نزدیک ترین تپه شنی رساندم و در پناه آن تپه مانند بزمجه ای زبر و زرنگ، خود را پنهان کردم و کاروانی را که میرفت تا غارت شود؛ زیر نظر گرفتم.
من که تا به حال جنگ و غارتی واقعی را ندیده بودم و طبق خواسته های نامعقول کودکی و هیجانات روحی یک پسر بچه؛ همیشه یکی از آرزوهایم این بود که چنین صحنه ای را از نزدیک ببینم؛ تک تک حرکات غارتگران و مردم نگون بخت کاروان را از نظر گذراندم. باورم نمی شد؛ هر کسی را که جلوی راهشان بود؛ از دم تیغ می گذراندند و کمکم حلقه ای تشکیل شد که نگین آن حلقه پدر و مادر من بودند؛ دیگر تحمل دیدن این صحنه برایم سخت بود. قبل از این گمان می کردم که قصد غارتگران، دزدی اموال سلیمان یهودی ست و با جان او کار ندارند؛ اما وقتی که شمشیر یکی از سواران بالا رفت و همزمان فریادش بلند شد و گفت: برو به درک ای بزرگ تاجر یهود! ای سلیمان مغرور و ثروتمند! با دستانم روم چشمهایم را پوشاندم و وقتی از لابه لای انگشتانم صحنه پیش رو را نگاه کردم؛ سر بی تن پدرم را روی ریگ های داغ بیابان دیدم.
رعشه ای تمام بدنم را فرا گرفته بود و باران چشمانم بر کویر تفتیدهٔ صورتم می بارید؛ اما حواسم در پی آن سواران و مادرم دینا بود.
عجیب اینکه آن سوران روی بسته، پدرم را با نام صدا زدند و عجیب تر اینکه، به مادرم رحم کردند و او را چون دیگر زنان کاروان نکشتند؛ فقط غل و زنجیری بر دستش نهادند و او را به سمتی کشان کشان میبردند؛ من خوب متوجه نگاه جستجو گر مادرم بودم؛ گویی به دنبال گوهری گرانبها بود و آن گوهر کسی جز پسر یکی یکدانه اش نبود .
نگاه خیره مادرم به سمت تپه ای بود که من در آنجا پناه گرفته بودم. یک لحظه خواستم از مخفیگاهم خارج شوم و خودم را به مادرم دینا برسانم و دامانش را سخت بچسپم؛ اما گویی چشم دل مادرم از ورای این تپه شن مرا دید و افکار مرا خواند؛ مدام سرش را به نشانه نه تکان می داد و این باعث شد که من در مکان امن خودم برجا بمانم.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط , حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#سبک_زندگی_اسلامی
#مبارزه_با_صهیونیست
#رسانه_رسمی_افجد
#افجد_نگین_ایران_کوه
#افجد_فلاورجان_اصفهان
https://eitaa.com/afjed16