eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
672 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌پانزدهم تو اتاق مدام راه میرفتم،یه نگاهم به گوشیم بود یه ن
🌹 ❤️ 🌹 نماز خونده بودیم و نشسته بودیم توی صحن،باد خنکی میومد. خورشید کم کم داشت طلوع می کرد.با سمیه به روبرو خیره شده بودیم...... دیگه نگران بابا نبودم و آروم شده بودم،انگار میدونستم که قراره واقعا خوب بشه. داشتم به خودم فکر میکردم،به این همه تغییری که کردم ،جدی چی شد یهو........چادری شدم.... آهنگایی که عاشقشون بودم و شب ها بدونشون خوابم نمی برد رو پاک کردم ، من خواب دیدم بابام خوب شده پس باید تغییر کنم امام رضا دعای اون اتنای قبلی رو مستجاب نکرد ،پس منم می خوام برای همیشه تغییر کنم الان که فکر میکنم و آتنای الان و با چند وقت پیش مقایسه میکنم می بینم که چقدر الانمو بیشتر دوست دارم....بقیه هم بیشتر دوست دارن،سمیه،عمو،زن عمو،....... امام رضا و خدایی که خودش به دلم انداخت تا راه درست و پیدا کنم . _میگم آتنا +جونم؟ _ساعت چند می خوای به بابات زنگ بزنی؟ +یکی دوساعت دیگه _بریم یه چیزی بخور +حالا بزار با بابام حرف بزنم،دیر نمیشه _از دست تو آتنا +نمیتونم😔 وقتی دید بازم رفتم تو فکر بابا با لبخند رو به من گفت: _باز که رفتی تو فکر، اصلا پاشو بریم یه چندتا عکس یادگیری بگیریم +باشه بریم * نیم ساعت دیگه مونده بود به ۸تا زنگ بزنم البته قصد نداشتم حتما سر ساعت باشه ولی مطمئن بودم اون موقع دکترش میاد و حتما بیداره. عمو و زن عمو هم اومدن پیشمون توی صحنی که ما بودیم،یهو گوشیم زنگ خورد بابا بود😲 +وااای بابامه _جواب بده خب استرس گرفته بودم و دست و پاهام می لرزید گوشی و جواب دادم +الو...... سلام بابا صدای گریه بابا میومد😰 +الو..... بابا +توروخدا یه چیزی بگو چرا گریه میکنی خودمم شروع کردم به گریه کردن همه اومدن نزدیکم تا بفهمن چیشده _نگران نشو دخترم چیزی نشده که،فقط دعاهات و امام رضا جواب داده +بابا.باباجونم جدی میگی؟😭😭یعنی میای پیشم _اره دخترم.اره قربونت بشم،دکترا دارن به ازمایشام نگاه میکنن تعجب کردن میگن هیچ اثری از سرطان تو آزمایش ها نیست،میخوان دوباره ازم ازمایش بگیرن،فکر میکنن اشتباه شده اما من که میدونم خدا دعاهای تورو جواب داده،خیلی زود برمی گردم پیشت قربونت برم هق هق میکردم نتونستم حتی خداحافظی کنم. گوشی و دادم عمو همشون گریه میکردن. افتادم به سجده.....😭😭😭😭 ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🖇 -بلژیت میشه بس کنی؟! ما قبلا در مورد این موضوع صحبت کردیم دکتر که از اتاق رفته بود بیرون تقه ای ب در زد و تقریبا اومد داخل و اول رو ب بلژیت گفت +دوست کوچولوی قشنگم لطفا هیچ وقت با کمک هم اتاقی مهربونت اون وسایل رو پشت در نزار و دستی هم برای خداحافظی با بلژیت تکون داد و در رو پشت سر خودش بست از اتاق بیرون رفت هوف کلافه ای کشیدم و منم پشت اون دکتر از اتاق بیرورفتم. ♧پایان یک هفته بستری بودن بلژیت♧ بالاخره بلژیت رو از بیمارستان مرخص کردم.هرچه ک کردم نتونستم خودم رو راضی کنم تا برم سراغ دوست اون دکتره. چند جا سر زدم اما سراغی از پرستار نبود ک نبود. واقعن ب در بسته خورده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم *میگم بنوعا... -هوم؟ *زنگ زدی ب دوست مهدی جون؟ -نوچ *اخه چرا؟ -چون خوشم نمیاد ازش *خب پس من چی؟؟من خونه تنها بمونم!! -اههههههه....بلژیت من ی فکری میکنم برای تو نرو رو اعصاب من بغض کرد و روش رو ازم گرفت بالاجبار مجبورشدم زنگ بزنم ب دوستم و ازش ی چند روز دیگه مرخصی بگیرم باهزار زور و زحمت و منت بالاخره برای 3 روز مرخصی گرفتم.امیدوار بودم اخر مجبور نشم دست ب دامن اون دکتر مسلمون و دوست تروریست ها بشم. ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍