『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتچهاردهم ((رفتم سمت ضریح میخواستم برم توی حرم اما در بسته ب
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتپانزدهم
تو اتاق مدام راه میرفتم،یه نگاهم به گوشیم بود یه نگاهم به ساعت ،سمیه هم دراز کشیده بود
_نمی خوای بخوابی؟
+اگه بخوامم نمی تونم،خوابم نمی بره
_این جوری که از پا درمیای،بیا بخواب برای نماز که خواستیم بریم حرم صدات میکنم
+نه سمیه تو بخواب من صدات میزنم
_حداقل انقدر راه نرو،بشین یه کاری بکن که حواست پرت شه
+چیکار کنم؟
_نمیدونم،با خودت کتاب نیاورده بودی مگه؟
+چرا،یکیشو خوندم
_خب پس برو اون یکیشو بخون
با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی بخاطر اینکه خیالش راحت شه و حداقل اون بخوابه رفتم سراغ کولمو کتاب و برداشتم *یادت باشد*
این کتابا خیلی قشنگ بودن،یادم باشه ازش تشکر کنم یه جورایی این کتابا هم بهم تلنگر زد.گفتم پسر عمو یاد شغلش افتادم.فهمیدم کسایی که سپاه قدس میرن سوریه یا جاهای دیگه مثل عراق پس یعنی پسر عمو هم....................
کتابو باز کردم و شروع کردم به خوندن،اولش حواسم پرت می شد اما کم کم جذب داستان شدم و تمرکز کردم . رفتم پشت کتاب رو خوندم:
((فرزانه حتما بهت زنگ میزنم،فقط یه چیزی،از سوریه که تماس گرفتم چجوری بگم دوستت دارم؟اونجا بقیه هم کنارم هستن،اگه صدای منو بشنون از خجالت آب می شم.
به حمید گفتم:پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه!من منظورت رو می فهمم.
از پیشنهادم خوشش امده بود. پله ها را که پایین می رفت برایم دست تکان می داد و با همان صدای دلنشینش چند باری بلند بلند گفت:یادت باشه!یادت باشه!
من هم لبخند می زدم و گفتم:یادم هست!))
انقدر داستانش عاشقانه و قشنگ بود که اصلا همه چیز یادم رفت.دلم نمی خواست به اخر داستان(شهادتش)برسم زندگیشون خیلی شیرین و عاشقانه بود.❤️😔
وسطای کتاب بودم که صداے آلارم گوشی سمیه بلند شد،
سمیه پاشد نشست و گفت:
_نخوابیدی اصلا؟
+نه،بریم حرم؟
_وضو بگیریم،بریم
****
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتپانزدهم🖇
بلژیت سرش رو با معنی اره تکون داد وبه دکتر نگاه کرد.
+خب بلژیت از من کمکی برمیاد؟
بلژیت سرش رو با ذوق و تند تند با پایین تکون داد و
*معلومه که کمک ازت برمیاد
من میتونم پیشت بمونم
-اصلا فکرش رو هم نکن بلژیت
*اخه چرا بنوعا؟
-گفتم نه ینی نه
+بلژیت عزیزم منو ببین
*بله
+بلژیت من بیمارستان کار میکنم نمیتونم پیشت بمونم.
ولی اگر برادرت موافق بود یکی از دوستان من که مسیحی هست و پرستاری خونده بیاد پیش تو
*خب اون به اندازه تو مهربون نیست!!!
+از منم مهربون تره
*ولی من دوست دارم تو بیای پیشم
+نمیشه عزیزم
اقای بنوعا مشکلی ندارید شما؟؟
-اگر تفکراتش مثلا شما نباشه نه
با بی رحمی جواب دادم تا بهش بفهمونم که با عقایدشون مشکل دارم
+خیالتون راحت
بلژیت عزیزم من دارم میرم ممکنه تا پایان زمان بستری بودنت دیگه منو نبینی
ولی....اینو بدون.....من خیلیییییییییییی خیلیییییییییییی دوستت دارم
و بعد بوسه ای روی گونه بلژیت کاشت ولی بدون خداحافظی ازمن بیرون رفت
*بنوعا خیلی بدی
-دیگه چرا؟؟؟
*چرا اینقدر بد با مهدی جون صحبت کردی؟!
ناراحت کردی مهدی جون رو
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍