﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتپنجم🖇
بعد از اینکه بلژیت ناهارش رو خورد،بلند شدم تا برم ناهارمو بخورم که بلژیت دستم رو کشید
-بله بلژیت!!
*حالا نوبت من
-ینی چی نوبت منه
اشاره ای به ظرف غذام کرد و گفت
*حالا من میخوام به تو غذا بدم
با شنیدن این حرف صدای قهقهه ام بالا رفت.لپش رو کشیدم و قاشقم رو دادم دست بلژیت و سینی غذا رو خودم نگه داشتم
و اروم اروم با خنده های ریز بلژیت غذا رو خوردم.
♧سه روز بعد♧
کارم توی این دو،سه روزی این شده بود ک مسیر بین خونه و بیمارستان رو طی میکردم.اجازه نمیدادن شب ها پیش بلژیت بمونم
ساعت هایی هم که پیش بلژیت نمی رفتم دنبال کار میگشتم اما کو کار؟؟؟
هیچکس روی من حساب باز نمیکرد
با پکری و غصه رفتم پیش بلژیت.نمیدونم چرا همه وقتی میان بیمارستان از لحاظ روحی داغون میشن اما بلژیت از همیشه سرحال تره.
-به سلام بلژیت
*سلام بنوعا
-میبینم که حالت خوبه
با خوشحالی دستاش رو بهم کوبید و گفت:
*مگه میشه با وجود مهدی جون حالم بد باشه
-مهدی؟مهدی کیه؟
بلژیت هنوز جواب سوالم رو نداده بود که صدای در اومد و خانوم دکتری که پوششی به اسم روسری داشت با لبخند زیبایی رو به بلژیت وارد شد
+سلام خانوم کوچولو ما
*سلام مهدی جون
دکتر ضربه ای آرومی به بینی بلژیت زد و خنده گفت :
+مهدی نه مهدیه اینم برای بار دهم
و هردو باهم شروع کردند ب خندیدن
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍