﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتچهلیکم🖇
-ینی هر وخ تو خوب شدی من فرداش پیشتم
پس برا اینکه همو زود ببینیم بیا قول بده زود خوب شی
*باشه
بوسه ای روی گونه بلژیت زدم و سعی کردم سیر نگاهش کنم.
انگار بلژیت هم حسی شبیه به حس من رو داشت گه هیچی نمی گفت و فقط نگاهم میکرد.
بالاخره از هم دل کندیم
- بلژیت من میرم بکم وسیله از خونه بردارم فردا یا پس فردا باید برم؛تو چیزی میخوای از خونه برات بیارم؟
*نه فقط بنوعا.....میشه مهدی جون هم بیاد پیشم؟
با شنیدن اسم اون دختر انگار کبریت انداختن توی بشکه پر از نفت.خواستم بگم نه بلژیت به هیچ عنوان.اما وقتی خودم رو جای بلژیت تصور کردم دیدم حق با بلژیته؛فقط و فقط به خاطر بلژیت میخوام این کار رو انجام بدم.
- باشه....به پرستارت میگم بهش زنگ بزنه
*واقعن؟؟
-اوهوم....فقط به خاطر تو
*ممنونم بنوعا
-خواهش
من رفتم فعلا
و دیدگ که بلژیت برایم دست تکان داد و همان جا از خدا خواستم تا پس از این 100 روز هم بتوانم بلژیت رو ببینم.
از در اتاق بیرون اومدم که باستین رو دیدم.به دیوار تکیه زده بود
با شنیدن صدای در به سمت من برگشت
_ چیشد؟ گفتی؟
- اره
_ خب چیکار کنیم؟
-صبر کن برم یه زنگی به پرستارش بزنم و بیام
_ باشه منتظرم
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍