#پارت_7
#واقعیت_درمانی ✨
زهراجانم عزیزدلم خواهر قشنگم... ما مگه قرار نبود ادامه بدیم راه شهدارو؟مگه قرار نبود سرباز امام زمان باشیم؟
امام زمان چجور سربازی میخواد؟سربازی که حتی نتونه جلوی نفس خودش رو بگیره و با نامحرم چت کنه؟ میدونم خیلی سخته که خودت و نگه داری.... میدونم جوونی...میدونم نیاز داری ولی همه ی اینارو به چشم یک امتحان نگاه کن!
امتحانی که قراره ازش بگذری تا بتونی سرباز اقا باشی... زهرا میدونی اقا چقدر اذیت میشه وقتی میبینه ما بچه شیعه ها...ماهایی که ادعامون میشه منتظرشیم...ماهایی گریه کن امام حسینیم اینجوریم؟
چشاش خیس اشک بود منم پابه پاش گریه میکردم بغلش کردم سرش و گذاشت رو شونه م و گریه کرد
+کوثر به خدا شرمنده م از چادرم خجالت میکشم...
-تمومش کن زودتر...منتظرته برگردی پیشش...خدا خیلی دوست داره زهرا خیلی به فکرته... مطمئن بیشتراز همه اون خوشحال میشه از برگشتت😊
**
زهرا اون روز تصمیم گرفت.ِ... زهرا برگشت.ِ.. توبه کرد خیلی زود...زوتر از اونی که ارتباط با نامحرم دلش و سیاه کنه... زهرا دوباره پاک شد و اون پسر و برای همیشه از زندگیش حذف کرد تو افکارم غرق بودم که با صدای کمیل به خودم اومدم
+حاضری؟بیا پایین دوستت منتظره
فرمانده بسیج محله شده بودم و جلسه ی اول و میخواستم تو پارک بانوان برگزار کنم تا بچه هارو جذب کنم سمت اینطور جلسه استرس داشتم تمام مطالبی و که میخواستم بگم و از قبل با کمیل نوشته بودیم... رسیدیم پارک و به پیشنهاد بچه ها اول والیبال بازی کنیمِ.. والیبالم که خوراک من و زهرا😍 هر کدوم رفتیم تو یه تیم و شروع کردیم بچه ها میخندیدن انگاری به همه شون داشت خوش میگذشت من و زهرام تا میگفتی نکن سر امتیاز جیغ جیغ راه مینداختیم...😂
#ادامه_داره
به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313