eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
679 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ زهراجانم عزیزدلم خواهر قشنگم... ما مگه قرار نبود ادامه بدیم راه شهدارو؟مگه قرار نبود سرباز امام زمان باشیم؟ امام زمان چجور سربازی میخواد؟سربازی که حتی نتونه جلوی نفس خودش رو بگیره و با نامحرم چت کنه؟ میدونم خیلی سخته که خودت و نگه داری.... میدونم جوونی...میدونم نیاز داری ولی همه ی اینارو به چشم یک امتحان نگاه کن! امتحانی که قراره ازش بگذری تا بتونی سرباز اقا باشی... زهرا میدونی اقا چقدر اذیت میشه وقتی میبینه ما بچه شیعه ها...ماهایی که ادعامون میشه منتظرشیم...ماهایی گریه کن امام حسینیم اینجوریم؟ چشاش خیس اشک بود منم پابه پاش گریه میکردم بغلش کردم سرش و گذاشت رو شونه م و گریه کرد +کوثر به خدا شرمنده م از چادرم خجالت میکشم... -تمومش کن زودتر...منتظرته برگردی پیشش...خدا خیلی دوست داره زهرا خیلی به فکرته... مطمئن بیشتراز همه اون خوشحال میشه از برگشتت😊 ** زهرا اون روز تصمیم گرفت.ِ... زهرا برگشت.ِ.. توبه کرد خیلی زود...زوتر از اونی که ارتباط با نامحرم دلش و سیاه کنه... زهرا دوباره پاک شد و اون پسر و برای همیشه از زندگیش حذف کرد تو افکارم غرق بودم که با صدای کمیل به خودم اومدم +حاضری؟بیا پایین دوستت منتظره فرمانده بسیج محله شده بودم و جلسه ی اول و میخواستم تو پارک بانوان برگزار کنم تا بچه هارو جذب کنم سمت اینطور جلسه استرس داشتم تمام مطالبی و که میخواستم بگم و از قبل با کمیل نوشته بودیم... رسیدیم پارک و به پیشنهاد بچه ها اول والیبال بازی کنیمِ.. والیبالم که خوراک من و زهرا😍 هر کدوم رفتیم تو یه تیم و شروع کردیم بچه ها میخندیدن انگاری به همه شون داشت خوش میگذشت من و زهرام تا میگفتی نکن سر امتیاز جیغ جیغ راه مینداختیم...😂 به قلم: ث.نیکوتدبیر 💫 @afsaranjangnarm_313
✨ حدود یک ساعت بازی کردیم و بعدش دورهم نشستیم و جلسه رو شروع کردیم به پیشنهاد بچه ها بحثمون ازادی زن بود: بچه ها اول بیاین ببینیم جایگاهمون تو گذشته چطور بوده؟ مشکل خود کم بینی در زن ها و ضعیف شمردن اونها توسط جنس مرد از گذشته بوده اونا از گذشته تا به الان از حق کم تری نسبت به مرد ها برخوردار هستن شاید از سال 1968 میلادی تو کشور های غربی مثل انگلستات زن ها حق کار کردن و داشتن مقام های سیاسی رو داشته باشن ولی بازم تو جامعه ی الان مرد سالاری هست ولی با یکی شکل دیگه😕 زهرا سادات ادامه داد مثلا میدونستین که قسمتی تو تمدن ایرا زن جزء حیوون های چهارپاهای بارکش به حساب میومد🤦🏼‍♀ و تمام کارها و شغل های سنگین روی دوش اون بوده ولی حق نداشته با شوهرش یک جا سکونت کنه و غذا بخوره؟ استرالیا زن رو به عنوان حیوون اهلی میدونستن که فقط میشه برای رفع شهوت و تولید مثل ازش استفاده کنن؟ یا اینکه روز سوم مرگ شوهر زن جزء اموال برادر شوهر به حساب میومد. تو هند هن زنها حق نداشتن اسم شوهرشون رو صدا بزنن فقط میتونستن اون و به عنوان عالی جناب خطاب کنن مرد هم زنش رو به عنوان کنیز صدا میکرده😔 توی افریقا مرد وقتی میخواست سوار اسب بشه زن موظف بود براش رکاب بگیره... توی چین رسم بود که مرد مغروض به جای طلبش زن یا دخترش رو به طلبکار بده یا مثلا گوشت خوک و مرغ مخصوص مردها بوده حتی عده ای میگن عامل گرایش به مسیح تو زنها این بوده که تو این نذهب به زنها اجازه ی خوردن گوشت خوک رو میداد... به بچه ها نگا کردم نگاه های همشون پراز تاسف بود این دفه نوبت من بود بچه ها شاید فکر کنین الان این دوران تموم شده و حقوق زن و مرد مساویه ولی هنوز هم تو حامعه تبعیض هایی وجود داره ولی شکلش فرق کرده... مثلا تو کشورهای غربی که همه فکر میکنن حقوق زنها و مردها برابره درسته یه جاهایی زن سیاستمدار داریم یا اینکه هستن خانوم هایی که تو جامعه پست های مهمی دارن... ولی تو همین غرب به بیشتر به جنبه های جنسی زن نگاه میکنن تا جنبه ی انسانیش... استفاده اونها از جنبه ی جنسی زن برای پر رونق تر کردن بازار کارشون استفاده میکنن... و ارزش رو فقط تو زیبایی زن میدونن این یعنی حذف کردن جنبه های روحی و معنوی زن و باید اضافه کرد تو غرب این زنها نیستن که آزادن بلکه این مردهای هرزه ن که آزادن... به قلم: ث.نیکوتدبیر 💫 @afsaranjangnarm_313 💫
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_اول داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عم
🌹 ❤️ 🌹 بین خواب و بیداری صدای سمیه رو شنیدم : _پاشو دختر چقدر می خوابی .؟.پاشو که شام حاضره +وااای..ساعت چنده؟می خواستم بیام کمک زن عمو برای شام +ساعت ۹من کمک مامان کردم بیا ببین دختر عموت چه کرده خندیدم و گفتم: +دختر عموم یا زن عموم؟😂 بالش و به طرفم پرت کرد و گفت : _اولا مهم سالاده که من خودم درست کردم دوما پاشو لباساتو عوض کن بیا بریم راستی داداشمم اومده پایین برا شام +باشه.برو منم میام سمیه از اتاق رفت بیرون رفتم سمت چمدونم بازش کردم یه روسری با یه لباس بلند و نسبتا گشاد برداشتم وقتی پوشیدم ،رفتم جلو آینه روسریمو کشیدم جلو تا موهام پیدا نباشه نمی دونم چرا این کارو کردم ولی با خودم گفتم باید احترامشون و نگه دارم بالاخره خونه اوناست نباید هرجور دلم می خواد بگردم. در و باز کردم رفتم تو آشپزخونه و سلام کردم زن عمو ظرف سالاد و روی میز گذاشت و رو به من گفت : _سلام دخترم خوب خوابیدی +بله ببخشید فکر کنم زیادی خوابیدم عمو با لبخند گفت: _این چه حرفیه بالاخره خسته بودی دیگه نشستم رو صندلی همین موقع پسر عمو هم اومد و همین طور که صندلیشو میکشید عقب تا بشینه گفت: _سلام.دختر عمو خوش اومدی +سلام،خیلی ممنون و بعد در سکوت شام و خوردیم بعد شام روبه زن عمو گفتم: +خب من خوابیدم دیگه خسته نیستم بزارید من ظرفا رومیشورم زن عمو با لبخند گفت: _نه دخترم تو برو با سمیه بشینید بعد این همه مدت حرف بزنید +حالا وقت هست، اصلا دوتایی باهم میشوریم سمیه اومد پای ظرفشویی و باهم ظرفا رو شستیم البته با کلی کف بازی که سمیه راه انداخت داشتیم دوتایی به سمت اتاقش می رفتیم تا بشینیم حرف بزنیم که زن عمو پرسید : _اتنا جان.برای نماز صبح خودت بیدار میشی یا صدات بزنم یه لحظه موندم همین جوری آخه اونا نمی دونستن من نماز نمی خونم که حتما چون بابام به نماز و روزه معتقد بود اونا فکر کردن منم می خونم. سکوت چند ثانیه ای منو که دید فکر کنم قضیه رو فهمید که گفت: _چایی می خورید براتون بیارم؟ سمیه دره اتاقشو باز کرد و رفتیم تو روبه مامانش گفت: _اره مامان ،ممنون نگاهی به اتاق سمیه انداختم کاغذ دیواری و پرده های یاسی رنگ و بقیه وسایل هم سفید بود +چه قشنگه اتاقت _سلیقه دختر عموت همیشه خوبه🙄 +اوووو چه تعریفیم میکنه از خودش😁 _خب بشین رو تخت باهم حرف بزنیم دوتایی نشستیم رو تختش و از همه چیزی حرف زدیم از خاطرات گذشته تا الان و خواستگارو این جور حرفا اون وسط حرفا زن عمو برامون چایی اورد. یهو نگاهم به ساعت افتاد رو به سمیه گفتم: +وااای.سمیه ساعت چهاره _اللللکی یعنی این همه وقت حرف زدیم +آره لابد من رفتم بخوابم _شب بخیر +دیگه باید بگی صبح بخیر خندیدیم و رفتم سمت اتاقم رو تخت دراز کشیدم و شالم و در اوردم دوباره یاد بابا افتادم با خودم گفتم یعنی عمو میدونه من برا چی اومدم ایران؟. با یاد بابام پرده اشک چشامو پر کرد. یاد حرف سمیه افتادم که گفت: _قراره همه با هم بریم مشهد بچه بودم مشهد رفته بودم خیلی حال و هوای اونجا رو دوست داشتم دلم می خواست بازم برم .تو فکر خاطرات مشهد بودم که خوابم برد...... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
✉️ سلام میکنم خدمت شما ادمین ها وکارشناسای محترم کانال منم وقتی پیام دوستان رو خوندم گفتم ماجرایی که برای خودم هم اتفاق افتاد تو فضای مجازی رو برای دوستانم بگم شاید تو موقعیت من باشن وکمکشون کنه من اولین باری که تلگرام رو نصب کردم یکی از دوستانم منو وارد یه گروه شعرکرد من اصلا روم نمیشد ابراز وجود کنم حتی حرف بزنم چون آدم خیلی مذهبی ای بودم از نامحرم شرم داشتم حتی بااینکه منو نمیدیدن ، بعد ازون دوستم منو وارد یه گپ سه نفره کرد ودیدم با یه آقایی که هم سن خودمون بود میگه ومیخنده من گمان بد نبردم وگفتم بهش فامیلتونه ؟؟ گفت ساده ایا دوست مجازیمه همدیگرو آجی و داداش صدا میزدن هیچوقت یادم نمیره چن بار ازون گروه لفت دادم ولی باز دوستم ادم کرد من دیگه کم کم قبح این ماجرا برام افتاد 🙁 این آقا سنی مذهب بود و به بهانه بحثای مذهبی شرو کردم باهاش تو خصوصی چت کردن تا اینکه دوستم گفت من میخوام یه مدت دلیت اکانت کنم و برم... دوستم که رفت حرف زدن من واون اقا هم چند برابر قبل شد تا اینکه صب میشستم پای گوشی بعد به خودم میومدم میدیدم ساعت دو بعدازظهره ومن هنوز پای چتم !!! یا ماه رمضون بود منی که هرسال ماه رمضون حداقل یه بار قرانو سعی میکردم بخونم دیگه فقط زبونی روزه بودم حتی شبای قدر هم چت میکردم😔 البته هیچوقت تو این مدت ما حرف بد یا چت ممنوعه نکردیم اما بلاخره باتوجه به متاهل بودن من این کار خیلی بی معنا بود منی که هدفم این بود که تو درسم خیلی موفق باشم حالا کارم شده بود که بشینم وچت کنم چند ماه بود که ما چت میکردم که اون آقا بمن ابراز علاقه کرد ومن عوض اینکه بزارم برم موندم🙁 وقتی ماحرارو برای دوستم تعریف کردم عذاب وجدان گرفت و گفت من نباید تورو بااون آقا آشنا میکردم اون آقا از اعتماد تو سواستفاده کرده راستی تو این حین خواهرم هم بااون آقا آشنا شده بود وچت میکرد خلاصه نمیدونم چیشد وچی گذشت که من اون آقا دعوامون شد و بهم گفت بلاکم کن و برای همیشه برو من خیلی زود سردشدم و بلاکش کردم بعدا دیدم خواهرم بهم گفت که به اون هم ابراز علاقه کرده من خندم گرفت و به خواهرم گفدم این حرفو بمنم زده بود این آدم مشکل داره به همه این حرفو میزنه ،وخواهرم هم بلاکش کرد این ماجرا تموم شد اما چیزی که یادگاراین قضیه بود این بود که من دیگه اون آدم سابق نبودم خیلی برام عادی شده بود حرف زدن با نامحرم😔😔 حدود چند ماه بعد تویه گروه بودم که یکی از افراد هم فکر یه لینک گروه مذهبی برام فرستاد به اسم منتظران آقا منم آنقدر حالم از بی دینی وکفر بهم خورده بود خیلی خوشحال شدم که همچین گروهی بهم پیشنهاد شد و رفتم اون گروه میخواستم لینکو به یکی ازدوستام بدم توگروهه اعلام کردم لینکو میخوام که مدیرش اومد پی وی و .... ...🙁 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
رفتم اون گروه میخواستم لینکو به یکی ازدوستام بدم توگروهه اعلام کردم لینکو میخوام که مدیرش اومد پی وی وگفت چه خبرته گروهو به هم ریختی بیا این لینک منم خندیدم و گفتم ببخشید🙈ممنونم که اون آقا گفت اصل بده منم گفتم و یکم گفتیم وخندیدیم متاسفانه ،(من خیلی شیطونی میکردم واین اصلا خوب نیست باعث جلب توجه نامحرم میشه و دودش به چشم خود آدم میره)من قصد نداشتم با اون آقا چت کنم چون فکرمیکردم چون مدیر گروه مذهبی هستن لزوما خیلی آدم مقیدی هستن ولی خب طرز برخورد من برای ایشون به معنی نخ دادن بود متاسفانه🙁 اون آقا هرشب به یه بهانه ای میومد پی وی و کلی میگفتیم ومیخندیم متاسفانه من به این آقا نگفته بودم که متاهلم گذشت تا یه روز این آقا بهم گفت دوست دختر من میشی ؟!😳 ومن بهت زده شدم اصلا انتظار نداشتم یه آدم که مدیر گروه مذهبیه این حرفو بهم بزنه بهش گفتم این چه مدلشه گروه مذهبی به اسم آقا میزنید بعد پشت پرده دنبال دوست دخترید مگه اقامسخره من وشماست؟! اون آقا ام ابراز شرمندگی کرد و گفت پس همینجوری باهام حرف بزن تو گروه بمون ومن بزرگترین اشتباهمو کردم و تو اون گروه موندم یه روز دیدم یکی از خانومای اون گروه با یه( کنیز بی بی زینب )نامی دعواشون شد باهم نمیدونم سرچی‌بود ولی من به عقلم نمی رسید وخیلی ازمسائل رو ازبی تجربگی ساده ازکنارشون میگذشتم بعدا که اون آقای مدیر دوباره اومد پی وی من گفتم ماجرا چی بود گفت هیچی اون خانوم دختردایی منه منو دوست داره فکرکرد من بااون کنیز بی بی زینب در ارتباطم و عصبانیتشو سر اون خانم خالی کرد من اون موقه متوجه نبودم که وابسته اون اقام وهرروزهم بیشترمیشد این وابستگی😔 بلاخره من ماجرای متاهل بودنمو بهش گفتم واونم هیچی عکس العمل خاصی نشون نداد حالا دیگه یجورایی من وابسته اون بودم اون آقا به دروغ میگفت من مدافع حرمم وچنتا عکس با لباسای بسیجی برام فرستاد ومن ساده باورکردم بعد ازینکه اون آقا متوجه وابستگی من شد شروع کرد به ابراز علاقه های مکرر تاجایی که میگفت طلاق بگیربامن ازدواج کن!!!!😱 اما من مخالفت میکردم چندین بار باهم خداحافظی کردیم و قرارشد دیگه کات کنیم اما هر بار یا اون میومد دوباره یامن اشتباه من این بود که کلا راهای ارتباطیمو قطع نمیکردم همیشه یه راهی برای برگشت میزاشتم واینکه مدام خودم پروفایلشو چک میکردم😔😔 ...🙁 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
💌 👇 📨سلام... من نازنین هستم یه دختری که تو یه خانواده نسبتا مذهبی زندگی میکنه داستان من از اونجایی شروع میشه که به مهمونی دوستانه دعوت میشیم یه شب یکی از اقوامای دورما زنگ میزنن که امشب خونه ما دعوتین بابام گفتن چشم حتما وبه اون مهمونی رفتیم ،من اون موقع دختری بودم چادری ،اهل نماز وروزه، بسیجی،درکل میشه گفت مذهبی بودم....... اون شب که به مهمونی دعوت شدیم رفتیم اونجا من اونجا با دخترشون اشناشدم اسم دختره فاطمه بود اون شب خیلی باهم حرف زدیم و خندیدم ولی باز زیاد بهم خوش نگذشت چون زیاد راحت نبودم ولی درکل بدم نبود فاطمه اون شب شماره موبایل منو خواست من رو دوتا چیز خیلی حساس بودم یکی شمارم یکی عکسم ولی دیدم به ظاهر دختر خوبی به نظر میاد منم گفتم اشکال نداره دختره شماره مو میدم باهم اشنا میشیم من شمارمو دادم و خدافظی کردیم واومدیم خونه. داشتم لباس عوض میکردم دیدم از تلگرام چند تا پی ام از طرف فاطمه برام اومده باز کردم پیامو دیدم نوشته سلام چطوری خوبی ،منم گفتم مرسی تو چطوری خلاصه یکم احوال پرسی کرد منم احوال پرسی کردم ،من اون موقع تازه تلگرام نصب کرده بودم زیاد سردرنمیاوردم زیادم با دنیای مجازی جورنبودم بیشتر کتاب میخوندم وبا دوستای بسیجیم مینشستیم و صحبت میکردیم خب داشتم میگفتم فاطمه پی ام داد گفت که گروه داری؟ گفتم نه حقیقتش من زیاد با مجازی جور نیستم . گفتن من لینک میدم حالا تو بیا ضرر نداره خوشت نیومد لفت بده من اون موقع ۱۴،۱۵‌سال سن داشتم فاطمه از من بزرگ تر بود اون ۱۸،۱۹سال سن داشت ،من به فاطمه گفتم که ببخشید میشه بگید لینک چیه لفت چیه🙁 تازه اومده بودم مجازی چیز بیش نمی دونستم گفت که ازطریق لینک میتونی بیای گروه لفت هم هرموقع دوست داشتی میتونی گروهو ترک کنی منم گفتم باشه گفت اگه بلد نیستی خودم عضوت کنم گفتم حقیقتش بلد نیستم خودت عضوم کن ،اون شب منو دعوت داد تو یه گروه ۳۰۰نفر عضو داشت گروه مختلط بود دخترو پسر قاتی😱 اولش یکم مخالفت کردم خوشم نمیومد از همچین جایی گفتم فاطمه میشه بگید چجوری لفت بدم فاطمه گفت که چرا میخوای لفت بدی حالا یکم دیگه بمون اگه خوشت نیومد اون موقع لفت بده فاطمه تو گروه منو صدا میزد و هی بامن چت میکرد که منم کشوند وسط چت کردن من عادت نداشتم شبا دیر بخوابم یعنی خانواده م کلا اینجوری بودن ولی برعکس هرشب من اون شب تا ساعت ۳،۴بیداربودم وچت میکردم تو گروه ،من اونجا موندگار شدم تا چند ماه تو اون گروه بودم دیگه داشتم وابسته میشدم کارم کلاشده بود گوشی درس و مشق وهمه رو کنار گذاشتم رابطه منو فاطمه هی بیشتر میشد هر روز چت هر روز زنگ باهم میرفتیم بیرون،و.... فاطمه اوایلش فک میکردم دختر خوبیه ولی از رو ظاهر بود فقط البته ناگفته نمونه اینا فقط اون شب اول اینحوری درموردش فک میکردم ولی کم کم دیدم انگار یه جورایی رفتار میکنه طرز لباس پوشیدنش به من نمیخوره ولی یه روز فاطمه زنگ زد به من گفت که بیا بریم بیرون گفتم باش اگه مامانم اجازه داد میام ،من هرجوری شد مامانمو راضی کردم ورفتیم قرار ما این بود که کنارایستگاه همو ببینیم چون خونه من تا اونا یکم دور بود اون روز رفتم همو دیدیم روبوسی کردیم و گفت بیا بریم پاساژ میخوام لباس بگیرم .حقیقتش وقتی فاطمه رو دیدم با اون قیافه خیلی تعجب کردم بابا این کجا من کجا ،فاطمه یه مانتو تنگ ،بایه شال که نصف بیشتر موهاش پیدا بود با یه ساپورت عینک دودی هم زده بود یه جورایی از این دختر .......شده بود اون روزم بعداز کلی خرید وگشتن با پایان رسید البته یکم هوا تاریک شده بود مامانم یکم باهام بحث کرد که چرا دیر اومدی منم معذرت خواهی کردم و گفتم فاطمه می خواست لباس بگیره یکم دیر شد وقتی اومدم خونه زود لباس عوض کردم وشام خوردم و باز گوشی رو برداشتم کل زندگیم شده بود گوشی طوری که وقتی که مهمونم برامون میومد من گوشیم دستم بود ،مامانم و دوستام میگفتن نازنین خیلی عوض شدی معلومه داری چیکار میکنی ، من از همه لحاظ عوض شده بودم طوری که چادر پوشیدنم جوری شد که هر وقت دوس داشتم سرم میکردم قران خوندنو کامل گذاشتم کنار نمازم گاهی وقتا میخوندم اونم از ترس پدرو مادرم چون سادات بودیم بابام تآکیدش رو نماز خیلی زیاد بود منم بیشتر وقتا بهونه میاوردم یا همش منت میزاشتم اون واسه نمازی که همیشه اخروقت خونده میشد تازه بیشتر وقتاهم کلا فراموش میشد واقعا نازنینی که اون موقع بودم دیگه نبودم کلا عوض شده بودم از همه لحاظ مسجد و بسیج رو کلا کنار گذاشته بودم فقط گوشی خوانوادم تا چند هفته گوشیمو ازم گرفتن ولی اینقد شلوغ میکردم و جنگ و دعوا تو خونه راه مینداختم که بابام تعجب میکرد میگفت این چش شده هر جور شد گوشیمو گرفتم ازش . یه سالی از دوستی منو فاطمه میگذشت که به یکی از خاستگارام جواب مثبت دادم البته من ندادم بابام داد 😕😒 ....🙁
👆👆👆 من جوابم منفی بود تا حدودا یک سال میومدن و میرفتن تا بالاخره جواب مثبت دادم دلیل جواب منفیمم این بودکه بایه پسر تو مجازی اشنا شده بودم 😱 به قول خودم عاشقش بودم شاید الان بگم چیزی جز هوس ووسوسه های شیطون نبوده ولی اون موقع فقط اونو میدیم تمام هوش و حواسم پیش اون بود خیلی بهش وابسته شده بودم طوری که اگه یه ساعت دیر میکرد همش اعصابم خورد بود و بیشتر وقتا گریه میکردم😔 خلاصه جوری شده بود که بدونه اون و گوشی نمی تونستم زندگی کنم ، بعداز چند هفته اومدن و خاستگاری رسمی قرار شد که عقد کنیم هر چند ته دلم راضی نبودم ولی هر جوری بود قبول کردم من اون موقع ۱۷سالم شده بود یعنی ۱۷سالگی عقد کردم از نظر خودم خیلی اشتباه کردم که عقد کردم . رابطه منو امیر زیاد شده بود طوری که چند بار باهم رفتیم بیرون ولی الان دیگه جریان فرق میکرد من دیگه متاهل شده بودم اوایل احساس میکردم دارم بهش خیانت میکنم بعد یه جورایی خودمو قانع میکردم که مثلا اشکالی نداره دقیقا تمام بدبختیای من از جایی شروع شده بود که بافاطمه اشناشدم ومنو به اون گروه دعوت داد یه روزجلو تلویزیون دراز کشیده بودم داشتم کانال عوض میکردم که دیدم یه برنامه هست از لاک جیغ تا خدا من خیلی به داستان علاقه داشتم اولش کانالو عوض کردم چندتا کانال عوض کردم دیدم چیز خاصی نداره برگشتم عقب گفتم بزار ببینم این دوتا خانوم چی دارن میگن حقیقتش وقتی که دیدمشون خیلی حسودیم شد چون دوتا خانم محجبه و چادری بودن ....... وقتی اونارو دیدم کلا انگار دیدم عوض شد دیدم یه جورایی انگار خوشم از حجاب میاد ولی کلا یه حس عجیبی بهم دست داد گفتم یاخدا چم شده ولی بیخیالی گفتمو داشتم به حرفاشون گوش میدادم پیشم خودم خیلی حرفاشون دلنشین بود من اون روز برنامه رو تا اخردیدم خیلی خوشم اومد از برنامش والانم خیلی خیلی ازشون بابت اون برنامه تشکر میکنم چون میشه گفت یه جورایی از تو لجن وکثیفیا نجاتم داد . من هر روز این برنامه رو نگاه میکردم ،منم واقعا میخواستم عوض شم دوس داشتم برگردم عقب همون نازنین شم ،خیلی بهتراز اون ، واقعا میشه گفت اون داستانا و اون برنامه از لاک جیغ تا خدا بود که منو یه پس کله ای زد😂 اوایل یکم برام سخت بود که اونی که میخوام باشم اولین حرکتم این بود که چادرمو سر کنم من به حضرت فاطمه قول دادم که دیگه چادرمو از سرم در نیارم دومین حرکتم نماز خوندن بود که بعدش قران شروع شدو جالب این جاست خداروشکر اوایل ماه رمضون شروع شد تحولم. واقعا شبای قدر بهترین شب بود برا من برا منی که میخواستم عوض شم. 🙁 👆👆👆 من کارم به جایی رسیدی بود که می خواستم از شوهرم جداشم هر وقت پیش امیر یاهمون دوستم حرف از طلاق میزدم خیلی خوشحال میشد به جای نصیحت کردناش بد شوهرمو پیشم میگفت بدونه اینکه شناختی از اون داشته باشه میگفت که خیلی دوسم داره عاشقمه چند بار مثلا می خواست بهم ثابت کنه منم دوسش داشتم هنوزم دارم و واقعا خیلی بهش وابسته شدم تواین مدت چندبار خواستم رابطمو باهاش بهم بزنم ولی متاسفانه طوری باهام حرف میزد که توانی برای جدا شدن نداشتم ولی دیشب یه وویس از استاد پوراحمد گوش دادم واقعا خیلی روم تاثیر گذاشت ولی واقعا یه تشکر هم بابت مدیر گروه دختران چادری بدهکارم واقعا پستاش خیلی تکون دهنده هستن من وقتی که وویس استاد پور احمدی رو گوش دادم زنگ زدم به امیر و گفتم ما دیگه نمی تونیم باهم باشیم من بهش قول داده بودم که هیچ وقت ولش نکنم بعد از اون دیگه جوابشو ندادم خیلی التماس کرد ولی بی فایده بود هرچند خیلی برام سخت بود. دیشب برام اس دادو گفت: ‏نازنینننننن تروخدا اینکارو باهام نکن بخدا تو این چند روز داغون شدم با رفتن چیزی درس نمیشه بخدا بارفتنت نابود میشم نکن نازنین تروخدا ‏مگه قول ندادی همیشه پیشم بمونی پ چرا داری میری هر دقیقه زنگ میرد گفتم فراموشم کن خیلی سخته خیلی چون خیلی بهش وابسته شدم تروخدا برام دعا کنید بتونم طاقت بیارم و دیگه همچین اشتباهی نکنم ترو خدا هرکی این پیامو دید حتما برام دعاکنه خیلی سخته خیلی😔😔 ✉️ پیام به این بلندیه ایشونو گذاشتم شاید خیلی از شماها اول این راه باشین و تجربه ایشون بتونه یه تلنگر باشه براتون‼️ در روایات هم زیاد داریم که همنشین بد خیلی تأثیر داره !!کاش همون اول که وارد گروه شده بودین ترک میکردین.کاش اوایل که میدیدین که رفتارش داره روی شما اثر میذاره ترکش کرده بودین کاش قبل از آشنایی و دوستی با اون آقا پسر ترکش کرده بودین.کاش لااقل بعد از ازدواج ترک رابطه میکردین ،اون آقا هم گناهی نکرده که شما بهشون جواب مثبت دادین!!! اما✋ماهی رو هر وقت از آب بگیرین تازه است،چه خوب شد قبلا از اینکه تن به رابطه ای بدین متوجه شدین ،چه خوب شد مثل خیلی از موارد ،قبل از اینکه تهدید بشین و کار به جاهای بدتر بکشه متوجه شدین و چه خوب شد و..... خلاص
✉️ 👇👇 🔴 بلند ،ولی قابل تامل هست،توی چند پست قرار میدم!!👇👇 با سلام به مدیران وهمراهان بزرگوار🍂🍁🍃🍁🍂🍃 من تو خانواده مذهبی بزرگ شدم خیلی مقید به همه مسائل بودم.تا بعد ازدواج ساکن تهران شدم .تنها وغریب. شوهرم کارش یه جوری هست که اول صبح بره ساعت 11 شب میاد خونه.منم خیلی تنها بودم کسی رو نداشتم رفت وآمد کنم . اوایل گوشی ساده داشتم به دور از فضای مجازی و آلوده شدن به چت با نا محرم ♀♀تا اینکه شوهرم برا تولدم گوشی اندرويد خرید .ای کاش نمی خرید یا لاقل قبل خرید فرهنگ درست استفاده کردنش رو یاد می گرفتم.😔 چهار سال بعد ازدواجمون بود که وارد فضای مجازی شدم .اولش تو لاین بودم توسط دوست ابجيم وارد گروه مختلط شدم.فقط می خوندم مطالب و چت ها رو .کم کم خوشم اومد منم فعال باشم .از این گروه به اون گروه خودمو سر گرم کرده بودم.تا اینکه تو یکی از گروهها که فعال بودم .بیشتر آقایون زیر آبی بودن گروه خانم ها فعال متن و چت.معمولن آقایون دنبال شکار هستن که زیر آب همه چیو تحت نظر دارن که کیو به چه روشی شکار کنن.به دور از آقایون کانال.من از همه گروهها در اومدم.یکی از گروهها خداحافظی کردم رفتم.صبحش دیدم یه نفر پی وی متن فرستاده.منم اشتباه کردم تشکر کردم .همین جوری ادامه داشت تا دو هفته تا رسید به سلام احوال پرسی ولی سرسنگين. تا سه سال ایشون خودشونو پسر دانشجو که مادرش مرده و پدرش نامادری داره که قبول نکرده با اینا زندگی کنه الان تنها زندگی می کنه .وهيچ کسی رو نداره خواست هر از گاهی درد ودل کنه من براش خواهری کنم.منم به شوهرم گفتم اجازه بده هر از گاهی به درد ودل هاشون گوش بدم.شوهرم کلی نصیحتم کرد که اینجا مجازی هست نمیشه اعتماد کنی از کجا معلوم راست میگه نگا به خودت نکن اينقد ساده نباش.هر طوری بود من شوهرمو متاسفانه راضی کردم 😔😔♀تو این سه سال هیچ بی ادبی و چیز دیگه ای ازش نمی دیدم خیلی محترمانه عمل می کردن .تا بعد سه سال یواش یواش تقاضای عکس می کرد .من زیر بار نمی رفتم می گفتم من شرطم این بود بدون عکس و زنگ مثل یه خواهر برات باشم . ...😔 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
از لاین خسته شدم به سمت تلگرام.ايشونم با آی دی منو پیدا کردن تلگرام و همچنان مثل گذشته .ولی میگن آدم دروغگو کم حافظه هست وسوتي زیاد ميده.بعضی وقتا سوتی می داد شک می کردم ولی اينقد قشنگ توجیه ونقش بازی می کرد که شکم بر طرف میشد .من زیاد از تلگرام سر در نمياوردم.هی می دیدم چت می کنم تیک نمی خوره ولی جواب میده برام سوال شده بود چطور ؟ زبانم زیاد خوب نیست همینجوری تو تنظیمات کلنجار می رفتم که یهو نمی دونم چيو زدم که شمارم تو پی ويش رفت پرسید شماره شماست چون عکس اکانتم بود تابلو بود برا منه .گفتم حذف کنه سریع ولی اون سيو کرد و شماره اونم برا من افتاد نگو حالت روح زده بوده .یه اشتباه محض . خدا رو شکر مزاحم تلفنی نشد همون چت طبق معمول .تا بعد مدتی یه پيامک پر فحش های بد برام اومد .مونده بودم کیه .به شوهرم نشون دادم گفت حتمن اشتباهي اومده محل نزار .فرداش به اونم نشون دادم گفتم این پيامک برام اومده.بهش گفتم به شوهرم گفتم زنگ بزنه ببینه کیه .گفت آره به قول شوهرت حتمن اشتباه اومده خط عوض کن یا خاموش کن مدتی.از این مزاحم ها زیاده.باز یه پیام دیگه با لحن شدیدتر .این دفعه زنگم می زد بر نمی داشتم .تا یه خط گرفتم.رفتم یه هفته اي دیدن مامانم اینا و برگشتم .با این خط نصب کرده بودم.بعد اون پیام نشون دادنم خیلی کم پیدا شد .تا سه ماهی رفت بی خبر پيامم فرستادم که نیستش جوابی نداد.بعد از سه ماه پیام داد و گفت که دچار یه بیماری شده و الانم تهران بستری هست .عذاب وجدان گرفته ومی خواد واقعیت هایی بهم بگه.گفتم بفرما گوش می کنم.گفت نمی تونم بگم چیه ولی قسمم می داد حلالش کنم.منم کلی اصرار که باید بگی والا حلال نمی کنم. .... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
از لاین خسته شدم به سمت تلگرام.ايشونم با آی دی منو پیدا کردن تلگرام و همچنان مثل گذشته .ولی میگن آدم
گفت همه اون حرفایی که اون سه سال بهت گفتم دروغ بود . بیشترش داستانهای رمان و آرزوهای نرسیده و تخیل و کمبود محبت بود که بهت می گفتم.من متاهلم 45 سالمه ودو تا پسر دانشجو دارم . هنگ کرده بودم باورم نمی شد چطور تونست اينقد قشنگ نقش بازی کنه. گفتم نکنه اون پيامک ها هم از طرف خانومت بوده به من گفتی خط عوض کن.گفت بله.😔 گفتم چطور تونستی دروغ بگی من به درک حقمه شوهرم گفت گوش نکردم ولی شما چرا . زنت فهمید چطور دلت اومد . گفتم من نمی دونستم باید از خانومت حلاليت بطلبی.قبول کرد . بعد مدتی پرسیدم چی شد به خانومت گفتی عذاب وجدان دارم ولی باورم نشد .گفتم خودم می خوام باهاش حرف بزنم.خیالم راحت شه.به هر زحمتی بود شماره خانومش رو گرفتم زنگ زدم.چه خانوم مهربون مظلومی داشت همه چیو از اول تا آخرش گفتم. گفت من از دست شما ناراحت نیستم از دست شوهرم ناراحتم.اول که مخفی کاری می کرد بعد که خودم دیدم نفهمیدم باز انکار می کرد تا یه روز شروع کردم داد و بیداد و خودمو زدم که بگو چی شده این کیه همش سرت تو گوشيه.گذاشت رفت بیرون چیزی نگفت.تا به خاطر اصراراي من برا حلالیت مجبور شده بود بگه . خانومش در کمال نا باوری منو بخشید و حلال کرد.گفت شوهرم از صداقت و پاکی تون بهم گفت اگر اینجوری بوده ایراد نداره بمون براش خواهری کن. خلاصه اینم اشتباه خانوم ایشون که به راحتی تسلیم شدن و اجازه دادن .بلاخره آدم هستیم بعد سه سال سخت بود یهو بزاری کنار چت کردن رو اونم کسی که مثل داداش قبولش داشتی و همه جوره خودشو خوب نشون داده بود. گفتم چرا دروغ گفتی گفت می ترسیدم بري مجبور شدم . حالا که فهمیدی خانومم که می دونه و اجازه داده قسم داد و خواهش کرد بمونم.منم دلبسته که نبودم ولی وابسته شده بودم.ولی خیلی کم وسرسنگين تر از قبل با خانومشم دوست شدم زنگ می زدم بهش احوال پرسی واينا. دعوت کردن بريم خونشون آدرس دادن.با شوهرم هم تماس داشت.ما که به خاطر شغل شوهرم نمي تونیم مسافرت بريم.تا وقت دکترشون اومدن تهران من از شوهرم خواستم دعوت کنیم بیاد خونمون شوهرم قبول نمی کرد اينقد گفت آدم نمی شی مگه دروغ هاش رو نشد برات.گفتم الان دیگه می شناسیم با خودتم که حرف می زنه عکس و ادرس همه چيو گفته.حریف من نشد قبول کرد.یه شب اومدن شام مهمون خونمون شدن صبح زود رفتن.تا اون موقع عکس هم نشونش نداده بودم .فردا شبش یه خوابی دیدم که تو یه اتاقم داخلش تاریک که یهو تو چهار چوب در اومدن وايسادن صورتشون پشت به نور بود معلوم نبود رو به من کردو گفت همه اونايي که بهت گفتم وتو در مورد من فکر می کنی من نیستم.گفتم یعنی چی .گذاشت رفت .هر چی خواستم با گوشی پیام بدم که پس اونی که اومد خونمون کی بود .گوشیم هنگ کرده بود من تو خواب وحشت زده دست به دامان خدا شدم ازش کمک خواستم عابروم نره که بیدار شدم. ... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
به هیچکس از این مهمونی چیزی نگفتم .تا یه روز یکی از عزيزام دم غروبی بهم زنگ زد احوال پرسی و حرف از مجازی شد .اونا هم می دونستن من چت می کنم.ولی مهمونی رو نه یهو از دهنم پرید که آره دعوتش کردیم خونمون وقت دکتر داشت .جایی نداشت بره. همینجوری خشکش زد ساکت شد .بعد گفت چیکار کردی تو به چه دل وجراتي غریبه راه دادين خونتون.گفت من به عقلم چیزی نمی رسه بزا از خانم قرانمون مشاوره میگیرم ببینم چی می گه. ازم خواست دیگه به کسی نگن این مهمونی رو .بعدش خلاصه کل ماجرا رو به ایشون گفته بودن وايشون این طور جواب داده بودن 👇🏻 سلام خانم خوبی الحمدالله خانواده خوبن ممنون نظر لطفتون ولی ما چه مجازی چه غیر مجازی همچین صیغه ای که خواهر و برادر باشیم چت کنیم وصحبت کنیم نداریم خیر کار ایشون مفسده انگیزه ممکن دوباره این زن ومرد غریبه میل به همدیگر پیدا کنن این از نظر اسلام رد شده است متأسفانه همسر این خانم خیلی بی اراده هستن و همسر اون آقا هم خیلی ساده لوحانه رفتار کرده و کارشون مفسده انگیزه چون راه خوبی برای آشنایی دو خانواده انتخاب نشده بوده وقتی میگن خانم ها شیطون درس میدن منظور همین وقت هاست😊😂😁 خدا کن همین جوری باش که این خانم نقل کرده حتما شوهرش آدم ساده لوح وبی دست وپایی که خانمش راحت بهش گفته این اتفاق افتاده واونم راحت قبول کرده مرد غریبه ای که قبلا با نیت بدی با همسرش آشنا شده کشیده ش توی خونش😒😔😔😔 با این اوضاع چشمم آب نمیخوره این قضیه بی درد سر برای خانم آقا تمام شه .... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
من ترس تمام وجودم رو گرفت با شنیدن این حرفا انگار تازه از خواب بیدار شده باشم .تازه فکر کردم چه کار اشتباهي کردم.ترسمم فقط به خاطر عابروم بود.به شوهرم گفتم اینجوری شد سر کوفت های شوهرم شروع شد چید گفتم گوش نکردی .حتمن باید بزنن در گوشت طلاقت بدن که نکنی .خلاصه پشیمون شدم به فکر تموم کردن بودم .تو تمام این مدت نمازم اول وقت بود .دوست شهیدم داشتم شهید ابراهیم هادی.حتی نماز شب خونم بودم خیر سرم.نمی دونم با دعای کی بود که ختم بخیر شد. تونستم اراده پیدا کنم که بتونم کنار بزارم چت کردن رو .از خدا کمک می خواستم روضه گوش می کردم کمک می خواستم از دوست شهیدم که عکس پروفايل و صفحه گوشيمم عکسش بود. تا غروب همون روز که جواب خانم قرآنی رو شنیدم دنبال بهونه بودم برا بلاک کردن.که شب هیچ وقت پیام نمی داد اومد پیام داد.تبریک ماه جدیدبعد ماه صفر.که سر یه مسله بحثمون شد وبهونه دستم افتاد وسریع بلاکش کردم .تا دوهفته بلاک بود بعد دليت اکانت زدم .گفتم خوب نداره منو دیدم سریع اومد احوال پرسی شمارم رو هنوز ذخیره داشت.بهش گفتم همه قضیه رو و گفتم می خوام تموم بشه همه چی .گفت باشه ولی به خدای احد وواحد تمام این مدت به چشم خواهر باهات حرف می زدم و درد ودل می کردم.حلالم کن.بلاک نکن من پیام نمی دم دیگه .وهمينم بود تا با کانال شما آشنا شدم.خوندم و گریه کردم که چرا چی شد به اینجا رسیدم .من اهل این کارا نبودم.😔😔♀♀ .... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛