eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
683 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
خداوندا ! تو را شکر گذارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنه ای عزیز _ که جانم فدای جان او باد _ قرار دادی. پروردگارا ! تورا سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بوسه بر گونه های بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را _یعنی مجاهدین و شهدای این راه _ به من ارزانی داشتی. ای قادر عزیز و ای رحمان رزاق پیشانی شکر شرم بر آستانه می سایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیع، عطر حقیقیاسلام، قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی بن ابی طالب و فاطمه اطهر بهره مند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمند ترین نعمت هایت است؛ نعمتی که در آن نور است، معنویت، بیقراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که ارامش و معنویت دارد. 🦋🦋@afsaranjangnarm_313🦋🦋
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_اول داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عم
🌹 ❤️ 🌹 بین خواب و بیداری صدای سمیه رو شنیدم : _پاشو دختر چقدر می خوابی .؟.پاشو که شام حاضره +وااای..ساعت چنده؟می خواستم بیام کمک زن عمو برای شام +ساعت ۹من کمک مامان کردم بیا ببین دختر عموت چه کرده خندیدم و گفتم: +دختر عموم یا زن عموم؟😂 بالش و به طرفم پرت کرد و گفت : _اولا مهم سالاده که من خودم درست کردم دوما پاشو لباساتو عوض کن بیا بریم راستی داداشمم اومده پایین برا شام +باشه.برو منم میام سمیه از اتاق رفت بیرون رفتم سمت چمدونم بازش کردم یه روسری با یه لباس بلند و نسبتا گشاد برداشتم وقتی پوشیدم ،رفتم جلو آینه روسریمو کشیدم جلو تا موهام پیدا نباشه نمی دونم چرا این کارو کردم ولی با خودم گفتم باید احترامشون و نگه دارم بالاخره خونه اوناست نباید هرجور دلم می خواد بگردم. در و باز کردم رفتم تو آشپزخونه و سلام کردم زن عمو ظرف سالاد و روی میز گذاشت و رو به من گفت : _سلام دخترم خوب خوابیدی +بله ببخشید فکر کنم زیادی خوابیدم عمو با لبخند گفت: _این چه حرفیه بالاخره خسته بودی دیگه نشستم رو صندلی همین موقع پسر عمو هم اومد و همین طور که صندلیشو میکشید عقب تا بشینه گفت: _سلام.دختر عمو خوش اومدی +سلام،خیلی ممنون و بعد در سکوت شام و خوردیم بعد شام روبه زن عمو گفتم: +خب من خوابیدم دیگه خسته نیستم بزارید من ظرفا رومیشورم زن عمو با لبخند گفت: _نه دخترم تو برو با سمیه بشینید بعد این همه مدت حرف بزنید +حالا وقت هست، اصلا دوتایی باهم میشوریم سمیه اومد پای ظرفشویی و باهم ظرفا رو شستیم البته با کلی کف بازی که سمیه راه انداخت داشتیم دوتایی به سمت اتاقش می رفتیم تا بشینیم حرف بزنیم که زن عمو پرسید : _اتنا جان.برای نماز صبح خودت بیدار میشی یا صدات بزنم یه لحظه موندم همین جوری آخه اونا نمی دونستن من نماز نمی خونم که حتما چون بابام به نماز و روزه معتقد بود اونا فکر کردن منم می خونم. سکوت چند ثانیه ای منو که دید فکر کنم قضیه رو فهمید که گفت: _چایی می خورید براتون بیارم؟ سمیه دره اتاقشو باز کرد و رفتیم تو روبه مامانش گفت: _اره مامان ،ممنون نگاهی به اتاق سمیه انداختم کاغذ دیواری و پرده های یاسی رنگ و بقیه وسایل هم سفید بود +چه قشنگه اتاقت _سلیقه دختر عموت همیشه خوبه🙄 +اوووو چه تعریفیم میکنه از خودش😁 _خب بشین رو تخت باهم حرف بزنیم دوتایی نشستیم رو تختش و از همه چیزی حرف زدیم از خاطرات گذشته تا الان و خواستگارو این جور حرفا اون وسط حرفا زن عمو برامون چایی اورد. یهو نگاهم به ساعت افتاد رو به سمیه گفتم: +وااای.سمیه ساعت چهاره _اللللکی یعنی این همه وقت حرف زدیم +آره لابد من رفتم بخوابم _شب بخیر +دیگه باید بگی صبح بخیر خندیدیم و رفتم سمت اتاقم رو تخت دراز کشیدم و شالم و در اوردم دوباره یاد بابا افتادم با خودم گفتم یعنی عمو میدونه من برا چی اومدم ایران؟. با یاد بابام پرده اشک چشامو پر کرد. یاد حرف سمیه افتادم که گفت: _قراره همه با هم بریم مشهد بچه بودم مشهد رفته بودم خیلی حال و هوای اونجا رو دوست داشتم دلم می خواست بازم برم .تو فکر خاطرات مشهد بودم که خوابم برد...... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 بعد از تحویل چمدونم به امانات راه افتادم‌سمت حرم.تمام مسیر فکرم پیش فاطمه و کاراش بود دقیقه ای نبود که فاطمه از جلوی چشمام کنار بره.فاطمه حتی با مرگش هم به بقیه لطف کرده بود. حس عذاب وجدان داشت می کشتم.. کفشامو درآوردم و گذاشتم توی پلاستیک و نشستم روبروی ایوون طلا.. +خدایا باید چیکار کنم؟چجوری راه درست انتخاب کنم .. اصلا به عرفان گفتم خدا رو پیدا کن مگه من پیداش کردم...وای این چه حرفی بود آخه...اصلا از کجا باید شروع کنم؟ بدجوری با خودم در گیر بودم جوری که حتی متوجه گذر زمان نشدم.ولی انگار خواست خدا بود که با صدای اذان مغرب به خودمم اومدم.. بلند شدم و کفشامو برداشتم تا برم سمت وضو خونه ، نگاهم‌افتاد به تابلویی که نوشته بود *پاسخگویی به سوالات شرعی* ناخودآگاه رفتم‌سمت همونجا ..تا شاید مشکلم حل بشه.رفتم به سمتی که تابلو راهنماییم کرده بود یه حاج آقای پیر نشسته بود.رفتم جلو +سلام حاج آقا -سلام دخترم بفرمایید +اوممم..نمی دونم راستش من هیچی از دین نمی دونم نه یعنی از دلیل و فلسفش تا الانم هرکاری می‌کردم از روی عادت بوده.. اگه یکی بهم بگه نماز نخون برا چی میخونی اصن میگم باشه.. راستش میشه اصلا اول درباره دلیل و فلسفه نماز بگین؟....اره فکر کنم خوب باشه -دخترم ینی واقعا هیچی نمیدونی؟ +راستش.....فک میکردم می‌دونم ولی به روش سختی بهم ثابت شده که نه من هیچی نمیدونم -دخترم تو همین که شروع کردی بری دنبال دینت خیلی خوبه +راستش دوستم از خواسته صدای فاطمه تو گوشم پیچید : به خاطر خدا +یعنی به خاطر خودم و خدای خودم -خیل خب بابا جان،اجازه هست یه نصحیتی بکنم شما رو؟ +بفرمایید حاج آقا -دخترم تو خدا رو میشناسی؟به نظرم برا اولین قدم برو خدا رو بشناس.اگه خدا رو بشناسی میتونی دین خدا رو هم بشناسی،میتونی واجب خدا رو هم درک کنی +خب یعنی‌چی؟چجوری؟ -شناخت خدا از طریقه آیه ها و نشونه های آفرینشیه که وجود داره ،مثه همین کره زمین ،خورشید ،روح انسان... یه راه دیگم‌مطالعه کتاب های اعتقادیه که خدا و صفت خدارو بشناسیم +خب پس یعنی آدم تا خدارو نشناخته نماز و مثلا روزه و اینارو نباید انجام بده؟ -نه دخترم منظورم این بود که اول خدا رو بشناس بعد واجب خدا رو این مربوط به زمان نیست ...از نظر رتبه و مهم بودن گفتم همین شناخت اجمالی برای انجام واجبات هم کفایت میکنه +یعنی چی؟ - یعنی که بدونیم یه آفریننده ای وجود داره ... .... : ✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد 🚫 📱 @afsaranjangnarm_313 ❤️
  •●❥  ❥●• _جواب شکلک سکوته بانو؟! +کامنتای مربوط به استوری رو اکثرا جواب نمیدم... _من فرق دارم خب +ببخشید؟!!! _عصبی نشو دیگه.. منظورم اینکه من یه جورایی دکتر پوستتم😉 سریع خواستم بپیچونمش و از دستش در برم.. گفتم عذر میخوام من باید برم خدانگهدار! خداحافظی کرد و استیکر قلب فرستاد❤️ با دیدن استیکر قلب و جمله من فرق دارم،با خودم کلنجار رفتم،بلاکش کنم یا نه؟! توی فکر بودم که مدیر ساختمون برا گرفتن شارژ اومد.. بعدش کلا داستان افشین و قلب و بلاک یادم رفت! هر سری که استوری میذاشتم،افشین بدو بدو میومد دایرکت.. حرف خاصی نمیزد،منتها به هیچ وجه دوست نداشتم بیاد دایرکت.. اما روم نمیشد بهش بگم! هر چقدر من خشک و رسمی جواب میدادم،برعکس افشین خیلی راحت و خودمونی حرف میزد.. صحبتاش در مورد داروهای گیاهی بود و انصافا حرف دیگه ای در میون نبود.. فقط نوع بیانش طوری بود که انگار نه انگار داره با یه نامحرم صحبت میکنه.. توی بیوی اینستا نوشته بودم دایرکت آقایون=بلاک! نمیدونم چرا نمیتونستم بلاکش کنم! از یه طرف لحن بیانش اذیتم میکرد از طرفی میگفتم چقدر منفی فکر میکنی بنده خدا حرفی نزد که... فقط داره بهت کمک میکنه! الکی الکی خودمو با این توجیه گول میزدم.. چند روزی کامنت استوری رو بستم تا افشین نیاد دایرکت... یه روز عصر،عکس نیم رخ از خودم با خواهرزاده ام که تازه بدنیا اومده بود رو گذاشتم استوری... کامنت رو هم بسته بودم اما باز سروکله افشین خان پیدا شد.. _به به! بانو قدم نو رسیده مبارک!😍 دختر خودته؟ +نه...خواهرزادمه ببخشید اما من کامنت استوری رو بستم که کسی دایرکت نیاد! شکلک دلخوری فرستاد😒 گفتم معذرت میخوام اما لطف کنید دیگه پیام ندید! _مگه من حرف خاصی بهت میزنم؟ +نه _پس چرا عصبی شدی؟! +عصبی نیستم! اما من متاهلم ... ادامه دارد... @Afsaranjangnarm_313
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... @afsaranjangnarm_313