حاج حسین یکتا:
ما مأمورین انقلاب اسلامی هستیم، نه مسئولین انقلاب؛ مسئولیت گرفتنی است و تمام شدنی؛ اما مأموریت تکلیفی است و دائمی...✌️🏻
✌️🏻 @afsaranjangnarm_313 ✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کمی_سیاست
پیش بینی قریب الوقوع رهبری درباره نظام ستمگر آمریکا
((آمریکا غرق خواهد شد))
🇺🇸کرونا اقتصاد آمریکا را فلج خواهد کرد👊
😷@afsaranjangnarm_313 ✌️🏻
#رفیقانه ❤️
[ آری آغاز دوست داشتن است😍
گرچه پایان راه ناپیداست...🤔
من به پایان دگر نیندیشم😉
که همین دوست داشتن زیباست😌]
🌸🌱 @afsaranjangnarm_313 🌱🌸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_خاطره 📜
با اینکه خیلی دوست داشتم ببینمت،اما نشد...
چون من صدای کمک خواستن بچه شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم.
از پدرتان راضی باشید و مادرتان را تنها نگذارید.
گوش به فرمان #امام_خامنهای باشید...
امضا📝:پدری که همیشه به یادتان هست.
{پسر #شهید بعد از رفتنش به سوریه متولد شد و هرگز #پدرش را ندید😔}
👆وصیت نامه شهید سجاد طاهر نیا برای پسرش که هرگز او را ندید...
🌷 @afsaranjangnarm_313 🌷
#رمضان_مبارک
🌙📿🌙📿🌙📿
*اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟*
*حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه .*
*حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ،* *مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه.*
*من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی .*
*این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (عج) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج) باشن و برای ظهورش دعا کنن.*
📿🌙📿🌙📿🌙
💛 @afsaranjangnarm_313 💛
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_اول داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عم
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمت_دوم
بین خواب و بیداری صدای سمیه رو شنیدم :
_پاشو دختر چقدر می خوابی .؟.پاشو که شام حاضره
+وااای..ساعت چنده؟می خواستم بیام کمک زن عمو برای شام
+ساعت ۹من کمک مامان کردم بیا ببین دختر عموت چه کرده
خندیدم و گفتم:
+دختر عموم یا زن عموم؟😂
بالش و به طرفم پرت کرد و گفت :
_اولا مهم سالاده که من خودم درست کردم دوما پاشو لباساتو عوض کن بیا بریم راستی داداشمم اومده پایین برا شام
+باشه.برو منم میام
سمیه از اتاق رفت بیرون رفتم سمت چمدونم بازش کردم یه روسری با یه لباس بلند و نسبتا گشاد برداشتم وقتی پوشیدم ،رفتم جلو آینه روسریمو کشیدم جلو تا موهام پیدا نباشه نمی دونم چرا این کارو کردم ولی با خودم گفتم باید احترامشون و نگه دارم بالاخره خونه اوناست نباید هرجور دلم می خواد بگردم.
در و باز کردم رفتم تو آشپزخونه و سلام کردم
زن عمو ظرف سالاد و روی میز گذاشت و رو به من گفت :
_سلام دخترم خوب خوابیدی
+بله ببخشید فکر کنم زیادی خوابیدم
عمو با لبخند گفت:
_این چه حرفیه بالاخره خسته بودی دیگه
نشستم رو صندلی همین موقع پسر عمو هم اومد و همین طور که صندلیشو میکشید عقب تا بشینه گفت:
_سلام.دختر عمو خوش اومدی
+سلام،خیلی ممنون
و بعد در سکوت شام و خوردیم بعد شام روبه زن عمو گفتم:
+خب من خوابیدم دیگه خسته نیستم بزارید من ظرفا رومیشورم
زن عمو با لبخند گفت:
_نه دخترم تو برو با سمیه بشینید بعد این همه مدت حرف بزنید
+حالا وقت هست، اصلا دوتایی باهم میشوریم
سمیه اومد پای ظرفشویی و باهم ظرفا رو شستیم البته با کلی کف بازی که سمیه راه انداخت
داشتیم دوتایی به سمت اتاقش می رفتیم تا بشینیم حرف بزنیم که زن عمو پرسید :
_اتنا جان.برای نماز صبح خودت بیدار میشی یا صدات بزنم
یه لحظه موندم همین جوری آخه اونا نمی دونستن من نماز نمی خونم که حتما چون بابام به نماز و روزه معتقد بود اونا فکر کردن منم می خونم.
سکوت چند ثانیه ای منو که دید فکر کنم قضیه رو فهمید که گفت:
_چایی می خورید براتون بیارم؟
سمیه دره اتاقشو باز کرد و رفتیم تو روبه مامانش گفت:
_اره مامان ،ممنون
نگاهی به اتاق سمیه انداختم کاغذ دیواری و پرده های یاسی رنگ و بقیه وسایل هم سفید بود
+چه قشنگه اتاقت
_سلیقه دختر عموت همیشه خوبه🙄
+اوووو چه تعریفیم میکنه از خودش😁
_خب بشین رو تخت باهم حرف بزنیم
دوتایی نشستیم رو تختش و از همه چیزی حرف زدیم از خاطرات گذشته تا الان و خواستگارو این جور حرفا اون وسط حرفا زن عمو برامون چایی اورد.
یهو نگاهم به ساعت افتاد رو به سمیه گفتم:
+وااای.سمیه ساعت چهاره
_اللللکی یعنی این همه وقت حرف زدیم
+آره لابد من رفتم بخوابم
_شب بخیر
+دیگه باید بگی صبح بخیر
خندیدیم و رفتم سمت اتاقم رو تخت دراز کشیدم و شالم و در اوردم
دوباره یاد بابا افتادم با خودم گفتم یعنی عمو میدونه من برا چی اومدم ایران؟.
با یاد بابام پرده اشک چشامو پر کرد.
یاد حرف سمیه افتادم که گفت:
_قراره همه با هم بریم مشهد
بچه بودم مشهد رفته بودم خیلی حال و هوای اونجا رو دوست داشتم دلم می خواست بازم برم .تو فکر خاطرات مشهد بودم که خوابم برد......
#ادامه_داره
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمت_دوم بین خواب و بیداری صدای سمیه رو شنیدم : _پاشو دختر چقدر می
#به_وقت_رمان📔✨
اینم از قسمت دوم😊
امیدوارم بخونین ، پشیمون نمیشین🙃