eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
672 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 خدایا تو بساز توبسازی قشنگه...! 🕯 @afsaranjangnarm_313 💌
حاج حسین یکتا: ما مأمورین انقلاب اسلامی هستیم، نه مسئولین انقلاب؛ مسئولیت گرفتنی است و تمام شدنی؛ اما مأموریت تکلیفی است و دائمی...✌️🏻 ✌️🏻 @afsaranjangnarm_313 ✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش بینی قریب الوقوع رهبری درباره نظام ستمگر آمریکا ((آمریکا غرق خواهد شد)) 🇺🇸کرونا اقتصاد آمریکا را فلج خواهد کرد👊 😷@afsaranjangnarm_313 ✌️🏻
❤️ [ آری آغاز دوست داشتن است😍 گرچه پایان راه ناپیداست...🤔 من به پایان دگر نیندیشم😉 که همین دوست داشتن زیباست😌] 🌸🌱 @afsaranjangnarm_313 🌱🌸
📜 با اینکه خیلی دوست داشتم ببینمت،اما نشد... چون من صدای کمک خواستن بچه شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم. از پدرتان راضی باشید و مادرتان را تنها نگذارید. گوش به فرمان باشید... امضا📝:پدری که همیشه به یادتان هست. {پسر بعد از رفتنش به سوریه متولد شد و هرگز را ندید😔} 👆وصیت نامه شهید سجاد طاهر نیا برای پسرش که هرگز او را ندید... 🌷 @afsaranjangnarm_313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙📿🌙📿🌙📿 *اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟* *حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه .* *حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ،* *مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه.* *من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی .* *این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (عج) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج) باشن و برای ظهورش دعا کنن.* 📿🌙📿🌙📿🌙 💛 @afsaranjangnarm_313 💛
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_اول داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عم
🌹 ❤️ 🌹 بین خواب و بیداری صدای سمیه رو شنیدم : _پاشو دختر چقدر می خوابی .؟.پاشو که شام حاضره +وااای..ساعت چنده؟می خواستم بیام کمک زن عمو برای شام +ساعت ۹من کمک مامان کردم بیا ببین دختر عموت چه کرده خندیدم و گفتم: +دختر عموم یا زن عموم؟😂 بالش و به طرفم پرت کرد و گفت : _اولا مهم سالاده که من خودم درست کردم دوما پاشو لباساتو عوض کن بیا بریم راستی داداشمم اومده پایین برا شام +باشه.برو منم میام سمیه از اتاق رفت بیرون رفتم سمت چمدونم بازش کردم یه روسری با یه لباس بلند و نسبتا گشاد برداشتم وقتی پوشیدم ،رفتم جلو آینه روسریمو کشیدم جلو تا موهام پیدا نباشه نمی دونم چرا این کارو کردم ولی با خودم گفتم باید احترامشون و نگه دارم بالاخره خونه اوناست نباید هرجور دلم می خواد بگردم. در و باز کردم رفتم تو آشپزخونه و سلام کردم زن عمو ظرف سالاد و روی میز گذاشت و رو به من گفت : _سلام دخترم خوب خوابیدی +بله ببخشید فکر کنم زیادی خوابیدم عمو با لبخند گفت: _این چه حرفیه بالاخره خسته بودی دیگه نشستم رو صندلی همین موقع پسر عمو هم اومد و همین طور که صندلیشو میکشید عقب تا بشینه گفت: _سلام.دختر عمو خوش اومدی +سلام،خیلی ممنون و بعد در سکوت شام و خوردیم بعد شام روبه زن عمو گفتم: +خب من خوابیدم دیگه خسته نیستم بزارید من ظرفا رومیشورم زن عمو با لبخند گفت: _نه دخترم تو برو با سمیه بشینید بعد این همه مدت حرف بزنید +حالا وقت هست، اصلا دوتایی باهم میشوریم سمیه اومد پای ظرفشویی و باهم ظرفا رو شستیم البته با کلی کف بازی که سمیه راه انداخت داشتیم دوتایی به سمت اتاقش می رفتیم تا بشینیم حرف بزنیم که زن عمو پرسید : _اتنا جان.برای نماز صبح خودت بیدار میشی یا صدات بزنم یه لحظه موندم همین جوری آخه اونا نمی دونستن من نماز نمی خونم که حتما چون بابام به نماز و روزه معتقد بود اونا فکر کردن منم می خونم. سکوت چند ثانیه ای منو که دید فکر کنم قضیه رو فهمید که گفت: _چایی می خورید براتون بیارم؟ سمیه دره اتاقشو باز کرد و رفتیم تو روبه مامانش گفت: _اره مامان ،ممنون نگاهی به اتاق سمیه انداختم کاغذ دیواری و پرده های یاسی رنگ و بقیه وسایل هم سفید بود +چه قشنگه اتاقت _سلیقه دختر عموت همیشه خوبه🙄 +اوووو چه تعریفیم میکنه از خودش😁 _خب بشین رو تخت باهم حرف بزنیم دوتایی نشستیم رو تختش و از همه چیزی حرف زدیم از خاطرات گذشته تا الان و خواستگارو این جور حرفا اون وسط حرفا زن عمو برامون چایی اورد. یهو نگاهم به ساعت افتاد رو به سمیه گفتم: +وااای.سمیه ساعت چهاره _اللللکی یعنی این همه وقت حرف زدیم +آره لابد من رفتم بخوابم _شب بخیر +دیگه باید بگی صبح بخیر خندیدیم و رفتم سمت اتاقم رو تخت دراز کشیدم و شالم و در اوردم دوباره یاد بابا افتادم با خودم گفتم یعنی عمو میدونه من برا چی اومدم ایران؟. با یاد بابام پرده اشک چشامو پر کرد. یاد حرف سمیه افتادم که گفت: _قراره همه با هم بریم مشهد بچه بودم مشهد رفته بودم خیلی حال و هوای اونجا رو دوست داشتم دلم می خواست بازم برم .تو فکر خاطرات مشهد بودم که خوابم برد...... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹