#بسم_رب_شهدا
رفاقت مثل یک هنره...🌼
باید تمرین کرد و یاد گرفت.
هر کسی نمیتونه ادعا کنه رفاقتو بلدِ...
#ازشهدایادبگیریم
🌷@afsaranjangnarm_313 🌷
#استاد_پناهیان
#محرم
#کرونا
🔻 چند پیشنهاد برای مراسم محرم امسال (۱)
🌀 چهل روز زیارت عاشورا، برای کمرونق نشدن محرم امسال
🔹 حدود چهل روز تا محرم باقی مانده است، هر کسی میتواند، در این چهل روز، چهل زیارت عاشورا بخواند؛ فقط برای این حاجت:
«خدایا، امسال محرم، رونق عزاداری حسین(ع) را از ما نگیر! این بیماریها و این موانع، مانع نشود. خدایا تو را قسم میدهیم به حق امامحسین(ع) ماه محرم امسال را مثل ماه رمضانِ امسال، کمرونق قرار نده...»
🔹 این را از خدا بخواهید؛ خواستۀ شما در عالم اثر دارد. توسل به خود اباعبداللهالحسین(ع) را یک کار ضروری برای خودتان بهحساب بیاورید؛ آنهم با خواندن زیارت عاشورا.
🔹 اگر شما اینکار را انجام بدهید، آنوقت میپرسند: «اینها برای چه دارند گریه میکنند، چهل روز زیارت عاشورا میخوانند برای چه حاجتی؟» میگویند: چون مجلسِ حسینش را میخواهد...
🔹 اگر به شما گفتند: «خُب هرکدامتان بروید یک گوشهای گریه کنید» بگویید: «مگر فاطمیه است؟! عاشورا باید شلوغ باشد..»
🚩هیئت روضه العباس - ۹۹.۴.۲۱
👈🏻صوت و متن کامل:
📎 Panahian.ir/post/6405
@afsaranjangnarm_313
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_خاطره📜
🌹دوستان شهید مهدی باکری فرمانده شجاع لشکر 31 عاشورا می گویند:
آن زمان که مهدی مجرد بود خیلی به او یادآوری می شد که ازدواج کند و ایشان با صداقت وصف ناپذیری می گفتند : «آن 🌹آدمی که من در انتظار اویم باید بتواند اسلحه به دست بگیرد» او مهریه همسرش را اسلحه کلت خود قرار داد و درست یک روز پس از عقد خود عازم جبهه شد و تا سه ماه برنگشت .
🌹همسرش می گوید « مرخصی برای مهدی مفهومی نداشت فقط یک بار از طرف لشکر او را به سوریه فرستادند جز این هرگز مرخصی نگرفت و تمام وقت خود را در جبهه گذرانید .
•|خاطرهاے از شهید💔
مهدی باکری🕊|•
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_یازدهم📚
عارفه از بیمارستان اومد بیرون سوار ماشین شد و همون طور که نفس نفس میزد گفت:
-رفتم ایستگاه پرستاری پرسیدم فقط پاش شکسته و سرش آسیب دیده از پرستاره پرسیدم تختشو بهم نشون داد، رفتم از دور دیدمش حالش در کل خوب بود حالا بگو کیه این دختره؟
+یه نفس بگیر،باشه میگم
-بگو ،می خوای ازدواج کنی؟دوست اجتماعی؟برادر این کارا آخر عاقبت نداره ها
نگاه چپ چپی به عارفه انداختم و گفتم:
+این فکرا چیه میکنی
گوشیمو برداشتم و شماره مسعود و گرفتم
-بگووووووووو
+بابا رفیقم باهاش تصادف کرده
الو مسعود
-بله ؟زندس؟
شیطونه میگفت بهش بگم رفته تو کما ولی گفتم:
اره زندس حالشم خوبه
-عه پس باشه ،بای
پسره ی.....
-خب خود رفیقت کو؟
+چه میدونم ترسیده رفته شمال
-وا چه مسخره
+خیلی
-خب کجا میریم؟
+دیگه کم کم باید بریم ناهار بخوریم
-باشه پس زنگ بزنم مامان بگم
+باشه
عارفه مشغول تلفن شد منم حرکت کردم به سمت یه پیتزا فروشی که ماله رفیقم بود عارفه تلفنش تموم شد
+چی گفت مامان؟
-گفت عصر خواستگارا میان زود بریم خونه
+حالا چرا عصر؟
-فکر میکنم چون کار دارن می خوان برگردن کرج
بعد از یه ربع رسیدیم به جایی که مورد نظرم بود با عارفه پیاده شدم رفتیم تو
یه میز و انتخاب کردیم و نشستیم بعد از سفارش دوتا پیتزا پپرونی و سیب زمینی سرخ شده
رو به عارفه گفتم:
+جا مامان خالیه که بگه اینا چیه میخورین
-وای آره 😂
+خب خب عارفه خانوم به سلامتی کی قراره از دستت خلاص بشیم؟؟
عارفه اول اخمی کردو بعد گفت:
-ملت برادر دارن منم برادر دارم خلاص شم ینی چی من اصن قصد ازدواج ندارم
با خنده به عارفه گفتم:
-تو که راست میگی الان هم تو دل من دارن کیلو کیلو قند آب میکنن
+وا داداش
دیگه اذیتش نکردم غذاها رو آوردن روی میز شروع کردیم به خوردن بعد از تموم شدن به صندلی تکیه دادم یه نفس کشیدم
-وااایییی خیلییی پیتزا خوردیم دارم میترکم
+آره خوشمزه بود چسبید
سوییچ ماشین و دادم عارفه تا بره خودمم
رفتم حساب کردم و یکم با رفیقم گپ زدم و رفتم تو ماشین
+خب عارفه چقدر وقت داریم؟
-الان حدود سه ساعت تا اومدنشون مونده
+خب پس وقت هست دیگه کجا بریم؟
-نمی دونم آب میوه چطوره؟
+اوووم ...خوبه نظرت چیه بریم اونجا که قبلا بابا مارو میبرد؟
-مغازه عمو اسماعیل و میگی؟
+اوهوم
-اونجا که عالیهه فقط خیلی دوره
+زود میریم و میایم
-باشه پس بریم یکم محله قدیمم بچرخیم
راه افتادیم سمت محله قدیممون همون جایی که تا موقعی که اونجا زندگی می کردیم همه چی خوب بود پایه ثابت مسجد و بسیج بودم خیلی دلم نمی خواست بریم اونجا ولی یهو یادم افتاد که عارفه خیلی وقت پیش بهم گفته بود بریم
موقع خوردن آب میوه عارفه گفت :
-عرفان امروز مهربون شدی نکنه قراره کم کم بگی برم برات خواستگاری؟
+خواستگاری کجا بود بچه
- میگم این دختر خانومی که امروز تو بیمارستان رفتم سراغش هم خوبه ها😂
و بعد چشمک شیطونی به من زد
+برو بابا تو ار کجا دو دقیقه ای فهمیدی خوبه؟
-همینجوری
+تو خودت رفتی قاطی مرغا فعلا بسه
-عه من که هنوز نرفتم.....هییییع عرفان ساعت.......
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱