eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
672 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
رفاقت مثل یک هنره...🌼 باید تمرین کرد و یاد گرفت. هر کسی نمیتونه ادعا کنه رفاقتو بلدِ... 🌷@afsaranjangnarm_313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌🏻 📱 👱🏻‍♂ ساخت خودمون🤩 🧢@afsaranjangnarm_313🧢
🔻 چند پیشنهاد برای مراسم محرم امسال (۱) 🌀 چهل روز زیارت عاشورا، برای کم‌رونق نشدن محرم امسال 🔹 حدود چهل روز تا محرم باقی مانده است، هر کسی می‌تواند، در این چهل روز، چهل زیارت عاشورا بخواند؛ فقط برای این حاجت: «خدایا، امسال محرم، رونق عزاداری حسین(ع) را از ما نگیر! این بیماری‌ها و این موانع، مانع نشود. خدایا تو را قسم می‌دهیم به حق امام‌حسین(ع) ماه محرم امسال را مثل ماه رمضانِ امسال، کم‌رونق قرار نده...» 🔹 این را از خدا بخواهید؛ خواستۀ شما در عالم اثر دارد. توسل به خود اباعبدالله‌الحسین(ع) را یک کار ضروری برای خودتان به‌حساب بیاورید؛ آن‌هم با خواندن زیارت عاشورا. 🔹 اگر شما این‌کار را انجام بدهید، آن‌وقت می‌پرسند: «اینها برای چه دارند گریه می‌کنند، چهل روز زیارت عاشورا می‌خوانند برای چه حاجتی؟» می‌گویند: چون مجلسِ حسینش را می‌خواهد... 🔹 اگر به شما گفتند: «خُب هرکدامتان بروید یک گوشه‌ای گریه کنید» بگویید: «مگر فاطمیه است؟! عاشورا باید شلوغ باشد..» 🚩هیئت روضه العباس - ۹۹.۴.۲۱ 👈🏻صوت و متن کامل: 📎 Panahian.ir/post/6405 @afsaranjangnarm_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 🌹دوستان شهید مهدی باکری فرمانده شجاع لشکر 31 عاشورا می گویند: آن زمان که مهدی مجرد بود خیلی به او یادآوری می شد که ازدواج کند و ایشان با صداقت وصف ناپذیری می گفتند : «آن 🌹آدمی که من در انتظار اویم باید بتواند اسلحه به دست بگیرد» او مهریه همسرش را اسلحه کلت خود قرار داد و درست یک روز پس از عقد خود عازم جبهه شد و تا سه ماه برنگشت . 🌹همسرش می گوید « مرخصی برای مهدی مفهومی نداشت فقط یک بار از طرف لشکر او را به سوریه فرستادند جز این هرگز مرخصی نگرفت و تمام وقت خود را در جبهه گذرانید . •|خاطره‌اے از شهید💔 مهدی باکری🕊|• 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 عارفه از بیمارستان اومد بیرون سوار ماشین شد و همون طور که نفس نفس میزد گفت: -رفتم ایستگاه پرستاری پرسیدم فقط پاش شکسته و سرش آسیب دیده از پرستاره پرسیدم تختشو بهم نشون داد، رفتم از دور دیدمش حالش در کل خوب بود حالا بگو کیه این دختره؟ +یه نفس بگیر،باشه میگم -بگو ،می خوای ازدواج کنی؟دوست اجتماعی؟برادر این کارا آخر عاقبت نداره ها نگاه چپ چپی به عارفه انداختم و گفتم: +این فکرا چیه میکنی گوشیمو برداشتم و شماره مسعود و گرفتم -بگووووووووو +بابا رفیقم باهاش تصادف کرده الو مسعود -بله ؟زندس؟ شیطونه میگفت بهش بگم رفته تو کما ولی گفتم: اره زندس حالشم خوبه -عه پس باشه ،بای پسره ی..... -خب خود رفیقت کو؟ +چه میدونم ترسیده رفته شمال -وا چه مسخره +خیلی -خب کجا میریم؟ +دیگه کم کم باید بریم ناهار بخوریم -باشه پس زنگ بزنم مامان بگم +باشه عارفه مشغول تلفن شد منم حرکت کردم به سمت یه پیتزا فروشی که ماله رفیقم بود عارفه تلفنش تموم شد +چی گفت مامان؟ -گفت عصر خواستگارا میان زود بریم خونه +حالا چرا عصر؟ -فکر میکنم چون کار دارن می خوان برگردن کرج بعد از یه ربع رسیدیم به جایی که مورد نظرم بود با عارفه پیاده شدم رفتیم تو یه میز و انتخاب کردیم و نشستیم بعد از سفارش دوتا پیتزا پپرونی و سیب زمینی سرخ شده رو به عارفه گفتم: +جا مامان خالیه که بگه اینا چیه میخورین -وای آره 😂 +خب خب عارفه خانوم به سلامتی کی قراره از دستت خلاص بشیم؟؟ عارفه اول اخمی کردو بعد گفت: -ملت برادر دارن منم برادر دارم خلاص شم ینی چی من اصن قصد ازدواج ندارم با خنده به عارفه گفتم: -تو که راست میگی الان هم تو دل من دارن کیلو کیلو قند آب میکنن +وا داداش دیگه اذیتش نکردم غذاها رو آوردن روی میز شروع کردیم به خوردن بعد از تموم شدن به صندلی تکیه دادم یه نفس کشیدم -وااایییی خیلییی پیتزا خوردیم دارم میترکم +آره خوشمزه بود چسبید سوییچ ماشین و دادم عارفه تا بره خودمم رفتم حساب کردم و یکم با رفیقم گپ زدم و رفتم تو ماشین +خب عارفه چقدر وقت داریم؟ -الان حدود سه ساعت تا اومدنشون مونده +خب پس وقت هست دیگه کجا بریم؟ -نمی دونم آب میوه چطوره؟ +اوووم ...خوبه نظرت چیه بریم اونجا که قبلا بابا مارو می‌برد؟ -مغازه عمو اسماعیل و میگی؟ +اوهوم -اونجا که عالیهه فقط خیلی دوره +زود میریم و میایم -باشه پس بریم یکم محله قدیمم بچرخیم راه افتادیم سمت محله قدیممون همون جایی که تا موقعی که اونجا زندگی می کردیم همه چی خوب بود پایه ثابت مسجد و بسیج بودم خیلی دلم نمی خواست بریم اونجا ولی یهو یادم افتاد که عارفه خیلی وقت پیش بهم گفته بود بریم موقع خوردن آب میوه عارفه گفت : -عرفان امروز مهربون شدی نکنه قراره کم کم بگی برم برات خواستگاری؟ +خواستگاری کجا بود بچه - میگم این دختر خانومی که امروز تو بیمارستان رفتم سراغش هم خوبه ها😂 و بعد چشمک شیطونی به من زد +برو بابا تو ار کجا دو دقیقه ای فهمیدی خوبه؟ -همین‌جوری +تو خودت رفتی قاطی مرغا فعلا بسه -عه من که هنوز نرفتم.....هییییع عرفان ساعت....... ..... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا