📡⛓️
#سواد_رسانه
#جنگ_نرم
جنگ نرم مرد میخواهد،محڪم و استوار...
خواهرم،برادرم،خیلی حواست به سنگرت باشد.
چادرت،ایمانت،غیرتت؛
درست همه و همه را هدف گرفته اند؛همه را...
دشمن جنگ نرم را از جنگ سخت جدی تر گرفته است؛
مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای.
جنگ نرم،جنگ نرم،جنگ نرم
را جدی بگیرید.
#شهید_محسن_حججے🥀
#اندکیتفکر💡⚡️
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
{•⚔📱•}
زندهترینروزهاۍزندگےِ
یکمرد؛آنروزهایےاستکھ
درمبارزهمیگذراند ...✊🏼
+آوینیجآن♡
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفدهم🖇
سه روز مثل برق و باد گدشت و من نتونستم پرستاری ک مورد تاییدم باشه رو پیدا کنم
-بلژیت ....بلژیت
*چیه؟
-پاشو اماده شو بریم پیش دوستت
*دوستم کیه؟
-نظر خودت چیه؟
*پیش مهدی جون؟
نمیدونم چ کاریزمایی درون این دختر وجود داشت که بلژیت اینقدر بهش علاقه داشت
-اوهوم بدو
راستی بلژیت....شماره یا ادرسی ازش داری؟
*اوممممممم.....اره فک کنم داشته باشم
♤دوساعت بعد♤
-بلژیت برو بازی کن من باخانوم دکتر کار دارم
*باشه
+بفرمایید
-اول ازتون ممنونم که با دوستتون صحبت کردید که بلژیت پیشش بمونه و دوم میخواستم خواهش کنم که....
+راحت باشید
-درحقیقت...میخواستم خواهش کنم چ شما و چ دوستتون جلوی بلژیت از افکارتون حرفی نزنید
در برابر حرف های من سکوت کرد و هیچ نگفت و من هم این سکوت رو گذاشتم پای موافقتش
قرار شد از همین لحظه اون پرستار کارش رو شروع کنه منم برم به کارهای خودم برسم.
پرستار بلژیت و اون خانوم دکتر باهم همسایه بودند و همین من رو نگران میکرد
اینکه اون دختر روی بلژیت اثر بگذاره و اون هم رو ببره ب سمت تروریست های داعشی
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
#استاد_پناهیان
•|🌸🌿|•
استادپناهیانفرمودند:
تامیتوانیدعکسآقارادرفضایمجازی
منتشرکنیدتابھ دستهمهعالمبرسد؛
انسانهایپاکطینتگاهی
بادیدنچهره🙂🌹 اولیاءاللهمنقلبمیشوند!
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
#حرفحساب 👌🏼
داریم به روزایۍ میرسیم
ڪه از خیلۍ از مذهبیامون،
صرفا یه تیپِ مذهبۍوتسبیحو
انگشتر عقیق
باقۍ مونده...
ڪو آرمانهامون پس..!🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
⚔@afsaranjangnarm_313📱
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_خاطره 📜
🌹همه مضطرب بودن. که به فاطمه چهطور بگن. تمام زندگی فاطمه فقط باباش بود. میگفتن مامانت بیشتر دوست داری یا بابات؟ بدون هیچ درنگی میگفت: "بابا"...
.
🌹گفتم خودم به فاطمه میگم. بغلش کردم، مثل طوری که باباش بغلش میکرد. آقا مصطفی میخواست فاطمه رو بخوابونه، رو پاش نمیذاشت. میذاشت روی سینش باهاش حرف میزد تا بخوابه. بغلش کردم و گفتم تا حالا اگه میخواستی چیزی رو به بابا بگی چهطور میگفتی؟ گفت: "تلفن میکردم یا میموندم تا بیاد بهش بگم". گفتم اگه میخواستی چیزی رو نشونش بدی چهطور؟ گفت: "هر بار میومد بهش نشون میدادم". گفتم من برات یه خبر خوش دارم که از این به بعد بابات همیشه پیشته. نیاز نیست دیگه زنگ بزنی یا صبر کنی تا بیاد. اون دیگه همیشه پیش دخترشه. مراقبته. هر وقت بخوای میتونی باهاش حرف بزنی. همه کارات و چیزاتُ میبینه.
«دم عشق،دمشق»
•|خاطرهایازشهید💔مصطفیصدرزاده🕊|•
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
#حاج_قاسم💔
🥀رفتن تو زلزله مهیبی بود که هنوز زیر آوار نبودنش هستیم. مرد با اخلاص خدا ما را هم دعا کن از این حصار و زندان در آییم.
☝️🏻با مذاکره هرچی برگرده حاج قاسممون برنمیگرده....
#ادمین_ساز📸
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
﷽
#حضرتعشق
#قسمتهجدهم
پرستار بلژیت یه دختر 27،28ساله بود.چند سالی میشد که ازدواج کرده بود وبچه دار نمیشد و همین علاقش ب بچه ها و داشتن خونه و زندگی خیال من رو کمی از بابت بلژیت راحت میکرد.
نکاتی که به نظرم لازم بود که بدونه رو بهش گوشزد کردم و گفتم که اگر میتونه و مشکلی نداره بلژیت رو پیش خودش نگه داره تا کارهای من سر و سامون بگیره.
اون هم انگار خیلی علاقه مند ب بچه ها بود که فوراً قبول کرد.
از بلژیت هم خداحافظی کردم و نکاتی رو هم بهش گوش زد کردم و ب سمت محل کارم حرکت کردم.
به محل کارم که رسیدم رییس اومد و من رو ب همه معرفی کرد و از من خواست تا کارم رو شروع کنم.
نشستم پشت میز و استارت کارم رو زدم.
سکوت عجیبی در دفتر برقرار بود و این من رو که عمری با صدای خنده بلژیت سر کرده بودم بسیار سخت بود.حدود 7بعدازظهر بود که کارهام تموم شد و ب سمت خونه خودم راه بیفتم.
خواستم از اونجا بزنم بیرون ک معاون شرکت صدام کرد
-من سراپا گوشم بفرمایید
🔹ببین پسر جون تو تازه کاری.سعی کن مراقب کارهات باشی
فضولی نکنی و سرت ب کار خودت باشه
درست متوجه نشدم داره از چی صحبت میکنه اما برای جلوگیری از ضایع شدنم سری ب معنی تایید تکون دادم
-باشه و ممنوم از توصیتون
دیگه منتظر جوابی از طرف اون نشدم و از ماشین پیاده شدم و ب سمت خونه راه افتادم
بین راه فکرم همش پیش بلژیت بود و نگرانش بودم مدام فکر ک خیال میکردم که نکنه اونا چیزی بهش بگن و افکار و عقایدش تغییر بکنه
خواستم سری به بلژیت بزنم اما نظرم تغییر کرد اون باید کم کم مستقل بودن رو یاد بگیره تا اگر زمانی من نبودم اسیب نخوره.
تو افکار خودم برای اینده بلژیت غرق بودم که وقتی سر بالا اوردم کمی دقت به خرج دادم خودم رو جلوی خونه اون پرستار پیدا کردم.
خواستم سریع از اونجا دور بشم تا بلژیت منو نبینه و بی قراری کنه اما دیر شده بود به محض برگشتنم بلژیت،پرستار و اون خانوم دکتر رو دیدم ک ب سمت خونه میومدن.
✍️نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
@afsaranjangnarm_313📍