『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتشانزدهم نماز خونده بودیم و نشسته بودیم توی صحن،باد خنکی میوم
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتهفدهم
جلوی اینه روسری آبیمو لبنانی بستم،دیگه یاد گرفته بودم چطوری باید ببندم.
امروز یه مانتوی ابی و شلوار مشکی پوشیده بودم.این روسری رو هم دیروز که با زن عمو رفتیم خرید برام خریدش و با رنگ چشمام ست شده بود. رنگ چشمام هم رنگ چشمای آبی مادربزرگم بود بابا همیشه میگه:
_منو یاد مادرم میندازی
سمیه رفته بود اتاقشون یه سر بزنه،امروز روز اخری بود که اینجا بودیم و الان داشتیم برای اخرین بار می رفتیم حرم،کیفمو برداشتم و به سمت اتاق عمو راه افتادم . دیروز توی راه که داشتین میرفتیم خرید سمیه گفت:
_اتنا به یه چیزی دقت کردی؟اینکه از وقتی اومدیم مشهد تو این همه گریه کردی ولی نفست نگرفته و از اسپری استفاده نکردی.
خودم حواسم به این موضوع نبود، واقعا امام رضا خوبی و آقایی رو در حق من تموم کرده بود😭سمیه گفت خوش به حالت چقدر امام رضا هواتو داره .شرمنده شده بودم با این همه بدی ولی امام رضا..........
در زدم پسر عمو در رو باز کرد:
_بفرمایید تو دختر عمو
+نه دیگه به سمیه بگید بیاد بریم
_دارن با خاله و مامان چایی می خورن شمام بیاین تو
از جلوی در کنار رفت و من رفتم تو روبه همه سلام کردم .
خاله سمیه گفت:
_وای دخترم چقدر روسری و چادرت بهت میاد ماشالا بزار و ان یکاد بخونم
+شما لطف دارین☺️
زن عمو هم همونطور که حرف خاله رو تایید می کرد یه لیوان چایی داد دستم.
*ممنون
_اینو بخور دیگه بریم
+خیلی زود این سه روز تموم شد،اینجارو خیلی دوست دارم کاش بازم می موندیم
سمیه که داشت چادرشو سر می کرد گفت:
_به قول خاله ایشالا دفعه دیگه ماه عسل😉
همه خندیدم و گفتم:
+اگه این جوریه که تو فکر کنم یکی دو هفته دیگه اینجا باشی😉
همه زدن زیر خنده و سمیه یه بالش برداشت و به سمتم پرت کرد که تو هوا گرفتم
صورتش از خجالت سرخ شده بود و از دست من عصبانی بود گفت:
_باشه نوبت توهم می رسه ها الان بشین به من بخند
+حالا که من قرار نیست ازدواج کنم و نمی خوام هم ازدواج کنم
زن عمو و عمو یهو هم زمان گفتن:
_چراااااااااااا؟😳
زدیم زیر خنده(البته قشنگ و مثل خانوما می خندیدیم فکر نکنید دهنمون دومتر باز بود😁)
+تازه بابام می خواد بیاد پیشم برا چی ازدواج کنم...
_عمو جون خب اره ولی بعد از یه مدت هم نمی خوای؟
+حالا عمو جون من میخوام اینجا کنکور بدم درس بخونم اونجا که پرستاری قبول نشدم
سمیه گفت:
_ایشالا اینجا قبول می شی خودم کمکت می کنم مثل من یه خانوووم پرستار بشی😎
پسر عمو یه قند طرفش انداخت و گفت:
_تو درسای خودتو از من می پرسیدی چجوری میخوای به دختر عمو یاد بدی
_اگه بلد نبودم پس چجوری کنکور قبول شدم؟
_شانسی
سمیه رفت طرفش که
عمو گفت:
_اصلا قرار بود بریم حرم ها پاشید بریم
و برای آخرین بار راه افتادیم سمت حرم😔
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفدهم🖇
سه روز مثل برق و باد گدشت و من نتونستم پرستاری ک مورد تاییدم باشه رو پیدا کنم
-بلژیت ....بلژیت
*چیه؟
-پاشو اماده شو بریم پیش دوستت
*دوستم کیه؟
-نظر خودت چیه؟
*پیش مهدی جون؟
نمیدونم چ کاریزمایی درون این دختر وجود داشت که بلژیت اینقدر بهش علاقه داشت
-اوهوم بدو
راستی بلژیت....شماره یا ادرسی ازش داری؟
*اوممممممم.....اره فک کنم داشته باشم
♤دوساعت بعد♤
-بلژیت برو بازی کن من باخانوم دکتر کار دارم
*باشه
+بفرمایید
-اول ازتون ممنونم که با دوستتون صحبت کردید که بلژیت پیشش بمونه و دوم میخواستم خواهش کنم که....
+راحت باشید
-درحقیقت...میخواستم خواهش کنم چ شما و چ دوستتون جلوی بلژیت از افکارتون حرفی نزنید
در برابر حرف های من سکوت کرد و هیچ نگفت و من هم این سکوت رو گذاشتم پای موافقتش
قرار شد از همین لحظه اون پرستار کارش رو شروع کنه منم برم به کارهای خودم برسم.
پرستار بلژیت و اون خانوم دکتر باهم همسایه بودند و همین من رو نگران میکرد
اینکه اون دختر روی بلژیت اثر بگذاره و اون هم رو ببره ب سمت تروریست های داعشی
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍