eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
679 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌شانزدهم نماز خونده بودیم و نشسته بودیم توی صحن،باد خنکی میوم
🌹 ❤️ 🌹 جلوی اینه روسری آبیمو لبنانی بستم،دیگه یاد گرفته بودم چطوری باید ببندم. امروز یه مانتوی ابی و شلوار مشکی پوشیده بودم.این روسری رو هم دیروز که با زن عمو رفتیم خرید برام خریدش و با رنگ چشمام ست شده بود. رنگ چشمام هم رنگ چشمای آبی مادربزرگم بود بابا همیشه میگه: _منو یاد مادرم میندازی سمیه رفته بود اتاقشون یه سر بزنه،امروز روز اخری بود که اینجا بودیم و الان داشتیم برای اخرین بار می رفتیم حرم،کیفمو برداشتم و به سمت اتاق عمو راه افتادم . دیروز توی راه که داشتین میرفتیم خرید سمیه گفت: _اتنا به یه چیزی دقت کردی؟اینکه از وقتی اومدیم مشهد تو این همه گریه کردی ولی نفست نگرفته و از اسپری استفاده نکردی. خودم حواسم به این موضوع نبود، واقعا امام رضا خوبی و آقایی رو در حق من تموم کرده بود😭سمیه گفت خوش به حالت چقدر امام رضا هواتو داره .شرمنده شده بودم با این همه بدی ولی امام رضا.......... در زدم پسر عمو در رو باز کرد: _بفرمایید تو دختر عمو +نه دیگه به سمیه بگید بیاد بریم _دارن با خاله و مامان چایی می خورن شمام بیاین تو از جلوی در کنار رفت و من رفتم تو روبه همه سلام کردم . خاله سمیه گفت: _وای دخترم چقدر روسری و چادرت بهت میاد ماشالا بزار و ان یکاد بخونم +شما لطف دارین☺️ زن عمو هم همونطور که حرف خاله رو تایید می کرد یه لیوان چایی داد دستم. *ممنون _اینو بخور دیگه بریم +خیلی زود این سه روز تموم شد،اینجارو خیلی دوست دارم کاش بازم می موندیم سمیه که داشت چادرشو سر می کرد گفت: _به قول خاله ایشالا دفعه دیگه ماه عسل😉 همه خندیدم و گفتم: +اگه این جوریه که تو فکر کنم یکی دو هفته دیگه اینجا باشی😉 همه زدن زیر خنده و سمیه یه بالش برداشت و به سمتم پرت کرد که تو هوا گرفتم صورتش از خجالت سرخ شده بود و از دست من عصبانی بود گفت: _باشه نوبت توهم می رسه ها الان بشین به من بخند +حالا که من قرار نیست ازدواج کنم و نمی خوام هم ازدواج کنم زن عمو و عمو یهو هم زمان گفتن: _چراااااااااااا؟😳 زدیم زیر خنده(البته قشنگ و مثل خانوما می خندیدیم فکر نکنید دهنمون دومتر باز بود😁) +تازه بابام می خواد بیاد پیشم برا چی ازدواج کنم... _عمو جون خب اره ولی بعد از یه مدت هم نمی خوای؟ +حالا عمو جون من میخوام اینجا کنکور بدم درس بخونم اونجا که پرستاری قبول نشدم سمیه گفت: _ایشالا اینجا قبول می شی خودم کمکت می کنم مثل من یه خانوووم پرستار بشی😎 پسر عمو یه قند طرفش انداخت و گفت: _تو درسای خودتو از من می پرسیدی چجوری میخوای به دختر عمو یاد بدی _اگه بلد نبودم پس چجوری کنکور قبول شدم؟ _شانسی سمیه رفت طرفش که عمو گفت: _اصلا قرار بود بریم حرم ها پاشید بریم و برای آخرین بار راه افتادیم سمت حرم😔 ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🖇 سه روز مثل برق و باد گدشت و من نتونستم پرستاری ک مورد تاییدم باشه رو پیدا کنم -بلژیت ....بلژیت *چیه؟ -پاشو اماده شو بریم پیش دوستت *دوستم کیه؟ -نظر خودت چیه؟ *پیش مهدی جون؟ نمیدونم چ کاریزمایی درون این دختر وجود داشت که بلژیت اینقدر بهش علاقه داشت -اوهوم بدو راستی بلژیت....شماره یا ادرسی ازش داری؟ *اوممممممم.....اره فک کنم داشته باشم ♤دوساعت بعد♤ -بلژیت برو بازی کن من باخانوم دکتر کار دارم *باشه +بفرمایید -اول ازتون ممنونم که با دوستتون صحبت کردید که بلژیت پیشش بمونه و دوم میخواستم خواهش کنم که.... +راحت باشید -درحقیقت...میخواستم خواهش کنم چ شما و چ دوستتون جلوی بلژیت از افکارتون حرفی نزنید در برابر حرف های من سکوت کرد و هیچ نگفت و من هم این سکوت رو گذاشتم پای موافقتش قرار شد از همین لحظه اون پرستار کارش رو شروع کنه منم برم به کارهای خودم برسم. پرستار بلژیت و اون خانوم دکتر باهم همسایه بودند و همین من رو نگران میکرد اینکه اون دختر روی بلژیت اثر بگذاره و اون هم رو ببره ب سمت تروریست های داعشی ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍