💠نوشته های محمد جواد : پنجاه و سه
🍃🌸زیر پل، از تاکسی پیاده میشدم،
چندلحظه بعد محمود هم رسیده بود
دستی میدادیم و خوش و بشی و آغوشی...
بعد پله های پل رو یکی یکی میرفتیم بالا، #باهم
صدمتری که شونه به شونه هم میرفتیم میرسیدیم به پارچه های عزای جلو درِ هیئت،
کفشها رو میکندیم و راهروی کوتاه و باریک رو رد میکردیم و وارد پارکینگ میشدیم که حالا به حرمت #اباعبدالله لباس سیاه تن کرده بود و شده بود بیت الله،
امید با اون قد رعناش لبخندی حواله مون میکرد و میومد سمتمون، محمودهم به رسم ادب لگدی سمتش ول میداد یا مُشتی میزد به بازو یا شکمش و همدیگه رو بغل میکردن،
بچه های هیئت با خوشحالی محمود رو دوره میکردن و سلام و احوالپرسیا شروع میشد ، صدقه سری محمود منو هم تحویل میگرفتن...
🍃🌸نوبتی هم که باشه نوبت #اکبر(شهید اکبر شهریاری) بود .
آروم و باصلابت مثل همیشه، با لب خندون و اون حیای همیشگیش میومد جلو و...
.
صدای مخملی و نازی داشت اکبر
با تلاوت قرآن اکبر، مجلس شروع میشد.
.
#محمود از روضه به بعد اخم به ابروهای مردونه اش مینشست و میرفت تو حال خودش...
گاهی شونه هاش از هق هقی که داشت تکون میخورد و گاهی اشکاش رو با شال مشکیش پاک میکرد.
هیئت بلند میشد، نوبت واحد خونیِ اکبر بود.
اگه بگم هیئتِ "لثارات الحسین" رو به عشق و شوق صدای گرم اکبر میرفتم دروغ نگفتم.
حلقه ماتم با صدای اکبر دور هیئت میچرخید و به سینه میزد و من...
و من گاه و بیگاه و ناخودآگاه همه حواسم پیِ سینه زدن محمود میرفت...
پیِ محمود می رفت...
پیِ اشکای سید علی...
دنبال صدایِ اکبر...
و شورِ لثاراتی...
چراغا یکی یکی روشن میشد و همزمان با اون سفره های اکرام حسین پهن میشد.
آخرین نفرها ما از هیئت خارج میشدیم،با بدرقه ی بچه های هیئتِ"لثارات الحسین".
با دلخوشی میرفتیم؛
با محمود....
.
.
اما
محمود میدونی چند ساله که دیگه نرفتم لثارات ؟؟؟
میدونی داداش؟؟؟؟
ولی دیگه دلخوشی ندارم ...
دیگه صدای گرم و قشنگ و خداییِ اکبر رو ندارم...
دیگه تورو ندارم
از اون روزی که تو و اکبر پرکشیدید،گرمیِ جونم هم پرکشید
سردِ سردم
مثل همون روز سرد که تو تبریز بدرقه ات کردیم تا بهشت ...
🆔 @Agamahmoodreza