eitaa logo
حمید آقاسی زاده
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ تست هوش: دروغگویی این کلیپ از کجا ثابت میشه؟🙄 📲 @agha30zadeh
✅حجه الاسلام حسین جلالی،نماینده مجلس در توضیح اینکه منظور از تغییر روش دعوت به حجاب چیست؟ 🔸️تصریح کرد: منظور از تغییر روش این است که امکان دارد در قالب تذکری از طریق پیامک به افراد بی‌حجاب اعلام شود که شما حجاب رعایت نکردید و سعی کنید به قانون احترام بگذارید. بعد از تذکر، وارد مرحله اخطار می‌شویم بعد هشدار و در مرحله سوم ممکن است حساب بانکی فرد بی‌حجاب مسدود شود 📲 @agha30zadeh
ترفند جدید اغتشاشگرا🤣
هدایت شده از مدار 01:20
خیابان سعدی تهران در بجنورد..! خاااک تو سرتون😂 @madare0120
حمید آقاسی زاده
#راحیل‌ونرگس #قسمت ۸ 💚🍀...... فردای آن روز از راه رسید. من و نرگس خیلی خوشحال بودیم که بالاخره پد
داستانک 💚🍀...... ساعتی که گذشت پدر به مادر گفت قرار است فردا با آقا رفیع، امانتی ها را ببرند. با اینکه بارهای امانتی در شهر بود و رفتن به کوه و کوهستان در کار نبود امّا رگه ای از دلواپسی در وجودم پیچید... 😔🙁 فردا صبح خیلی زود وقتی که من و نرگس خواب بودیم آقا رفیع با وانت دنبال پدر آمد که برای تحویل گرفتن بارها، به کلانتری بروند. وقتی بیدار شدم فورا به طرف تخت پدر رفتم، یادم بود که می خواستند برای امانتی ها بروند ولی دیر بیدار شده بودم! مادر در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود، با نگاه مهربانش آرام شدم سلام کردم و به کمکش رفتم و پرسیدم مادر پدر کی رفت؟!😕🤔 مادر گفت صبح خیلی زود با آقا رفیع رفتند که زودتر هم برگردند! گفتم: کاش منو بیدار می کردین که با اونا برم! آخه دیگه دوست ندارم حتی یه لحظه هم از پدر دور بشم! مادر با تبسم گفت: نمیشه که راحیلم! بالاخره چند روز دیگه پدر می خواد بره سر کار نباید ناآرومی کنی! الحمدالله که اون اتفاق، بخیر گذشت پس دیگه نگران نباش... چندساعتی گذشت...ظهر شده بود و هنوز پدر نیامده بود مادر که دلشوره اش را پنهان کرده بود، رفت دم در حیاط... من و نرگس هم مانند دو گوشواره دنبالش رفتیم.😥 دیگر نمی توانستم سکوت کنم گفتم: چرا نیومدن الان چند ساعته دیر کردن؟! و دیگه رسما زدم زیر گریه. یک دفعه دیدیم یک سرباز وظیفه وارد کوچه مان شد.. مادر گفت یاحسین چی شده و دوید به سمت سرباز و پرسید: سلام شما از آقای ما خبری دارید؟! سرباز گفت : سلام خانم نگران نباشید همسرتون طوری نشده فقط بدلیل جرمی که کرده بازداشت شده. مادر که از حیرت دهانش باز مانده بود گفت: جرم! آقا این حرفا چیه؟! نکنه طوری شده پنهان می کنید؟!😢😢 سرباز حرفش را دوباره تکرار کرد و رفت.... وای سرم! سرم گیج رفت و نشستم کف کوچه! بعد از اون همه اضطراب دیگه تحمل خبر بدی نداشتم. نرگس هم هاج و واج به ما نگاه می کرد که متوجه ماجرا شود. مادر گفت: راحیل دوباره باید بریم کلانتری! نمی دونم چی می خواد بشه! این بار هرسه به کلانتری رفتیم. بله خبر درست بود پدر بازداشت شده بود گریه امانمان نمی داد... آخر پدر تازه از مهلکه ای حتمی نجات یافته بود و حالش روبراه نبود. باخود گفتم: پدر مهربانم نمی تواند بازداشت شدن را تاب بیاورد! اما بازداشت شدنش حتما دلیلی دارد که ما نمی دانیم... سرباز وظیفه هر سه مان را به اتاق رئیس برد.🙁 مادر پرسید آقای رئیس چه شده توروخدا راستشو بگید؟ رئیس کلانتری هم خیلی سربسته گفت: دو روز پیش، آقا ابالفضل را همین بچه های کلانتری از مرگ حتمی نجات دادند الان هم برحسب وظیفه، موردی پیش اومده که باید پیگیری بشه تا قضیه روشن بشه، فقط بدونید ماجرا طوری بوده که بازداشت همسرتون کاملا قانونیه. مادر اصرار کرد که جوابی بگیرد که من هم شروع به صحبت کردم و گفتم: شما خودتون بچه دارید؟ اگر شما ناراحت بشید می دونید بچه هاتون چقدر غصه می خورن! الان من و خواهرم غصه پدرمون دارم اون تازه از بیمارستان مرخص شده خیلی ضعیف و بیماره! طاقت زندان نداره؟! حرفهای من اثر داشت ولی فقط در همین حد که دلیل بازداشت پدر را بفهمیم... 😢😢😔 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ نیازمند محتوای شما هستم 🙂 ارسال محتوا در ایتا به👇 @hamidaghassizadeh ✅ باشگاه تربیتی آسمان 📲 @agha30zadeh
دوستان عزیز ودغدغه مند سلام: امروز برای گرفتن آزمایش چکاپ به مرکزبهداشت قائم ۵۰ مراجعه کردم اولا که پرسنل این مرکزدولتی همه بدحجاب بودن دوما خدمات برای آقایان جوان هم خانمهاانجام میدادند وازهمه مهمتر اینکه دریک اتاق خدمات نوار قلب برای خانم وآقا همزمان انجام میشد ووقتی که ازمن خواستن مچ پایم را بالا بزنم جلوی نامحرمان ومن امتناع کردم منو مسخره کردن و هر هر خندیدن که ای وای اسلام به خطر افتاد وخودشون ومردم رو توجیه میکردن که درمسئله پزشکی دیگه محرم ونامحرم وجود نداره و اون سه تا خانمی که توی اتاق تست ریه ونوارقلب بودن چون دیدن که من به حجابم اهمیت میدم تا تونستن جلوی من از روحانیت بدگوئی و ازشعارهای زشتی که روی دیوار ارازل اوباش مینویسن طرفداری کردن... نمیدونم کسی ازشما این روزا اونجا رفته وضع روح وروانی پرسنلش داغونه فقط یکی ازخانومهای پرسنل که خدا خیرش بده ،وقتی دید من به حجابم اهمیت میدم گفت در روببندید ولی بقیه شون اصرارداشتن که درباید باز باشه...واقعا متاسفیم برای یک مرکز دولتی توی خیابان قائم سیدی با این پرسنل عقب مونده ذهنی وعقلیشون
❌پیام یک شهروند که به گفته اش اعتماد دارم👆 شماره تلفنی از این مرکز یا مسئولش یا مافوقاشون دارین؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ اقوام مجری اینترنشنال ، زراعتی، از اولین روز در کمال آرامش در حال انجام دادن کار روزمره خودشون بودن، نه مورد بازخواست قرار گرفتن، نه مورد توهین موافقان نظام ولی این داعشی مسلک ها چطور با مخالفان خودشون برخورد میکنند؟؟؟ 📲 @agha30zadeh
🔸️ته فراخوانهای ضد انقلاب تو مشهد باید همنقد بی برنامه باشه⁉️
هدایت شده از  مکتب تمدن ساز
🔹 جلسه بانوان قمی متحصن، با تولیت آستان حضرت معصومه (س) و نمایندگی ولی فقیه شهر مقدس قم/آیت الله سعیدی •┈•┈••✾•🌿🇮🇷🌿•✾••┈•┈• 🔗 اخبار محصنات را فقط در این کانال دنبال کنید. @mohsanat_ir
هدایت شده از  مکتب تمدن ساز
هدایت شده از  مکتب تمدن ساز
حمید آقاسی زاده
داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۹ 💚🍀...... ساعتی که گذشت پدر به مادر گفت قرار است فردا با آقا رفیع، ا
💚🍀...... حرفهای من اثر داشت در همین حد که دلیل بازداشت پدر را بفهمیم...😢😢😔 رئیس کلانتری از من خواهش کرد که بیرون باشم تا جرم پدر را بگوید... من هم قبول کردم و بیرون اتاق منتظر مادر شدم... وقتی که مادر بیرون آمد رنگش پریده بود و روی صندلی های راهرو نشست و به من زمین زل زد، من که منتظر خبر بودم گفتم: مادر لطفا به من بگید چی شده من طاقت اون همه دلشوره و نگرانی رو داشتم الان هم همینطور، توروخدا به من بگید. مادر آرام گفت: پدر را بخاطر جابجایی مواد مخدر دستگیر کردند!😢😭 چشمانم از حیرت گرد شده بود و باورم نمی شد... ناگهان یاد بار سنگین پدر افتادم و قضیه را فهمیدم و به مادر گفتم: مادر اون بارهای امانتی! درسته؟! مادر سری تکان داد و گفت بله دخترم! اشکهایش روی گونه هایش غلتید و ادامه داد: داخل اون باری که پدر بخاطر اونا جونش به خطر افتاد، مواد مخدر جاسازی شده بوده... آخه نمی دونم این چه بلایی بود به سرمون اومد اولش که خطر مرگ و گم شدنش حالاهم که نجات پیدا کرد این بلای دیگه...😔 بعد از مدتی رئیس کلانتری بیرون آمد و گفت: لطفا برید خونه! نگران نباشید ما تمام تلاشمون می کنیم که بی گناهی همسرتون اثبات بشه چون تقریبا مطمئنیم که همسر شما در این ماجرا تقصیری نداره ولی اشتباه ایشون اینه که ندانسته  این امانتو قبول کرده و حالا تو دردسر افتاده... ولی اینجا بودن به صلاحتون نیست، اگر خبری بشه بهتون اطلاع میدیم! بعد از کمی التماس و درخواست که هوای پدر را داشته باشند به خانه برگشتیم...😞😕 آنقدر بی حس و حال بودم که نمی توانستم کاری انجام دهم ولی به زور بلند شدم تا برای ناهار چیزی آماده کنم نرگس را هم صدا کردم تا برای مادر شربت گلاب ببرد تا کمی حالش جا بیاید.🙁 مدتی گذشت و زود هوا تاریک شد ناگهان در حیاط در زدند مادر سراسیمه به حیاط رفت من هم از پنجره نگاه می کردم  دیدم که خاله مهتاب آمده مادر خود را بغل خاله انداخت و گریه می کرد... طفلک خاله یکهو هول کرد که چه شده! و مرتب می گفت خدامرگم بده دالکم چه شده ؟!😕😐 مادر متوجه فکر بد خاله شد و گفت: ابالفضلم را پلیس دستگیر کرده دیدی خاله چه به روزم اومده! نمی دونم چرا ابالفضل زد به این کار بدطالع؟! خاله مهتاب هاج و واج بود و گفت: چه خبر شده... چرا دستگیر شده؟ مادر جریان را برای خاله تعریف کرد... و خاله را به خانه آورد. همراه خاله بقچه ای بود! همانطور که گره اش را باز می کرد می گفت: مثلا براش آش دوغاوه پختم... طفلکم رو گرفتند... ای خدا بِستون آه بی گناهو از گناهکار! ای خدا خونه شون ویرون کن که این جَوونو اینجور آواره کردن... 😔😔 همینطور که درددل می کرد از آشپزخونه ظرف آورد و برامون آش کشید و گفت: بیاین تا گرمه بخورین، تا بعد ببینیم چه کنیم...🙂🙁😢 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
🔴هم اکنون 🔹شورای تحصن نزد رییس امربه معروف و نهی از منکر کشور آیت الله صدیقی رسیدند و گزارش یک هفته از تحصن و تحصن شهرهای دیگر و موانع و... مطرح کردند. ایشان این حرکت را تایید کرده و گفتند حرکت بسیار خوبی است. 🔹ایشان سخنران امشب حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها در شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بودند و در سخنرانی مطالب مهمی در موضوع عفاف و حجاب مطرح کردند. 🌐 بـزرگترین کانال مطالبـه‌ی حجاب 💠کانال یازهــرا | رسانه‌ی حجـاب https://eitaa.com/joinchat/1303511048C5d8930b351
😥روضه زهرا، روضه قرنها قبل نیست زنده هست غمت مادر، قبرت کجاست مادر؟
بعد هم که اومدم اتکا الهیه شرایط بدتر از اتکا مرکزی به مدیر مجموعه هم که اعتراض میکنم میگه بهمون گفتن مدارا کنید فعلا برا آرامش جامعه مانمیتونیم چیزی بگیم این چه حرفیه آخه ما از ترس مرگ داریم خودمون رو میکشیم الان طلائیه ورود افراد بی حجاب رو ممنوع کرده هیچ مشکلی هم نداره کسی که بخواد از طلائیه خرید کنه مجبوره حجاب کنه وگرنه حق ورود نداره یعنی همین کار رو تو فروشگاه های اتکا یا درمانگاه های نظامی و سایر مجموعه های وابسته به نیروهای مسلح نمیتونن انجام بدن؟؟
شب زیارتی ارباب😥 عکست، یادت را در دلم غوغا داد هنوز ،خنده آخرت ،۳ دقیقه قبل از پروازت جلوی چشمم است، _گفتم: نرو،بزا یگان رفته تثبیت کنه +با خنده گفتی: خیالی نیست و رفتی... زمان ، هنوز در آنجا در گوشه ای بلوار کلاهدوز برایم راکد مانده است و چقدر که امشب دلم گرفته است شفیعم باش
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۱۰ 💚🍀...... حرفهای من اثر داشت در همین حد که دلیل بازداشت پدر را بف
💚🍀...... همینطور که درددل می کرد از آشپزخونه ظرف آورد و برامون آش کشید و گفت: بیاین تا گرمه بخورین، تا بعد ببینیم چه کنیم.....🙂🙁😢  بعد از خوردن شام و رفتن خاله، آن شب را با هزار فکر و خیال صبح کردیم. صبح با آمدن زن آقا رفیع به خانه مان متوجه شدیم آقارفیع بامعرفت هم بازداشت شده... مادرم که از خجالت سرخ شده بود گفت : من رو ندارم به چشمای شما نگاه کنم... ببخشید این چند روز همش برا شما زحمت درست کردیم...  او هم که مانند همسرش مهربان و دلسوز بود گفت: زحمتی نبوده، رفیع هرکار کرده وظیفه مسلمونیش بوده بازم اگر کاری چیزی باشه کوتاهی نمی کنه. من دارم می رم کلانتری ببینم کِی تکلیف روشن میشه، بعد به شما هم خبر میدم! 🙃 مادر تشکر کرد‌..  بعد از رفتن زن آقارفیع، من و نرگس به امر مادر به اتاق رفتیم! مادر کنار حوض حیاط نشست... از پنجره نگاهش می کردم نگران حال ناخوشش بودم که در هوای سرد نشسته است... چند دقیقه بعد نرگس را فرستادم پیش مادر برود و خواهش کند تا داخل بیاید... نقشه ام جواب داد! مادر به خانه آمد و نرگس به اتاق رفت و با شانه ای آمد، در بغل مادر نشست، مادر را بوسید و گفت: چند روزه موهام ژولی پولی شده.. راحیلم موهامو شونه نزده... موهام درد گرفته، مادر موهامو می بافید؟  او می خواست حال غصه دار مادر را عوض کند و من در دل تحسینش می کردم که بچه ای با این سن کم، چه ماهرانه، این کار را انجام می دهد...! به خود نهیب زدم که من هم باید حرکتی کنم تا حال و هوای خانه، خوب شود..... کنار خانه دار قالی داشتیم که برای مادر بود البته من هم هر از گاهی گره ای می زدم ولی شعرهای قالیبافی مادر را خوب یاد گرفته بودم. پشت قالی نشستم و شروع به بافتن و شعر خواندن کردم: یکی می زنم به نام خدا      یکی می زنم به نام رسول یکی می زنم به نام علی      یکی می زنم به نام ولی یکی می زنم دوتا نمیشه     جواب اوستام داده نمیشه ساده سیاه در اومد             صاحب قالی نیومد ساده سیاه دورچینی           نقل بریز تا ورچینی.... همینطور می خواندم و می بافتم، مادر هم مشغول بافتن موهای بلند نرگس شده بود... بعد دو ساعتی زن آقا رفیع آمد و خبر آورد که دو روز دیگر دادگاه دارند.. گفت که باید دعا کنیم تا بخیر بگذرد! مادر گفت دادگاهشون کجاست؟ من باید باشم تا شهادت بدم این زهرمارا مال شوهر من نیست!😔 زن آقارفیع گفت: نگران نباش خدابزرگه، درست میشه، خودشون گفتن روز دادگاه ماشین میفرستن دنبال من و شما.. من هم پیش خود نقشه می کشیدم که باید شب قبل دادگاه نرگس را به خانه خاله مهتاب ببرم تا فردایش با مادر به دادگاه بروم... ناگهان مادر گفت: دخترای شما هم اون روز بیان اینجا پیش دخترای من، تا ما باهم بریم!🙃😕 با این حرف مادر وا رفتم و فهمیدم آن روز را باید پرستار بچه باشم؟! کمی غرغر کردم اما فایده ای نداشت، دیگر قرار گذاشته شده بود! صبح دو روز بعد منتظر آمدن دختران آقا رفیع بودیم که در زدند در را که باز کردم دیدم خاله مهتاب است!!! تعارف کردم و خاله را به خانه آوردم.. بعد متوجه شدم که مادر نگران ما بوده بخاطر همین خاله را هم خبر کرده است.‌..🙂😕 چند لحظه بعد زن آقارفیع هم با دخترانش آمدند. استقبال گرمی از آنها کردم. سعی داشتم این چند ساعتی که مهمانمان هستند بهشان خوش بگذرد و حالا که پدرشان اینقدر بامعرفتی کرده من هم برای دخترانش کاری کنم تا کمتر نگران باشند.. بالاخره ماشین کلانتری هم آمد و مادرهایمان رفتند..🙃 من و نرگس، دختران آقا رفیع را به اتاقمان بردیم. اسباب بازی های نرگس را چیده بودم تا برای خاله بازی آماده باشد.. خاله مهتاب مهربان هم در آشپزخانه مشغول آوردن میوه و درست کردن ناهار بود... 😋😞 با اینکه با بچه ها سرگرم بودم ولی تمام فکرم پیش پدر بود که دادگاهش چه می شود! دعا می کردم بی گناهی پدر ثابت شود و زودتر برگردد... 😔🙃🙂 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
🔸️یک پرسش: 🤣 آیا جناب شهردار در طول شب و روزهای اغتشاشات، مثل فرماندار، فرمانده انتظامی و بسیاری از مسئولین دلسوز کف میدان دیده شده است⁉️🙄 📲 @agha30zadeh
🔸️در موارد ذیل همیاری شما هستم: ۱.تعدادی نیروی خواهر، جهت آماده سازی دلنوشته ها برای روزهای شنبه،یکشنبه،دوشنبه از ساعت ۹ صبح الی ۱۶ بصورت حضوری داخل مجموعه ۲.رینگ لایت،بصورت امانی ۳.چند خانم که در منزل چرخ خیاطی داشته، تمایل و وقت دوخت چادر یا ملزومات حجاب را داشته باشند (آموزش خیاطی ارایه می گردد و محصولات نیز از خود خواهران خریده می شود) ۴.کلیپ (با مضون جهاد تبیین یا حجاب) ۵.چند خواهر مبلّغ و دارای تجربه جهت همراهی صرفا در برنامه های (نه آموزشی یا فرهنگی) در مدارس متوسطه اول دخترانه ❌همشهریانی که تمایل به همراهی دارند، اعلام لبیک به👇(ایتا) @hamidaghassizadeh _ ❌در این نیازمندی ، به حقیر کمک کنید 📲 @agha30zadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ اگر تو نونواییها تخلف دیدیم، به کجا گزارش بدیم ⁉️ ❌ارسال مستندات : @hamidaghassizadeh لطفا در این ویدئو همیاری کنید باشگاه تربیتی 📲 @agha30zadeh