eitaa logo
نوشته‌ها
837 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
594 ویدیو
26 فایل
اینجا به یاری خدا از خانواده، زنان، سیاست، مبانی تمدن غرب و نقد اندیشه‌ها می‌نویسم. «اللهم اجْعَلنی مُجَدِّد دینک و مُحیِ شَریعَتِک» نقدی داشتید اینجا بهم بگید👇 https://harfeto.timefriend.net/16922168455136 @ma_3461 ایتا اینستاگرام @maryam_ordouei
مشاهده در ایتا
دانلود
هم قریب، هم غریب "پرده‌ی اول: تنها روایتی که تا سال‌ها از مردم افغانستان می‌دانستم، بی‌شناسنامه ماندن فرزندانی بود که حاصل ازدواج یک تبعه‌ی افغان با یک دختر ایرانی بودند. فرزندانی که سربند همین بی‌شناسنامه بودن، نه ایرانی محسوب می‌شدند و نه افغان! همین شنیده‌ها و دیده‌هایی که گاه خیلی به من نزدیک بودند، تصویری ناموزون از افغانستانی‌ها در ذهنم ساخته بود. کم نبودند دخترانی در همین یزد خودمان که به عقد یک تبعه‌ی افغان در‌آمدند و با وجود داشتن فرزند، همسران‌شان از کشور ‌شدند. زنانی که باید برای فرزندان‌شان- که فقط به اعتبار نداشتن یک سجل، نه حق ازدواج داشتند، نه تحصیل و نه کار- هم مادری می‌کردند و هم پدری… پرده‌ی دوم: یکی از روزهای دهه‌ی هشتاد بود. برادرم کفری از دست بچه‌های هنرستان محل تحصیلش به خانه آمد. قضیه از این قرار بود که بچه‌های مدرسه پشت سر امام‌جماعت- به علت افغان بودن- نماز نخوانده بودند. برادرم نبود و نیست؛ مثل همه‌ی ما! آخر شریعت اسلام به ما یاد داده که مرزها بی‌اعتبارند. مضاف بر آن، مرجع تقلیدمان در رساله‌‌اش نوشته است: «امام‌جماعت باید فردی عاقل، بالغ، شیعه‌ی‌ دوازده‌امامی، عادل و حلال‌زاده باشد. مهم است ایضا صحیح بخواند نماز را!» برادرم و چند نفر معدود که تاب توهین به مردی را نداشتند که بیشتر روزها بود و در عامل به «فاستبقوا الخیرات» پشت‌سرش قامت بسته بودند. گرچه «ان اکرمکم عندالله اتقاکم» اثر نکرد و امام‌جماعت از هنرستان برادرم رفت که رفت… پرده‌ی سوم: جوان افغان تعریف می‌کرد: دوران اصلاحات بود و خاتمی رئیس‌جمهور. من و سیدمرتضی هشت‌ساله بودیم و سرمست از بوی ماه مهر. مادرم که برای ثبت‌نام من به مدرسه رفته بود، ظهر نشده با رنگ پریده و عرق‌کرده برگشت. با بغضی که عن‌قریب مانده بود به بنشیند. هاج و واج مانده بودم. وقتی مادرم گفت: «شاید امسال نتوانی به مدرسه بروی» سقف خانه روی سرم آوار شد. دستور وزیر وقت بود که اتباع خارجی را نباید در مدارس ایران ثبت‌نام کنند. دو ماه بعد من و سیدمرتضی با رای‌زنی مادرش در روستایی دورافتاده، حق حضور در کلاس درسی را داشتیم که مستمع‌آزاد آن محسوب می‌شدیم و نه شاگردش! مدیر قبول کرده بود برویم بخوانیم اما توقع نداشته باشیم! هرچند عاشق درس خواندن بودیم و این شرط و شروط برای‌مان معنایی نداشت، اما غم غربت بیخ گلوی‌مان چنگ انداخته و سخت فشار می‌داد. احساس حقارت می‌کردیم. گاهی نگاه‌مان با نگاه‌هایی گره ‌می‌خورد که برق نژادپرستی‌شان توی ذوق‌ می‌زد. هرچند عمر این فرصت برای سید‌مرتضی کوتاه بود! پدرش در بستر بیماری افتاد و باید کمک‌خرج خانه می‌شد. همین شد که مدرسه را رها کرد. سیدمرتضی اما رفیق نیمه‌راه نبود! هر روز ظهر با اتوبوس تا مدرسه می‌آمد و با هم به خانه برمی‌گشتیم. وقتی از او سؤال می‌کردم که «چرا این‌همه راه را تا این‌جا می‌آیی؟» سنگ‌قلابم کرد که «چیزی نشده؛ عوضش با هم به خانه می‌رویم!» بعدها فهمیدم اگر اتوبوس نداشت، به علت دورافتاده بودن روستای محل تحصیل‌مان، همان روستای قبلی راهش را کج می‌کرد و برمی‌گشت! حالا تمام سهم سید‌مرتضی از خاک کشوری که برایش حق شاگردی هم قائل نبود، قبری است گوشه‌ی گلزار شهدای خلدبرین یزد. جوانی دهه‌هفتادی که در بیستمین بهار زندگی‌اش، جانش را فدای انقلابی کرد که حالا مرزهایش به بلندی‌های جولان رسیده است. او مانند تمام شهدای «تیپ فاطمیون» مظلومانه و غریبانه زندگی کرد و مظلومانه‌‌تر و غریبانه‌‌تر پرکشید و شد اولین شهید مدافع حرم یزد. در عوض حالا سیدمرتضی یک سجل سنگی دارد که رویش تاریخ تولد و شهادتش حک شده. او شاگرداول کلاس درس دنیا شد و اسمش در زمره‌ی «عند ربهم یرزقون» ثبت شد و شد «مهاجر الی الله». مهاجری که مرزهای اعتباری را بی‌اعتبار کرد و همراه با جوان‌مردان دیگر افغان، نام افغانستان را با «شهدای تیپ فاطمیون» گره زد…" ادامه👇 https://eitaa.com/maryamordouei