❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی و چهارم فاطمه هر روز به بهزیستی سر میزد و تا ساعت ها دم در ورودی
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸
قسمت سی و پنجم
سارا ازینکه سر صبح صدای در اومد تعجب کرد و در رو باز نکرد چون در اینمدت کسی بدون هماهنگی وارد خونه نشده بود و حتی آقا ایرج هم اصلا اونجا نرفته بود
جز مادر آقا ایرج و دختر بزرگش که بیشتر شبها پیش سارا بودند حتی کار ثبت نام دانشگاه و تمام هزینه هاشو همین مادر آقا ایرج قبول کرده بود و از حرفاش مشخص بود که خیلی دوست داشت سارا زن ایرج بشه حتی یکبار هم سربسته به سارا گفته بود من از زن آقا ایرج هیچ گله ای ندارم و خیلی هم زن خوبیه و یه بی احترامی هم ازش ندیدم ولی الان حدود ۱۵ ساله که مریضه و با اینکه خودش به آقا ایرج اجازه داده که زن بگیره اما نمیدونم چرا پسرم وقتی تا اسم زن رو میاریم یا عصبانی میشه یا از خونه میره بیرون
سارا در حالی که ظاهرا میخندید اما تو دلش صدتا فحش به آقا ایرج میداد که اگه زن نمیخواست چرا منی که از دخترش خیلی کوچکترم رو نشون کرده و اگه بخاطر بازار و آبروش پیش همکاراش نبود تا حالا ده بار هم جشن گرفته بود
اما باز با خودش میگفت ولی چرا یکساله حتی سری به اینجا نزده جز اینکه گاهی دم دروازه باهاش سلام و احوالپرسی میکرد و میرفت
سارا تو اینمدت از آقا ایرج خیلی محبت دید اما نمیتونست قبول کنه زن کسی بشه که بیشتر مثل پدری مهربان بود تا شوهر!
سارا با اینکه تلاش میکرد رضا رو فراموش کنه اما گاه و بیگاه به یادش می افتاد و به سرنوشت بد خود ناسزا میگفت
اما رضا وقتی دید کسی در رو باز نمیکنه با خودش گفت این آقا ایرج هم مارو گیر آورده کی برای نقاشی این خونه پنج میلیون پول میده لابد آقا ایرج چیزی زده بود و تو عوالم دیگری بود
خواست از خیرش بگذره اما میدونست مادرش دعواش میکنه برای همین رفت پیش آقا ایرج تا هم ازینکه معطل شده گله کنه و هم بگه نمیتونه نقاشی خونه رو قبول کنه
آقا ایرج با دیدن رضا تو دفترش اول تعجب کرد ولی وقتی متوجه شد که جریان چیه تو دلش به سارا آفرین گفت
که در رو روی هرکسی باز نمیکنه
آقا ایرج به رضا گفت شما برین من باهاش هماهنگ میکنم
رضا وقتی مجددا برای دیدن خونه حرکت کرد آقا ایرج به سارا زنگ زد که الوعده وفا
الان بیش از یکساله که پسره آزاد شد من چیزی نمیگم شمام انگار یادت رفته چه قولی دادی
سارا در حالی که دستاش می لرزید و نزدیک بود گوشی از دستش بیفته گفت چشم آقا ایرج من قول دادم و شمام ازینکه یکسال صبر کردید تا حالم بهتر بشه ممنونم
آقا ایرج گفت پس قشنگترین لباستو بپوش که من نیمساعت بعد اونجام
سارا گفت ولی شرمنده اگه میشه من با همین لباسم بیام
آقا ایرج خندید و گفت مگه میخوای بری بازار روز
اینجوری که از دماغم در میاد
سارا گفت ولی...
آقا ایرج گفت ولی و اما نداره امروز دختر و مادرم نیستن و بهترین موقعیته که بریم عقد کنیم بعدشم میریم لب دریا و تا غروب بر میگردیم و خندید
سارا حتی از خنده های آقا ایرج هم چندشش میشد و اگه بخاطر نون و نمکش نبود هزارتا حرف بارش میکرد ولی وقتی تصور میکرد که فاطمه با آزادی پسرش اونقدر حالش خوب شده که حتی سراغی از اون نگرفته با خودش گفت ایرادی نداره من به آقا ایرج قول دادم و باید سر قولم باشم هرچند که از روی دخترش شرمنده م مطمئنم دخترش معصومه خانم از من چنین انتظاری نداره ولی اگه لازم شد بهش میگم که چاره ای نداشتم
سارا با بی میلی پیرهن صورتی گل گلیش رو که مادر ایرج دو هفته ی پیش به انتخاب خودِ سارا براش خرید را پوشید و با روسری قشنگی که دختر آقا ایرج براش خریده بود و چادر سفید گل گلی که انگار مخصوص عروسها بود را رو سرش گذاشت و وقتی تو آینه خودش رو دید یه لحظه برگشت عقب و گفت یا خدااااا من چقدر خوشگل شدم الهی آقا ایرج خدا بگم چیکارت کنه تو واقعا روت میشه!
ولی یکهو یاد فاطمه افتاد و گفت اگه فاطمه جانم بود چه ذوقی میکرد حتما لپمو میکشید و میگفت تو باید عروسم میشدی حیف که رضا لیاقتتو نداشت
گوشه ی چشمش با این فکر کمی خیس شد اما با خودش گفت دختر تو امروز جش عقدته باید خوشحال باشی حالا درسته نه پدری هست که به عقد رضایت بده نه مادری که دستتو بگیره و ببره کنار داماد بنشونه و نه خواهری که رو سرت قند بسابه و نه عمه و خاله ای که برات کل بکشن ولی چه میشه کرد
برای اولین بار دلش برای مادرش تنگ شد و گفت مادرجان منم از امروز بخشیدمت ولی بدون که با تنها دخترت بدکردی
فقط برام دعا کن بتونم برای آقا ایرج زن خوبی باشم از خدا بخواه یجوری محبتشو تو دلم بندازه بیچاره یکسال تمام صبر کردو حرفی نزد اینهمه هم برام خرج کرد
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
👇👇
ادامه ی قسمت سی و پنجم
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸
پس دور از انصافه که با تنفر بهش بله بگم اشکاشو پاک کرد یه دور دور خودش چرخید تا به خیال خودش حالش بهتر بشه
همین لحظه صدای در اومد سارا گفت بله اومدم و بدون اینکه منتظر جوابی باشه کفشاشو پوشید و آروم آروم رفت دم در
اما وقتی در رو باز کرد هُری دلش ریخت تمام رشته هاش پنبه شد در نگاه اول رضارو شناخت و باورش نمیشد که با دیدنش اینجور به هم بریزه
رضا با دیدن سارا تا چند ثانیه نگاهش رو صورت سارا قفل شد و هرچه کرد نتونست نگاهش نکنه
سارا وقتی متوجه شد رضا اونو نشناخت حرصش دراومد و با خودش گفت واقعا منو نشناخته منو بگو واسه کی داشتم پرپر میزدم تو دلش آهی کشید و گفت چه بهتر که منو نشناخت خودشو جمع و جور کرد و گفت ولی من باید از آقامون اجازه بگیرم
رضا گفت برین اجازه بگیرین آقا ایرج هم گفت زنگ میزنه شاید به آقاتون گفته
سارا رفت خونه و به آقا ایرج زنگ زد
آقا ایرج گفت امروز متاسفانه برام کاری پیش اومده و نمیتونیم بریم محضر
ولی زنگ زدم الان دخترم میاد پیشت چون قراره خونه ی بالارو نقاشی کنم و با خنده گفت نمیشه نوعروس بره تو خونه ای که درودیوارش خاک گرفنه و سیاه شده که!
سارا گفت پس بیزحمت به معصومه خانم بگین عجله کنن من میترسم
آقا ایرج گفت نترس نقاش غریبه نیست مگه نشناختیش
سارا گفت دروغ چرا شناختمش واسه همین دوست ندارم تنها باشم
آقا ایرج گفت در رو باز کن الاناست که معصومه برسه
سارا گوشیو قطع کرد و دوباره دروازه رو باز کرد و در حالی که میرفت اتاقش به رضا گفت بفرمایید خونه ی طبقه ی بالاست که باید نقاشی بشه و کلید هم کنار در ورودیه در حالی که بغض تمام وجودش رو گرفته بود رفت تو خونه و نشست و بیصدا گریه کرد
ادامه دارد ....
نویسنده : سید ذکریا ساداتی
AHANGMAZANI
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
هدایت شده از ❤آهنگ مازنی❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دریاسر😍
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
سه شنبه🌞 🖼
۲۹ ملاره ماه ۱۵۳۵ تبری
۲۸ آذر ۱۴۰۲ شمسی
۱۹ دسامبر ۲۰۲۳میلادی
۵ جمادی الثانی ۱۴۴۵ قمری
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_5767222316303913796.mp3
7.74M
فرنام قزوینی🎤
🎶پرنسس.
#جدید
🎶@AHANGMAZANI❤️
4_5767222316303913794.mp3
11.4M
امیددشتبان🎤
🎶دلبرجان
#جدید
🎶AHANGMAZANI❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍉شب یلدا همیشه جاودانی است
🍉زمستان را بهارزندگانی است
🍉شب یلدا شب فر و کیان است
🍉نشان ازسنت ایرانیان است
❤️پیشاپیش یلدا مبارک❤️