eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
80.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
❤آهنگ مازنی❤
🌸داستان "افسانه دختر تنها "🌸 قسمت دهم افسانه وقتی خودشو از دیوار پرت کرد سرش به تیزی سنگ خورد و درد
🌸داستان "افسانه دختر تنها "🌸 قسمت یازدهم افسانه اینقدر به این خانواده دل بسته بود که یادش رفت چرا اونجاست و چهارتایی مینشستند و حرف می زدند و صدای خنده ی شان اتاق را پر کرده بود پدر دخترها که نگران آمدن عنایت خان بود به دخترانش توصیه کرد که ساکت باشند اما مگر میشد این دخترارو ساکت کرد خواهر اولی که اسمش زهرا بود گفت راستی افسانه جان تو چرا منتظر اسد هستی شیطون بلااااا! افسانه گفت اسد داداش منه زهرا گفت ما هم نگفتیم آبجبته که حالا کوچیک بودی بهت گفت خواهر کوچولو دلیل نمیشه که تا ابد خواهرش باشی افسانه لبخندی زد و سه تا خواهر با هم کل کشیدند افسانه گفت واقعا آدم چه زود همه چیو فراموش میکنه پریروز داشتم زن هوشنگ خان میشدم دیروز داشتم می مردم الان با اینکه نمیدونم عاقبت من چی میشه داریم به چی فکر میکنیم نه خواهرای عزیز من اسد اگه زنده باشه حتما وضعش خوبه و حتما هم تا حالا عاشق شده من جز دردسر براش چیزی ندارم نگاهشو به غروب خورشید دوخت و قطره اشکی مثل مروارید غلتیدو رو لبش نشست افسانه همچنان خیره ماند و سه خواهر هم اشکشون دراومد و ساکت شدند مادر از سکوت دخترا تعجب کرد و خودشو به اتاقشون رسوند دید هر چهار نفر بغض کردند و دارند اشک می ریزند گفت شما دخترارو نمیشه شناخت تازه داشتین کل میکشیدین الان دارین اشک می ریزین افسانه خودشو به مادر رسوند و بغلش کرد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن دخترا و مادر افسانه را بغل کردند و موهاشو نوازش میکردند مادر گفت برای نمرده عزاداری نکنید دخترا گفتن یعنی چی مادر مادر گفت مثلا من بالاخره یه روزی می میرم ولی شما نباید از الان گریه کنید که افسانه محکمتر بغلش کرد و گفت مادر تو لااقل برای من بمون مادر گفت مثلا گفتم منظورم اینه غصه ی غمی که هنوز نیومده رو نخورید خدا بزرگه افسانه گفت راستی مادرجان نمی تونید از عمه ام سراغی بگیرید براش نگراانم مطمئنم اگه حالش خوب بود دنبالم می گشت مادر گفت چشم اگه تونستم یواشکی ازش خبر می گیرم دوباره خواهرها حالشون خوب شد و شروع کردن به شوخی کردن مهری خواهر آخری گفت راستی چی میشد اسد یه داداش داشت میومد منو میگرفت زهرا گفت چه غلطا بزرگ و کوچیکی سرت نمیشه دختره ی بی چشم و رو مهری گفت یجوری میگی بزرگ و کوچیک که انگار بیست سال ازم بزرگتری تو همه ش یکساعت از ما بزرگتری تازه شم معلوم نیست مادر یادش مونده باشه یا نه چه میدونست کدوم به کدومه که بدونه کی بزرگتره مادر گفت نه اتفاقا این دقیق یادمه چون سه رنگ لباس دوختم برای تولدتون وقتی سه قلو شدید مجبور شدم یکی ازین لباسها رو تنتون کنیم از روی رنگ لباسی که قابله تنتون کرد یادمه کدومتون اولی بودین زهرا گفت خوردی حالا !!! مهری خندید و گفت برو تو برو خونه ی برادرِ اسد مادرش خندید و گفت خود اسد هنوز پیدا نشده شما دارین سر داداشش دعوا میکنید چه چش سفیدی شدید شما ما پیش مادرمون می ترسیدیم بخندیم مینا که تا حالا ساکت بود گفت ایرادی نداره افسانه که میگه اسد داداششه شما دو تا هم که سر برادرش دعوا دارید پس اسد واسه من افسانه ناخواسته بهش برخورد خودشم تعجب کرد که چرا نسبت به اسد تعصب داره مادر گفت مینا جان حتی شوخیش هم قشنگ نیست چرا حرف دیگه نمیزنید مینا گفت غیر از شوهر و این حرفا چی بگیم باز! مادر خندید و گفت شما دیگه از دست رفتین خدا کنه یه کج و کوله ی بیکار بیاد شمارو بگیره از دستتون راحت بشم هر چند دلم برای اون کج و کول می سوزه دخترا گفتن نگو مادر حرفت بگیر داره ها گفت برین خداروشکر کنید شما که از خان و خان زاده فراری هستین آدم سالم هم شمارو نمیگیره زهرا گفت مادر چیه ماشاالله سخنران شدی مادر با حرکت چشماش به افسانه اشاره کرد و پچ پچ کنان گفت نمی بینید حالش خوش نیست میخوام حالش عوض بشه به دل نگیرین حالا http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 👇👇
ادامه ی قسمت یازدهم داستان 🌸افسانه دختر تنها🌸 شب شد و شام خوردند و خوابیدند پدر هم رفت سر زمین خان ده پایین که نگهبانی بده و کسی مزرعه رو آتیش نزنه .......اما از اونور چهار جوان دلاور به راهشون ادامه دادند و نزدیک روستا رسیده بودند ....اسد گفت این هم روستای قشنگ بابابزرگم که سالهای کودکیم اینجا رقم خورد اما تا به امروز تصوری ازش نداشتم و حتی وقتی پدربزرگ گذشته مو تعریف کرد چیزی دستگیرم نشد الان حس میکنم برگشتم به اون سالها حتی این درخت بزرگه رو می بینید اینو یادم میاد اع این خونه هیچ فرقی نکرده اع این ..... محمدعلی گفت بسه دیگه اع این اع این حالمونو بهم زدی برق که اختراع نکردی کودکیت یادت اومده اسد گفت تو چه میفهمی احساس چیه تو فقط میدونی غذا چیه گفت ای بابا هنوز برای اون یه لقمه نون و پنیر ناراحتی هنوز هضم نشده میخوای بالا بیارم علیرضا گفت شما چرا اینقد حال به هم زن شدین ولش کنید با این کارهاتون ما چند دقیقه ی بعد تو انبار خان داریم فلک میشیم رضا گفت یعنی من باید ناکام برم اون دنیا اسد محکم زد تو سر رضا و گفت تو دیگه خیلی شوتی ما داریم میریم دعوا خواستگاری که نیومدیم رضا گفت ولی یه حسی به من میگه من مجرد اومدم متاهل بر میگردم علیرضا گفت آره لابد خر خان بالا رو میدن بهت چهارتایی زدن زیر خنده وقتی به حیاط خونه ی پدربزرگ اسد رسیدند اسد حالش عوض شد و بغض کرد از اسب پیاده شد و حیاط پدر بزرگ رو وجب به وجب بوسید و بوکشید وقتی به شکاف دیوار رسید با بغض گفت بچه ها اگه نمیخندین این شکاف دیوار محل ارتباط من و خواهر کوچولوم بوده بعد صدای گریه ش در اومد و گفت بچه ها بیاین قسم بخورین با من همراهی میکنید من تا حالا رو حس نوعدوستی میخواستم افسانه رو نجات بدم اما الان واقعا دلم میخواد نجاتش بدم دلم براش واقعا تنگ شده دوست دارم حداقل یکبار دیگه ببینمش من ۶ -۷ سال طاقت آوردم ولی الان حتی یه لحظه برام یک ساله محمد علی در حالی که اشکشو پاک میکرد گفت داداش تو ۶ سال طاقت نیاوردی که کلا فراموشی داشتی اگه یادت بود که حتما کچلمون میکردی هیج کس نخندید اسد دیوار و درختها رو بو میکشید و اشک می ریخت رضا و محمد علی دستشو گرفتنو بزور بردنش تو یکی از خونه ها که درش باز بود خونه پر از گرد و خاک شده بود وقتی چراغ روی طاقچه رو به سختی پیدا کردند و روشنش کردن اسد با دیدن خونه باز هم گریه ش در اومد علیرضا شونه های اسد را با دستش محکم گرفته بود و خودش هم اشک می ریخت رد پایی روی خاکها بود و وقتی دنبالش کردند به کتابهای اسد رسیدند اسد کتابها را نگاه کرد و با دیدن هر کتابی یه آه میکشید بین کتابها چشمش به پارچه ی قرمزی افتاد وقتی پارچه را باز کرد گردنبندی با چند دانه مروارید دید که ناشیانه به نخ کشیده بودند اسد با دیدنش به شش سال پیش برگشت دختر کوچولویی که با ذوق میگفت داداش گردنبندمو ببین قشنگه ؟! اسد مشت محکمی به زمین زیر پاش زد و گفت عنایت خان خدا لعنتت کنه ......... افسانه نیمه های شب با صدای شیهه ی اسب و سرو صدای چند مرد بیدار شد نگاهش به خونه ی پدربزرگ اسد افتاد و دید چند اسب در حیاط پدربزرگ اسد ایستادند و از خونه پدربزرگ اسد هم نوری مشخصه و صداهایی میاد ترس تمام وجودشو گرفت سریع رفت مادر دخترارو صدا زد و گفت بیا فکر کنم هوشنگ خان افرادشو فرستاده که منو ببرند زنه خودشم ترسید ولی بخاطر اینکه آرومش کنه گفت چیزی نیست نگران نباش نمیذاریم ببرنت دختراشو بیدار کرد و گفت دیگه نباید بخوابین تا معلوم بشه این عوضی ها چرا اومدن اینجا دخترا با اینکه ترسیده بودند اما دلشون بیشتر برای افسانه سوخت مینا سنگی به طرف خونه شون پرت میکنه و فحششون میده و میگه شما مگه وجدان ندارین دختر مردمو کشتین به جنازه شم رحم نمیکنید بی پدرهای نامسلمون مینا به خیال خودش اینارو گفت که بی خیال افسانه بشن و برن یکی از آن مردها از خونه اومد بیرون و گفت ما مسافریم خانم بخدا نه کسی را کشتیم و نه دنبال جنازه ی کسی هستیم ما فقط ....... اما تو سایه دیدن یک آدم بلند قد سریع جلوی دهن اون مرد رو گرفت و بردش تو خونه ادامه دارد ........ http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀 آهنگ مازنی در ایتا🍀🌸
4_5872814997809138850.mp3
3.98M
فرنام قزوینی 🎤 تره بوتمه نشو مه عمر درشونه بی وفا یار 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
@seyyedzs شرایط تبلیغات در کانال آهنگ مازنی http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27 👆👆
4_5787656318999335995.mp3
8.95M
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🌸🌸🌸 💕 @AHANGMAZANI 💕 🍃🌺🍂 🌿🍂 شوق دیدار تو را دارم نمی آیی چرا ؟ مثل باران ، تند میبارم نمی آیی چرا ؟ خسته ام از درد ، از آهنگ های بیکلام خسته از آهنگ گیتارم نمی آیی چرا غرق در کابوس میمانم مجال خواب نیست.. من چرا تا صبح بیدارم؟ نمی آیی چرا ؟ رفته ای! با خاطراتت اشک میریزم هنوز باز غم در سینه میکارم نمی آیی چرا ؟ ای دوای درد قلبم، خسته ام از زندگی بی تو در بستر گرفتارم نمی آیی چرا نسخه ای پیچیده دکتر بوسه بر لبهای عشق آه، محتاج پرستارم نمی آیی چرا هیچ کس من را پرستاری به جز روی تو نیست از تب این عشق، بیمارم نمی ایی چرا 🌿🍂 🍃🌺🍂. 💕 @AHANGMAZANI 💕 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🌸🌸🌸
4_5787656318999336000.mp3
7.35M
سنتی شبانگاهی شهرام ناظری🎤 یار مرا غار مرا 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5872788991782167627.mp3
4.85M
محمد کجوری🎤 وویس دلی 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی از :تروجن بهشهر🙏👌 ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ پنجشنبه🌞 🖼 ۲۲ وَهمن ماه  ۱۵۳۴   تبری ۲۵ خرداد     ۱۴۰۲ شمسی ۱۵ ژوئن(جون)    ۲۰۲۳میلادی ۲۶ ذیقعده   ۱۴۴۴ قمری 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5787656318999336029.mp3
10.66M
فارسی عبدالمالکی🎤 آخی توی گلدون دلم یه گل به عشقت میکارم 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5787360636270809043.mp3
2.95M
جدید مهیارخلیل زاده🎤 حرف مردم 🎶AHANGMAZANI❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی فقط بخاطر پدرت فوتبال می بینی 😍😍😍 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
❤آهنگ مازنی❤
سلام و عرض ارادت محضر طرفداران سخنرانی سید 😜 عرض کنم که پس از آن مهمانی و دیدن بامشی ها روی ایوون در
سلام بر دوستان عزیز آقااااا خالاصه امه بامشی مثل فشن مدهای تلویزیونی همتی کندال جنر واری با عشوه به طرف ما اومد و ما هم مثل ندید بدیدهای زمان اختراع دوربین فیلمبرداری با ذوق به استقبالش رفتیم بامشی هم وقتی رسید مثل بانو سوسانو رو ایوون لش کرد و بنظر می اومد اگه زبون داشت میگفت بیفتک سرخ شده با سس زیاد لطفا!!!!!😁 ما هم دستپاچه شدیم و به دور از چشم خانم یک رون از مرغ تو یخچال کندیم و دادیم سوسانوی تازه وارد بخوره 😜 امسّه اتی شِ خدِره لوس هکرده که هرکی ندونسّه بیبو فکر کرده وه دوره ی قدیم خانِ بامشی هسّه دو سه هفته به این منوال گذشت و یک روز صبح زود بامشی ما با سه کته ی قشنگ و رنگ و وارنگ حیاط مارا به قدومش مزیَّن کرد و چنان عشوه ای می اومد که انگار تو دنیا فقط یه بامشی بچه دار شده و اونم همین خانم هست و بس ما اوایل داغ بودیم و ذوق و شوق بامشی کته ها هوش از سر ما برده بود اما وقتی نوبت دوم و سومی که بهشون غذا دادیم فهمیدیم که غذا دادن به یه بامشی عیالوار کار ما نیست بعد از گله و شکایت ما و اعتراض مرغ فروش های اطراف از دست مراجعات مکرر ما یکی از فامیل ها که در تاریخ معروف است که میگن فامیل نمیشه😂 گفت پیشنهاد خردمندانه ای دارد! گفتم بگو آنچه داری ز مردی و هوش گفت ما می تونیم این گربه ها را در یک کیسه انداخته و دو سه تا کوچه بالاتر رهاش کنیم هم حیوان خدا اذیت نمیشه هم شما دیگه اینهمه خسته نمیشین خانمم که نمیدونم تعصب فامیلی بود یا واقعا از این پیشنهاد خوشش اومد اتی شه دیمِّ لپّاسه زد و جیغ کشید که فکر کردم خدای نکرده باجناقم حالش بد شده نزدیک بود از خوشحالی بیفتم زمین که گفت احسنت به تو که پیشنهاد هوشمندانه ای هادایی از حرص و حسادت باتمه وه ای چیزی بود منم بفکرم رسید ولی میگم گناه داره فامیل نا فامیل مون گفت " گفتنش جرات میخواست باتمه خا تو جومونگ آما بامشاد! تو برد پیت آما سمندون باشه این جام طلا مال تو.... ادامه دارد ........ ارادتمند شما سید
4_5866063072996626236.mp3
6.34M
سید حمزه حسینی🎤 گلنسا 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸