#معلمی_یعنی_مهربونی
#خاطرات_معلمان_موفق
#دکتر_مهدی_همتی
بنام خدای مهر
معلمی حکمرانی نیست
روح نوازی است...
به خاطر دارم صبحی را که در کش و واکش عجله های صبحگاهی برای رفتن به مدرسه آماده می شدم
گاهی نیم نگاهی به ساعت می انداختم و بقیه نگاه را به دخترم که با آرامشی خواستنی اما آزار دهنده مهیای مدرسه می شد و من چاره ای نداشتم که با نگاه های ممتد او را همراهی کنم بلکه زودتر آماده شود.
به هر تقدیر با تذکرات مکرر من مهیا شد و راهی شدیم...
صبحی سرد که که گویی از آسمان مه بر زمین می بارید.
در مسیر دائم در این فکر بودم که امروز برای اولین بار بعد از سالها نظم و نسق، دیرتر به کلاس درس خواهم رسید و این برای من که متعهد به نظم در ورود و خروج از کلاس بودم و دانش آموزانم آن را به خوبی می دانستند باعث نوعی به هم ریختگی شده بود...
مدام این انديشه ذهنم را به هم ریخته بود و ترافیک صبحگاهی غیر معمول روزانه ی مسیر هم به کلافگی ام دامن می زد.
با ادامه ی مسیر، دلیل ترافیک مشخص شد؛ از فاصله ای نه چندان دور آمبولانسی قابل دیدن بود...
آرام آرام که نزدیک شدم، صحنه ای حالِ کلافه ام را منقلب کرد.
ملحفه ای سفید اما خون آلود که جسمی بی جان را پوشانده بود و با فاصله ای دورتر موتوری که پس از برخورد با جدول کنار خیابان نقش بر زمین بود و چیزی از آن باقی نمانده بود.
از جمعیتی که گوشه دیگر میدان جمع شده بودند ماجرا را جویا شدم...
گفتند: که این دانش آموز دقایقی پیش از این راکب آن موتور بوده...
نوجوان آرمیده بود و گویی سالهاست که از قال و قیل مدرسه رها شده است.
حسی به خزان زدگی زمستان سرد تمام وجودم را فرا گرفت...
مغموم و سر درگریبان که چرا؟... .
بالاخره دخترک را به مدرسه رساندم و گویا فهمیده بود حال امروزم با دیگر روزها فرق دارد.
از ماشین که پیاده می شد، لحظه ای نگاهم به نگاهش دوخته شد و ریسمان نگاهش با جمله «خدا حافظ بابا» پایان یافت...
به مدرسه رسیدم
حیاط خلوت و بچه ها لحظات ی بود که در کلاس حضور داشتند.
پله های راهرو ورودی را دوتا دوتا برچیده و به سمت کلاس درس رفتم.
قصد ورود به کلاس داشتم که با سلام و صبح بخیر آقای «آزاد» - معاون مدرسه - به خود آمدم؛
از کلاس بغل خارج شده بود.
سلام و تحیتی و اجازه مرخصی خواستم.
وارد کلاس شدم؛
دانش آموزان ۱۱ ادبیات... بچه های خوبی که دیدنشان شوق آور و ماندن در کلاس ملال آور
خدایا! از این همه تضاد به تو پناه می برم.
همین که وارد شدم بر خلاف عادات همیشگی که لحظاتی در دالان در ایستاده و سلام و احوال پرسی می کردم با سلامی نرم اما هشدار، پشت میز قرار گرفتم.
گویا بی قراری من با بی قراری نگاه های بچه ها گره خورد بود.
لحظاتی سکوت پرآشوب در کلاس فراگیر شد.
حتما که بچه ها هم متوجه شده بودند که این ورود غیر منتظره و بر خلاف عادت من به کلاس دلیلی دارد.
خودم را جمع و جور کردم اما نقش بازی کردن به من نیامده بود. با هر مشقتی بود نفسی از سر رضایت کشیدم و شروع به تدریس کردم.
بچه ها می دانستند که موقع ارائه درس باید شش دانگ حواس، حضور حاضر در کلاس باشد نه حضور غائب.
نوشتم و نوشتم و گفتم ... .
لابلای کلام من صدای پچ پچی در کلاس می پیچید و لحظاتی درنگ می کردم و مجددا بر تخته سبز، درس را سفیده می کردم...
تذکری مشفقانه دادم که حواستان به من باشد؛ اما گویا تقدیرآن روز، حدیث دیگری را مقدر کرده بود.
سرم را که برگرداندم «محمود بنا» - که البته بچه ها او را محمود بنا صدا می کردند – دیدم.
دلیلش این بود که دستی در بنایی داشت.
قدی بلند،هیکلی درشت و چهارشانه، کتفانی ستبر و گشاده، بازوانی متراکم و ورآمده، اندکی قوس شکم، پوستی برشته از آفتاب تابستان، سری درشت با بینی کوفته و چشمانی زیبا که گویی حکایت پای طاووس و پرش را می کرد.
او را دیدم که با همان دستان زمخت کارکرده اش صندلی صمد نیکو کلام را به سمت دیگر هل می دهد و پوز خند شیطنت آميزي حواله اش می کند.
تذکر دادم .
خودش را جمع کرد.
شروع کردم به ادامه درس و صدای سوت کشیده شدن صندلی، اینبار نگاه همه را به سمت محمود بنا سوق داد. گچ را بر کتیبه نهادم و دقیق جلو میز ایستادم.
همچون عمود منصفی که دو ضلع میز را نصف کرده باشد.
نگاهم که به نگاهش دوخته شد متوجه جو غیر معمول کلاس شد.
صدایش کردم با اندکی دلهره و تردید به سمت من آمد.
نرسیده، صورتش را با چکی نوازش کردم.
بخودم آمدم دیدم که کار تمام شده و برای اولین بار دانش آموزی را چنین نواخته ام
محمود بنا مانده بود که دومین سیلی من را هم بچشد، اما دست ضارب من یخ کرده بود.
همه چیز سرد و خاموش شد.
جوششی در کلاس نبود.
برق رضایت همیشگی در چشمان بچه ها یخین شده بود و لبخند شیرین گاه و بیگاهشان در پشت نقاب بهت و حیرت خبردار قامت راست کرده بود.
به اشاره ای، محمود را به رفتن و نشستن سرجایش هشیار کردم.
و خیزان به پشت میز آمدم.
دنیا برایم تنگ و تار شد.
ادامه👇
ادامه #معلمی_یعنی_مهربونی👆
با چشمانم دود شدن دو دهه اندوخته ی آداب دانی، عشق به کلاس و درس و بچه ها را می دیدم.
می دیدم که آسمان کلاس درس من، تاریک و تباه شده است.
نگاهی به دست راست خود کردم و با او به نجوا نشستم که گیرم به تو امر به منکر کنند تو چرا تمکین کردی؟
تو چرا شوخ مرامی یک نوجوان را با دلی سنگی خش دار کردی؟
اگر این کار تو جان ارزشمند عشق را از او گرفته باشد، در مقابل وجدان خودت چه پاسخی داری؟
بیچاره زبان نداشت که از خود دفاع کند.
کلاس در سکوت مطلقی فرو رفته بود.
نفس از سینه ای نمی جنبید.
و من یکه و تنها سالهای خوب و زیبای معلمی را مرور می کردم.
همه گذشته ام مثل رگباری از حادثه های تلخ و شیرین در مقابلم عبور می کردند.
نمی دانستم چرا تقدیر امروزم این چنین رقم خورده... .
آرنجم ستون دستان و دستانم ستونی شده بودند که سرم به روی میز نغلطد.
به خودم آمدم که ناگاه زنگ تفریح زده شد.
به بچه ها نگاه کردم... .
نمی دانستم لحظات چگونه سپری شده اند.
از پشت میز برخواستم و طبق روال معمول به سمت در کلاس رفتم.
سمت راست را ندیدم و به دنبال جایی می گشتم که فارغ از همه چیز و همه کس با خودم نجوا کنم.
جایی دنج تر از آبدارخانه نبود.
پناه گرفتم؛ پناهم داد.
لحظاتی بر صندلی خدمتگزار نشستم و مرور تلخ های امروزم.
آن سال روزهای سه شنبه زنگ دوم کلاس نداشتم و این فرصتی به من داد که نفس تنگ شده در سینه ام را آرام آرام مرهم نهم.
آقای بیگی (مدیر مدرسه) را یک لحظه در کنار خودم دیدم که با همان لحن و تکیه کلام همیشگی گفت:
دکتر !
اینجا چرا؟
همه جا رو گشتم بلکه برای صرف صبحانه بیای
پیدایت نکردم.
گفتم لابد از مدرسه بیرون رفته
به تلفنتان هم زنگ زدم جواب ندادید.
راست میگفت تلفنم در حالت سکوت بود.
عذر خواهی کردم خیلی شرمنده شدم.
و اجازه خواستم دقایقی دیگر ملاقاتشان کنم.
این آمد و شد مدیر حالم را اندکی قرار داد.
استکانی را از آب جوش سماور پر کردم.
آرام آرام نوشیدم.
اما لحظه ای از اتفاق امروز رها نمی شدم.
دیگر زنگ دوم زده شده بود و بچه ها راهی کلاس و من راهی برهوت تنهایی و پشیمانی.
از آبدارخانه بیرون آمدم.
شاید جایی بیابم که درنگ بیشتری کنم.
اتاق پرورشی که گوشه از آن کتابخانه بود را دیدم.
آرزو کردم کسی نباشد بلکه بتوانم لحظاتی آرام شوم. آرزویم برآورده شد.
کسی نبود جز انباشت کتابها... .
چشمانم به کلام نور افتاد.
نمی دانم چه شد که بی درنگ از روی میز برداشتم و به رسم تفال نیک آهسته گشودم.
یا للعجب!!!
چشمانم به این آیه شریفه دوخته شد:
سوره مائده آيه ۳۲
مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا
هر كس كسى را -جز به قصاص قتل، يا [به كيفر] فسادى در زمين- بكشد، چنان است كه گويى همه مردم را كشته باشد. و هر كس كسى را زنده بدارد، چنان است كه گويى تمام مردم را زنده داشته است.
گوی خدای مهربان قصد هدایت گری داشت.
به فال نیکو گرفتم.
باید جبران خسران می کردم.
باید حجاب تاریکی را که از سر قصور بر نفسی گسترانده بودم بر می داشتم.
و زنده اش می کردم.
از او مدد خواستم.
شاکر هدایت گری او شدم.
منتطر ماندم .
زنگ تفریح که زده شد، خودم را مقابل کلاس ۱۱ ادبیات دیدم.
معلم از کلاس بیرون آمد.
خوش و بشی کردم و گفتم: با محمود بنا کار دارم.
صدایش کرد.
صدا به صدا نمی رسید.
یکی از بچه ها مجددا صدایش کرد.
حواسش پرت بود.
من را که دید بی درنگ و با رنگ پریده جلو آمد... .
خواست کلامی بگوید گفتم: چیزی نگو بیا با تو کار دارم.
به سمت اتاق پرورشی مشایعتش کردم.
وارد اتاق شدیم
گفتم :
محمود!
حق تو نبود که اینگونه به چهره ی تو نواخته شود.
"من از تو عذر می خواهم"
می خواهم که مرا ببخشی
حال می توانی قصاص کنی
چهره ام را مصمم نشان دادم.
گفتم با هر کیفیتی که به دلت می چسبد به صورت من بزن و من را از این عذاب برهان
بیچاره زبانش بند آمده بود.
لکنت تمام وجودش را فراگرفته بود.
داشتم ادامه می دادم که یک لحظه گریه ی بی امانش من را هم به گریه انداخت.
لحظه ای شکوهمند که عشق آن را به قله ی شکوه نشانده بود.
بی اختیار او را در آغوش گرفتم. شانه های بافت من از اشکهای محمود بنا خیس شده بود.
گویی که باران مهر شروع به باریدن گرفته بود تا پاییزی را بهاری کند.
محمود دستانم را با همان دستان پینه بسته اش گرفت و با اصرار بی فایده من، به قهر بوسید.
پیشانیش را بوسیدم.
گفتم تو قصاص نکردی ولی من را ببخش و محمود با اشکهای ریزانش تقاضایم را با عذرخواهی مکررش اجابت نمود.
سالها گذشت و من اتفاقی او را در صحن و سرای حضرت فاطمه مصومه سلام الله علیها دیدم و این بار مشتاقانه... .
م. همتی معلم مدرسه امام مهدی (عج)
https://eitaa.com/ahlalquran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنها زنی که در تبعید محافظ امام خمینی(ره) بود!
@Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ آخرین دستنوشته شهید سید هاشم صفیالدین ساعاتی قبل از شهادتش
🎥 خطاب به امام زمان
#امام_زمان
https://eitaa.com/ahlalquran
╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
📽 #پخش_زنده | هم اکنون
🔘 مراسم عزاداری شام شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها
سخنران : حجتالاسلام والمسلمین راجی
مداح : میثم مطیعی
📱 لینک پخش زنده مجازی با ترافیک رایگان :
🌐 tekye.net/Live/2641
▪️◾️◼️◾️▪️
کانال رسمی آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🆔 @astanqom
📌فاطمه(س) را بهتر بشناسیم | #اطلاع_نگاشت
🔹️در این اطلاع نگاشت نگاهی به شخصیت، مجاهدتها و سبک زندگی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در بیانات رهبر معظم انقلاب میاندازیم.
https://eitaa.com/ahlalquran
╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
هدایت شده از تربیت فرزند دلبندم
513.8K
⁉️سوال: سلام. من یه پسر۶ساله دارم کلاس اوله. اصلا یه جا بندنمیشه توخونه توکلاس معلمش میگه ۵دقیقه میشینه، میگه حوصلم سررفت پامیشه .بهش میگه بشین، عصبی میشه خوشو به درودیوارمیزنه.معلم میگه خشونت داره ولی خودشو کنترل میکنه.توخونه هم اصلا گوشش بدهکارنیست هرچی باهاش حرف میزنم که پسرم توکلاس بشین میگه حوصلم سرمیره. خیلی جنب وجوش داره.معلمش میگه ممکنه بیش فعال باشه خواستم ازشما کمک بگیرم.
✅ جواب:
حجتالاسلاموالمسلمین #دکتر_همتی
#معلم
#مدرسه
#بیشفعالی
#تربیت_فرزند
#پاسخ_به_سوالات
کانال تربیت فرزند دلبندم👇🏻
╭━━⊰ ❀ 🇮🇷 ❀ ⊱━━╮
https://eitaa.com/nezakat
╰━━⊰ ❀ 🌱 ❀ ⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا زهرا 🌹
🎥 حتماً ببینید
https://eitaa.com/ahlalquran
╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
منشاوی _ سوره حشر آیات ۱۸ تا آخر، علق، فاتحه، بقره (Trimmed).mp3
24.35M
#تلاوت_ماندگار
🎙شاهکاری تاریخی و بسیار زیبا از استاد مـحـمـد صـدّیـق مـنشـاوی
📖سوره مباركه حـشر آیات ۱۸ تا آخر ، سُوَر مبارکه عـلـق و حـمد و سوره مبارکه بقره آیات ۱ تا ۵ و ۲۸۵ تا آخر سوره
🕰مدتزمان تلاوت : ۳۳:۴۹
🏘اجرا شده در کشور کویت، مسجد جامع الکبیر _ سال ۱۹۶۶ میلادی
کانـال آموزشی الحان و نغمات قـرآنـی
https://eitaa.com/alhanqurani
کانال اهل القرآن
https://eitaa.com/ahlalquran
╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
quran-menshavi-p062.mp3
917.2K
#سوره_آل_عمران
#ترتیل
#منشاوی
#صفحه۶۲
انس هرروز با کلام محبوب حقیقی
،به نیت توفیق عمل و تعجیل در فرج امام مهربانی ها مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف
https://eitaa.com/ahlalquran
╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
#آموزش_ترجمه
#هر_روز_یک_کلمه_از_قرآن_کریم
#کلمةُ_الیَوم
#رَقَــــــــــم318
🍒 عَـرَاء 🍒
عَـرَاء :فَضَاء لَا يُحِيطُ بِهِ شَيْءٌ، لاَ يَستُرُهُ وَلَا يُغَطِّيهِ شَيْءٌ.
عَـرَاء :سرزمین بی گیاه.بیابان خشک.
📖 فَنَبَذنَاهُ بِالْعَــرَاءِ وَهُوَ سَقِيم /صافات :۱۴۵
سرانجام
(حضرت یونس را رهایى بخشیدیم و) او را در سرزمینى خالى از گیاه افکندیم در حالى که بیمار بود.
#استاد_عبدالکاظم_چلداوی
https://eitaa.com/ahlalquran
╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
هدایت شده از علی قاسمی
#پرسش_و_پاسخ
#طرح_یکساله_حفظ
#عدم_توفیق_فرزند
#پرسش
سلام
فرزندم ۱۴ سالشه. طرح یکساله حفظ قرآن شرکتکرده ولی حافظ کل نشده و از ۲۳ جزء ، حدود ۱۵ جزء مسلطه ولی بقیه رو ضعیفه.
مشکل عدم ثبات در تمرین و مرور و نگهداری از محفوظاتش هست.
اشک میریزه و میگه میخواهم تمرین کنم ولی دوباره کم میاره و رها میکنه ولی میگه حفظ رو دوست دارم میخوام ادامه بدم ...
لطفا راهنمایی کنید...
#پاسخ
سلام و رحمت
طرح یکساله حفظ قرآن، انتخاب درستی نبوده.
🚰لیوانی را در نظر بگیرید که به اندازه یک پارچ داخلش آب میریزید،؛ چه اتفاقی ميفته؟
خب معلومه، لیوان گنجایش این همه آب را نداره و لبریز میشه...
🥉اولین کار اینه که حس شکست رو باید از ذهن و دل خودتون و فرزندتون بیرون کنید...
🥵تا وقتی فرزندتون احساس شکست و سرخوردگی در حفظ میکنه، بعيده بتونه در مدار درست تلاش و رشد و نشاط و موفقیت قرار بگیره.
😉حس خوب بهش بدید و القای ناامیدی نکنید. مثلا:
🤷عزیزم! حفظ قرآن به هر اندازه و با هر کیفیتی یک پیروزی هست...
حفظ قرآن شکستتوش نیست...
🔎این باید واقعی باشه و اول شما باور کنید بعدش اون...
🛎 بار سنگین حفظ کل یا ۲۳ جزء رو از روی دوشش بردارید...
❤️🩹 اگر دوست داشتی میتونی برنامه حفظی سبکی داشته باشی
✋اگر ادامه حفظ رو دوست نداری یا خستهای میتونی موقت یا کامل برنامه را متوقف کنی...
🔬 تو حافظ ۱۵ جزء هستی. ادامه رو اگر دوست داشتی، دوباره آهسته و پیوسته کم کم دوباره حفظکن...
🪞اگر خیلی خسته هستی میتونی یه مدت برنامه حفظ و مرور را کم یا حتی متوقف کنی تا شرایطت مناسب بشه و خودت با میل و اشتیاق دوباره شروع کنی...
🏓 زمینه ورزش، سفر و تفریحات سالم را براش فراهم کنید...
🤝 باهاش رفیق بشید و براش وقتبذارید و تفریحات خانوادگی رو راه بیاندازید...
♥️ اگر قرار شد حفظ را ادامه بده، با یه استاد دوستداشتنی و مهربان و صمیمی که درکش کنه و برنامهریزی را متناسب با شرایط فعلی انجام بده و در صورت علاقمندی و رغبت فرزندتان پیشروی و مرور را برنامهریزی کنه مرتبط بشید...
ان شاءالله موفق و پیروز باشید.
✍ #علی_قاسمی
https://eitaa.com/aqquran
#صفحه_نگار
#صفحه138 #انعام
#جزء7
🔰 آیه 82تا90 سوره انعام
💌این صفحه دارای 9 آیه است💌
🔸دستهبندی و ارتباط لفظی و معنایی میان آیات هر صفحه و ارتباط میان صفحات قبل و بعد
💌💌
https://eitaa.com/ahlalquran
╰🌱┅┅❀🌱❀┅┅🌱╯
#نشر_حداکثری