#سیره_شهدا
مهدی به خانه ای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد می کشید . مهدی در را هل داد ، آب تا بالای زانوانش رسیده بود ، پیرزن به سر و صورت می زد .
مهدی گفت : چه شده مادر جان ؟ کسی زیر آوار مانده ؟ پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت : قربانت بروم پسرم ، خانه و زندگی ام زیر آب مانده کمکم کن !
چند نفر به کمک مهدی آمدند ، آنها وسایل خانه را با زحمت بیرون می کشیدند و روی بام و گوشه حیاط می گذاشتند .
پیرزن گفت : جهیزیه دخترم توی زیرزمین مانده ، با بدبختی جمعش کرده ام .
مهدی رو به احمد و هاشم کرد و گفت : یا الله زود جلوی در سد درست کنید ! ، احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند ، راه آب بسته شد ، مهدی به کوچه دوید ، وانت آتش نشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد ، چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد ، پمپ کار می کرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می شد ، مهدی غرق گل و لای شده بود .
پیرزن گفت : خیر ببینی پسرم ، .یکی مثل تو کمکم می کند آنوقت شهردار ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست ، مگر دستم بهش نرسد !!
مهدی فرش خیس و سنگین شده را با زحمت به حیاط آورد ، پیرزن گفت ، اگر دستم به شهردار برسد حقش را کف دستش می گذارم .
چند ساعت بعد جلوی سیل بطور کامل گرفته شد ، مهدی پمپ را خاموش کرد و پیرزن هنوز دعایش می کرد .
گروههای امدادی پتو و پوشاک و غذا بین سیل زده ها تقسیم می کردند ، مهدی رو به پیرزن گفت : خب مادر جان با من امری ندارید ؟
پیرزن گریه کنان دست رو به آسمان بلند کرد و گفت : پسرم ان شاء الله خیر از جوانی ات ببینی ، برو پسرم دست علی به همراهت ، خدا از تو راضی باشد ، خدا بگویم این شهردار را چه کند ، کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت .
مهدی از خانه بیرون رفت ، پیرزن همچنان او را دعا می کرد و شهردار را نفرین ! ، دریغ از این که پیرزن بداند شهردار شهرشان همین جوان است ، آقا مهدی باکری...
سردار
#شهیدمهدی_باکری
📕 یادگاران
#ماه_مبارک_رمضان
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@ahlbeitbase