🔆 #پندانه
✍ به خدا که بسپاری، حل میشود
🔹خودم دیدم؛
وقتی که از همه بریده بودم، بیهیچ چشمداشتی هوایم را داشت. در سکوت و آرامش، کار خودش را میکرد و نتیجه را نشانم میداد، که یعنی ببین! تو تنها نیستی.
🔸خودم دیدم؛
وقتی همه میگفتند این آخر خط است، با اشاره حالیام میکرد که به دلت بد راه نده، تا من نخواهم هیچ آخری، آخر نیست و هیچ آغازی بدون اذن من سر نمیگیرد!
🔹خودم دیدم؛
وقتی همه سعی بر زمینزدنم داشتند، دستان مرا محکم میگرفت و مرا بالاتر میکشید تا از گزندشان در امان باشم.
🔸هرکجا آدمها دوستم نداشتند، او دوستم داشت و خلأ احساس مرا یکتنه پر میکرد.
🔹اوست از پدر، پناهدهندهتر و از مادر، مهربانتر. اوست از هرکسی تواناتر.
🔸من کارم را به خدا سپردهام و او هرگز بندهاش را ناامید نمیکند.
🔰 أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ؟! چرا، کافیست، خدا همهجوره برای بندهاش کافیست.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_نخبگان_جوان
🇮🇷https://eitaa.com/nokhbeganejavan
هدایت شده از عصر دانایی
🔅#پندانه
✍ عبادت بهجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
🔹از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند:
عبادت چیست؟
🔸فرمود:
عبادت، خدمتکردن به خلق است.
🔹پرسیدند:
چگونه؟
🔸گفت:
اگر هر پیشهای که به آن اشتغال داری، رضای خدا و مردم را در نظر داشته باشی، این نامش عبادت است.
🔹پرسیدند:
پس نماز و روزه و خمس، اینها چه هستند؟
🔸گفت:
اینها اطاعت هستند که باید بنده برای نزدیکشدن به خدا انجام دهد تا انوار حق بگیرد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_نخبگان_جوان
🇮🇷https://eitaa.com/nokhbeganejavan
هدایت شده از عصر دانایی
🔅 #پندانه
✍ خودت را بند عادتها و باورهایت نکن
🔹پادشاهی دو شاهین گرفت و آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند.
🔸اما یکی از آنها از روی شاخهای که نشسته بود، پرواز نمیکرد.
🔹پادشاه اعلام کرد:
هرکس شاهین را درمان کند، پاداش خوبی میگیرد.
🔸کشاورزی موفق شد!
🔹پادشاه از او پرسید:
چگونه درمانش کردی؟
🔸کشاورز گفت:
شاخهای را که به آن وابسته شده بود، بریدم.
🔹گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط را ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنیم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_نخبگان_جوان
🇮🇷https://eitaa.com/nokhbeganejavan
هدایت شده از عصر دانایی
🔅#پندانه
✍️ دوراهی نفع و اخلاق
🔹شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش میبرد.
🔸کفاش با نگاهی میگوید این کفش سه کوک میخواهد و هر کوک ۱۰ تومان، خرج کفش ۳۰ تومان میشود.
🔹مشتری هم قبول میکند. پول را میدهد و میرود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیرشده را بگیرد.
🔸کفاش دست به کار میشود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام.
🔹اما با یک نگاه عمیق درمییابد اگرچه کار تمام است ولی اگر یک کوک دیگر بزند، عمر کفش بیشتر میشود و کفش بهتر خواهد شد.
🔸از یکسو قرار مالی را گذاشته و نمیشود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دودل است که کوک چهارم را بزند یا نزد.
🔹او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعدهٔ توافق مانده است. یک دوراهی ساده که هیچکدام خلاف عقل نیست.
🔸اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده. اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته، اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
🔹دنیا پر از فرصتِ کوک چهارم است، و من و تو کفاشهای دو دل.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_نخبگان_جوان
🇮🇷https://eitaa.com/nokhbeganejavan
هدایت شده از عصر دانایی
🔅#پندانه
✍ خدا نمرده است
🔹روزی دربدترین حالت روحی بودم. فشارها و سختیها جانم را به تنگ آورده بود. سردرگم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غریب و روحی بیجان و بیتوان به زندگی خود ادامه میدادم.
🔸همسرم مرا دید. به من نگاه کرد و از من دور شد.
🔹چند دقیقه بعد با لباس سرتاپا سیاه روی سکوی خانه نشست. دعا خواند و سوگواری کرد.
🔸با تعجب پرسیدم:
چرا سیاه پوشیدهای؟ چرا سوگواری میکنی؟
🔹همسرم گفت:
مگر نمیدانی او مرده است؟
🔸پرسیدم:
چه کسی؟
🔹همسرم گفت:
خدا... خدا مرده است!
🔸با تعجب پرسیدم:
مگر خدا هم میمیرد؟ این چه حرفیست که میزنی؟
🔹همسرم گفت:
رفتار امروزت به من گفت که خدا مرده و من چقدر غصه دارم، حیف از آرزوهایم... اگر خدا نمرده، پس تو چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟
🔸در آن لحظه بود که به زانو درآمدم و گریستم. راست میگفت گویا خدای درون دلم مرده بود.
🔹بلند شدم و برای ناامیدیام از خدا طلب بخشش کردم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_نخبگان_جوان
🇮🇷https://eitaa.com/nokhbeganejavan
هدایت شده از عصر دانایی
🔅 #پندانه
✍ بابت کار نیکی که انجام میدهی منت مگذار
🔹چندین دهۀ قبل در عروسیها مانند امروز ارکستر و خواننده نبود. در آذربایجان برخی مطربان بودند که سازی بر گردن میآویختند و میزدند و خودشان هم میخواندند که به آنها در زبان محلی عاشیق میگفتند.
🔸یکی از این عاشیقها، فردی به نام عاشیققادر بود که کنار او جوانی به نام محمد هم تنبک مینواخت. مجلس که تمام میشد عاشیققادر با محمد از مجلس خارج میشدند.
🔹روزی عاشیققادر به محمد گفت:
چند درصد از مبالغ برداشتی را به تو بدهم؟!
🔸محمد جوان جملهای گفت و برای همیشه در دل عاشیققادر رفت.
🔹او گفت:
استاد من که باشم و چه کرده باشم که سهمی از دسترنج تو بر خود معین کنم؟! همهکاره مجلس تویی و همه برای ساز و صدای توست که تو را دعوت میکنند.
🔸مرا تنبکی بر دست است که اگر نزنم هم چیزی از مجلس تو کم نمیکند. اگر من هم تنبک نزنم کسی هست که اگر نیاز شد، سطلی به دست گیرد و با چنگ به آن زند و صدایی درآورد.
🔹حقتعالی میفرماید:
«وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ» بر کار خیری که میکنی هرگز منت بر من و خلایق من مگذار و آن را زیاد نبین.
🔸به عبارت بهتر ای انسان! اگر کار خیری به تو عنایت شد، بدان از جانب من بود برای بخشش گناهانت و تقربت به من. بدان مرا کار ناقصی در خلقتم نبود که تو را نیازمند تکمیل آن خلق کرده و آن کار را به تو سپرده باشم.
🔹همانا داستان محمد، داستانِ تواضع و خشوع در برابر خداوند است که مرتبهای عظیم بر بنده نزد خالق میبخشد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_نخبگان_جوان
🇮🇷https://eitaa.com/nokhbeganejavan
هدایت شده از عصر دانایی
🔅#پندانه
✍ عمر طولانی را برای چه میخواهید؟
مردی نزد پزشک رفت تا ببیند آیا ۱۰۰ سال عمر میکند یا نه.
دکتر پس از معاینه گفت:
چند سال دارید؟
مرد:
۵۰ سال.
دکتر پرسید:
زن و بچه دارید؟
مرد پاسخ داد:
خیر.
دکتر مجدد پرسید:
مسافرت و ورزش را دوست دارید؟
مرد گفت:
اصلا.
دکتر:
اهل مطالعه هستید؟
مرد:
اصلا.
دکتر:
برای آینده برنامه دارید؟
مرد با ناامیدی جواب داد:
خیر.
پزشک با عصبانیت گفت:
پس تشریف ببرید و همین امروز بمیرید. عمر ۱۰۰ سال را برای چه میخواهید؟
انسان وقتی از دنیا میرود، فقط یک آرزو دارد که یکبار دیگر فرصت زندگیکردن داشته باشد. پس قدر هر لحظه از زندگیات را بدان و برای آن برنامهریزی کن.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_نخبگان_جوان
🇮🇷https://eitaa.com/nokhbeganejavan
هدایت شده از عصر دانایی
🔅#پندانه
✍ طعم هدیه
🔹روزی فرد جوانی هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
🔸آب بهقدری گوارا بود که مرد سطل چرمیاش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود، ببرد.
🔹مرد جوان پس از مسافرت چهارروزهاش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
🔸پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد.
🔹مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
🔸اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
🔹شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت:
آب بسیار بدمزه است.
🔸ظاهرا آب بهعلت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.
🔹شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گواراست؟
🔸استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
🔹این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچچیز نمیتواند گواراتر از این باشد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_نخبگان_جوان
🇮🇷https://eitaa.com/nokhbeganejavan
هدایت شده از عصر دانایی
🔅 #پندانه
✍ پر پروازت را کامل کن
🔹عارفی با شاگرد خود زندگی میکرد. روزی شاگرد با اجازۀ استاد خود بهجای عارف بر منبر رفت و موعظه کرد.
🔸چون از منبر پایین آمد، مردم او را بسیار تحسین کردند.
🔹عارف چون چنین دید، در همان مجلس بر سخنرانی او ایراد زیادی گرفت و شاگرد ناراحت شد.
🔸مجلس تمام شد و عارف و شاگرد به منزل برگشتند. شاگرد از دست عارف ناراحت بود.
🔹پس گفت:
استاد! چرا عیبهای بنیاسرائیلی گرفتی و چه ضرورت بود در جمع آنها را بگویی؟ آن هم بعد از اینکه مردم مرا ستایش و تحسین کرده بودند؟! در حالی که مردم بعد از منبر از تو تعریف میکنند و کسی نیست از تو عیب بگوید. چه شد تو را ستایش شهد است و ما را سم؟!
🔸عارف تبسمی کرد و گفت:
ای شاگرد جوان، تو هنوز از مردم نبریدهای و نظر مردم برای تو مهم است.
🔹این تعریفهایی که از تو میکردند درست بود و عیبهای من غلط! ولی من دلیلی برای این کارم داشتم، تا مبادا این ستایش و تعریف مردم، لذت ارشاد برای خدا و علم را از تو بگیرد و از فردا در منبر بهجای اینکه سخنی گویی که خدا را خوش آید، سخنی گویی که مردمان خدا خوششان آید.
🔸اما آنچه مردم از من ستایش میکنند برای من مهم نیست. چه ستایش کنند و چه سرزنش، هر دو برای من یکی است. چون سنی از من گذشته و حقیقت را دریافتهام.
🔹من مانند پرندهای هستم که پَر درآوردهام و روزی اگر مردم شاخهای را که بر آن نشستهام ببُرند، به زمین نمیافتم و پرواز میکنم ولی تو هنوز پَرِ پروازت کامل نشده است.
🔸این مردم تو را بالای سر بُرده و بر شاخۀ درختِ طوبی مینشانند؛ اما ناگاه و بیدلیل شاخۀ زیر پای تو را میبُرند و سرنگونت میکنند.
🔹این مردم امروز ستایشت میکنند و تو را نوش میآید و فردا ستایش نمیکنند و تو را از منبر و سخنرانی بیزار میکنند.
🔸به ناگاه شاگرد دست استاد را بوسید و گفت:
استاد! الحق که نادانِ نادانم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_نخبگان_جوان
🇮🇷https://eitaa.com/nokhbeganejavan
🔅 #پندانه
✍ هیچ گناهی را کوچک نشمارید
🔹به بهلول گفتند:
تقوا را توصیف کن؟
🔸گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شوید، چه میکنید؟
🔹گفتند:
پیوسته مواظب هستیم و با احتیاط راه میرویم تا خود را حفظ کنیم.
🔸بهلول گفت:
در دنیا نیز چنین کنید، تقوا همین است. از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید و هیچ گناهی را کوچک مشمارید؛ کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شدهاند.
#کانال_شهدای_هفتم_تیر
🆔 https://eitaa.com/p_7tir
🔅#پندانه
✍ هر خیری را به وقتش انجام بده
🔹قاسم ۳۰ سال دارد. از ۱۵سالگی در دیار غربت با کارگری مشغول کار شده است.
🔸در سالهای آخر عمر مادرش، زیاد برای دیدن او به شهرستان نمیآمد و بهانهاش کار و نداشتن مرخصی بود.
🔹حال که مادرش را از دست داده، بسیار نادم و پشیمان است.
🔸سال قبل پدرش زن جوانی را بهجای مادر قاسم، چشم و چراغ زندگی خود کرده است و همسرش به کُل با قدم نوعروس جوان فراموش شده است.
🔹قاسم که پسر ساده و مومنی است از من میپرسد که میخواهد به نیت مادرش به نامادریاش خدمت کند و برای او خرید کند.
🔸گفتم:
این کار تو مثل مسواکزدن دندان مصنوعی است. در زمان حیات والدین خدمتشان نمیکنیم، بعد از مرگشان بر مزارشان بقعه میسازیم و خیریه میزنیم.
🆔 @Masaf
🔅 #پندانه
✍ زندگی یعنی چه؟
🔹از خياطی پرسيدند:
زندگی يعنی چه؟
🔸گفت:
دوختن روح به خدا با نخ توبه!
🔹از باغبانی پرسيدند:
زندگی يعنی چه؟
🔸گفت:
کاشت بذر عشق در زمين دلها زير نور ايمان!
🔹از باستانشناسی پرسيدند:
زندگی يعنی چه؟
🔸گفت:
کاويدن جانها برای استخراج گوهر درون!
🔹از آينهفروشی پرسيدند:
زندگی يعنی چه؟
🔸گفت:
زدودن غبار آينه دل با شيشهپاککن توکل!
🔹از ميوهفروشی پرسيدند:
زندگی يعنی چه؟
🔸گفت:
دستچين خوبیها در صندوقچه دل!
✅ به کانال شهدای هفتم تیر بپیوندید👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/2202075170C8aa19e0931