🛑 #وضعیت_آمار_کرونا_درقم
🔻گزارش وضعیت کرونا طی ۲۴ ساعت گذشته و تا ۱۰ آذرماه در قم به همراه تغییرات نسبت به روز قبل:
🔹پذیرش: ۴۶ نفر تغییر: ۱+
🔹بستری: ۳۸ مورد تغییر: ۱۲-
◾️ فوت: ۳ شهروند تغییر: ۰
🔹ترخیص: ۴۷ نفر تغییر: ۹+
🔹کلبستریها: ۳۴۶ نفر تغییر: ۲۸-
🔹وضعیت وخیم: ۷۱ نفر تغییر: ۴-
هدایت شده از سالن مطالعه
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت هجدهم
صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حافظی کردم و رفتم سمت ماشین...
مرضیه مثل همیشه منتظرم بود
تا نشستم بعد از حال و احوالپرسی گفت: کتاب چطور بود به کجاش رسیدی؟ لبهام را به حالت لوس جمع کردم و گفتم فعلا توی نوبتم!
همسر جان دارن می خوننش البته امروز دیگه می رسه به من ان شاالله!
خندش گرفت گفت: عجب ولی از من می شنوی این کتابها را نده به همسر جانت بخونه!
متعجب نگاهش کردم گفتم: عه وا! چرا مرضیه! این چه حرفیه می زنی!
گفت: از من گفتن ببخشیدا هوا برش میداره، میره شهید میشه! اونوقت تو می مونی رو دست ما! ما هم حیرون میشیم!
با اخم نگاهش کردم و گفتم: دیوانه...
اون که همین جوری هم شهادت آرزوش هست!
نگاهم کرد و گفت: این را که می دونم گفتم تو حیرون میشی و بعد آروم زد زیر خنده...
با کنایه گفتم: بسلامتی کی مراسم عقد تون هست با آقا مهدی!
اخم هاش را کشید تو هم و نگاهم کرد!
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: چیزی که عوض داره گله نداره خانم!
رسیدیم غسالخانه...
تعدادمان خیلی بیشتر از روزهای قبل بود...
وقت تعویض لباس زینب به من و چند تا از بچه های دیگر گفت: کم کم وقتشه شما نفسی تازه کنید برید پشت جبهه خدمت کنید نیروهای تازه نفس دارن بال بال می زنن!
خیلی جدی و بدون اعتنا به حرفش گفتم: من که هستم هیج جا هم نمی رم گفته باشم زینبی!
زد به شونه ی مرضیه گفت: نگاه این سمیه از اون تک خور هاست! وقتی یه چیزی بهش میدن تنهایی فیض می بره! بابا خوش انصاف بذار دو نفر دیگه هم طعم غسالخانه را بچشن!
با خنده گفتم: خدا نکنه خواهر! ولی جدی بی خیال من شو که فدایی داری...
به سرعت رفتم سمت غسالخانه که دیگه چیزی راجع به این موضوع به من نگه! چند تایی از بچه ها داخل بودن بعضی هاشون که اولین بارشون بود حس و حالشون قشنگ دیدنی بود...
و دعای هر روز من کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم!
اما بود! متاسفانه بود...
وسط انجام غسل یک میت بودیم که نرگس مامان همان دختر نوجوان دست از کار کشید و رفت بیرون!
فکر کردم حالش بد شده رفتم که به دادش برسم دیدم لپ و تاپ همراهش آورده و رفت بیرون!
کنجکاو رفتم بپرسم وسط کفن و دفن با لپ تاپ چکار دارد!
سر یکی از قبرها نشست لپ و تاپش را باز کرد و مشغول شد.
رفتم جلو گفتم: نرگس خانم خوبی!
چرا اومدید اینجا؟ کمکی! مددی! چیزی نمیخواهید!
لبخندی زد و گفت کمک که می خوام ولی نباید بگیرم! امتحان آنلاین دانشگاهمه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم امتحان دانشگاه! مگه تعطیل نیستین! گفت: نه! بعد با لبخندی گفت بالاخره این هم تکلیفه خواهر...
و چه حس عجیبی وجودم را پر کرد!
گفتم: پس موفق باشی مشغول باش...
همینطور که از بین قبرها رد میشدم تا به غسالخانه برسم یاد این جمله ی شهید آوینی افتادم!
چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست...
چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست...
همه تاریخ اینجا حاضر است...
بدر و حنین و عاشورا اینجاست...
و شاید آن یار، او هم اینجا باشد...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/726
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلمه به کلمه این مصاحبه دیدنیه
صحبتهای نماینده جوان مجلس شورای اسلامی در مورد جاسوسان فرانسوی و آمریکایی که همراه آمانو بودند؛ مصاحبه بازرسان با شهید فخری زاده و سایر محققان هستهای ...
مقابله با زورگویی غرب یک امر عقلانی و لازم برای حفظ منافع ملی ایران و ایرانیه، نه یک امر حزبی و جناحی؛ آقایان دست به دست هم مقاومت کنیم دشمن عقب میرود
@Bisimchimedia
هدایت شده از اکبر ابدالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دخالت مجلس در کار آمریکا!!
جهانگیری: مصوبه دیروز مجلس دخالت در کار دولت است. نمیشود که به رییسجمهور بگویند سانتریفیوژ را فلانجا نصب کن و ...
پ.ن: اینکه کسی به دولت بگوید سانتریفیوژها را کجا نصب کند، حقیقتا حق دولت است که برآشفته شود و این میزان دخالت اموراتش را برنتابد. اما در مصوبه مجلس به هیچ وجه چنین چیزی نیست. جایی که برای دولت ما تعیین تکلیف شد که سانتریفیوژها را از کجا برچیند و کجا نصب کند، ضمیمه اول #برجام بود. #سیدیاسر_جبرئیلی
👈 کسی که به دولت گفته سانتریفیوژ را کجا نصب کن و کجا نصب نکن آمریکا در برجام بود. با این توضیح حتی اگر #مجلس محل نصب سانتریفیوژها را هم مشخص کرده بود (که نکرده) در واقع در کار #آمریکا دخالت کرده نه در کار دولت.
🆔 @mashgh626
هدایت شده از اکبر ابدالی
👌گردش چرخ اقتصاد با فشار برای #لغو_تحریمها همراه با گردش چرخ سانتریفیوژ
🔸کار جهادی مجلس و شورای نگهبان
یکشنبه تصویب ۲فوریت
یکشنبه ودوشنبه تصویب درکمیسیون
سه شنبه صبح وعصر تصویب درجلسات فوق العاده صحن
سه شنبه شب بررسی واعلام ایراد شورای نگهبان
چهارشنبه صبح اصلاح درجلسه فوقالعاده کمیسیون وتصویب مجلس
چهارشنبه شب تایید شورا و ابلاغ توسط قالیباف به دولت
اشکالاتی به روند رسیدگی وارد است اما در مقابل دستاورد عظیم قانون "اقدام راهبردی برای لغو تحریمها و صیانت از منافع ملت ایران" قابل اغماض است
مجلس اجرای شعار ۷.۵ سال قبل روحانی را تکلیف کرده است👇
«گردش بخشی از چرخ اقتصاد با فشار برای #لغو_تحریمها همراه باگردش چرخ سانتریفیوژ»
✍️ #مالک_شریعتی نماینده مجلس
🆔 @mashgh626
هدایت شده از قرآن روزی یک صفحه🇵🇸
047 (Sayyaf zadeh-604).mp3
678K
کیهان-۱۳ آذر.pdf
9.73M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات روزنامه کیهان
امروز پنجشنبه ۱۳ آذر ۹۹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هدایت شده از سالن مطالعه
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت نوزدهم
مرضیه آمد پیشم گفت: کجا رفته بودی دختر!
گفتم: رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟
گفت: خوب چطور بود حالش بد شده!
گفتم: نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان!
حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت: امتحان!
سرم را تکان دادم گفتم: مادر و دختر ستودنی اند و دیگر حرفی برای زدن نداشتم!
رفتم پیش بچه ها...
اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوه های بود که اینجا خوب دیده می شد...
کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت: ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلی های دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت می کنم حله!
لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم: زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه...
گفت: من تسلیمم ولی واقعا چاره ای نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم توکل بر خدا!
هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم!
مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت: همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه...
یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر می شد اما کم کم بچه ها ی جهادی میدان دار شدند مثل همیشه...
سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت: سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست !
با حالت سر گفتم: آره
گفت: با بچه هایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟!
نگاهش کردم و گفتم: کسی توی ذهنم نیست حالا فکر می کنم اگر کسی بود حتما می گم.
لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد: دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ان شا الله پر خیر و برکت!
مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد!
رسیدم خانه...
امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت!
تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود...
خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت چه خبر خانمم؟ یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم: هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمی تونم برم!
امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش می کردم!
ناراحت گفتم: امیر رضاااااااا اصلا فکر نمی کردم! خوب نمی خواستی برم می گفتی! میدونی که من...
نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت: خانمم من که خوشحال نشدم تو نمی تونی بری!
حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمی دونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست...
بعد با حالت کشیده گفت: سمیییبیییه....
این سمیه گفتنش من را یاد اربعین ها انداخت! وقتی که می خواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی!
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/727