eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
393 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
489 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸حجت الاسلام عالی/شیطان از کم شروع می‌کنه امّا به کم قانع نیست! 📖[[ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ وَ مَن يَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ وَ الْمُنكَرِ...➖ای کسانی که ایمان آورده اید! از گامهای شیطان پیروی نکنید! هر کس پیرو شیطان شود (گمراهش می‌سازد، زیرا) او به فحشا و منکر فرمان می‌دهد!...]] (سوره نور/آیه ۲۱) @Menbaraali
هدایت شده از سالن مطالعه
۴۵ *سلام بر آبرو دارانی که عزت نفس خویش را با هیچ چیزی عوض نمی کنند.* کاش این عابربانکا وقتی موجودی میگیریم ننویسن موجودی ناکافی آبرو داریم جلوی پشت سریمون کاش بنویسه : حالا شما بفرماييد ... اون موضوعو بعدا هماهنگ میکنیم داداش😊 یا بنویسه اون قضیه بوووودذكه سوال كردي؟؟ کنسله 😐😂😅 دیگه نمیشه از عابربانکم درخواست کنیم؛ آبرومونو میبره😂😂😐😔 امیر المؤمنین علی علیه السلام مَاءُ وَجْهِكَ جَامِدٌ، يُقْطِرُهُ السُّؤَالُ؛ فَانْظُرْ عِنْدَ مَنْ تُقْطِرُهُ. *آبروى تو چون يخى جامد است كه درخواست، آن را قطره قطره آب مى كند، پس بنگر كه آن را نزد چه كسى فرو مى ريزى.* حکمت ۳۴۶ نهج البلاغه *گاهی بی توجه به این مسئله از هر کسی به راحتی درخواست می کنیم در حالی که هر درخواستی که می کنیم قطعا هزینه ای دارد و گاهی بخشی از آبرو هزینه درخواست ماست.* 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از ۱۱
چشم گنهکار هم می تواند امام زمانش را ببیند؟! پاسخ آیت الله بهجت (ره)
حلقه دانشجویان پایگاه شهید قلی زاده حوزه شهید بهشتی مسجد حضرت زینب سلام الله علیه
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت ششم؛ قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/330 فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو (۴) ... شلاق میان هوا می‌چرخید و به جان و تن ما می نشست. فضای تاریک اتاق مجالی بود که من پشت یک صندوق میوه قایم شوم. صندوقی که پر بود از برگهای خشک شده زردآلو. و حالا هم کتک می‌خوردم هم برگه زردآلو. حاجی جان اگر چه بهتر از بقیه به شیطنت های من واقف بود، نازم را می‌کشید و به من اعتماد می‌کرد. یک شب منزل ما مهمانی بود و من باید وسیله‌ای را از باغ او به خانه می‌آوردم. مادربزرگم گفت: جمشید جان با احتیاط به باغ برو و وسیله را بردار و بیاور. گفتم: چشم از خانه ما در محله شترگلو تا باغ حدوداً ۴ کیلومتر بود و باید تمام مسیر را پیاده می‌رفتم و برمی‌گشتم. از تاریکی شب و دوری راه نمی‌ترسیدم ولی نگران همان اراذل اوباش بودم که باغ های خلوت پاتوق شان بود. از قضا مسیر زیادی از راه را نرفته بودم که خودم را در حلقه محاصره ۵ نفر از آنها که هر کدام شان ده پانزده سال از من بزرگتر بودند دیدم. یکی از آنها کارد داشت و عربده می‌کشید و فحش می‌داد. جلوتر که آمد، دستم را داخل جیبم بردم. می ترسیدم؛ اما جسارت هم داشتم و این دو یعنی ترس و جسارت با هم قاطی شد و دستم به پنجه‌بوکس رفت. قدش خیلی بلندتر از من بود. پریدم و با پنجه‌بوکس ضربه‌ای محکم وسط صورتش زدم. جای معطلی نبود. اگر می ماندم تکه‌تکه‌ام می‌کردند. مثل تیری که از چله‌ی کمان رها شود دویدم و از چشمان آن گرگهای طماع دور شدم. مادرم مرا در میدان روستای مراد بیک پیش یک بستنی فروش گذاشت که کار کنم ‏بی جیره و مواجب؛ فقط با سهم هر روز یک بستنی. اسم این اوستا هم آقا غلام بود. اسمش هیبت نام غلام لب‌شکری را داشت ولی اخلاقش مثل او نبود. ملایمت او به من جسارت می‌داد که دور چشمش در یخچال را باز کنم و با کاردک به جان بستنی ها بیفتم. گاهی هم که می‌دانستم استاد غلام حالا حالاها آفتابی نمی شود، داخل یخچال می‌پریدم و آنقدر می‌خوردم که از دل درد میمردم. تابستان تمام شد و من باز به مدرسه رفتم حالا کلاس دوم شده بودم. با شروع سال تحصیلی چشمم به یک بوته‌ی هندوانه بود که فراش مدرسه گوشه حیاط لب خانه‌اش کاشته بود. شاید هفته اول بود که به داد آن هندوانه رسیده هم رسیدم. همان سال گفتند که فرح دیبا همسر شاه به همدان آمده و قرار است آپارتمان‌های روبروی محله ما در کمال آباد را افتتاح کند. باز رگ شیطنتم جنبید. رفتم و دیدم خیابان را بسته‌اند و کارگران شهرداری آب و جارو می‌کنند و آن طرف‌تر گوش تا گوش صندلی چیده‌اند. هنوز مراسم شروع نشده بود، چون عده ای داشتند روی میزها میوه و شیرینی می‌چیدند آهسته آهسته رفتم زیر یک میز که رویش با رومیزی بلندی تزیین شده بود نشستم. دقایقی بعد کسی انگار داشت میوه و مشروب روی میز می‌چید. بوی میوه ها را می‌شناختم. آرام گوشه‌ی رومیزی را کشیدم که یک دفعه سیب‌های سرخ و پرتقال ها از بالا ریختند کف خیابان. سیب‌ها می‌غلطیدند و چشم من دنبالشان بود و چشم کارگران دنبال من که آن زیر بودم. با یک عده مامور کراواتی آمدند که اسلحه داشتند. مأموران مرا زیر مشت و لگد گرفتند. آن روز اولین بار بود که اسلحه واقعی می‌دیدم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/343 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نخستین گفتگوی تلویزیونی با جاسوسان واقعی موساد در سریال سرجوخه، امشب بخش خبری ۲۰:۳۰