eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
380 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.2هزار ویدیو
487 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🏴روزی یک حدیث🇵🇸
استغفارِ شعبان 🖌 شنیدم حضرت (ع) می فرمود: هرکه در ماه شعبان هفتاد مرتبه از خداوند طلب بخشش کند، خداوند گناهانش را میبخشد، حتی اگر به تعداد ستارگان باشد. 🖌 سَمِعْتُ عَلِیَّ بْنَ مُوسَی الرِّضَا ع یَقُولُ مَنِ اسْتَغْفَرَ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی فِی شَعْبَانَ سَبْعِینَ مَرَّةً غَفَرَ اللَّهُ ذُنُوبَهُ وَ لَوْ کَانَتْ مِثْلَ عَدَدِ النُّجُومِ. 📚 فضائل الأشهر الثلاثة، ح ۲۱. @hadith_daily
0507.mp3
3.11M
تلاوت صفحه ۵۰۷
هدایت شده از 🏴روزی یک حدیث🇵🇸
کمترین پاداش 🖌 حضرت (ع) فرمود: کمترین پاداش کسی که یک روز از ماه شعبان را روزه بگیرد این است که بهشت بر او واجب شود. 🖌 عَنِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع قَالَ: وَ إِنَّ أَدْنَی مَا یَکُونُ لِمَنْ یَصُومُ یَوْماً مِنْ شَعْبَانَ أَنْ تَجِبَ لَهُ الْجَنَّة. 📚 فضائل الأشهر الثلاثة، ح ۱۹. @hadith_daily
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و نهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/597 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۷) روزهای پشت جبهه روزهای سختی بود مثل اسپند روی آتش شده بودم آرام و قرار نداشتم مادرم عادت کرده بود که بعد از سه ماه جبهه بیش از ۲-۳ هفته در شهر نمانم گاهی از سر دلتنگی می‌گفت حداقل یکی دو شب هم مهمان خانه باش بچه بودم و کله‌شق عمق مهر مادری را نمی‌فهمیدم در پایگاه وقتم با دعا و ذکر خاطره از عملیات‌ها می‌گذشت آن چیزی که برنامه‌ها را قطع می‌کرد اذان و نماز بود مادرم راست می‌گفت مثل خادم مسجد شده بودم شب‌ها هم آموزش کونگ‌فو و کشتی‌کج می‌دادم تازه آخر وقت، سرکشی به خانواده شهدا آغاز می‌شد بعد از آن هم نگهبانی و ایست و بازرسی سر خیابان گوش به‌زنگ بودم که اگر خبری از عملیات می‌شود راهی جبهه شوم اردیبهشت ماه سال ۶۲ بود بچه‌های محل حالا به اندازه ظرفیت یک مینی‌بوس آماده جبهه بودند همه نوجوان و دانش آموز بیشترشان اولین حضور را در جبهه تجربه می‌کردند از همه مشتاق‌تر بهرام عطاییان می‌گفت: "علی! خیلی نامردی اگر بروی رد کار خودت. هرجا رفتی من هم با تو هستم." سعید اسلامیان را داخل پذیرش سپاه پیدایش کردم پرسید: "چه خبر؟" - خبرها با شماست - ای ناقلا! بوی عملیات شنیدی!؟ - هرچه شما تکلیف کنید خندید تکیه کلامش این بود که: "تکلیف ما را اباعبدالله روشن کرده است." این را همیشه با لبخند می‌گفت ادامه داد: "اگر از من بپرسی؛ تکلیف تو این است که بروی خط پدافندی قصرشیرین. آنجا از نیروهای کادر خالی شده. بچه‌ها دارند برای تشکیل تیپ سازماندهی می‌شوند. برو آنجا و یک تپه را تحویل بگیر." حرف سعید برای من حکم تکلیف شرعی داشت درنگ نکردم بچه‌های محل هم همراهم شدند با همان یک مینی‌بوس عازم ارتفاعات قصرشیرین شدیم بنا به قولم، بهرام عطاییان کنارم ماند و بقیه بچه‌ها به سایر تپه‌ها تقسیم شدند. من بنا به سفارش قبلی سعید اسلامیان رسماً مسئول تپه شدم به سنگرها سر می‌زدم کمبودها را به عقب منعکس می‌کردم نمی‌گذاشتم سکون و بی‌تحرکی بر فضای جبهه حاکم شود یک روز شنیدم که در یکی از سنگرها کسی سیگار کشیده است دو نفر بودند که یکی‌شان اهل دود بود و دیگری هم شبها هنگام نگهبانی پتو را روی سرش می‌کشید و می‌خوابید برای تنبیه و تذکر روش خودم را داشتم معتقد بودم که نیروها باید حس کنند که دشمن هر آینه بالای سرشان است لذا شبانه به سنگر بغلی گفتم: "من از خط جلو می‌روم و برمی‌گردم. مواظب باشید من را با عراقی‌ها عوضی نگیرید." شبانه از تپه به سمت عراقی ها سرازیر شدم مثل یک عراقی به سمت سنگر آن دو نفر سینه‌خیز رفتم خبری نبود آنها در غفلت کامل بودند به ده متری سنگر که رسیدم ۳-۴ سنگریزه به طرفشان پرتاب کردم باز هم بیدار نشدند جلوتر رفتم و به داخل سنگر پریدم دستم را به دو طرف چپ و راست روی گلوی آنها گذاشتم تا آنجا که توان داشتم فریاد زدم: "ایها المجوس الایرانی! انتم اسیر..." ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️مخالفت رهبر با افزایش برد موشکی ایران ● آقا: می‌خواستند برد موشک‌ها را تا ۴-۵ هزار کیلومتر برسانند، من نگذاشتم !! ◌ یکی از حضار: آقا چرا نگذاشتید؟ ● آقا: علتی داشت، من مانع شدم.. اونها هم از من گله‌مندند که نمی‌گذارم! @ahlolmasjed
🔺 کاریکاتوری جالب در مورد سقوط یک به یک افرادی که آمریکا قول حمایت به آنها داده بود! 🔹استاد میثم ثابت با انتشار کاریکاتوری، طعنه ای به سقوط یک به یک افرادی زد که به آمریکا تکیه کرده بودند، این قسمت؛ زلنسکی! @ahlolmasjed
هدایت شده از سالن مطالعه
📣 معرفی کتاب 🖋 به کوشش و به قلم خانم مهناز فتاحی "کتاب فرنگیس" راجع به خاطرات و زندگی فرنگیس حیدرپور در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد. این کتاب نامزد جایزه ادبی جلال آل احمد در بخش مستند نگاری و برگزیده هفدهمین دوره کتاب سال دفاع مقدس شد. این کتاب در خبرگزاری‌ها، روزنامه‌ها، تلویزیون و صدا و سیمای ایران، بازتاب‌های مختلفی داشت از جمله مصاحبه‌هایی با نویسنده و راوی این کتاب، معرفی و خوانش بخش‌هایی از کتاب، خوانش کامل متن کتاب طی چند قسمت از برنامه «رو به روی ماه» از شبکه آموزش؛ همچنین جهت معرفی کتاب. تقدیر از نویسنده و راوی کتاب یا خوانش و نقد و بررسی کتاب «فرنگیس» نشست‌ها، جلسات و همایش‌هایی در شهرهای مختلف ایران از جمله تهران، مشهد و کرمانشاه برگزار شد. این کتاب حاشیه مکتوب رهبر معظم انقلاب را دریافت کرد که تقریظ در چاپ‌های بعدی این کتاب آورده شد. «فرنگیس» به زبان‌های اردو، انگلیسی و کردی ترجمه شده. یک نسخه ویژه نوجوانان آن نیز با عنوان «بچه‌های آوه‌زین» منتشر گردید. کتاب صوتی فرنگیس نیز با اجرای افسانه محمدی به مدت ۱۱ ساعت و ۴ دقیقه در ۲۷ فصل تولید شده. به گزارش خبرگزاری تسنیم، نگارش فیلمنامه‌ای با اقتباس از کتاب «فرنگیس» در مرکز تولید متن سازمان سینمایی حوزه هنری آغاز شده و این سازمان قصد ساخت فیلمی سینمایی بر اساس رمان «فرنگیس» دارد. -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباره کتاب "فرنگیس" -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
-------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
❌عدم رعایت قانون با وجود ابلاغ به اماکن ❌ 🔴کمپین پیگیری در مراکز خرید بزرگ مثل هایپرها و پاساژها و اماکن تفریحی🔴 حمایت هر کدام از شما عزیزان با یک کلیک، باعث رسیدن این مطالبه به گوش مسئولان و پیگیری در سطح ملی خواهد شد لطفا برای اجرایی شدن این قانون ، در لینک زیر در خبرگزاری ملی فارس کلیک کنید👇 https://www.farsnews.ir/my/c/126352 حداکثری فقط ۲روز اززمانش مونده،هرچی تعدادش بالاتر بره از مسئول بالاتری پیگیری میشه
صفحه ۵۰۸
هدایت شده از 🏴روزی یک حدیث🇵🇸
ماه عرضه اعمال سال 🖌 حضرت (ڝ) فرمود: ماه شعبان ماهی ست که پرونده اعمال سال مردم به پروردگار بلندمرتبه عالمیان عرضه می شود و دوست دارم هنگام عرضه عملم روزه باشم. 🖌 رَسُولُ اللَّهِ ص ...ِ قَالَ شَهْرَ شَعْبَان َ...َ وَ هُوَ شَهْرٌ یُرْفَعُ فِیهِ الْأَعْمَالُ إِلَی رَبِّ الْعَالَمِینَ جَلَّ جَلَالُهُ فَأُحِبُّ أَنْ یُرْفَعَ لِی عَمَلِی وَ أَنَا صَائِمٌ. 📚 فضائل الأشهر الثلاثة، ح ۲۶. @hadith_daily
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباره کتاب "فرنگیس" هر روز یک قسمت در "سالن مطالعه محله‌ی زینبیه" -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 📖 فرنگیس ( خاطرات فرنگیس حیدری) ◀️ فصل یکم 🖋قسمت اول مادرم همیشه می‌گفت: «چقدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر می‌شدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد، متین و رنگین...» وقتی می‌دید به حرفش گوش نمی‌دهم، می‌گفت: «فرنگیس، مردی گفتند، زنی گفتند... کاری نکن هیچ‌ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.» وقتی مادرم این‌طوری نصیحتم می‌کرد، حرصم می‌گرفت. اصلاً هم دلم نمی‌خواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟ چه اشکال داشت شب‌ها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟ چه اشکال داشت وقتی برای بازی می‌رفتیم سمت قبرستان، با هر بهانه‌ای، پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همان‌جا بنشینم و بهشان بخندم؟ اصلاً بگذارید قصۀ زندگی‌ام را از اول برایتان تعریف کنم. از وقتی خودم را شناختم، همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی، تا فرصت گیر می‌آوردم، می‌دویدم سمت کوه‌ها و راحت از چغالوند بالا می‌رفتم. کوه چغالوند را خیلی دوست داشتم. همیشه تا پای کوه می‌دویدم و با سرعت می‌رفتم بالا. پشت سرم را هم نگاه نمی‌کردم. دلم می‌خواست زمانی پشت سر را نگاه کنم که همه چیز کوچک شده باشد. روی چغالوند که می‌رفتم، روی تخته‌سنگ بزرگی که خیلی دوستش داشتم، می‌نشستم. انگشتانم را گره می‌کردم و از بین انگشت‌ها، روستایمان آوه‌زین را می‌دیدم. خوشم می‌آمد، وقتی می‌دیدم روستای به آن بزرگی، توی دو تا انگشتم جا شده است. همان وقت‌ها بود که یک روز دیدم توی ده، همۀ مردم می‌روند و می‌آیند. خانوادۀ دایی‌هایم خوشحال بودند و حرف می‌زدند. از دختردایی‌ام پرسیدم چی شده؟» گفت: «می‌خواهیم برویم زیارتِ قدمگاه.» ذوق کردم و پرسیدم: «ما هم می‌آییم؟» گفت: «نه!» وقتی شنیدم با آن‌ها نمی‌رویم، اشک توی چشمم جمع شد. بعد فهمیدم همۀ فامیل یک جیپ کرایه کرده‌اند. فرمان تنها کسی بود که جیپ داشت و تنها رانندۀ روستا بود. وقتی ماشینِ فرمان می‌آمد، با بچه‌ها دنبالش راه می‌افتادیم و سر تا پایمان خاکی می‌شد. همه‌مان دوست داشتیم پشت ماشین بدویم و با آن مسابقه بدهیم. همه داشتند آماده می‌شدند بروند. داشتم دیوانه می‌شدم. پرسیدم: همه‌تان می‌روید؟» گفتند: «آره.» می‌خواستند به چم امام حسن بروند. چم امام حسن، قدمگاهی است که هر کس حاجتی داشت، به آنجا می‌رفت. شنیده بودم امام حسن عسگری(ع) از آنجا رد شده. به همین خاطر، آنجا قدمگاهی درست کرده بودند. به سمت خانه دویدم و فریادزنان گفتم: «دالگه، همه دارند می‌روند زیارت. ما هم برویم؟» مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: «همه پول دارند. ما چطور برویم؟ پولمان کجا بود!» حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشم‌های اشک‌آلودم را دید، کمی ساکت شد و با ناراحتی ادامه داد: «روله، من از تو بیشتر دلم می‌خواهد بروم زیارت، اما رویم سیاه، چه کنم با دست خالی. نباید پول کرایۀ ماشین داشته باشیم؟ نباید غذایی درست کنیم؟» بعد هم بدون اینکه یک کلام دیگر بگوید، پشتش را به من کرد و رفت. برگشتم و جلوی درِ خانه، زانوها را بغل کردم و نشستم. زیرچشمی، به دختردایی‌هایم نگاه می‌کردم که هی این طرف و آن طرف می‌رفتند و شادی می‌کردند. دلم می‌خواست من هم با آن‌ها بروم زیارت. بچه‌ها توی کوچه‌ها می‌گشتند و دست می‌زدند و می‌گفتند می‌خواهیم برویم زیارت. هر کدام با خوشحالی کاری می‌کردند. من فقط حرص می‌خوردم و بغض بیخ گلویم را فشار می‌داد. همان‌طور که کز کرده بودم، پدرم را دیدم که می‌آید. وقتی رسید، پرسید: «روله، چی شده؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» تا دست روی سرم کشید، گریه‌ام گرفت. حالا گریه نکن، کی کن. پدرم نشست کنارم و با تعجب نگاهم کرد. هق‌هق‌کنان گفتم: «کاکه، مردم می‌خواهند بروند چم امام حسن. من هم دلم می‌خواهد بروم.» خشکش زد. اولش هیچی نگفت، ولی بعد دهن باز کرد و جویده‌جویده گفت: «غصه نخور، روله. خدای ما هم بزرگه.» از جلوی در خانه تکان نخوردم. به چشمه خیره شده بودم و به صدای آدم‌ها گوش می‌دادم. با خودم می‌گفتم کاش ماشینِ فرمان خراب شود و هیچ‌ کدامشان نرسند به زیارتگاه! نمی‌دانم چه مدت آنجا نشسته بودم که از دور پدرم را دیدم که خوشحال و خندان می‌آمد. رسیده نرسیده، بلند گفت: «فرنگ... بدو برو حاضر شو. وسایلت را جمع کن که جا نمانی.» فکر کردم خواب می‌بینم. نمی‌دانم از کجا، اما پول سفرم را تهیه کرده بود. ادامه دارد ... -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ نه به سبزه !!! ✅ بنظر می‌رسد این حرف منطقی است. 🌹 لطفا فیلم راتا پایان ببینید.
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتادم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/603 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۸) بچه‌ها دست و پای‌شان را گم کرده بودند تاریکی مطلق نمی‌گذاشت چهره من را به خوبی ببینند می‌لرزیدند یکی‌شان با گریه گفت: "انا مسلم!" دستم را رها کردم کمی خندیدم و گفتم: "خوش‌لفظم؛ نترسید!" همان فرد سیگاری دنبال کبریت می‌گشت هنوز هم باورش نمی‌شد پرسیدم: "دنبال چه هستی؟!" گفت: "دنبال کبریت تا فانوس را روشن کنم." گفتم: "باید قول بدهی که با کبریت و سیگار خداحافظی کنی. مردم پشت جبهه چشم امید به شما دوخته‌اند! به امید شما، آرام می‌خوابند. شما با امید چه کسی پتو را تا خرخره بالا کشیده‌اید؟!" چند روز بعد اتفاق دیگری افتاد از داخل یک سنگر صدای انفجاری بلند شد چیزی شبیه صدای انفجار نارنجک خبر رسید که در داخل یک سنگر، یکی از بسیجی‌ها با ور رفتن به موشک آرپی‌جی خرج پرتاب آن را منفجر کرده گفتم: "این سلاح‌ها و مهمات را به تو داده‌اند که بجنگی نه اینکه از آن اسباب بازی درست کنی!" چیزی نگفت ولی فکر کردم که برای عبرت دیگران باید تنبیه بشود از تپه پایین آوردمش پشت تپه جای امنی بود و خمپاره نمی‌خورد گفتم: "پوتین‌هایت را در بیاور و این پرچم ایران را بردار و بالای تپه نصب کن!" بچه ها از سنگر اجتماعی پشت تپه بیرون آمدند همه نگاه می‌کردند من هم همین را می‌خواستم گفتم: "جوراب‌هایت را هم در بیاور و به حالت دویدن برو!" از روی سنگ و خار با پای برهنه دوید رفت و پرچم را بالای تپه کوبید دست بر قضا همان لحظه خمپاده‌باران دشمن شروع شد از تپه با شتاب پایین آمد وسط راه به زمین خورد و تا پایین غلطید مقابل من ایستاد از کف پاهایش خون می‌ریخت خواستم عذرخواهی کنم و حلالیت بخواهم که او پیش‌دستی کرد: "برادر خوش‌لفظ! حالا از من راضی هستی؟" دستی روی شانه‌اش زدم: "تو هم از من راضی باش!" بعد از ۲ ماه آنجا را تحویل نیروهای جدید دادیم و به جمع تیپ تازه‌تاسیس انصارالحسین پیوستیم به مقر اطلاعات عملیات در روستای مِلِه دِزگِه رسیدیم یارگیری و انتخاب اولیه علی آقا خیلی خوب جواب داده بود بچه هایی کنار هم گرد آمده بودند که برای خطرپذیری و کارهای دشوار از هم سبقت می‌گرفتند ولی در عین حال دوست نداشتند زیر بار عنوان مسئولیت بروند پنج گردان پیاده هم در پادگان الله اکبر اسلام آباد حال و هوایی مشابه به جمع ما داشتند همه منتظر عملیات بودند و می‌دانستند برای زدن به خط دشمن به غیر از آموزش‌های نظامی و فنون رزمی، باید به صلاح معنویت و تهذیب نفس مجهز شد شناسایی ها شروع شد در ابتدا مسافت ۱۵ کیلومتری از مقر تا نزدیک ارتفاع را پیاده می‌رفتیم و تازه شناسایی خط دشمن آغاز می‌شد پیاده‌روی انرژی ما را می‌گرفت بعدها چند تویوتا در اختیار واحد اطلاعات عملیات گذاشتند خودروها تا جایی که ممکن بود جلو می‌رفتند تا نزدیکی روستای بیشگان برای شناسایی باید شب از روی تیغه‌های کوه بالا می‌رفتیم گاهی وسط غارها پنهان می‌ماندیم تا فرداشب کار شناسایی را ادامه بدهیم ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308