roshangari.ir - آن سوی مرگ - استاد امینی خواه.mp3
9.87M
❌🎧 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ
🔺 #جلسه_۱۱
👈 ادامه داستان دوم: تجربه مرگ مهندس ساختمان
▪️وارد تونل علم که شدم، تمامی علوم را به خاطر آوردم
▪️عالم قبل از دنیا رو به خاطر آوردم/فهمیدم قبل از این بشر، بشر دیگری بوده است/تفسیر تمامی آیات قرآن را به یاد آوردم
▪️شیطان باقی مانده از بشر قبل است/ زن و بچه شیطان هم نابود شدند
▪️بیان داستانی ناگفته از شیطان
▪️بیان مشخصاتی از عالم زر خودش
✖️این جلسه از سخنرانی را از دست ندهید
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
roshangari.ir - آن سوی مرگ - استاد امینی خواه.mp3
8.36M
❌🎧 تجربه پس از مرگ !
🔺 #جلسه_۱۲
👈 ادامه داستان دوم کتاب #آن_سوی_مرگ
▪️"وضعیت مردم شهر را به من نشان دادند... چند صحنه خاص و تاسف آور از مردم را به من نشان دادند.."
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
ضمن تبریک ایامالله دهه فجر انقلاب اسلامی
به عرض میرسد؛
برای قربانی اول ماه قبل(جمادیالثانی) مبلغ ۱۴ میلیون و ۱۹۰ هزار تومان جمعآوری و تعداد ۸ راس قربانی تقدیم خانوادههای نیازمند شد.
از طرفی خانوادههای تحت حمایت مسجد، بجز گوشت نیازهای دیگری مانند درمان، معیشت، تحصیل، قبضها، اجاره منزل و ... دارند.
اگر بانیان بزرگوار اجازه دهید، درصدی از مبالغ اهدایی اول هر ماه برای این امور صرف شود.
خداوند از همهی بزرگواران به احسن وجه قبول فرماید.
والحمدلله
@ahlolmasjed
- ناشناس.mp3
7.63M
❌🎧 تجربه پس از مرگ !
🔺 #جلسه_۱۳
👈 ادامه داستان دوم کتاب #آن_سوی_مرگ
▪️"وضعیت مردم شهر را به من نشان دادند... چند صحنه خاص و تاسف آور از مردم را به من نشان دادند.."
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
- ناشناس.mp3
7.45M
❌🎧 تجربه پس از مرگ !
🔺 #جلسه_۱۴
👈 ادامه داستان دوم کتاب #آن_سوی_مرگ
▪️روح شهردار در اتاقش بود و به جانشینش فحش میداد !!
▪️مردی که مشروب خورده بود و شیاطین در کنار او میرقصدند!!
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
بحمدالله با بهبودی حال استاد پس از دو هفته بیماری
شرح و تفسیر
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
امشب پس از نماز عشا برقرار است
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
@ahlolmasjed
خطبه ۳۵.mp3
4.97M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۳۵
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه ۲۴ بهمن
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظاتی شاد از دیدار فرزندان شهدای مدافع حرم با پدر امت
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷😭سلام علیکم... به امام علی (ع ) قسمتون می دهم... تا پایان بشنوید... انشاالله علوی باشیم... علوی زندگی کنیم... و علوی به سوی خدا برویم😭🌷
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
خطبه ۳۶.mp3
4.81M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۳۶
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه اول اسفند
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
📣 #معرفی_کتاب
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋 به کوشش و به قلم خانم مهناز فتاحی
"کتاب فرنگیس"
راجع به خاطرات و زندگی فرنگیس حیدرپور در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد.
این کتاب نامزد جایزه ادبی جلال آل احمد در بخش مستند نگاری و برگزیده هفدهمین دوره کتاب سال دفاع مقدس شد.
این کتاب در خبرگزاریها، روزنامهها، تلویزیون و صدا و سیمای ایران، بازتابهای مختلفی داشت از جمله مصاحبههایی با نویسنده و راوی این کتاب، معرفی و خوانش بخشهایی از کتاب، خوانش کامل متن کتاب طی چند قسمت از برنامه «رو به روی ماه» از شبکه آموزش؛ همچنین جهت معرفی کتاب.
تقدیر از نویسنده و راوی کتاب یا خوانش و نقد و بررسی کتاب «فرنگیس» نشستها، جلسات و همایشهایی در شهرهای مختلف ایران از جمله تهران، مشهد و کرمانشاه برگزار شد.
این کتاب حاشیه مکتوب رهبر معظم انقلاب را دریافت کرد که تقریظ در چاپهای بعدی این کتاب آورده شد. «فرنگیس» به زبانهای اردو، انگلیسی و کردی ترجمه شده.
یک نسخه ویژه نوجوانان آن نیز با عنوان «بچههای آوهزین» منتشر گردید.
کتاب صوتی فرنگیس نیز با اجرای افسانه محمدی به مدت ۱۱ ساعت و ۴ دقیقه در ۲۷ فصل تولید شده.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، نگارش فیلمنامهای با اقتباس از کتاب «فرنگیس» در مرکز تولید متن سازمان سینمایی حوزه هنری آغاز شده و این سازمان قصد ساخت فیلمی سینمایی بر اساس رمان «فرنگیس» دارد.
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباره کتاب
"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#خاطرات_دفاع_مقدس
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋قسمت اول
مادرم همیشه میگفت: «چقدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر میشدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد، متین و رنگین...»
وقتی میدید به حرفش گوش نمیدهم، میگفت: «فرنگیس، مردی گفتند، زنی گفتند... کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.»
وقتی مادرم اینطوری نصیحتم میکرد، حرصم میگرفت. اصلاً هم دلم نمیخواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟ چه اشکال داشت شبها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟ چه اشکال داشت وقتی برای بازی میرفتیم سمت قبرستان، با هر بهانهای، پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همانجا بنشینم و بهشان بخندم؟
اصلاً بگذارید قصۀ زندگیام را از اول برایتان تعریف کنم. از وقتی خودم را شناختم، همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی، تا فرصت گیر میآوردم، میدویدم سمت کوهها و راحت از چغالوند بالا میرفتم. کوه چغالوند را خیلی دوست داشتم. همیشه تا پای کوه میدویدم و با سرعت میرفتم بالا. پشت سرم را هم نگاه نمیکردم. دلم میخواست زمانی پشت سر را نگاه کنم که همه چیز کوچک شده باشد.
روی چغالوند که میرفتم، روی تختهسنگ بزرگی که خیلی دوستش داشتم، مینشستم. انگشتانم را گره میکردم و از بین انگشتها، روستایمان آوهزین را میدیدم. خوشم میآمد، وقتی میدیدم روستای به آن بزرگی، توی دو تا انگشتم جا شده است.
همان وقتها بود که یک روز دیدم توی ده، همۀ مردم میروند و میآیند. خانوادۀ داییهایم خوشحال بودند و حرف میزدند. از دخترداییام پرسیدم چی شده؟» گفت: «میخواهیم برویم زیارتِ قدمگاه.»
ذوق کردم و پرسیدم: «ما هم میآییم؟» گفت: «نه!»
وقتی شنیدم با آنها نمیرویم، اشک توی چشمم جمع شد. بعد فهمیدم همۀ فامیل یک جیپ کرایه کردهاند. فرمان تنها کسی بود که جیپ داشت و تنها رانندۀ روستا بود. وقتی ماشینِ فرمان میآمد، با بچهها دنبالش راه میافتادیم و سر تا پایمان خاکی میشد. همهمان دوست داشتیم پشت ماشین بدویم و با آن مسابقه بدهیم.
همه داشتند آماده میشدند بروند. داشتم دیوانه میشدم. پرسیدم:
همهتان میروید؟» گفتند: «آره.»
میخواستند به چم امام حسن بروند. چم امام حسن، قدمگاهی است که هر کس حاجتی داشت، به آنجا میرفت. شنیده بودم امام حسن عسگری(ع) از آنجا رد شده. به همین خاطر، آنجا قدمگاهی درست کرده بودند.
به سمت خانه دویدم و فریادزنان گفتم: «دالگه، همه دارند میروند زیارت. ما هم برویم؟»
مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: «همه پول دارند. ما چطور برویم؟ پولمان کجا بود!»
حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشمهای اشکآلودم را دید، کمی ساکت شد و با ناراحتی ادامه داد: «روله، من از تو بیشتر دلم میخواهد بروم زیارت، اما رویم سیاه، چه کنم با دست خالی. نباید پول کرایۀ ماشین داشته باشیم؟ نباید غذایی درست کنیم؟»
بعد هم بدون اینکه یک کلام دیگر بگوید، پشتش را به من کرد و رفت. برگشتم و جلوی درِ خانه، زانوها را بغل کردم و نشستم. زیرچشمی، به دخترداییهایم نگاه میکردم که هی این طرف و آن طرف میرفتند و شادی میکردند.
دلم میخواست من هم با آنها بروم زیارت. بچهها توی کوچهها میگشتند و دست میزدند و میگفتند میخواهیم برویم زیارت. هر کدام با خوشحالی کاری میکردند. من فقط حرص میخوردم و بغض بیخ گلویم را فشار میداد.
همانطور که کز کرده بودم، پدرم را دیدم که میآید. وقتی رسید، پرسید: «روله، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»
تا دست روی سرم کشید، گریهام گرفت. حالا گریه نکن، کی کن. پدرم نشست کنارم و با تعجب نگاهم کرد. هقهقکنان گفتم: «کاکه، مردم میخواهند بروند چم امام حسن. من هم دلم میخواهد بروم.»
خشکش زد. اولش هیچی نگفت، ولی بعد دهن باز کرد و جویدهجویده گفت: «غصه نخور، روله. خدای ما هم بزرگه.»
از جلوی در خانه تکان نخوردم. به چشمه خیره شده بودم و به صدای آدمها گوش میدادم. با خودم میگفتم کاش ماشینِ فرمان خراب شود و هیچ کدامشان نرسند به زیارتگاه!
نمیدانم چه مدت آنجا نشسته بودم که از دور پدرم را دیدم که خوشحال و خندان میآمد. رسیده نرسیده، بلند گفت: «فرنگ... بدو برو حاضر شو. وسایلت را جمع کن که جا نمانی.»
فکر کردم خواب میبینم. نمیدانم از کجا، اما پول سفرم را تهیه کرده بود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
خطبه ۳۷.mp3
4.6M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۳۷
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه ۱۵ اسفند
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋 قسمت دوم
میدانستم جور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر اینکه دل من نشکند، هر طور شده، پولش را جور کرده بود. پول کرایهام را به فرمان داد و پولی هم داد دست داییام. مادرم هم غذایی درست کرد و داد دستم. پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت میفرستد. خوبِ خوب یادم هست که چشمهایش پر از اشک شده بود. میدانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشۀ سربندش را جلوی چشمهایش گرفته بود و هایهای اشک میریخت.
از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. بالا و پایین میپریدم و مدام میرفتم پیش این و آن و میگفتم: «من هم میآیم زیارت!»
وقتی قرار شد حرکت کنیم، دویدم پشت جیپ و کنار بقیه نشستم. قرار بود ماشین یک عده را ببرد و برگردد بقیه را هم بیاورد. پدرم سفارشم را به همه کرده بود. با خوشحالی از پنجرۀ پشت ماشین او را نگاه میکردم و برایش دست تکان میدادم. پای دیوار ایستاده بود و رفتن ما را نگاه میکرد. راه که افتادیم، همه صلوات فرستادند. راستی راستی که از خوشحالی داشتم پرواز میکردم.
توی راه فقط شادی میکردم. زیاد بودیم. ته جیپ، کیپ تا کیپ هم نشسته بودیم و به هم فشار میآوردیم. گنبد زیارتگاه که از دور پیدا شد، همه بیاختیار صلوات فرستادند.
چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گلهای صورتی داشت. و چشمهای پُرآب و قشنگ. دور تا دور چم و قدمگاه هم کوه بود. قدمگاه کنار چشمه بود. تا از ماشین پیاده شدیم، خودمان را به آب چشمه زدیم. یک رودخانه کوچک بود که ته آن سنگهای قشنگی داشت و آبش زلال بود؛ مثل اشک چشم.
وسایل را از ماشین پایین آوردیم و توی سایۀ درختها نشستیم. آنجا درخت نخل هم زیاد داشت. خیلی بلند بودند. هوا خنک بود. انگار به بهشت آمده بودیم. باورم نمیشد جایی اینقدر قشنگ نزدیک ما بوده باشد.
زنها وقتی وسایل را روی زمین چیدند، جمع شدیم و رفتیم زیارت. زیارتگاه گنبد قشنگی داشت. برای اولین بار بود جایی برای زیارت میرفتم. زنها به ما میگفتند توی قدمگاه نباید بازیگوشی کنیم. باید حرمت اینجا را نگه داریم و...
زنداییام گوهر گفت: «حاجتتان را بخواهید. امام حاجت شما را برآورده میکند.»
هزار تا آرزو داشتم. هول شدم کدامشان را اول بگویم! شروع کردم به آرزو کردن. تندتند میگفتم و با انگشتهایم یکییکی میشمردم تا چیزی از یادم نرود. اول برای پدرم دعا کردم. هی میگفتم: «خدایا، همۀ آرزوهای باوگهام را برآورده کن!»
بعد رفتم سراغ آرزوهای مادرم و دیگران. آرزوهایم زیاد بود.
توی قدمگاه آینهکاری بود. هی این ور و آن ور میرفتم و عکس خودم را توی آینهها میدیدم و خوشم میآمد. زندایی گوهر که دید دارم بازیگوشی میکنم، آرام گفت: «فرنگ، بیا اینجا، میخواهم چیزی نشانت بدهم.»
جلو رفتم. روی قسمتی از دیوار، یک سکه چسبانده بودند. پرسیدم: «این چیه؟»
گفت: «اگر آرزویی داری، این سکه را به دیوار بچسبان. اگر نیفتاد، آرزویت برآورده میشود.»
سکه را چسباندم. نیفتاد! از خوشحالی داشتم پر در میآوردم. فکر کردم همۀ آرزوهایم برآورده میشود. بعد دخترداییهایم یکییکی سکههاشان را روی دیوار چسباندند. وقتی سکهای میچسبید، همه خوشحال میشدیم.
تا از قدمگاه بیرون آمدیم، با داد و جیغ و فریاد پریدیم توی چم. همدیگر را خیس میکردیم و با سنگ، قورباغهها را میزدیم. آنجا یک عالمه قورباغه داشت که صدای قورقورشان بلند بود.
خوشحال بودم. چم امام حسن جای زیبایی بود. هیچ وقت اینطور جایی را ندیده بودم.
بعد زنداییام گفت چنگیر جمع کنیم. چنگیر چیزی شبیه صدف بود؛ در میان شنهای ته آب. زنداییهایم میگفتند: «توی آب چنگ بیندازید، اگر چنگیر دستتان آمد، حتماً آرزویتان برآورده میشود.»
آستین لباس کردیام را بالا زدم و توی آب رفتم. چشمهایم را بستم و چنگ انداختم. چیزی شبیه چنگیر توی دستم آمد. مشتم را طرف زنداییام دراز کردم و نشانش دادم. پرسیدم: «چنگیر همین است؟» گفت: «نه! دوباره دستت را توی آب بکن و بگو پری پری دالگمی... پری پری دالگمی... فرشته کمک میکند چنگیر به دستت بیاید.»
چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که جلوی زنداییام باز کردم، گفت: «خودش است!»
به بچهها نشان دادم و گفتم ببینید من چقدر چنگیر جمع کردم! باورشان نمیشد این همه داشته باشم. دستم پر از چنگیر بود. مرتب میخواندم: «پری پری دالگمی.» بچهها میخندیدند و میگفتند: «قبول نیست، دست فرنگیس بزرگ است، دست ما کوچک است.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋 قسمت سوم
میخندیدم و با شادی جواب میدادم: «خب، میخواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کردهام!»
با بچهها توی چشمه شروع به هلپرکی کردیم. داییام مرتب سفارش میکرد که مواظب باشیم. من هی میگفتم: «خالو، تماشا کن!»
دوست داشتم داییام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالیم.
میخندیدم و جیغ میکشیدم.
آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم.
وقتی وسایل را جمع کردیم برگردیم، دلم گرفت. وسایل را که توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشۀ عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود.
توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم.
وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوهزین رسیده بودیم.
پدرم تا مرا دید، بوسید.
دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید.
صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول.»
اشک از روی ریشهای بلندش تا پایین ریخت.
یک لحظه دلم سوخت.
با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.»
آن روز بهترین روز زندگیام بود.
ده ساله بودم.
توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد.
یاالله میگفت.
فهمیدم میهمان داریم.
زود به مادرم خبر دادم.
مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط.
دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند که تا آن موقع ندیده بودمشان.
غریبه بودند.
یواشکی از پدرم پرسیدم: «اینها کی هستند؟»
خندید و گفت: «از فامیل هستند، منتها تو تا حالا آنها را ندیدهای.» پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟»
دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمدهاند.»
نمیدانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند میزد.
شب، مادرم مرغی سر برید و غذا درست کرد.
دو تا مردِ میهمان، تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند.
یواشکی صحبت میکردند و گاهی زیرچشمی نگاه به من می انداختند.
صبح که بلند شدم، مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره میگذاشت.
وقتی پای سماور نشسته بود و چای میریخت، دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش.
با نگرانی پرسیدم: «دالگه، چیزی شده؟»
چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بیصدا گریه میکرد؟
وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد، دوباره پرسیدم: «چی شده؟»
بدون اینکه حتی نگاهم کند، فقط گفت: «روله، چیزی نیست. فقط دعا کن.»
مرتب استکانها را توی کاسهای که جلوی دستش بود، میچرخاند و آبکشی میکرد.
آن هم نه یک بار و دو بار.
تعجب کرده بودم. بعد
یکدفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و هایهای گریه کردن.
تا آن روز مادرم را اینطور ندیده بودم.
اصلاً کمتر پیش میآمد مرا بغل کند.
از ته دل ترسیدم.
میدانستم اتفاق بدی دارد میافتد.
پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف میزدند کنجکاو شدم. پشت درِ اتاق گوش ایستادم. پدرم میگفت: «من این دختر را به اندازۀ چشمانم دوست دارم.»
یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد. ما که فامیل هستیم. حواسمان به او هست. بگذارید دخترتان خوشبخت شود.»
پدرم گفت: «نمیدانم چه کار کنم. باید فکر کنم. اینجا هم میتوانم شوهرش بدهم.»
مرد سرفهای کرد و گفت: «میتوانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانۀ خودش باشد.»
سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که میخواهیم فرنگیس را به او بدهیم، جوان خوبی است. عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.»
پدرم مرتب بهانه میآورد. همانجا که ایستاده بودم، خشکم زده بود. نمیدانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسیها را دیده بودم، اما اینکه خودم عروس شوم... با بچهها هم گاهی عروسبازی کرده بودیم. نمیدانستم این حرفهاشان چه معنیای میدهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه میکرد. بیچاره مادرم!
بعد از آن، پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف. جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجهای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمیدیدند. فقط وقتی عقد میشدند، میفهمیدند شوهرشان کیست.
بیرون خانه با بچهها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد. تا رفتم، گفت: «فرنگیس، باید آماده شوی. میخواهیم برویم سفر.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋 قسمت چهارم
با نگرانی پرسیدم: «کجا؟»
سرفهای کرد و گفت: «عراق! میخواهم تو را آنجا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.»
یکدفعه صدای هقهق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرفهایش، میخواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمیدانستم باید چه کار کنم. چقدر زود! میخواستم به پدرم بگویم هنوز بازیمان با بچهها تمام نشده. فردا قرار بود عروسکهامان را کنار خانۀ ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بودبا پسرها مسابقۀ دو بدهیم
آن شب، عروسکم، دختر را کنار خودم خواباندم و آنقدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشم هایش باز بود و میگفت: «روله، بخواب.»
آنقدر غمگین بود که من هم گریهام گرفته بود. با گوشۀ سربندش، اشکهایش را پاک میکرد و چشم از من بر نمیداشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان میکردم، همهاش از خودم میپرسیدم: «یعنی دیگر آنها را نمیبینم؟»
اما هیچ کدام از این حرفها از گلویم در نیامد.
صبح، اول قیافۀ مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت: «بلند شو، فرنگیس! بیچاره خودم، بلند شو!»
بقچۀ کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل میگذاشت. با ناراحتی گفتم: «دالگه، من نمیروم عراق.»
یکدفعه بغضش ترکید و بلندبلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمیدانم چه از جان ما میخواهند.»
بعد سعی کرد گریه نکند، ولی با بغض گفت: «فرنگیسجان! بیا جلو.»
رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گلونی زیبا که منگولههای بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی را برای عروسیات خریدهام. وقتی عروس شدی، آن را به سرت ببند. من که نیستم.»
بعد گلونی را روی سینهاش گذاشت. بو کرد و با آن اشکهایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت.
گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چقدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم میدوزند و وال کُردی قرمز هم روی سرم میاندازند.پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.»
چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آماده بودند. پدرم سعی میکرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.»
یکدفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمانها، چه از جان ما میخواهید؟ چرا بچهام را ازم جدا میکنید؟»
اشک میریخت و فریاد میزد. پدرم دستم را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.»
خواهر و برادرهایم، از پشت در نگاه میکردند. عروسکم دختر را همانجا گذاشتم و رفتم همهشان را یکییکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم را که بغل کردم، نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت درِ چوبی میدیدم که گریه میکردند. وقتی اشک آنها را دیدم، خودم هم گریهام گرفت.
مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی میرسید، مرا میبوسید. پدرم، با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچة کوچکی را که مادرم به من داده بود، دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر میرفت، با خودش میبرد.
بیرون خانه، دوستهایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام میرسیدند، با تعجب میپرسیدند: «فرنگ، کجا میروی؟»
یکی از پسرها پرسید: «میخواهی عروس شوی؟»
گفتم: «آره! مادرم گفته میخواهم عروس شوم. برایم گلونی هم گذاشته.»
یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمیآیی بازی؟»
مادرم که پشت سر، کنار درگاهی خانه ایستاده بود، یک بند مینالید: «برادرم بمیرد، نمیگذارم بروی. میخواهند تو را از من جدا کنند... بدون تو میمیرم...»
آنقدر غمگین و زجرآور گریه میکرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد و روله رولۀ مادرم تا آسمان میرفت. بچهها با حالتی ناراحت به من نگاه میکردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و میگفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالاخره یک روز باید ازدواج کند.»
مادرم مینالید و میگفت: «من که نمیگویم ازدواج نکند، اما همینجا. از من دور نشود.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋قسمت پنجم
پدرم هنوز دودل بود.
گاهی گریه میکرد و گاهی توی فکر فرو میرفت.
نمیدانست باید چه کند.
اما بالاخره تصمیمش را گرفت.
با پدرم و همان دو تا فامیلها راه افتادیم.
آنها با خودشان تفنگ داشتند.
چند بار برگشتم و از پشت سر، مادرم را نگاه کردم.
زنها دورهاش کرده بودند.
او همچنان گریه و زاری میکرد.
دلم برایش میسوخت.
اصلاً به فکر خودم نبودم.
هم دلم میخواست پدرم راضی باشد، هم مادرم.
ارادهای نداشتم.
اصلاً هیچ چیز دست من نبود.
این بزرگترها بودند که باید برایم تصمیم میگرفتند.
فقط میدانستم باید حرف آنها را گوش کنم.
پدرم دستم را گرفت و گفت: «پشت سر را نگاه نکن. میخواهم تو را به خانقین ببرم. آنجا قرار است عروس شوی. آنجا خوشبخت میشوی. دیگر مجبور نیستی اینقدر کار کنی. باید قوی باشی، روله.»
با غم و غصه، سرم را پایین انداختم.
دلم میخواست به پدرم بگویم مرا نبرد، دلم نیامد.
برای اینکه خیالش راحت شود، گفتم: «غصه نخور کاکه، برویم.»
تا نزدیکی کوه چغالوند، هنوز فکر میکردم صدای مادرم را میشنوم که ناله میکند.
شاید هم صدای باد بود که توی کوه میپیچید.
در آن لحظات، هر صدایی را مثل صدای مادرم میشنیدم.
دلم میخواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم.
میدانستم اگر برگردم، دلش میشکند.
برای همین هم سرم را انداختم پایین و بعد سعی کردم خودم را به علفهایی که روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشکهایم نشود.
بهار بود و کوه و دشت، پر بود از گلهای قشنگ؛ گلهای ریز و درشت و رنگارنگ.
خم شدم و از گلهای ریز، دستهای چیدم و بو کردم.
دلم گرفت
اگر توی خانۀ خودمان بودم، با بچهها میرفتیم کنگر میکندیم.
پدرم و دو مرد که همراهمان بودند، با هم حرف میزدند.
گاهی از پدرم جلو میافتادم و گاهی آنقدر از آنها دور میشدم که پدرم برمیگشت و بلند میگفت: «فرنگیس، براگم، جا ماندی. زود باش بیا.»
از سمت چغالوند میرفتیم.
راه طولانی بود.
صبح حرکت کردیم و دو شبانهروز باید میرفتیم تا به مقصد برسیم.
توی راه، گاهی پدرم را میدیدم که گریه میکند، اما اشکهایش را از من مخفی میکرد.
من هم گریه کردم، اما دلم نمیخواست پدرم اشکهایم را ببیند.
خارها به پایین لباسم گیر میکردند و به لباسم میچسبیدند.
پیش خودم میگفتم: این خارها انگار دارند مرا میگیرند تا نروم!
نزدیک ظهرِ اولین روز، پدرم گفت همینجا استراحت کنیم.
کتری را از آب چشمهای توی کوه پر کردند و پدرم آتش روشن کرد.
من هم کمک کردم.
کتری را روی آتش گذاشتم و وقتی آب جوش آمد، چای درست کردم.
پدرم توی استکانهای چای قند ریخت و چایهامان را به هم زدیم.
وقتی داشتم با تکه ترکهای چایم را به هم میزدم، به فکر فرو رفتم.
یکدفعه صدای پدرم را شنیدم که گفت: «فرنگیس، براگم، زود باش.»
فهمیدم آنقدر به فکر فرو رفتهام که حواسم کاملاً پرت شده.
نان و چای شیرین خوردیم.
ساکم را کنار دستم گذاشته بودم.
تازه داشتم متوجه میشدم مرا دارند کجا میبرند و قرار است چه بشود.
با خودم میگفتم: «خدایا! کاری کن پدرم پشیمان شود و بگوید برگردیم.»
اما پدرم حتی نگاهم نمیکرد.
دوباره راه افتادیم.
خسته شده بودم و دلم میخواست زودتر برسیم.
هوا که تاریک شد، توی دل صخرهها پناه گرفتیم و دوباره هر کدام تکهای از نان ساجی خوردیم.
پدرم گفت: «استراحت میکنیم و صبح راه میافتیم.»
ساکم را زیر سرم گذاشتم و به ستارههای توی آسمان نگاه کردم.
یاد لحاف قرمز رنگ و قشنگ مادرم افتادم.
دلم برای آن تنگ شده بود.
مادرم همیشه میگفت: "هر کس توی آسمان ستارهای دارد."
ستارۀ من و مادرم نزدیک هم بودند.
خیلی شبها در آسمان به آنها نگاه کرده بودیم.
آن شب هم من به ستارۀ خودم نگاه کردم.
هنوز نزدیک ستارۀ مادرم بود.
یکدفعه چیزی به دلم چنگ انداخت.
اشکم سرازیر شد و ستارهام کمنور شد و رنگ باخت و خوابم برد.
صبح توی کوه چای درست کردیم.
هوا سرد بود و میلرزیدم.
یک لحظه پدرم نگاهم کرد.
بغلم کرد و من خودم را به او چسباندم.
بوی عرق تن پدرم، مرا یاد روستا میانداخت.
با خودم گفتم: «کاش توی کوهها گم شویم و برگردیم خانهمان! کاش راه را گم کنیم و به جای اینکه به عراق برویم، به سمت روستای خودمان برگردیم و پدرم نفهمد راه را گم کردهایم.»
🖋ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
خطبه ۳۸.mp3
4.31M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۳۸
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه ۲۲ اسفند
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋قسمت ششم
دوباره راه افتادیم.
برای اولین بار بود که در عمرم تا آنجا آمده بودم.
کوه پشت کوه بود و دشت پشت دشت.
تا شب یککله رفتیم.
امیدوار بودم هوا که تاریک شد، جایی بایستیم و اتراق کنیم.
خیلی خسته بودم.
خیلی.
اما هیچ کس از حرکت باز نایستاد.
هوا که تاریک شد، با احتیاط رفتیم.
وسط راه اکبر گفت: «همه مواظب باشید. اینجا ممکن است مأمورها باشند. باید حواسمان جمع باشد.»
فهمیدم جایی که هستیم، خطرناک است.
سعی کردم نفسم را حبس کنم و آرام راه بروم تا کسی ما را نبیند.
خم شده بودم و مثل پدرم و دو تا فامیلهامان، دولادولا جلو میرفتم.
توی آن تاریکی، همهاش این طرف و آن طرف را نگاه میکردم.
میترسیدم یکدفعه تیراندازی شود.
پدرم دستم را محکم گرفته بود.
ساکم دست یکی از فامیلها بود.
مقداری که رفتیم، پشت صخرهای نشستیم. اکبر گفت: «دیگر راحت باشید.»
کمی که استراحت کردیم،لبخندی زد و ادامه داد: «به عراق خوش آمدید!»
وقتی این حرف را شنیدم، دلم گرفت.
توی تاریکی، نگاهش کردم و اخم کردم.
فکر میکردم او باعث این همه ناراحتی و غم من شده است.
آرام رو به پدرم گفتم: «کاکه، برگردیم روستا. من اینجا را دوست ندارم.»
پدرم با یک دنیا بغض گفت: «روله، فرنگیس، جایی که میرویم، هزار برابر بهتر از روستای خودمان است. بلند شو، دخترم... بلند شو!»
سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بیفایده است. سرنوشتم دست خودم نبود.
دوباره راه افتادیم.
از آنجا به بعد، از روستاها میگذشتیم.
مردم روستاهای آن سوی مرز، کُرد بودند و کاری به کار ما نداشتند.
حتی به ما نان و آب هم میدادند.
لباسهاشان رنگارنگ و قشنگ بود.
از دیدن لباسهاشان و آن همه رنگ، خوشم آمده بود.
وقتی از کنار دهات رد میشدیم، یاد روستای خودمان افتادم.
یاد مادرم و خواهر و برادرها و دوستانم؛ حتی بزغالهام کرهل.
تا شب راه رفتیم.
جلوتر، سوسوی چراغها را دیدم.
نزدیک نیمهشب بود و خوابم میآمد.
خسته بودم.
تا آن وقت، اینقدر راه نرفته بودم.
وارد شهری شدیم که فهمیدم خانقین است.
همه چیزش برایم جالب بود.
با دهان باز و با یک عالمه تعجب، این طرف و آن طرف را نگاه میکردم.
به نظرم قشنگ میآمد.
پاهایم درد میکرد و از خستگی داشت میشکست.
خسته بودم و دعا میکردم زودتر برسیم.
از چند تا کوچه که گذشتیم، به جایی رسیدیم که اکبر گفت: «رسیدیم. اینجا خانۀ ماست.»
خسته و کوفته بودیم.
زنِ اکبر، با روی خوش در را باز کرد.
زن جوانی بود که لباس محلی کُردی قشنگی پوشیده بود.
پسر کوچکی هم بغلش بود.
پسر تا ما را دید، خندید و برای پدرش اکبر دست تکان داد.
وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر.
آن زن از ما پذیرایی کرد.
بچۀ کوچک، اسمش ابراهیم بود.
وقتی نشستیم، مرتب میآمد دور و بر من و میرفت.
با دیدن ابراهیم، یاد خواهر و برادرهایم افتاده بودم.
اشک توی چشمم جمع شده بود و هر کاری میکردم، نمیتوانستم بغضم را پنهان کنم.
با ابراهیم بازی کردم و کمی حرف زدیم.
زبانشان با زبان ما کمی فرق داشت.
دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم.
به زور توانستم چیزی بخورم.
خوابم میآمد.
بعد از خوردن شام خوابیدیم؛ طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم.
صبح که از خواب پا شدم، تمام لباسها را توی تشتی ریختم و شروع کردم به شستن.
لباسهای من و پدرم کثیف و خاکی و پر از خار شده بودند.
بهخصوص لباسهای من که بلند بود و خارهای ریز، تمام لباسم را سوراخ سوراخ کرده بودند.
خارها را یکییکی میکندم و نگاه میکردم.
پیش خودم میگفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشند و از آوهزین تا اینجا با من آمدهاند تا تنها نباشم.
گریهام گرفته بود.
یکی دو روز خانۀ فامیلمان بودیم.
پدرم با اکبر و منصور یکی دو بار بیرون رفتند و برگشتند.
اکبر مرتب به پدرم میگفت یک روز دیگر آنها میرسند و میآیند تا فرنگیس را عقد کنند.
فامیلها میآمدند و میرفتند تا عروس را تماشا کنند.
پیش خودم گفتم: «فرنگیس، داری عروس میشوی!»
اصلاً خوشحال نبودم.
در آن سن و سال، تازه داشتم معنی عروسی را میفهمیدم.
چه فایده داشت عروسی کنم، اما توی روستای خودمان و وطنم نباشم؟
آنجا همه برایم غریبه بودند.
فقط پدرم همراهم بود.
بعد فکر کردم وقتی عروسی کنم، پدرم هم برمیگردد. آن وقت چه کار کنم؟
سعی کردم با فکر اینکه میخواهم عروس شوم، خودم را خوشحال کنم.
به خودم میگفتم: «فرنگیس، تور قرمز سرت میکنی و یک شوهر خوب خواهی داشت. بچهها برایت شادی میکنند و دست میزنند.»
🖋ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📚فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋قسمت هفتم
سعی کردم عروسی خودم را ببینم و خوشحال باشم، اما وقتی به خودم میآمدم، میدیدم تمام صورتم پر اشک است. دست خودم نبود. دختری که چغالوند را یکنفس بالا میرفت، فرنگیسی که شبها تو تاریکی میایستاد تا پسرها را بترساند، حالا غریب مانده بود و هیچ کس را نداشت. تنهای تنها بودم من.
پدرم، هر بار به من میرسید، سرش را پایین میانداخت و به فکر فرو میرفت. میدانستم چه حالی دارد. مرا آورده بود که دیگر کارگری نکنم. به خیال خودش، میخواست خوشبخت شوم. او را که اینطوری میدیدم، دلم برایش میسوخت. برای اینکه ناراحت نباشد، میگفتم: «کاکه، ناراحت نباش. ببین من هم ناراحت نیستم.»
بعد سعی میکردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدرم، هر بار حرفهایم را میشنید، به گریه میافتاد. یک بار وسط هقهق گریهاش گفت: «فرنگ... کاکه... میخواهم خوشبخت شوی. دیگر دلم نمیخواهد سختی بکشی. تو را آوردهام اینجا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی.»
شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت: «دیگر باید آماده باشیم. آنها فردا میرسند و به امید خدا فرنگیس را عقد میکنیم.»
پدرم سری تکان داد و گفت: «به امید خدا، من هم بعد از عقد فرنگیس برمیگردم.»
حال بدی داشتم. تازه داشتم میفهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. اگر به خاطر پدرم نبود، شبانه راه میافتادم و از کوهها میگذشتم و برمیگشتم روستای خودمان.
آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوار خانۀ ما عروسکبازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند. آری، میدانستم دیگر هیچ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید. آن شب، سعی کردم به آنها فکر کنم و قیافۀ تکتکشان را خوبِ خوب به خاطر بسپارم.
با گریه و اشک خوابم برده بود که صدای درِ خانه، همه را از خواب پراند. صدای داد و فریاد کسی میآمد. کسی محکم و دیوانهوار به در میکوبید؛ فریاد میکشید و نعره میزد. صدایش برایم آشنا بود. به پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبر شده. رنگش پریده بود. از بیرون خانه، صدای شیهۀ اسب میآمد.
مرد صاحبخانه، تفنگ به دست گرفت و رفت دم در. در را باز نکرد. از همان پشت در پرسید: «کی هستی؟ اینجا چی میخواهی؟»
صدای کلفتی آمد: «من گرگینم، گرگینخان. در را باز کن، تا نشکستم آن را.»
از تعجب خشکم زده بود. گرگینخان، پسرعموی پدرم بود. یک لحظه از ذهنم گذشت او اینجا چه میکند؟ چطور آمده بود و میخواست چه کار کند؟
همین که صاحبخانه در را باز کرد، گرگینخان سوار بر اسب وارد حیاط شد. همه به استقبالش رفتند. مرد صاحبخانه کمک کرد گرگینخان پیاده شود و بلافاصله اسبش را گوشهای بست. گرگینخان لباسهایش را تکاند و آمد داخل. همین که پدرم خواست با او دست بدهد، با چشمهای قرمز به پدرم اخم کرد و بلند گفت: «چه دستی داری که با من بدهی؟! من با تو حرفی ندارم.»
بعد دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «به طلب فرنگیس آمدهام... آمدهام فرنگیس را برگردانم.»
پدرم با تعجب پرسید: «فرنگیس را برگردانی؟!»
گرگینخان به طرف پدرم خیز برداشت و یقهاش را گرفت. همه میانجی شدند، اما گرگینخان یکی دو تا سیلی محکم به صورت پدرم زد. از ناراحتی و ترس، به گریه افتاده بودم. رفتم جلو، دست گرگینخان را گرفتم و گفتم: «نزن، پدرم را نزن!»
گرگینخان که اشکهایم را دید، کمی آرامتر شد. روی زمین نشست و تکیهاش را داد به دیوار. بنا کرد با پدرم حرف زدن. پدرم گوشۀ دیگر اتاق نشست و سرش را پایین انداخت. گرگینخان دستش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و با هر جملهاش، یک بار تکرار میکرد: «خجالت نمیکشی؟ دخترت را آوردهای به خاک اجنبی و میخواهی اینجا شوهرش بدهی؟ نکند نان نداری که به دخترت بدهی؟ نداری که خرجش را بدهی؟ آمدهام فرنگیس را با خودم ببرم. اصلاً خودم خرجش را میدهم، اما توی خاک خودمان و توی خانۀ خودمان. فرنگیس مال ماست، مال اجنبیها نیست. ناموس ما را دست عراقی میدهی تو مرد؟»
پدرم سرش را پایین انداخته بود و لام تا کام حرفی نمیزد. گرگینخان چایش را سر کشید و انگار که نفسش تازه شده باشد، دوباره شروع کرد به داد زدن و فریاد کشیدن و گلو دراندن.
فامیلها سعی کردند او را آرام کنند. هر چه میکردند، فایده نداشت. او را بلند کردند و بردند توی آن یکی اتاق. اکبر گفت: «فعلاً استراحت کن، بعد حرف میزنیم.»
🖋ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۶۳
_کادو خریدن سخت نیست😊😊_
_اینکه چطوری به طرف بفهمونی گرون خریدیش سخته😅😂_
*به نام خدای دوستدار محبت بین انسانها*
*سلام*
*پیامبر رحمت صلي الله عليه و آله*
*الهَدِيَّةُ تورِثُ المَوَدَّةَ ، وتُجَدِّدُ الاُخُوَّةَ ، وتُذهِبُ الضَّغينَةَ.*
*هديه دادن، دوستى به بار مى آورد ، برادرى را تازه مى سازد و كينه را مى زدايد.*
*(بحار الأنوار : ج۷۷، ص ۱۶۶)*
*انسان بنده ی محبت است. یکی از بهترین شیوه های ابراز محبت و ایجاد محبت، هدیه دادن است. ارزش هدیه به قیمت آن نیست. به اصل این کار و شیوه آن بستگی دارد. سال نو و بهار طبیعت را بهانه ی ایجاد بهار، در دلهای اقوام و آشنایان قراردهیم و با هدیه دلها را به هم نزدیک کنیم.*
--------------
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۶۴
_از خواستگار پرسیدن :_
_دستت کج نیست؟_
_گفت هرگز._
_معتاد نیستی؟ گفت خدا اون روز رو نیاره.🤭_
_پرسیدن چشمت دنبال ناموس مردم نیست؟ گفت بمیرم ولی دزد ناموس نشم.😬_
_پرسیدن دست بِزن نداری؟
گفت بشکنه دستم اگه همچین کاری بکنم😱_
_هر چی از رذایل اخلاقی پرسیدن، تکذیب کرد._
_آخرش پرسیدن تو هیچ خصلت بدی نداری؟_
_گفت: فقط دروغ می گم 🤥😐😂😂😂_
*به نام خدای بیزار از کذب*
*سلام*
*خداوند راستگو فرمودند:*
*يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ.*
*ای کسانی که ایمان آورده اید تقوای الهی پیشه کنید و خود را در گروه راستگویان قرار دهید (مبادا در زمره دروغ گویان قرار بگیرید)*
*(سوره برائت آیه ۱۱۹)*
*برخی گفتهاند مقصود از گروه راستگویان پیامبر و اهل بیت علیهم السّلام است که از همه راستگوتر بودند. به راستی این دروغ تا کنون کدام معضل را از ریشه حل کرده که انسانها به آن توجه میکنند. گفتن حقیقت و به گریه انداختن یک فرد بهتر از دروغ گفتن و لبخند بر لبان آن فرد آوردن است. یادمان باشد هیچگاه به کسی که به ما اعتماد دارد، دروغ نگوییم وهیچگاه به کسانی که به ما دروغ گفته اند، اعتماد نکنیم. هرگاه شخصی حتی یک دروغ بگوید، دیگران به تمام حرفهای راست او نیز شک میکنند. چگونه ممکن است دروغ بگوییم و توقع اعتماد داشته باشیم. دروغ یک راهحل موقتی برای یک مشکل دائمی است و دشمن صادق و راستگو بهتر از دوست دروغگو است.*
---------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📘📒📗📘📒📗
📚فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋قسمت هشتم
اما بعد از یک ساعت، گرگینخان با چشمهای سرخ به اتاق ما برگشت و با تشر گفت: «فرنگیس، وسایلت را جمع کن. باید برگردیم.»
پدرم که تا آن موقع ساکت مانده بود، فریاد زد: «من به خاطر خودش او را آوردهام اینجا. کسی که قرار است فرنگیس زنش شود، آدم خوب و ثروتمندی است. فرنگیس اینجا خوشبخت میشود. اختیار فرنگیس با من است. من پدرش هستم...»
گرگینخان نگذاشت حرف پدرم تمام شود. رفت وسط حرف او و بلندتر فریاد کشید: «تو خدا را نمیپرستی. اگر بپرستی، چطور دخترت را به مملکت بیگانه میدهی؟ تو مسلمانی؟ نداری که نان دخترت را بدهی؟ من هم عمویش هستم. من فرنگیس را برمیگردانم و احدی نمیتواند جلویم را بگیرد... فرنگیس دختر ماست، نه عراقیها.»
در حالی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و صدایش میلرزید، رو به من فریاد زد: «زود باش فرنگیس، بلند شو.»
فامیلها خواستند جلویش را بگیرند. جلو رفتند و گفتند امشب را اینجا بمان. سعی کردند هر طور شده گرگینخان را آرام کنند. فایده نداشت. گرگینخان چنان فریاد میکشید که کسی جلودارش نبود.
تمام بدنم از فریادهای گرگینخان میلرزید. گرگینخان، جلوی چشم همه، از پشت یقهام را گرفت و روی اسب نشاند. خودش هم سوار شد. با ناراحتی و خشم گفت: «هر کس جلویم را بگیرد، یک گلوله حرامش میکنم.»
وقتی حرف میزد، به اسلحهای که به کمر بسته بود، اشاره میکرد. لحظۀ حرکت به من گفت: «دستت را دور من حلقه کن. میخواهیم برگردیم خانۀ خودمان.»
دستم را دور کمر گرگینخان حلقه کردم و اسب راه افتاد. قلبم تند میزد. دلم برای پدرم میسوخت. ایستاده بود و بیصدا ما را نگاه میکرد. میدانستم روی حرف گرگینخان نمیتواند حرفی بزند.
گرگینخان، اسب را به تاخت در میان کوچههای تاریک خانقین میبرد. من به شدت تکان میخوردم، اما محکم روی اسب نشسته بودم و کمر گرگینخان را چسبیده بودم. خوشحال بودم که دارم برمیگردم.
توی راه، خوب به گرگینخان نگاه کردم. آدم دلداری بود. قویهیکل و تنومند بود، غیرتی و نترس. انگار که دشت و راه از او میترسیدند. پسرعموی پدرم بود و خودش شش تا بچه داشت.
توی راه خیلی با من حرف زد. از دخترهایش و پسرهایش گفت؛ از اینکه بچههایش را با دنیا عوض نمیکند. میگفت: «فرنگیس، تو مثل بچۀ خودمی. باید زرنگ باشی و اگر بار دیگر پدرت خواست تو را به عراق بیاورد، بگویی نمیروی. فقط یک جوری من را خبر کن.»
نمیدانستم چطوری خبردار شده که من را بردهاند خانقین تا عروس کنند. بالاخره خودش به حرف آمد و گفت: «مادرت به خانۀ ما آمد و از من خواست تو را برگردانم. بیچاره مادرت، داشت از غصه دیوانه میشد. آنقدر هم قسمم داد که غیرتم قبول نکرد راه نیفتم.»
هوا روشن شده بود که اسب را نگه داشت تا کمی استراحت کنیم. رو به من کرد و گفت: «خسته که نیستی، عمو؟ میخواهی یک ساعتی اینجا بمانیم؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، برویم. خسته نیستم.»
دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم معطل کنیم.
توی راه، همهاش ترس داشتم که نکند دنبالمان کنند و مرا برگردانند خانقین. دائم چشمم به پشت سر بود. فقط میخواستم از آن خاک فرار کنم.
راهی را که با پا رفته بودیم، با اسب برگشتیم. هیچ جا معطل نکرد. فقط وسط راه، از زنان یکی از روستاهای بین راه، نان گرفت و به من داد. یک جا هم گفت: «این قسمت را باید آرام رد شویم. اینجا خطرناک است. اگر نظامیهای عراق ما را ببینند، میگیرند.»
از آنجا که رد شدیم، ایستادیم. گرگینخان لبخندی زد و گفت: «اینجا دیگر خاک خودمان است. خیالت راحت باشد، فرنگیس. دیگر هیچ کس نمیتواند جلومان را بگیرد.»
بعضی جاها آنقدر تند میراند که میترسیدم. راهی که دو روز طول کشیده بود، با گرگینخان یک روزه برگشتیم. توی راه، یادم افتاد گلونیهایم را جا گذاشتهام. اولش ناراحت شدم، اما وقتی دیدم داریم به روستا برمیگردیم و تنها چیزی که آنجا جا گذاشتهام، گلونیهایم است، خوشحال شدم. باورم نمیشد دوباره دوستانم و روستا را میبینم. وقتی چغالوند را دیدم و بعد روستای آوهزین را، فکر کردم به بهشت وارد شدهام.
زنهای ده، از دور که ما را دیدند، فریاد زدند: «فرنگ... فرنگ... فرنگ برگشت»
🖋ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee