📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۴م
سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را به خارهای کنارۀ کوه گرفتم و خودم را بالا کشیدم. یکدفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر میکرد، چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی که میخواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دو تا بمب هم کنار مینیبوس افتاده بود.
مردم سعی میکردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشن
پایین جاده، گلۀ گوسفندی را دیدم که به سمت کوه میآمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا میآمد.
ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم: «خالو، هو... خالو.»
داییام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید، گفت: «دختر، روله، اینجا چه کار میکنی؟ آمدهای توی دل آتش چه کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!»
هواپیماها رفته بودند. رسید و دست گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این بار با فریاد وعصبانیت گفت: «فرنگیس، خدا خانهات را آباد کند، با پای خودت آمدهای که بمیری؟» با بغض گفتم: «خالو، خانهام...»
حرفم را قطع کرد و گفت: «رحم به بچهات نیامد؟ حالا میخواهی چه کار کنی؟ برو توی دل صخرهای پناه بگیر.» پرسیدم: «تو چرا اینجایی؟»
به گله اشاره کرد و گفت: «نمیبینی؟ گلۀ گوسفندم را آوردهام. باید ببرمشان جای امن. نمیخواستم گلۀ گوسفندم دست دشمن بیفتد.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بعبع میکردند و وحشتزده از این طرف به آن طرف میدویدند. هر چه سعی میکرد آنها را جمع کند، نمیتوانست.
فریاد زدم: «خالو، مواظب خودت باش.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمبهاشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و بعبع گوسفندها. بمب پشت بمب میبارید. من فقط به فکر سهیلا بودم.
نمیدانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم. برگهای درختچهها همه خاکآلود بودند. دلِ کوه تکهتکه بود. روی جاده را که تماشا کردم، دیدم واویلا، مردم روی زمین افتادهاند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است.
گوسفندهای داییام روی زمین افتاده بودند. بعضیهاشان دو نیم شده بودند. بعضیهاشان داشتند جان میکندند و روی خاکها و آسفالت جاده دست و پا میزدند.
دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند
سهیلا را بغل کردم و دستهایم را روی گوشهایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ میکشید. من هم جیغ میکشیدم. از آسمان تنۀ درخت و شاخههای شکسته و خاک روی سرم میبارید.
هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار میخواستند کسی زنده نماند. تیر به درختها و گوسفندها و آدمها میخورد و آنها را دو نیم می کرد. همه مثل شاخههای درختان بلوط به زمین میافتادند.
خودم را زیر تختهسنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه میزدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخۀ درخت و گرد و غبار میبارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد.
هواپیماها که رفتند، چشمم را باز کردم. همانطور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه میکند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازهای است که کنار من افتاده و چشمهایش باز مانده است.
سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشۀ گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی بودند و انگار داشتند با چشمهاشان التماس میکردند. یک لحظه یکی از آنها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت.
درختها تکهتکه شده بودند. پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمیدانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کمکم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم.. حالش خوب بود و داشت گریه میکرد. دست روی صورتش کشیدم و خاکهای روی صورتش را کنار زدم. تمام لباسهایش خاکی بود.
داییام داشت از کوه بالا میآمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. داییام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی بودند، همه جا را پر کرده بود.
دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم برداشته.»
خون از روی صورت، روی لباسش میچکید.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۵م
دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم برداشته.»
خون از روی صورت، روی لباسش میچکید. دستم را به صورتش میکشیدم و گریه میکردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ میکشید.
دایی بلند شد. بالاسر یکییکی گوسفندهایش میرفت و به سرش میزد. گریهکنان به طرفش رفتم و گفتم: «خالو، به سرت نزن. نزن خالو.»
با ناراحتی گفت: «ببین چه بر سرم آمده ببین ، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آنها را آوردم تا اینجا...»
طوری کنار جنازۀ گوسفندهایش راه میرفت و گریه میکرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون میکرد و بر سرش میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف میزد و گریه میکرد. نالهکنان گفت: «با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.»
گوشۀ پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم میلرزید، سرش را بستم.
مدام میگفتم: «خالو، گریه نکن. تو که نمیخواستی اینطور بشود. همینجا بمان. زخمی شدهای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غمهایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتادهاند؟»
انگار تازه داشت میفهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه میکرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ سوراخ شده بود. خون آدمهایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک میکردند و آنها را کنار جاده میبردند.
با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشینهای نظامی داشتند زخمیها را جمع میکردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمیتوانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمیها را میبردند. لباسم از خون زخمیها سرخ شده بود. از لباسم خون میچکید
یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید: «خواهرم، زخمی شدی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.»
سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت: «فکر کنم موج انفجار گرفته. هنوز نمیداند زخمی است!»
دستم را تکان دادم و گفتم: «برادر، حالم خوب است. این خونهای روی لباسم مال زخمیهاست. موج مرا نگرفته.»
ماشینهای ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمیها و آدمهایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زندهاش برسد.
ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشمهایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا میداد. یاد حرفهای دو تا سرباز افتادم که میگفتند من موجی شده ام
گوشم وزوز میکرد و سرم گیج می
رفت. انگار آنچه را دیده بودم، نمیتوانستم باور کنم.
ماشین میرفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت: «خواهر، باید پیاده شوی.»
ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید میکردم. با خودم گفتم به خانۀ فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور میکردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد میکرد
سهیلا توی بغلم بیحال بود. خانوادۀ زنبرادرم در کفراور بودند. به خانۀ آنها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب میپرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شدهای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟
آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهرزن برادرم دادم و به دشت زدم. گریه میکردم و «رو، رو» میگفتم و مینالیدم.
نزدیک شب، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل
کردم و بیاختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد میزدند و بچهها جیغ میکشیدند. همه در حال دویدن بودند.
صدای ضدهواییها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوهها ضدهوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلولههای ضدهوایی بالا میرفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یکدفعه دود از آن بلند شد.
همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلولۀ ضدهوایی به آن خورده است. صدای اللهاکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۶م
هواپیما رو به زمین میآمد و این طرف و آن طرف میرفت. مردم همه نگاه میکردند ببینند هواپیما کجا زمین میخورد. هواپیما پایین و پایینتر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمینلرزه آمده بود.
همۀ مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم: «ایهاالناس نروید!»
سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین میخورد، نباید دور و برش جمع شد؛ چون ممکن بود بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمیدادند.
توی دلم دعا میکردم اتفاقی نیفتد. روی تختهسنگی نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازۀ کافی ترسیده بود. دیگر نمیخواستم جلوتر بروم
مردم وقتی برگشتند، میگفتند هواپیما تکه تکه شده. خانوادۀ فامیلمان با خنده و خوشحالی میگفتند: «فرنگیس، هواپیماها اینجا هم دنبالت آمده بودند!»
صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم میخواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانوادۀ زنبرادرم با من آمدند و گفتند: «ما هم با تو میآییم.»
سهیلا را بغل زدم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم میخواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم توی جاده به سمت اسلامآباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. پرسیدم: «برادر، چه خبر؟»
وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدارها گفت: «منافقین از راه سرپلذهاب و کرند تا چهارزبر رفتهاند.»
خانوادۀ فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم: «پس اسلامآباد چی؟»
پاسدار سری تکان داد و گفت: «اسلامآباد هم دست آنهاست.»
انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم: «پسرم توی ماهیدشت است.»
زنِ فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت: «بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.»
اما نمیتوانستم بلند شوم.
تمام جاده پر از ماشینهای نظامی بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سرپلذهاب گذشته بودند و به اسلامآباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن طرف. دیگر راهی نبود که به اسلامآباد و ماهیدشت برسم. فکر اینکه دیگر رحمان را نبینم، دیوانهام میکرد. روی زمین نشستم و گریه کردم.
به کفراور برگشتیم. خانوادۀ زنبرادرم دوباره مرا به خانۀ خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکرهای مختلف داشت دیوانهام میکرد. با خودم میگفتم: «نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقیها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه کار میکنند؟»
صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بیقرار شده بودم. حداقل میرفتم پیش خانوادهام تا کمی آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یکدفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان ابراهیم نوربخش را شناختم. انگار دنیا را به من دادند. مردِ فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت: «خدا خانهات را آبادکند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها اینجا چه کار می کنی؟»
قبل از اینکه جوابی بدهم، در ماشینش را باز کرد و گفت: «سوار شو... سوار شو ببینم کجا میروی!»
پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم: «آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گلۀ داییام نابود شد. داییام زخمی شد...»
گفت: «فرنگیس، چقدر به هم ریختهای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟»
وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد وگفتم دور مانده ام از آنها...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۷م
سعی کرد دلداریام بدهد و گفت: «ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست میشود. نیروهای ما دارند با عراقیها و منافقین میجنگند. من هم دارم میروم سراغی از خانوادهام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.»
پرسیدم خانوادهاش کجا هستند. سری تکان داد و گفت: «من هم مثل تو. من هم از خانوادهام جدا افتادهام. رفتم سراغشان. انگار الآن کرمانشاه هستند و من این طرف ماندهام.»
مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه میداد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم. سهیلا را روی کول گرفتم و از کوههای قازیله به سمت شیان رفتم.
شیان، دهاتی در یک جادۀ فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگیام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا میرسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا میرفتند. من این طرف مانده بودم، آنها آن طرف. اگر دشمن پیروز میشد، باید چه کار میکردیم؟ برای همیشه از هم جدا میشدیم.
وقتی به شیان رسیدم، به خانۀ فامیلمان شیخ خان برزویی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانۀ بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه میآمد. خانوادهام در خانۀ فامیلمان بودند. پنجاه نفری آنجا بودند.
یکدفعه صدای بچهها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دورهام کردند. همه با خوشحالی مرا میبوسیدند و شادی میکردند. مادرم پرسید: «پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟»
اسم آنها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند: «اتفاقی افتاده؟»
در میان گریهام گفتم: «نه، از هم جدا شدهایم. آنها توی ماهیدشت هستند.»
مادرم پرسید: «پس چرا جدا شدید؟»
گفتم : «داشتم میرفتم گورسفید. میخواستم بروم سری به خانهام بزنم.»
مادرم به سینه کوبید و گفت: «فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!»
پدرم گفت: «چهکارش داری، زن؟ الآن وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمیآورد. آنجا خانهاش است، زندگیاش است.»
حرفهای پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرفهای دلم را میدانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانیام را بوسید وگفت: «فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.» نالیدم: «میترسم بلایی سر رحمان بیاید.»
با اطمینان گفت: «بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمیگذارد صدمهای ببینند. خیالت راحت باشد.»
سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی آرام شدم.
دو تا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند و به گوشهای بردند. بهشان گفتم: «چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.»
همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی میکردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم.
نمیدانستم چطور به مادرم بگویم داییاحمد زخمی شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم، چون حتماً حالش بد میشود.
شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف میزدند. هر لحظه به تعداد میهمانها اضافه میشد. همه از روستاهای دیگر داشتند به آنجا میآمدند.
حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانۀ عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همۀ زنها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید.
از پنجرۀ اتاق ستارهها معلوم بودند. هوا صافِ صاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم میکرد. کاش میدانستم رحمان چه کار میکند. همانطور که برای سهیلا شعر میخواندم، سرم را روی زمین گذاشتم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۸م
صبح زود، زنها با هم مشورت کردیم.
توی خانه جا کم بود و برای همهشان سخت بود. باید فکری میکردیم. عمویم گفت: «مدرسۀ اینجا الآن خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آنجا هم مردم پناه بگیرند.»
با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشههای مدرسه، داخل را نگاه کردیم. عمو گفت: «وسیله بیاورید ببینم میشود قفل را شکست یا نه.»
وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیۀ زنها، داخل را جارو زدیم. بعد چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاقها و توی راهرو انداختیم.
موکتها رنگ و رو رفته بودند و خیلی کهنه. زنعمو و زنهای فامیل آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آنجا بهتر بود. حداقل ما زنها میتوانستیم پاهامان را دراز کنیم. زنعمو رفت و پیکنیکی آورد. چای درست کردیم و با زنها شروع کردیم به خوردن چای.
سیما و لیلا میپرسیدند: «فرنگیس، الآن گاوهایت چه کار میکنند؟ نمردهاند؟»
بغضم را خوردم و گفتم: «نه، نمردهاند. میدانم که میتوانند غذا پیدا کنند و بخورند.»
بعد هم با شوخی گفتم: «اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند. باید خودشان را نجات دهند.»
یکی از زنهای فامیل ادامه داد: «اگر گاوهایت هم مثل خودت باشند، نسل عراقیها را نابود میکنند!»
بچهها از اینکه بعد از مدتها داشتیم شوخی میکردیم، خوشحال بودند و میگفتند: «کاش زودتر برگردیم.»
داشتیم حرف میزدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. میدویدند و تفنگهاشان دستشان بود. فریاد میزدند: «فرار کنید، از اینجا بروید... عراقیها و منافقین نزدیک اینجا هستند.»
سراسیمه از اتاقهای مدرسه بیرون آمدیم. مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت: «منافقین نزدیک شیان هستند. سریعتر دور شوید.»
ما که قبلاً از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیۀ مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امنتر بود.
توی راه، بچهها را نوبتی بغل میکردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود.
نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیدهایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچهها از دیدن باغ و میوههای آن خوشحال شدند. از جادۀ خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود.
صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: «چه خبر است؟ کجا تشریف ؟! چرا وارد باغ من شدید؟»
از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش میلرزید. رو به او کردم و گفتم: «برای تفریح نیامدهایم. عراقیها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به این طرف فرار کنیم.»
سرش را تکان داد و گفت: «با من شوخی میکنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟»
همه شروع به پچپچ کردند. معلوم بود اصلاً از حملۀ عراقیها خبر ندارد. باور نمیکرد این همه آدم آواره شده باشند و
به خاطر آوارگی پناهندۀ باغش شدهاند.
از اینکه او اینقدر بیخبر و بیخیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم میخندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت: «چرا مسخرهام میکنید؟ چرا به من میخندید؟ از باغ من بروید بیرون.»
خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که داییام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت: «برادر، به خدا ما داریم فرار میکنیم. کاری به میوههای تو نداریم.»
مرد سرش را تکان داد و گفت: «آمدهاید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانوادهام میماند؟»
داییام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد. دایی گفت ما از فلان طایفهایم، روستای گورسفید و آوهزین.
مرد کمی آرام شد. داییام دست روی شانۀ او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت: «صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.»
لبخندی زد و به ما خیره شد. داییام گفت: می خواهی آوارهها را راه ندهی؟۹ کی باور میکند مردی از ایل کلهر به آوارهها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیدهایم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.»
مرد، کتری و قوریاش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، داییام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر میخواند. بعد زن و بچهاش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم
خانه ،نرفتیم. با شوخی گفتم: «از خانهات سیر شدهای؟! آن هم با این همه آدم.»
مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت: «بلند شوید و هر چه دلتان میخواهد میوه بکنید. نوش جانتان. امروز میهمان من هستید.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۹م
تعارف کردیم که نه، فقط شب مینشینیم و برمیگردیم. مرد گفت: «اگر از میوهها نچینید، به خدا خودم را نمیبخشم.»
بچهها با خوشحالی از میوهها میکندند و میخوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخهها میوه بچیند. سهیلا ذوق میکرد و میخندید.
تا غروب همانجا ماندیم. به داییام گفتم: «خالو، بیا برگردیم شیان. آنها شبها میترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.»
داییام سر تکان داد و گفت: «باشد، برمیگردیم.»
شب دوباره به مدرسه برگشتیم، اما آنچه را دیدیم، باور نمیکردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر میشدند. توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آوارهها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آنجا پناهنده شده بودند. ما هم گوشهای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش.
صبح زود، خانوادههایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانهها بوی دود و نان تازه میآمد.
بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد میکشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: «چی شده؟»
صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح میداد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفتهاند، اما نیروهای خودی جلوی آنها را گرفتهاند. منافقین و نیروهای عراقی عقبنشینی کرده بودند.
مادرم مرا نگاه کرد و گفت: «ها، دوباره چشمهات برق میزند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جادهها هنوز ناامن هستند.
کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم میرویم تا پسرت را ببینی.»
چیزی نگفتم. داییام هم خندید و گفت: «راست میگوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آوارۀ دشت و بیابان نشوی.»
چیزی نگفتم. آنها که از دلم خبر نداشتند. از درد رفتن، به خودم میپیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانهها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش به من نبود
خانه ها را دور زدم و آرام راه تپۀ بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جادۀ اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین میریخت. با سهیلا آرام حرف میزدم. برایش داستان میگفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه میکرد.
سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع میرفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گهگاه ماشینی از سمت اسلامآباد به طرف گیلان غرب میرفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلامآباد میرفت.
صدای هلیکوپترها را بالای سرم میشنیدم. میآمدند و میرفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگهاشان توی دستشان بود. التماسکنان گفتم: «مرا هم به اسلامآباد ببرید. تو را به خدا!»
سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد.
نفربرها و جیپهای منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازۀ چند نفر کنار جاده افتاده بود.
هر چه به اسلامآباد نزدیک میشدیم، قلبم تندتر میزد. نزدیک دوراهی سرپلذهاب که به سمت اسلامآباد میرفت، جنازههای زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آنجا آخر دنیا بود.
از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آنها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازهها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه می کردند. یکیشان گفت: «اگر میخواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.»
کلاهآهنیاش را به من داد و گفت: «جلوی چشم بچهات بگیر.»
سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم: «خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازۀ خودی است و کدام دشمن.»
سربازها روی پا ایستاده بودند و نگاه میکردند. هنوز بعضی از ماشینها در حال سوختن بودند و ازشان دود بلند بود.
از سربازها پرسیدم: «تا کجا رفته بودند؟»
یکیشان سرش را تکان داد و گفت: «تا تنگۀ چهارزبر. تا حسنآباد... آنجا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.»
باد توی صورتم میخورد و لباسهایم، یله و رها، توی باد تکان میخوردند. احساس آزادی میکردم. باورم نمیشد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهارزبر شکست خورده باشند. یعنی حالا میتوانستم بچه و شوهرم را ببینم؟
به اسلامآباد که رسیدیم، از دیدن شهر شوکه شدم. اسلامآباد مثل خرابه شده بود.
از ماشین پیاده شدم. خدایا، چه میدیدیم؟ اینجا اسلامآباد بود؟
وحشت کردم. جنازهها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین.
ادامه دارد ..
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۰م
جنازهها مثل خرمن روی هم ریخته بودند. بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان میداد. روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم: «روله، دهانت را باز نکن، وگرنه خفه میشوی.»
دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت. روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم
نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازهها رد شوم. باید به سمت دیگر شهر میرفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه میدادم. شهر پر از جنازه و جسدهای تکهتکه بود. یا دست نداشتند، یا پا. جنازۀ چند تا زن گوشهای افتاده بود. بالای سرشان رفتم. جوان بودند. نگاهشان کردم و نمیدانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آنها. از آنها میپرسیدم: «چرا به جای اینکه دشمنت را بکشی، شانه به شانهاش آمدهای تا اینجا
با احتیاط از کنار جنازهها رد شدم. سهیلا با وحشت به جنازهها نگاه میکرد. با خودم گفتم: «چقدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلاً بگذار ببیند. بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه. بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.»
توی خیابانی که قبلاً مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند، حالا به جز ویرانۀ مغازهها، چیزی باقی نمانده بود. کرکرهها تکه تکه شده بودند. درهاشان باز بود و جنسهاشان بیرون ریخته بود. به مغازۀ طلافروشی رسیدم. طلاهای مغازه غارت شده بود. لابهلای خاکها میشد وسیلههای مغازهها را دید.
همه چیز نابود شده بود. از چند تا مغازه، وسایل چینی بیرون ریخته بود. چینیها شکسته بودند. نقش دخترکی خوشحال روی چینیهای شکسته بود. بعضیهاشان نقش گل سرخ داشتند. یاد زنهای ده افتادم که از چینیهای گل سرخی تعریف میکردند.
نیروهای خودی توی شهر میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. یک عده از مردم داشتند جنازۀ نیروهای خودی را
چمع میکردند. بولدوزری هم جنازۀ نیروهای منافق را جمع میکرد. گوشهای، جنازۀ نیروهای خودمان را کنار هم چیده بودند. آنها را یکییکی توی یک اتاق آهنی میگذاشتند. رو کردم به آنها و گفتم: «اینها که توی این اتاقک آهنی میسوزند، آن هم توی این گرما.»
مرد گفت: «موقت است. انتقالشان میدهیم.»
کنار جنازهها نشستم. مویه کردم: «بمیرم برای دل مادرهاتان. رو رو رو، براگم. رو رو رو.»
برایشان خواندم. غریبانه شهید شده بودند. بعضیهاشان سوخته بودند. زیر آفتاب، سیاه شده بودند. از بعضی از جنازهها معلوم بود که سن و سالشان کم است. بچههای بسیجی بودند. دلم خون شد.
جنازههای خودی را در آمبولانس میگذاشتند و میبردند و جنازههای منافقین را کومه کومه توی چاله میریختند و خاک میکردند. پریشان بودم. اصلاً نمیدانستم کجا میروم و چه میبینم. حالم بد شده بود. شروع کردم به دویدن.
آن قدر توی شهر جنازه دیدم که یادم رفته بود باید به طرف ماهیدشت بروم. از شهر که بیرون زدم، جنازهها بیشتر شدند. تانکها و جیپها سوخته بودند و آدمها تکهپاره شده بودند. جای گلولهها را میشد روی صورت و بدن جنازهها دید. معلوم بود که کارشان به جنگ نزدیک رسیده، تا جایی که با تفنگ به هم شلیک کرده بودند.
هلیکوپترها میآمدند و میرفتند. صدای هلیکوپترها سهیلا را سرگرم کرده بود. کمی که پیاده از شهر دور شدم، ایستادم.
از یکی از دکانها، لیوان آبی گرفتم. کمی آب توی دهان سهیلا ریختم و باقیاش را خودم خوردم.
سوار ماشینی شدم که به سمت کرمانشاه میرفت. تمام کوهِ سر راه سوخته بود. توی تنگۀ چهارزبر، به سختی از میان نیروها رد شدیم. میگفتند هنوز احتمال خطر وجود دارد. آنقدر التماس کردم که راه دادند بروم.
توی تنگۀ چهارزبر و گردنۀ امام حسن، انگار جهنم بود. هوا داغ بود و بوی جنازهها، آدم را آزار میداد. تمام کوه و دشت از جنازه پر بود. حتی درختها هم سوخته بودند. زمین تکهتکه بود. آنقدر بمب و خمپاره به زمین خورده بود که بدن زمین هم تکهتکه شده بود.
کنار درخت بلوطی نشستم. زیر سایهاش دست به زانو گرفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم. حالم خوش نبود. دیدن این همه جنازه، اعصابم را به هم ریخته بود. با خودم گفتم: «فرنگیس، نگاه کن. نگاه کن و این روز را یادت باشد که چهها دیدی.»
به درخت بلوط پشت سرم تکیه دادم. دست روی ساقۀ بلوط کشیدم. انگار آدمی بود که
آن را به رگبار بسته بودند. دلم برایش سوخت. دلم برای خاک سوخت. دلم برای خودم سوخت.
بلند شدم و به راه میافتادم. نزدیک چهارزبر، دوباره نیروهای خودی جلویم را گرفتند. دائم بازخواستم میکردند: «خواهر، از کجا میآیی؟ به کجا میروی؟ اینجا چه کار میکنی؟ اهل کجایی؟»
جواب همهشان را یکییکی دادم: «فرنگیسم، فرنگیس حیدرپور. اهل گورسفیدم. میخواهم به ماهیدشت بروم، دنبال شوهرم و پسرم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۱م
چند پاسدار و بسیجی و چند تا ارتشی کنار هم ایستاده بودند و از کسانی که میخواستند رد شوند، سؤال و جواب میکردند. میگفتند امنیت ندارد و نمیتوانند اجازه دهند رد شویم. التماس کردم و گفتم: «امنیت با خودم. شما میدانید من از کجا آمدهام؟ میدانید چقدر سختی کشیدم تا به بچهام برسم؟»
یکی از آنها که معلوم بود ارشد است، بالاخره گفت بگذارید برود. از سرازیری چهارزبر، با خوشحالی پایین آمدم. حالا دیگر به ماهیدشت نزدیک بودم.
فکر میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. وقتی چهارزبر را پشت سر گذاشتم، سهیلا نان میخواست و گرسنه بود. مدام میگفتم ناراحت نباش، الآن میرسیم. دست و پایم میلرزید. تمام بدنم یخ کرده بود. با اینکه هوا گرم بود، اما لرز داشتم. مدام از خودم میپرسیدم: «شوهر و پسرم را دوباره میبینم؟ آیا علیمردان و رحمان سالم هستند؟»
کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشمهایم جایی را نمیدید. حتی نفهمیدم راه چطوری طی شد. وقتی ماشین توی ماهیدشت ایستاد، بنا کردم به دویدن.
وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد. همانجا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم. سهیلا با تعجب به رحمان نگاه میکرد و رحمان با تعجب و خوشحالی مرا نگاه میکرد.
وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه میکند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم: «خدایا، ممنون. خدایا، شکرت.»
پسرم سالم بود. شوهرم سالم بود. حالا دوباره همه با هم بودیم. با خودم گفتم: «دیگر دنیا را دارم و مشکلی نیست.»
خدا کمکم کرده بود تا به آنها رسیده بودم.
ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز، کلی پیر شده بود. موهایش تمام سفید شده بود. چشمهایش گود افتاده بود. جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت.
توی خانۀ پسرداییام، همه خوشحال بودند و میگفتند فکر کرده بودند کشته شدهام.
شوهرم کمی ناراحتی کرد و بعد دستش را به آسمان برد و گفت: «خدایا، شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.»
به شوهرم گفتم: «علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم.»
این بار بلند شد و گفت: «باشد. برویم!»
بالاخره خندید و گفت: «من که میدانم تو میروی. پس بهتر است که همه با هم باشیم. بمانیم یا بمیریم، باید با هم باشیم.»
موقع خداحافظی، پسرداییام خندید و گفت: «فرنگیس، مثل اسپند روی آتش می مانی. کمی میماندی، خستگیات در میرفت و بعد میرفتی.»
گفتم: «باید به من بگویی برو. طاقت نمیآورم. میخواهم بروم خانه. گاو و گوسالهام هنوز باید زنده باشند.»
خداحافظی کردیم و به سمت گیلانغرب راه افتادیم. سوار پیکانی شدیم و قرار شد دربست ما را به گیلانغرب ببرد. کمی که رفت، جلویمان را گرفتند. گفتند: «خطر دارد. روی مین میروید یا در اثر بمباران میمیرید. برگردید.»
این حرف را که شنیدم، با داد و فریاد گفتم : «خواهش میکنم بگذارید رد شویم. بمیریم بهتر از این است که آواره باشیم.»
چند نفر از نیروها که معلوم بود مال شهرهای دور بودند، سر تکان دادند و گفتند: «اجازه نمیدهیم. گیلانغرب هنوز کامل پاکسازی نشده. خطرناک است.»
همانجا روی زمین نشستم و گفتم: «یا رد میشوم یا همینجا میمانم، با همین بچهها.»
شوهرم گفت: «به خاطر خدا بگذارید برویم. زن من حرفی که بزند، انجام میدهد.»
وقتی گریههای من و بچهها را دیدند، با ناراحتی قبول کردند برویم. ولی گفتند: «دارید به دل دشمن میروید، به دل خطر.»
دستم را به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدا به ما کمک میکند.»
وقتی سر جادۀ روستا پیاده شدیم، به علیمردان گفتم: «خودت بچهها را بیاور.»
پاهایم بیحس شده بود. احساس میکردم نمیتوانم بقیۀ راه را بروم. دو تا بچههایم، با خوشحالی دست پدرشان را میکشیدند و به سمت خانه میآمدند
وقتی که چشم باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند. همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود.
از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی از علوفههاشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم.
گونیهای گندمی که علیمردان روز حمله گوشۀ حیاط گذاشته بود، تکهتکه و پاره .
همه جای حیاط به هم ریخته بود. وسایل خانۀ همسایه، توی حیاط ما بود. همه را خرد کرده بودند. وسایل خانۀ خودم نبود. فقط قابلمههایم را گوشۀ حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچ وقت خانه و زندگیمان را اینطور ندیده بودم. وحشتناک بود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۲م
لباسهای نو، که داخل کمد میگذاشتم، تکهتکه شده بود. همه را پاره کرده بودند. یاد وقتهایی افتادم که دلم نمیآمد این لباسها را تن بچهها بکنم و میگفتم زود خراب میشوند.
علیمردان کنار بچهها، روی سکوی خانه نشسته بود و با دهان باز به حیاط و وسایل داخل حیاط نگاه میکرد. دستش را به زانو گرفته بود و با غم و حسرت نگاه میکرد.
جارو را کنار حیاط پیدا کردم. پر از خاک و سنگ بود. جارو را به دیوار خاکی زدم. خاک و سنگ از جارو ریخت و تمام صورتم را گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشمهایم را بستم.
سطل کهنهای را که کنار خانه افتاده بود،
برداشتم و بیرون رفتم. کنار منبع آب که خراب شده بود، کمی آب پیدا کردم. سطل را توی آب زدم و برگشتم خانه.
آب سطل را که توی اتاقها پاشیدم، شوهرم با تعجب دستم را گرفت و پرسید: «فرنگیس، داری چه کار میکنی؟ نکند میخواهی امشب اینجا بمانی؟»
روبهرویش ایستادم و گفتم: «آره، میخواهم امشب توی خانۀ خودم بمانم. علیمردان، از من نخواه که چند روز دیگر آواره باشم. به جای این حرفها، کمک کن. چیزی زیر بچهها بینداز و برو ببین می توانی آب خوردن از چشمه پیدا کنی. تا تو برگردی، اتاقها را آماده میکنم.»
کمکم صداهای آشنا توی ده شنیده شد. همسایهها و فامیل و مردم ده برگشتند. یکییکی با ترس میآمدند. مرا که میدیدند، میخندیدند و میگفتند: «ها، اولین نفر شدی، درسته؟»
با خوشحالی آمدن مردم را نگاه میکردم. جای خالی گوساله و گاوم را تمیز کردم. باید دنبالشان میگشتم؛ شاید زنده بودند.
یکی از زنهای همسایه آمد و گفت: «فرنگیس، شنیدهام گوسالهات زنده است. توی دهات بغلی بوده. مردم آن را دیدهاند.»
با خوشحالی صورت زن را بوسیدم و گفتم: «به خدا اگر حرفت درست باشد، مژدگانی داری.»
به علیمردان گفتم حواست به بچهها باشد، فکر کنم بتوانم گوساله را برگردانم. علیمردان با تعجب گفت: «فرنگ، بس کن. الآن آن گوساله را بردهاند، یا کشته شده... گوساله کجا بود؟ چقدر خوش خیالی تو. تازه، اگر کسی گوسالهات را پیدا کرده باشد، پس میدهد؟»
روبرویش ایستادم و گفتم: «مالم حلال است... مالم را با خون جگر و زجر به دست آوردم. مال حلال به صاحبش برمیگردد. خدا مال مرا برمیگرداند. اگر گوساله زنده باشد، برش میگردانم.»
علیمردان اخم کرد و گفت: «اگر من تو را میشناسم، فکر کنم اگر بروی دنبال گوساله، باید از عراق برت گردانم.» گفتم: «چرا این حرف را میزنی؟ میخواهی نروم؟»
خودش را به مرتب کردن انبار مشغول کرد و گفت: «من کاری ندارم.
خوشحال شدم. فهمیدم دیگر مخالفتی ندارد. چوب بلندی دست گرفتم و راه افتادم.
از کنار مزرعههای سوخته که میگذشتم، مرتب چوب را توی خاک میکوبیدم که نکند مین جلوی پایم باشد. با احتیاط جلو را نگاه میکردم و قدم برمیداشتم. توی دشت، لاشۀ گوسفندها و سگهای زیادی دیده میشد. زبانبستهها تکهتکه شده بودند.
هوا گرم بود. خسته بودم، ولی باید گاو و گوسالهام را پیدا میکردم. از دور لاشۀ گاوی را دیدم. تقریباً اندازۀ گاو من بود. خوب نگاه کردم و از زنگولهای که به گردنش انداخته بودم، شناختمش. با عجله دویدم. وقتی بالای سرش رسیدم، آه از دلم بلند شد. کنارش نشستم و چشمهایم پر از اشک شد. معلوم بود که توی دشت ول شده و گلولۀ دشمن به آن خورده. توپهای صدام تکهتکهاش کرده بودند. قسمتی از لاشۀ گاو را کرمها داشتند میخوردند.
گاوم را خیلی دوست داشتم. و حالا اینطور تکهتکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوسالهام. شاید آن یکی هم همین نزدیکی مرده بود.
از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصرشیرین میرفتند. برایشان دست بلند کردم و به طرف روستای بالا (کلهجوب علیا) به راه افتادم.
توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم میآمد. دست بالا برد و بلند گفت: «سلام فرنگیس.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۳م
نزدیک که رسیدم، پرسید: «چرا ناراحتی؟» گفتم: «دنبال گوسالهام میگردم. گاوم که مرده.»
با خوشحالی گفت: «خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوسالهات را توی روستای کلهجوب علیا دیدهاند.»
با خوشحالی گفتم: «راست میگویی؟» خندید و گفت: «دروغم چیه؟»
کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیۀ آب را روی روسریام خالی کردم. تا مدتی خیس میماند و خنک نگهام میداشت. خداحافظی کردم و بهسرعت راه افتادم.
روی جاده، شروع کردم به دویدن. اینطوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دشت میرفتم، ممکن بود روی مین بروم.
چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آنقدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکهتکه بود و سراسر سوخته.
خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفسنفس میزدم. زنی با خوشرویی، دبۀ آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم: «گوسالهام را گم کردهام. شما این طرفها یک گوسالۀ غریبه ندیدهاید؟»
زن به علامت ندانستن سری تکان داد.
از پشت یکی از خانههای گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را میشناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید: «آهای فرنگیس، دنبال چه میگردی؟»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «گوسالهام.»
وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت: «بیا، گوسالهات را پیدا کردهایم.
بیا ببر.»
باورم نشد. فکر کردم سر به سرم میگذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف میزند، دستها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا، شکر.»
پشت سر زن راه افتادم. گفت: «میخواستم خودم برایت بیاورم، اما میدانستم قبل از من میآیی.»
با هم به در خانهشان رفتیم. از بیرون صدای گوسالهام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم: «زینب، این صدای گوسالۀ من است!»
وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشۀ حیاط، گوسالهام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم: «خدایا، شکرت.»
صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت: «فرنگیس، خوب میشناسدت. نگاه کن ببین چه کار میکند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین میکوبد!
وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول میگردد و خسته وگرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.»
خندیدم و گفتم: «میداند از سرمایه زندگی همین گوساله برایم مانده. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوسالهام زنده است.»
زینب گفت: «خستهای. بیا تو یک چای برایت بریزم.»
با خوشحالی گفتم: «الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوسالهام را نجات دادی و نگهداری کردی.
گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت میکردم. چوب را کنار رانش میگذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوسالهام حرف میزدم: «تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...»
گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی میدیدم همه چیز نابود شده، حرصم میگرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشهای گذاشتم.
روزهای اول به سختی چای درست میکردم. شبها نورافکنها روستا را روشن میکردند و ما میترسیدیم باز بمباران شروع شود. شبها روی پشتبام میخوابیدیم تا اگر صدامیها آمدند، ما را پیدا نکنند.
برق نبود و مردم از تاریکی میترسیدند. بالاخره مأموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگرچه هنوز
چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم.
یک روز صبح بود که عدهای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آنجا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگزدگان توی گیلانغرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم.
وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر میتوانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آب گرم تویش ریختم. آرد را قاطی کردم. بچهها دور دستم میچرخیدند و خوشحالی میکردند. خوشحال بودند از اینکه دارم نان میپزم. رحمان و سهیلا خمیر میخواستند. یک تکه خمیر دادم دستشان. رحمان گفت: «من تفنگ درست میکنم.» سهیلا هم گفت: «من یک تانک درست میکنم.»
وقتی تشت خمیر حاضر شد، با چیلیهایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلولههای خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن .
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۴م
بوی نان که توی هوا پیچید، انگار دنیا مال ما بود. سهیلا و رحمان با خوشحالی گفتند: «ما هم میخواهیم شکلهایی را که درست کردیم، بپزیم.»
خمیرها را از دستشان گرفتم و روی ساج گذاشتم. دو تایی با خوشحالی کنار ساج نشستند و منتظر پختن شکلهاشان ماندند.
تانکها و تفنگشان که پخت، دست گرفتند و با خوشحالی شروع کردند به جنگبازی. دلم گرفت. از عروسکهایی که درست کرده بودند، غصهام گرفت. بیچاره بچههایم، از وقتی چشمشان را باز کرده بودند، تانک دیده بودند و تفنگ و جنگ.
سرم را روی ساج گرفتم و شروع کردم به.بهم زدن آتش. سهیلا و رحمان با تعجب نگاهم کردند و گفتند: «دا، گریه میکنی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، چرا گریه کنم؟ مگر نمیبینید دود به چشمم رفته.»
نمیدانم چرا بهشان دروغ گفتم.
بعد از ده پانزده روز، خانوادهام هم برگشتند. از اینکه پدر و مادر و برادر و خواهرهایم را میدیدم، خوشحال بودم. به خانه آوردمشان و بعد از اینکه خستگیشان در رفت، با آنها به آوهزین رفتم.
اولش پدرم حسابی گیج شده بود. روی خرابهها نشسته بود و سرش را روی کاسۀ زانو گذاشته بود. کمک کردم تا خانه را دوباره بسازد و سرپا کند. کمکم همۀ مردم آمدند. نیروهای سپاه هر بار میآمدند، واعلام میکردند که فقط از جادههای اصلی عبور کنید، چون زمینهای اطراف را مین کاشتهاند.
مردها میپرسیدند: «پس چطوری کشاورزی کنیم؟» گفتند: «باید صبر کنید تا زمینها پاکسازی شوند.» به دنبالش، نیروهای زیادی برای پاکسازی مینها آمدند.
یک جفت گوشواره داشتم. آن را فروختم چهار هزار تومان. گاوی خریدم. بیست هزار تومان هم از بانک گیلانغرب وام گرفتم. گاو دیگری خریدم تا بتوانم خرج زندگیام را بدهم. شیرش را میفروختم.
ماست وکره و چیزهای دیگرش را هم میفروختم و زندگیمان را میچرخاندم.
سال اول، به ما پتو و علاءالدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیزهایی که داده بودند، زندگی کنیم. بعد چیزهای دیگری هم به سهمیهمان اضافه شد. خواربار میدادند؛ گوشت و تخممرغ و مواد خوراکی و پوشیدنی.
یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، میروم خانۀ پدرم سری میزنم و برمیگردم. سهیلا زودی دمپاییهای کوچکش را پا کرد و آمادۀ رفتن شد.
گفتم : «سهیلا، خسته میشوی. میروم و زود برمیگردم.»
خواستم کاری کنم همراهم نیاید. گفتم: «گوساله تنها میماند؛ تو بمان تا برگردم.»
اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، راه افتاد! خندهام گرفته بود. یاد بچگیهای خودم افتادم. پشت سرش راه افتادم. راه را خوب میشناخت. گفتم: «میتوانی تا آوهزین با پای پیاده بیایی؟»
اخم کرد و گفت: «آره، میآیم!»
خواستم دستش را بگیرم، تندی دستش را پس کشید. دیگر چیزی نگفتم.
از پیچ روستا که گذشتیم، به جادۀ خاکی رسیدیم. مزرعۀ ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوتههای ذرت سبز و بلند شده بودند. هوا گرم بود و کمکم عرق روی پیشانیام نشست.
سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت؛ یعنی بغلم کن. از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم. دستهایش را از پشت، دور گردنم حلقه کرد.
به چغالوند که آن دورها بود، نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم. خوشحال بودم. جنگ تمام شده بود. حالا حداقل میتوانستم از روی جادۀ خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم میخواست از دشت بروم، اما از مین میترسیدم. مین هر روز تعدادی از مردم را شهید میکرد. پای بچههای بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود.
به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دستهایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت: «سلام، دخترم.»
لحنش ناراحت بود. سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم: «چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟»
جوابم را نداد. پیشانیاش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت: «برو تو، من هم الآن میآیم.»
ادامه دارد ....
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۵م
روی خاکها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت: «دلم خون است. حالم خیلی بد است.»
دستش را گرفتم و پرسیدم: «چی شده؟»
دستهای پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم: «بیا برویم تو.از جا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت: «کی آمدی تو، دختر؟»
مادرم را بوسیدم و گفتم: «همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟»
مادرم گفت: «رفته بود گیلان غرب. همین الآن رسیده. من هم نمیدانم چرا ناراحت است.»
پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت: «دلم از دست این مردم خون است که نمیدانند در جنگ بر ما چه گذشت با تعجب پرسیدم: «چی شده مگر؟»
از ناراحتی کلافه بود. دلم میخواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت: «ها، نکند میخواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.»
مطمئن شدم کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم: «بگو. قول میدهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!»
پدرم که دید ناراحت شدهام، گفت: «چیزی نیست امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند جمعه چون روی مین رفته، شهید نیست.»
حرفش که به اینجا رسید، صدای هقهقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم: «بیخود کردهاند این حرف را زدهاند. آنها کجا بودند وقتی جنازۀ تکه تکۀ جمعه برگشت.»
مادرم خودش را وسط انداخت و گفت: «حالا بس کنید.»
پدر با ناراحتی بلند شد و گفت: «اصلاً حق وحقوقی که نمیخواهم حقوقش هیچ. من فقط میخواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟»
حالش بد بود. مرتب این طرف و آن طرف میرفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیهای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت: «زن، ساک مرا ببند، میخواهم بروم.»
مادرم با تعجب پرسید: «کجا؟»
پدر شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت: «میروم پیش امام. میخواهم شکایت کنم.»
با خنده گفتم: «باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم میروم شهر...»
حرفم را قطع کرد و گفت: «نه. نمیخواهم بروی. بس است. بس است، فرنگیس. اصلاً دلم گرفته و میخواهم بروم امام را ببینم.»
مادر خندید و گفت: «پیرمرد، میروی و توی راه میمیری. تو کی توانستهای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار میخواهی بروی.»
پدرم گفت: «کشور خودم است. مرا که نمیکشند. میروم و برمیگردم.»
ساکش را دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقتهایی افتادم که با هم به مزرعه میرفتیم. توی راه، پشت خمیدۀ پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوهزین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش میکردم مواظب خودش باشد. گفتم: «باوگه، این از جبار، این از ستار، این از سیما. ول کن، نرو. مگر کسی میگوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشتهای ستار را دیده؟ مگر دست قطعشدۀ جبار نیست؟»
پدرم فقط گریه میکرد. غروب بود. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه میکرد. پدرم با بغض گفت: «خون جمعه روی سنگهای آوهزین است، نمیبینی فرنگیس؟»
تا گورسفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت: «نگران نباش، زود برمیگردم.»
برایش دست تکان دادم. میدانستم قلب شکستهاش را فقط دیدن امام آرام میکند.
پس از آن، روزها جلوی خانه مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم. هر پیرمردی را توی ماشین ها میدیدم، قلبم تکان میخورد. اگر بلایی سر پدرم میآمد، خودم را نمیبخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟
پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سؤالم این بود: «امام را دیدی؟»
خندید و پیروزمندانه گفت: «دیدمش!»
دوباره او را بوسیدم. باورم نمیشد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوهزین رفتم. مردم گروه گروه میآمدند و دور پدرم حلقه میزدند. پدرم نامهای را مرتب میبوسید، روی چشمش میگذاشت و میگفت: «این خط امام است.»
شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک میریخت و ما هم همراه او از شادی اشک میریختیم. پرسیدم: «چطور راهت دادند؟ تعریف کن.» گفت: «فکر کردید چون پیرم، چون روستاییام، نمیتوانم امام را ببینم؟!»
خندیدم و گفتم: «والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.»
با شادی، ماوقع را تعریف کرد. هیچ وقت او را اینقدر خوشحال ندیده بودم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۶م
پدرم با شادی، ماوقع را تعریف کرد.
هیچ وقت او را اینقدر خوشحال ندیده بودم.
گفت: «آدرسش را سخت پیدا کردم. ساکم را دستم گرفتم و همانجا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمیشود. گفتم از گورسفید آمدهام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شدهاند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم.
راهم ندادند.
شب شد، نشستم.
روز شد، نشستم.
بعد فریاد زدم امام، مرا به خانۀ تو راه نمیدهند.
گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمیخورد و میخواهد شما را ببیند.
امام را دیدم. از دیدن امام، داشتم از حال میرفتم. باورم نمیشد او را دیدهام. جرئت نداشتم نزدیکش بروم. با این حال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمدهام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلانغرب آمدهام. از خانوادهام پرسید، از وضع زندگیام. بعد پرسید مشکلت چیست؟ گفتم میگویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکهای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم دادو
گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که خم شد و پیشانیام را بوسید. من گریه کردم...»
وقتی حرفهایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. توی گوشش گفتم: «خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگتر از من بودی.»
یاد روزی افتادم که پدرم مرا با سختی به چم امام حسن فرستاد. شاید آن روز خدا قلب پاک او را دید و جوابش را داد
مردم دستهدسته برای دیدن پدرم میآمدند. او نامهای را که باید به بنیاد شهید میداد، دستش گرفته بود و در حالی که مرتب نامه را میبوسید، به بنیاد شهید رفت. میگفت جای دستهای امام روی نامه است.
چند سال بعد، پدرم فوت کرد و کمرم شکست. او که رفت، تمام غم دنیا به دلم نشست.
و ده سال پیش، همسرم علیمردان به بیماری دچار شد و فوت کرد. تنهاتر شدم. چهار بچه ماندند و من: رحمان، سهیلا یزدان و ساسان. دنیا برایم سخت و سختتر شد. هیچ وقت نتوانستم خستگی در کنم. حالا دیگر مرد خانه بودم و زن خانه. پس از آن، باید با دست خالی، نان بچهها را درمیآوردم.
شانههایم خسته و کوفته بود. کارِ خانه بود و کارِ بیرون خانه. تنها و خستهتر شده بودم. سال گذشته، رحیم هم توی بیمارستان فوت کرد. ماهها به خاطر ریهاش و دیگر مشکلاتی که داشت، توی بیمارستان بستری بود. روزها به دیدنش میرفتم و او از روزهای جنگ برایم می گفت . انگار میخواست با این حرفها بگوید: «فرنگیس، بعد از مرگم ناراحت نباش. فکر کن به زمان جنگ که خدا خواست و زنده ماندیم...»
وقتی او فوت کرد، گوشهای از روحم با او پرواز کرد و رفت. رحیم، دوست دوران کودکیام بود. آه که بعد از مرگ او چقدر تنها شدم.
سالهاست که لباس سیاه را از تن در نیاوردهام. لباس سیاه، از روزهای اول جنگ به تنم مانده است. هنوز سال این یکی تمام نشده، سال دیگری میشود
پای یکی یکی خوب نشده، دیگری روی مین میرود. هنوز حرص و داغ آن روزها روی دلم است. هنوز از دست نیروهای عراقی خشمگینم. با خودم میگویم کاش آن روزها قدرت داشتم و همهشان را نابود میکردم. بعضی وقتها به من میگویند: «اگر یک بار دیگر در آن موقعیت قرار بگیری، چه کار میکنی؟» میگویم: «به خدا هیچ فرقی نمیکند. میکشمش... اگر دشمن باز هم خیال حمله به ما را داشته باشد، این بار تفنگ دست میگیرم و تا آخرین نفسم میجنگم.
ان قدر زخم داریم و آنقدر غم داریم که دلمان هم مثل لباسهامان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچههای ما روی مین میرود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی میشنویم، قلبمان میلرزد. بیشتر مردم اینجا، یا شهید دادهاند یا زخمی شدهاند. تمام این مردم مثل من زجر کشیدهاند. با تکتکشان که حرف بزنی، میبینی که چقدر خاطره دارند.
روستای من گورسفید، خط مقدم جبهه بود و الآن هم که گاهی مردم برای تماشا میایند و، برایشان حرف میزنم و یاد آن روزها برایم زنده میشود. وقتی که از آن روزها میگویم، اشک در چشمشان حلقه میزند. آنقدر داغ روی دلم هست که میدانم هیچ وقت خوب نمیشود. پس تا توان داشته باشم و تا روزی که زنده هستم، از آن روزهای سخت حرف میزنم؛ تا دیگران هم بدانند بر مردم ما چه گذشت.
ادامه دارد...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۷م
غروب پاییز سال ۹۱ بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهرماه دلم میگرفت. یاد روزهای سخت جنگ می افتادم
. سی و یک سال پیش همین روزها بود. حمله تانکها و خرمنهای به جا مانده. توی همین روزها توی کوه جایمان بود و سنگهای کوه بالش سرمان....
آهی کشیدم و به گوسالهام که مشغول خوردن علف بود خیره شدم. اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و روبهروی تلویزیون نشستم.
با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشینی سفید نشسته بود و مردم دورتادورش حلقه زده بودند. ماشین نمیتوانست از میان جمعیت عبور کند مردم مثل پروانه بالبال میزدند.
به سهیلا گفتم: «روله بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان میدهد.»
سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت: «آره دارم میبینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند.»
خندیدم و گفتم: «قرار است به گیلانغرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم میرویم و او را میبینیم.» سهیلا خندید و گفت: «به امید خدا
حرف سهیلا تمام نشده بود که در زدند.....
سهیلا روسریاش را سرش کرد و گفت میرود در را باز کند. یکدفعه صدای سهیلا را شنیدم: «دا! بیا!»
با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی میتواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم: «فرماندار؟...توی گورسفید؟»
با خوشحالی گفتم: «سلام دکتر رستمی!»
فرماندار گفت: «سلام فرنگیس خانم! اجازه میدهید بیاییم تو؟
هول شده بودم، گفتم: «بفرمایید خانه خودتان است.»
شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت: «به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر میآیند گیلانغرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.»
انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت: «راستی یادم رفت معرفی کنم.»
به روحانی که همراهش بود اشاره کرد و گفت «ایشان از دفتر آقا هستند. برای هماهنگی آمدهاند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه. این آقا را هم که میشناسی آقای حسنپور است.»
خندیدم و گفتم: «بله این آقا را میشناسم رئیس بنیاد شهید.»
سهیلا با شادی جلوی مهمانها چای گذاشت. شرمندة مهمانهایم بودم. به نمایندة رهبر گفتم: «شرمندهتان هستم. باید جلوی پایتان گوسفند قربانی میکردم. ببخشید که پذیرایی من ساده است.
لبخند زدند و گفتند: «خدا را شکر. زنده باشی خواهر.»
وقتی به مهمانهایم نگاه میکردم انگار فرشتههایی بودند که آمدهاند بهترین خبر دنیا را به من بدهند.
خانهام شلوغ بود. وقتی میخواستند بروند سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت: «دا! من...»
سریع به فرماندار گفتم: «دخترم. خواهش میکنم کاری کنید که بشود دخترم همراهم باشد.»
فرماندار سری تکان داد و گفت: «باشد سعی خودمان را میکنیم.»
وقتی که زنگ زدند و گفتند سهیلا هم میتواند بیاید، سهیلا از خوشحالی دستهایش را به هم زد. شمارة کارت ملیاش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند.
شب از خوشی خوابم نبرد. سرم را روی بالش گذاشتم و از پنجره ستارهها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش میشد از همة رنجهایم برای رهبر بگویم، از دردهایی که روی دلم هست. کاش به اندازة تمام سالهایی که رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم.
ساعت پنج صبح بیدار شدم. نمازم را که خواندم سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم. گفتم: «بلند شوید. باید زود برویم.»
پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هول هولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت: «قبول نیست. ما قرار است برویم توی استادیوم وسط آن همه جمعیت و دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد
ما چه؟»
رحمان هم خندید و گفت: «معلوم است دا ما را دوست ندارد.»
خندیدم و گفتم: «همهتان را دوست دارم. کاش میشد همه برویم ولی نمیشود. گویا قرار است نمایندههای خانوادة شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه که فقط ما نیستیم.»
چفیههایی را که آماده کرده بودم دست بچهها دادم. یکی از چفیهها را هم دستم گرفتم و به راه افتادیم.
شهر شلوغ بود. مردم به طرف استادیوم شهر میرفتند. میخندیدند و شاد بودند. قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. مهمان عزیزی داشتیم.
نزدیک ورزشگاه، کارمندان فرمانداری مرا شناختند و گفتند: «فرنگیس از این طرف بیا.»
من و سهیلا رفتیم و پسرها از راهی دیگر.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۸م
من و سهیلا رفتیم و پسرها از راهی دیگر. سهیلا گوشة چادرم را گرفت و گفت: «بگذار با هم برویم. کمی آرامتر!»
اما من هول بودم و تندتند میرفتم. چند بار هم خواستم زمین بخورم. دست و پایم را گم کرده بودم.
پشت ورزشگاه جایی درست کرده بودند و ما را نشاندند.
آقای علیشیر پرنور و سردار عظیمی، فرمانده سپاه گیلانغرب، آنجا بودند با آنها سلام و احوالپرسی کردم.
بعد مرا به جایی بردند که چند زن دیگر هم نشسته بودند. فهمیدم که یکی از آنها خانم شهید شیرودی و دیگری مادر شهید کشوری بود. مادر شهید کشوری روی ویلچر نشسته بود و پسرش ویلچر را جابهجا میکرد. بعد مادر شهید پیچک را هم دیدم. با خودم گفتم اینها خانوادة قهرمانان بزرگ جنگاند. یاد روزهای جنگ افتادم. یاد روزی که از روی تپه هلیکوپترهای شهید کشوری و شهید شیرودی را با دوربین نگاه میکردم.
دست هر کداممان گلی سرخ دادند. چقدر خوب بود. همه چیز بوی جبهه و جنگ و آن روزهای سخت را میداد. احساس کردم که دیگر تنها نیستم.
کنارشان نشستیم. بعد فهمیدم که پدر شهید کشوری هم کنار ما هستند و چند نفر از دخترانی که پدرانشان آزاده بودند
تعدادی زیادی خبرنگار و عکاس هم بودند که مرتب فیلمبرداری و عکاسی میکردند.
سه نفر از دخترهای گیلانغربی که هشت نه سالی داشتند منتظر بودند تا به آقا خوشآمد بگویند. لباسهایشان را مرتب میکردند و منتظر بودند.
سر و صدای مردم لحظهای قطع نمیشد. تمام شهر از فریاد مردم و شعارهایشان میلرزید. شعار میدادند: جانم فدای رهبر.
چشمهایم را بستم و هزار حرفی را که تکرار کرده بودم زیر لب با خودم گفتم.
ماشین بزرگ سیاهرنگی ایستاد. گروهی از مردها به سمت ماشین رفتند. از جایمان بلند شدیم. خوب که نگاه کردم دیدم رهبرم میآید. زیر لب گفتم: «خوش هاتی.» توی دلم صلوات فرستادم.
قبل از اینکه به سمت ما بیاید بچهها خوشآمد گفتند.
پدرم، علیمردان، قهرمان، جمعه، داییام محمد خان، پسرعمویم و همه شهیدها جلوی چشمم آمدند. میخواستم از طرف آنها سلام بگویم. انگار همهشان به من میگفتند: «فرنگیس تو به جای ما حرف بزن. تو به جای ما سلام کن.
اول با خانوادههای شهید کشوری، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد.
ـ سلام
ـ سلام رهبرم
ـ ایشان چه کسی هستند؟
سردار عظیمی گفت: «فرنگیس حیدرپور! شیرزن گیلانغربی که با تبر یکی از عراقیها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.»
رهبر با حرفهای سردار عظیمی تکرار کرد و گفت: «بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت.»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «خوشحالم رهبرم که به گیلانغرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نورباران کردی.»
لبخند زد و گفت: «چطور این کار را انجام دادی؟! وقتی سرباز عراقی را کشتی نترسیدی؟» گفتم: «با تبر توی سرش زدم. نه نترسیدم.» خندید و گفت: «مرحبا! احسنت! زنده باشی.»
منتظر ماند تا اگر حرفی هست بگویم. با خودم گفتم دردها و رنجهای من اگرچه زیاد هستند
هستند اما بگذار درد مردمم را بگویم.
گفتم: «رهبرم! گیلانغرب از شما انتظار دارد که به آن بیشتر رسیدگی کنند. مردم محروم هستند و امکانات گیلانغرب خیلی کم است.»
بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد. سردار عظیمی گفت: «ایشان سهیلا دختر فرنگیس هستند.»
سهیلا گفت: «آقا جان با قدمهای مبارکت گیلانغرب را نورباران کردی.»
با سهیلا هم با مهربانی حرف زد.
ـ احسنت احسنت!
دو دقیقهای با ما حرف زد. خیلی حرفها توی دلم ماند اما خوشحال بودم که خدا به من این فرصت را داده بود.
انگار بچهای بودم که دلش میخواست همة غصههایش را به بزرگترش بگوید. انگار تمام تنم زخمی بود و حرفهای ایشان مرهمی و تسکینی بود بر دردهایم.
استادیوم شلوغ بود. مردم فریاد میزدند جانم فدای رهبر. من هم زیر لب زمزمه میکردم. بعضی از مردم گریه میکردند. بعضیها زیر لب با خودشان حرف میزدند. بالاخره رهبر توی جایگاه ایستاد و برای مردم حرف زد. وقتی از برآفتاب و گیلانغرب و تنگ حاجیان حرف میزد اشک ریختم. باورم نمیشد اینقدر خوب منطقة ما و دردهای ما را بشناسد. آمده بود تا از جنگ و روزهای سخت برایمان بگوید. آمده بود بگوید به یادمان بوده. آمده بود تا به زخم مردم که هنوز از مینها زخمی بودند مرهم بگذارد
سهیلا با خوشحالی تکانم داد: «دا! در مورد تو حرف میزند گوش کن.»
سرم را بلند کردم. خوب گوش دادم. صدا توی همة بلندگوها پخش می شد: «در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان و حفظ کنید.»
پایان
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
🔹 #خاطرات_دفاع_مقدس:
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
---
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
🔹 #کودکانه:
👈 "#لالایی_فرشتهها"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/250
👈 #نامههای_ماریه
ماریه یه دختربچه کوچیک و هم بازی حضرت رقیه سلاماللهعلیها در کاروان عاشوراست؛ ...
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/897
👈 #معرفی_بازی؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2588
👈 #کارتون #پهلوانان
#مهارتهای_زندگی
#شهر_موشکی
👈 #کاردستی
🔹#عقاید:
👈 #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
مجموعه سخنرانیهای امام خامنهای در سال ۵۴ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1355
👈 "سه دقیقه در قیامت"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
👈 #آن_سوی_مرگ
👈 #اوج_قله_تقدیر (#شب_قدر)
#آیتالله_حسنزاده_آملی
👈 #راز_شب_قدر ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1401
👈 #شیطانپرستی
👈 #مستند_صوتی_شنود
تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران؛ قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/2201
👈 #دین_نوین_جهانی (مقدمهی ضروری نظم نوین جهانی که در حال شکلگیری است!؟)
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4663
🔹#روانشناسی_و_مشاوره:
👈 "#تحریفهای_شناختی"؛ قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/622
👈 #انتقادپذیری ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3777
👈 #مدیریت_رفتار
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/666
👈 #افسردگی
#عوامل_افسردگی
#راهکارهای_معنوی_درمان_افسردگی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1626
👈 #تسویف
#امروز_و_فردا_کردن ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1693
👈 #تحکیم_خانواده #استاد_تراشیون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2627
◀️ #فرزندپروری
👈 #خطاهای_فرزندپروری"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/554
👈 #سیره_امام_حسین_علیهالسلام
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2372
👈 #سبک_زندگی_اسلامی
استاد #اخوی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1874
👈 #برای_والدین_الف
افزایش اعتماد به نفس در نوجوان
👈 #برای_والدین_ب
دروغگویی در کودکان
👈 #برای_والدین_ج
نحوهٔ برخورد با اشتباهات نوجوان
👈 #ایام_امتحانات
👈 #انتقادپذیری
مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
🔹 #خاطرات_دفاع_مقدس:
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
---
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
#سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
🔹 #کودکانه:
👈 "#لالایی_فرشتهها"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/250
👈 #نامههای_ماریه
ماریه یه دختربچه کوچیک و هم بازی حضرت رقیه سلاماللهعلیها در کاروان عاشوراست؛ ...
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/897
👈 #معرفی_بازی؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2588
👈 #کارتون #پهلوانان
#مهارتهای_زندگی
#شهر_موشکی
👈 #کاردستی
🔹#عقاید:
👈 #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
مجموعه سخنرانیهای امام خامنهای در سال ۵۴ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1355
👈 "سه دقیقه در قیامت"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
👈 #آن_سوی_مرگ
👈 #اوج_قله_تقدیر (#شب_قدر)
#آیتالله_حسنزاده_آملی
👈 #راز_شب_قدر ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1401
👈 #شیطانپرستی
👈 #مستند_صوتی_شنود
تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران؛ قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/2201
👈 #دین_نوین_جهانی (مقدمهی ضروری نظم نوین جهانی که در حال شکلگیری است!؟)
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4663
🔹#روانشناسی_و_مشاوره:
👈 "#تحریفهای_شناختی"؛ قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/622
👈 #انتقادپذیری ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3777
👈 #مدیریت_رفتار
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/666
👈 #افسردگی
#عوامل_افسردگی
#راهکارهای_معنوی_درمان_افسردگی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1626
👈 #تسویف
#امروز_و_فردا_کردن ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1693
👈 #تحکیم_خانواده #استاد_تراشیون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2627
◀️ #فرزندپروری
👈 #خطاهای_فرزندپروری"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/554
👈 #سیره_امام_حسین_علیهالسلام
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2372
👈 #سبک_زندگی_اسلامی
استاد #اخوی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1874
👈 #برای_والدین_الف
افزایش اعتماد به نفس در نوجوان
👈 #برای_والدین_ب
دروغگویی در کودکان
👈 #برای_والدین_ج
نحوهٔ برخورد با اشتباهات نوجوان
👈 #ایام_امتحانات
👈 #انتقادپذیری
مدیر کانال: @mehdi2506
🌺🇮🇷 سالن مطالعه 🇮🇷🌺
📗قفسهی؛
داستان، رمان، خاطرات انقلاب و دفاع مقدس
جدیدا:
👈 #دمشق_شهر_عشق
خاطرات خانواده دانشجوی سوری ساکن تهران در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
◀️ و در نوبتهای قبلی:
👈 داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز"
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/3299
👈 "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند"
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈 مصاحبه با "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/218
👈 خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور؛ خانم رزمندهای که خاطراتش مایه تحسین امام خامنهای شد.
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈 #ظهور_دوباره_شهید ؛
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/1894
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛
قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان عاشقانه یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛
قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ داستان طلبهای که تا نزدیکی گرفتاری در دام شیعه انگلیسی رفت.
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/4203
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب الگو شد.
قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/5523
ارتباط با مدیر کانال:
@mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
🌺🇮🇷 سالن مطالعه 🇮🇷🌺
📗قفسهی؛
داستان، رمان، خاطرات انقلاب و دفاع مقدس
جدیدا:
👈 #دمشق_شهر_عشق
خاطرات خانواده دانشجوی سوری ساکن تهران در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
◀️ و در نوبتهای قبلی:
👈 داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز"
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/3299
👈 "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند"
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈 مصاحبه با "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/218
👈 خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور؛ خانم رزمندهای که خاطراتش مایه تحسین امام خامنهای شد.
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈 #ظهور_دوباره_شهید ؛
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/1894
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛
قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان عاشقانه یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛
قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ داستان طلبهای که تا نزدیکی گرفتاری در دام شیعه انگلیسی رفت.
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/4203
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب الگو شد.
قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/5523
ارتباط با مدیر کانال:
@mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
مدیر کانال: @mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
مدیر کانال: @mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506