eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
969 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 مدیر کانال: @mehdi2506
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13793 ◀️ قسمت شصتم؛ 📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۵. 🔶🔸تعقیب تا بازداشت سال ۱۳۴۶ فرا رسید با خود گفتم؛ تعقیب اکنون از شدت افتاده پس به مشهد بروم ولی در اماکن عمومی ظاهر نشوم به مشهد برگشتم، اما کسی مانند من نمی‌تواند در حاشیه بماند و به آنچه در جامعه می‌گذرد بی‌اعتنا باشد نزد آقایان میلانی و قمی می‌رفتم راجع به انحرافات موجود در جامعه با آن‌ها صحبت می‌کردم از موضع تقبیح و تخطئه می‌پرسیدم؛ سکوت علما چه دلیلی دارد در جهت موضع‌گیری قاطعانه در برابر رژیم فاسد آن‌ها را ترغیب می‌کردم ظاهراً سخنان من موبه‌مو به ساواک منتقل شده بود این را پس از بازداشت فهمیدم لابد بین اطرافیان این دو شخصیت جاسوسانی بودند که مطالب را منتقل می‌کردند در ۱۴ فروردین ۱۳۴۶ حاج شیخ مجتبی قزوینی وفات کرد او از بزرگان کم‌نظیر بود مردی شریف، عالم، مومن، عابد، زاهد و مورد احترام و با هیبت و باوقار؛ حتی مورد تکریم آقای میلانی نیز قرار داشت این حادثه‌ای بزرگ بود و من نمی‌توانستم در خانه بمانم از کسانی بودم که به مراسم تشییع اهتمام داشتم پس از به خاک‌سپاری حاج شیخ مجتبی و پراکنده شدن مردم، کمی از ظهر گذشته به اتفاق برادرم سیدهادی عازم منزل پدر شدیم مادرم در آن ایام به حج رفته بود و پدرم تنها بود در میان راه ماموران ساواک ما را محاصره کردند به من گفتند بیا به مقر ساواک گفتم نمی‌آیم از پلیس کمک گرفتند و من و برادرم را بردند در ماشینی انداختند در مقر ساواک برادرم را آزاد کردند و مرا نگه داشتند 🔶🔸زندانی‌های نظامی از ساختمان ساواک به یک بازداشتگاه نظامی واقع در یک پادگان در مجاورت مرکز نگهبانی منتقل شدم آن زمان مشهد زندان ویژه‌ای برای سیاسی‌ها نداشت چهارمین زندان من نیز در همین مکان بود بعد از آن بود که یک زندان مخصوص زندانیان سیاسی ساختند که من برای پنجمین بار در آن‌جا بازداشت بودم بازداشتگاه یک ساختمان تمیز و سفید بود ما آن را کاخ سفید یا هتل سفید می‌نامیدیم در آن بازداشتگاه چند سلول انفرادی و دو سالن گروهی بود یکی از سالن‌ها برای سربازان عادی و دیگری برای درجه داران اما اگر زندانی افسر بود اتاق خاصی داشت که البته شبیه سلول‌های زندانیان سیاسی نبود بلکه قدری رفاه در آنجا جریان داشت و در اتاق نیز باز بود افراد زندانی از نظامیان بودند در میان آن‌ها جز یک جوان کاسب مشهدی به نام قاسمی غیرنظامیی وجود نداشت این مرد وقتی مرا دید خیلی خوشحال شد از قرار معلوم بازداشت او به خاطر سفرش به عراق بوده که در بازگشت اوراق در رابطه با امام همراه داشته بود در زندان یک افسر جوان هم بود متهم به قتل همسرش او را در یکی از اتاق‌های ویژه افسران انداخته بودند هر وقت می‌خواست بیرون می‌آمد و گاهی در راهروهای زندان با افتخار و مباهات قدم می‌زد و به سایر زندانیان اعتنایی نداشت من و قاسمی در اتاق‌های انفرادی بودیم ولی این اتاق‌ها مانند اتاق آن افسر نبود؛ چون از هر وسیله آسایش خالی بود و بیشتر به قفس شباهت داشت بقیه هم در سالن‌های گروهی بودند در دو سلول قفل نبود لذا پیش می‌آمد که من و قاسمی با هم دیدار کنیم اگرچه گاهی در معرض توپ و تشر و ممانعت نگهبانان قرار می‌گرفتیم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13915 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13846 ◀️ قسمت شصت‌ویکم؛ 📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۶. 🔶🔸زندانی‌های نظامی در دو سلول قفل نبود لذا پیش می‌آمد که من و قاسمی با هم دیدار کنیم اگرچه گاهی در معرض توپ و تشر و ممانعت نگهبانان قرار می‌گرفتیم در اینجا باید یادآور شوم که وضع زندان‌ها برای زندانیان سیاسی پیش از دهه ۵۰ با وضعی که پس از آن وجود داشت کاملاً متفاوت بود چون امکان دید و بازدید زندانیان با هم و پرداختن به مطالعه و نوشتن و همراه داشتن برخی کتاب‌ها و نوشت‌افزار و رادیو وجود داشت هرچند گاهی به علت سخت‌گیری برخی مقامات زندان خالی از دشواری هم نبود هم نبود؛ ولی در دهه ۵۰ این امور محال و یا شبه‌محال بود 🔶🔸منبر حسینی در همان نخستین روزهای زندان، ماه محرم سال ۱۳۸۷ قمری فرا رسید قاسمی با من برای برپایی شعائر اسلامی در زندان همکاری می‌کرد زندانیان را به برپایی نماز جماعت ترغیب می‌کرد من امام جماعت نظامیان زندانی بودم و پس از نماز برای‌شان سخنرانی و وعظ می‌کردم قاسمی هم بعد از من روضه می‌خواند چند شبی وضع به همین منوال ادامه یافت یک شب افسر مسئول زندان وارد شد و دید نظامیان زندانی پشت سر یک زندانی سیاسی نماز می‌خوانند انتظار داشت وقتی وارد زندان می‌شود سربازان به حال آماده باش بایستند و به او سلام نظامی بدهند اما همه رویشان به قبله بود و هیچکس به او اعتنایی نکرد مشاهده این صحنه بر اون گران آمد و خشمگین از زندان بیرون رفت وقتی نماز تمام شد یکی از مسئولان زندان نزد من آمد و گفت: "شما اجازه ندارید نماز جماعت برپا کنید و برای نظامی‌ها حرف بزنید!" این ممنوعیت به نفع من بود زیرا همدلی نظامیان با من بیشتر شد به آنها گفتم به جلسات‌تان هر شب ادامه دهید و طی آن صفحاتی از کتاب: "آنجا که حق پیروز است" را بخوانید این کتاب حاوی تحلیلی از انقلاب امام حسین علیه‌السلام و شرح حال شهدای کربلا است 🔶🔸پسرم مرا نشناخت یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود به زندان آوردند یکی از سربازان دوان‌دوان آمد و گفت: "پسر شما را آورد‌اند به در زندان!" نگاه انداختم دیدم یکی از افسران مصطفی را بغل گرفته به سوی من می‌آید مصطفی را گرفتم و بوسیدم کودک به علت این‌که مدتی طولانی از او دور بودم مرا نشناخت؛ لذا با چهره‌ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من می‌نگریست سپس زد زیر گریه به شدت می‌گریست نتوانستم او را آرام کنم او را دوباره به افسر دادم تا به همسرم و بقیه که اجازه دیدار با مرا نداشتند بازگرداند این امر به قدری مرا متاثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل‌آزرده بودم 🔶🔸یادداشت‌های ناتمام در این زندان نوشتن یادداشت‌های روزانه زندان را شروع کردم اما تا پایان ادامه ندادم چون به حالت خستگی و دل‌زدگی دچار شدم در اثر آن؛ نوشتن را رها کردم آخرین جمله‌ای که در این زندان نوشته‌ام این بود: "این‌جا نوشتن را متوقف می‌کنم چون چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد!" هنوز که به آن یادداشت‌ها مراجعه می‌کنم از ادامه ندادن آن‌ها تاسف می‌خورم زیرا برخلاف آنچه گمان می‌کردم بی‌فایده نبوده است ترجمه کتاب "الاسلام و مشکلات الحضاره" سید قطب را در همین زندان شروع کردم بیشتر کتاب را ترجمه کردم اما حالت دل‌تنگی و ناراحتی ناشی از ماندن مدتی طولانی در سلولی کوچک و تاریک که حالت یکنواختی و تکرار بر آن حاکم بود مانع از آن شد که کار ترجمه را به اتمام برسانم و مقدمه را بنویسم این کار به صورت ناقص باقی ماند تا این‌که در اثنای چهارمین زندان، آن را تکمیل کردم کار کتاب در یک زندان آغاز شد و در زندانی دیگر به پایان رسید یادداشت‌هایی که در این زندان به نگارش درآورده‌ام صحنه‌هایی را از وضع اخلاقی بدی که در بین نظامیان حاکم بود یعنی رفتار و اخلاق منحط برخی از آن‌ها و بدرفتاری افسران با سربازان ترسیم می‌کند یادداشت‌های من حاوی مطالبی درباره یک افسر زندانی هم بود این افسر خوشبختانه از یک روحیه دینی برخوردار بود به انجام فرایض علاقه نشان می‌داد گرفتاری زندان معمولا باعث می‌شود افراد بیشتر به دین روی آورند و به دعا توجه کنند؛ چون مانند همان کشتی است که خداوند متعال راجع به آن فرموده: "فاذا رکبوا فی الفلک؛ دعوا الله مخلصین له الدین!" 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13985 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13915 ◀️ قسمت شصت‌ودوم؛ 📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۱. 🔶🔸صدای فلسطین سال ۱۳۴۹ در پی گزارش‌های متعددی که علیه من به ساواک داده شده بود، بازداشت شدم در یکی از شب‌های تابستان آن سال نشسته بودم و به رادیو صدای فلسطین گوش می‌دادم آن ایام مقارن با سپتامبر سیاه بود که فلسطینی‌ها در اردن به شکل فجیعی قتل عام شدند آن حادثه حادثه‌ای بزرگ و فاجعه‌ای عظیم بود در قبال آن جریان جز این کاری از دست ما بر نمی‌آمد که با دلی خونین به صدای فلسطین بچسبیم و آخرین اخبار قتل عام را از آن رادیو بشنویم به خاطر دارم که آن شب رادیو تلگرام یاسر عرفات را که از اردن به کنفرانس سران عرب در قاهره فرستاده بود پخش می‌کرد من متن تلگرام را که گوینده رادیو تکرار می‌کرد می‌نوشتم هنوز برخی جملات این تلگرام را به خاطر تاثیر شدیدی که در من گذاشت به یاد دارم هنگامی که در سال ۱۳۵۹ یاسر عرفات به تهران آمد برخی عبارات آن را برایش باز خواندم از جمله این عبارت را: " ... دریایی از خون ... و ۲۰ هزار کشته و زخمی ..." که یاسر عرفات گفت: "بلکه ۲۵۰۰۰ کشته و زخمی" همانطور که سرگرم نوشتن و گوش دادن بودم یکباره برادرم سید هادی وحشت زده و هراسان سر رسید و گفت: "شما اینجا نشسته‌اید!؟" گفتم: "پس کجا باید باشم!؟" گفت: "شما را دستگیر نکرده‌اند!؟" گفتم: "می‌بینی که روبروی شما نشسته‌ام!" نشست و نفسی تازه کرد و گفت: "در مسجد گوهرشاد بودم که شنیدم یکی از آن‌ها (نامش را برد. کسی که با نهضت اسلامی دشمنی داشت و طرفدار خط مشی رژیم ظالم بود) می‌گفت: "سیدعلی خامنه‌ای دستگیر شده! لذا من فوراً برخاستم و به سوی خانه شما آمدم." پس از آنکه برادرم از بودن من در خانه اطمینان پیدا کرد؛ رفت اما این قضیه باعث شد قدری ذهن من مشوش شود خیلی به موضوع اهمیت ندادم پیش از ظهر روز بعد بنا به عادت خودم به خانه پدرم رفتم روز به دیدن ایشان می‌رفتم ساعتی را با ایشان می‌گذراندم پیرامون مسائل فقهی و علمی بحث می‌کردم نزد پدرم نشسته بودم که در زدند مادرم برای باز کردن در رفت و اندکی بعد هراسان آمد و گفت: " دو مامور ساواک آمده‌اند و سراغ تو را می‌گیرند!" - شما چه پاسخ دادید - گفتم اینجا نیست - مادر! چرا دروغ گفتید!؟ - این‌ها گرگند باید شرشان را دفع کرد و با لعن و نفرین ساواک و ساواکی‌ها خشم خود را بر سر آنها فروبارید پدرم متاثر شد و آثار اندوه و تاثر در چهره‌اش نمودار گردید با لحن گلایه‌آمیز به من گفت: "چه اتفاقی افتاده!؟ چرا دوباره خود را در معرض بازداشت و محاکمه قرار می‌دهی؟" سعی کردم پدر و مادر را تسلی دهم و رنجش خاطرشان را برطرف کنم، گفتم: "لابد آنها اشتباهی به خانه ما آمده‌اند. هیچ مسئله‌ای نیست." سپس به ذهنم گذشت که دو مامور ساواک به خانه‌ام خواهند رفت پس باید پیش از آن‌ها برسم و همسرم را با خبر کنم تا غافلگیر نشود با پدر و مادر خداحافظی کردم و به سرعت خارج شدم وقتی به خانه رسیدم دیدم اوضاع عادیست و هیچ‌کس به اینجا نیامده است همسرم را از آنچه گذشته آگاه کردم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14031 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13985 ◀️ قسمت شصت‌وسوم؛ 📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۲. 🔶🔸قدرشناسی از همسر مقاوم از باب حق گذاری باید کمی هم شده به نقشی که همسرم در زندگی من داشته اشاره کنم ایشان قبل از هر چیز از یک طمأنینه و آرامش و روحیه قوی برخوردار است؛ لذا با آن‌که خانه ما بارها مورد یورش دژخیمان واقع شد و با آن‌که من بارها در برابر او بازداشت شدم و حتی در نیمه‌شب که برای دستگیری من به خانه ما ریختند مورد ضرب و جرح واقع شدم که شرح آن را بعداً خواهم گفت، علی‌رغم همه این‌ها هیچ‌گاه ترسی یا ضعفی یا افسردگی و ملالتی در او مشاهده نکردم با روحیه‌ای عالی و قوی در زندان به ملاقات من می‌آمد در این ملاقات‌ها به من اعتماد و اطمینان می‌داد هرگز نشد وقتی در زندان بودم خبر ناراحت‌کننده‌ای به من بدهد به یاد ندارم که مثلاً خبر بیماری یکی از فرزندان را به من داده باشد یا مطلبی را که برایم ناخوشایند باشد درباره خانواده و بستگان و والدین گفته باشد همچنین باید به صبر و شکیبایی فراوان او در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب و اصرار او بر ساده.زیستی در دوران پس از انقلاب اشاره کنم بحمدالله خانه ما همواره تاکنون از زوائد زندگی و زرق‌وبرق‌های دنیوی که حتی در خانه‌های معمولی مردم یافت می‌شود به دور مانده است و همسرم در این امر بالاترین سهم و مهم‌ترین نقش را داشته است درست است که من زندگیم را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده نگاه داشتم؛ اما صادقانه بگویم که او در این زمینه بسیار از من پیشی گرفته است من درباره زهد و پارسایی این بانوی صالحه نمونه‌های بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آن‌ها خوب نیست از جمله مواردی که می‌توانم بگویم این است که هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است؛ بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور می‌شد و خود می‌رفت و می‌خرید هیچ وقت برای خود زیورآلات نخرید مقداری زیورآلات داشت که از خانه پدری آورده بود و یا هدیه برخی بستگان بود همه آن‌ها را فروخت و پول آن‌ها را در راه خدا صرف کرد او اینک حتی یک قطعه زروزیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد به یاد دارم از جمله مواردی که زیورآلات خود را فروخت؛ زمانی بود که سالی در مشهد زمستان نزدیک شد و سرما شدت یافت مردم برای گرم کردن خانه‌های خود به خرید مواد سوختی که در آن زمان زغال بود روی آوردند در چنین مواقعی تعدادی از مومنین به من مراجعه می‌کردند و پولی در اختیار من می‌گذاشتند تا با آن زغال بخرم و بین نیازمندان توزیع کنم معمولا زغال را از زغال‌فروشی می‌خریدم و بعد به کسانی که نیاز داشتند حواله می‌دادم تا از آنجا بگیرند در آن سال پولدارها به من مراجعه نکردند فقرایی مراجعه کردند که معمولاً در چنین ایامی برای گرفتن زغال در خانه علما را می‌زنند آن سال این افراد از خانه من ناامید باز می‌گشتند و این امر مرا بسیار اندوهگین می‌ساخت همسرم که این حال را دید به من پیشنهاد کرد دستبندی را که برادرش به مناسبت تولد یکی از فرزندان به او هدیه کرده بود بفروشم من مخالفت کردم ولی او اصرار ورزید دستبند را گرفتم می‌خواستم آن را به قیمت هرچه بیشتر بفروشم معمولاً زرگرها طلا را بر اساس وزن می‌خرند و دستمزد ساخت آن را حساب نمی‌کنند اتفاقاً یکی از همسایگان و دوستان به خانه ما آمد من جریان را برایش تعریف کردم تا تشویق شود که دستبند را به قیمت هرچه بیشتر برایم بفروشد او رفت و آن را به هزار و چند صد تومان فروخت و گفت من هم به اندازه همین پول روی آن می‌گذارم لذا مبلغ خوبی فراهم شد با آن زغال خریدم و نگرانی همسرم هم برطرف گردید و به قول حطیئه: و بات ابوهم من بشاشته ابا لضیفهم و الام من بشرها اما پدر و مادرشان آنقدر شادمان و خوشرو بودند که با میهمانشان نیز رفتار پدرانه و مادرانه کردند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14171 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14033 ◀️ قسمت شصت‌وچهارم؛ 📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۳. 🔶🔸خیال می‌کردم خانه‌ات با اثاث است این رهایی از قید و بند زوائد زندگی بیشترین تاثیر را در زندگی من داشته است همین زوائد بیرون از حد ضرورت است که انسان را به بردگی می‌کشاند و شاعر به حق گفته است که: و قد دَقَّت و رَقَّت و استَرَقَّت فُضُولُ العیشِ اَعناقَ الرِّجالِ بد نیست برایتان بگویم که آقای ربانی املشی که با من دوستی صمیمی داشت و دو سال هم مباحثه من در دروس در حوزه علمیه قم بود؛ تابستان یکی از سال‌ها به مشهد آمد من در آن هنگام ساکن مشهد بودم و خانه داشتم اما در آن تابستان خانه را چند هفته ترک کردم و در یک نقطه ییلاقی نزدیک شهر اقامت گزیدم زندگی در ییلاقات مشهد ساده و کم خرج بود طلاب علوم دینی می‌توانستند در تعطیلات تابستانی خود در خانه‌ها یا در اتاق‌های آن ییلاقات با هزینه‌ای پایین که شاید از هزینه زندگی در مشهد کمتر بود اقامت کنند به آقای ربانی گفتم شما می‌توانید در خانه من باشید که در طی هفته به جز دو روز خالی است این دو روز را به جلساتی برای جوانانی که از نقاط مختلف ایران می‌آمدند اختصاص داده بودم از نماز صبح تا ظهر خانه از آن‌ها پر می‌شد کلید خانه را به او سپردم و رفتم چند روز بعد که مرا دید پس از تشکر گفت: "گمان می‌کردم خانه شما با اثاثیه است! نمی‌دانستم اساس خانه را تخلیه کرده‌اید و به لیلاق برده‌اید. اگر این را می‌دانستم به هتل می‌رفتم" او با لحنی حاکی از رابطه صمیمی میان من و خودش مفصلاً از نواقص و کمبودهای اثاثیه خانه گلایه کرد مطلب را دریافتم و به او گفتم: "من از خانه جز چند پتو، تعداد کمی بشقاب و یک کاسه و چند قاشق چیزی بر نداشتم." با شگفتی و حیرت به من نگاه کرد و گفت: "راست می‌گویید؟!" گفتم: "بله! این‌ها چیزهایی است که من دارم و اثاثیه ما همه همین است که اکنون در خانه می‌بینید! من بیش از این اثاثیه‌ای ندارم." چهره ایشان در هم رفت سری تکان داد و با یک شگفتی آمیخته با تاسف از گلایه خویش جمله دلسوزانه‌ای گفت که همواره آن را به یاد دارم 🔶🔸فرشی ارزان‌تر از گلیم یک نمونه دیگر از زندگی و معیشت‌مان را در رابطه با فرش خانه نقل می‌کنم؛ خانه ما طبق معمول اغلب خانه‌های ایرانی با قالی مفروش بود اما دیدم این قالی‌ها هم جزو زوائد است و لذا آنها را فروختم تنها دو قالی در اتاق مهمان‌های همسرم باقی گذاشتم به خود گفتم این دو قالی به جای قالی‌هایی باشد که در جهیزیه همسرم بوده است وقتی تصمیم به فروش قالی‌ها گرفتم موضوع را از خانواده همسرم پنهان کردم برادرها و و دایی‌های او تاجر فرش بودند می‌دانستم که آن‌ها نمی‌گذارند من این کار را بکنم یکی از برادران را که اکنون هم در مشهد است (حاجی صفاریان) دعوت کردم و به او گفتم: "این تعداد قالی را ببر و بفروش و برای ما به جای آنها چند زیرانداز بخر!" زیرانداز در ایران ارزان قیمت و کم‌حجم است گفت: "به چشم!" رفت و زیراندازها را آورد سه اتاق را فرش کرد و تعداد زیادی از آن‌ها هم اضافی ماند شاید زیراندازهایی که در سه اتاق پهن کردیم از نُه قطعه تجاوز نمی‌کرد تعداد ۱۴-۱۵ قطعه آن‌ها باقی ماند به یکی از شاگردانم -شهید کامیاب- گفتم: "در اتومبیل حاجی صفاریان بنشین و این زیراندازها را بین طلبه‌های‌مان تقسیم کن. به هر طلبه بر حسب نیازش یکی دو زیرانداز بده." او این کار را کرد و شاید هنوز هم این زیر اندازها در خانه برخی از آن برادران موجود باشد 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14242 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14171 ◀️ قسمت شصت‌وپنجم؛ 📒 فصل دهم: فرش پوسیدره ۴. 🔶🔸فرشی ارزان‌تر از گلیم به یکی از شاگردانم -شهید کامیاب- گفتم: "در اتومبیل حاجی صفاریان بنشین و این زیراندازها را بین طلبه‌های‌مان تقسیم کن. به هر طلبه بر حسب نیازش یکی دو زیرانداز بده." او این کار را کرد و شاید هنوز هم این زیر اندازها در خانه برخی از آن برادران موجود باشد همسرم که دید این کار را کرده‌ام تنها حرفی که زد این بود: "چرا دو قطعه قالی را در اتاق من باقی گذاشتی؟!" گفتم: "این دو قالی به جای آن قالی‌هایی است که جزو جهیزیه خود آورده‌اید" گفت: "نه! آنها را هم بفروش!" به حاجی صفاریان گفتم؛ آمد و این دو قالی را هم فروخت بعد اتاق مهمان‌های همسرم را با دو قطعه موکت فرش کردیم که آن زمان در نظر ما بهتر از زیرانداز بود سرانجام همسرم دو قطعه موکت را هم فروخت و تا به امروز در منزل ما فقط همان ۹ قطعه زیرانداز یاد شده باقی است به جز یک استثنا که چون جالب است و شرح آن را خواهم گفت؛ در خانه ما دیگر مطلقاً هیچ قالی‌ای وجود ندارد وقتی قالی‌ها را فروختیم، دایی‌ها و برادرهای همسرم آمدند؛ دیدند ما چه کرده‌ایم متعجب شدند و مرا بابت آن سرزنش کردند گفتند: "قالی ماندنی است ولی زیرانداز می‌پوسد و فرسوده می‌شود. این کار نه زهد بلکه عیناً اسراف‌کاری است" به آن‌ها گفتم: "اولاً گمان نمی‌کنم که صرفه‌جویی در خریدن قالی و نخریدن زیرانداز خلاصه شود. بعد هم من این کار را از آن جهت کردم که کسانی مرا الگوی خود می‌پندارند، لذا ترجیح دادم روی زیر انداز یا موکت زندگی کنم." یکی از آنها گفت: "قالی‌هایی هست که از زیرانداز ارزان‌تر است. چرا از این نوع قالی‌ها نخریدید؟!" گفتم: "چنین قالی‌هایی پیدا می‌شود؟!" گفت: "بله! قالی‌هایی هست که فرش فروش‌ها آن را قالی کَل می‌نامند. این‌ها قالی‌هایی است که پود برخی از قسمت‌های آن رفته و فقط تار آن مانده. اگر قصد قناعت دارید چنین قالی‌هایی بخرید." رفتم و دو قطعه قالی کَل خریدم که تا به امروز هم هست این همان استثنایی‌ است که گفتم این دو قالی در دفتر من است خانه‌ای که اکنون در آن سکونت دارم دو طبقه است یک طبقه آن برای خانواده است و من در طبقه بالا یک اتاق کار دارم، یک اتاق دیگر برای استراحت و یک اتاق بزرگ هم به عنوان کتابخانه آن دو قالی تاریخی! هم کف کتابخانه افتاده است جالب اینکه من در دوران تصدی ریاست‌جمهوری در منزل کوچکی پشت مجلس شورای اسلامی سکونت داشتم و آن دو قالی در آن خانه بود یکی از دوستان که آمد و آن‌ها را دید از بچه‌ها پرسید: "چرا قالی را پشت‌ورو انداخته‌اید؟!" بچه‌ها خندیدند و گفتند: "این پشت قالی نیست، روی آن است." آن‌قدر پشم پود قالی رفته بود و نخ آن بیرون مانده بود که او روی قالی را پشت قالی تصور کرده بود چنانکه گفتم چیزهایی مربوط به خانه ما است که من دوست ندارم بیان کنم تکرار می‌کنم که این‌ها به برکت لطف خدای‌تعالی به ما و نیز به برکت وجود این همسر صالحه است نوع نگاه ایشان به ذخارف دنیوی و زوائد زندگی مستلزم یک روح بزرگ است و خدای متعال چنین روحی به این زن عنایت فرموده و البته ما هم مشمول این عنایت هستیم در تمام شرایط دشواری که با آن روبرو شدم اعم از زندان و شکنجه و تبعید و ترور در چهره همسرم نشان اندوه و درهم‌شکستگی ندیدم بلکه از عزم و اراده او برای ادامه راه مایه و الهام می‌گرفتم. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14306 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14242 ◀️ قسمت شصت‌وششم؛ 📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۵. 🔶🔸فرشی ارزان‌تر از گلیم در تمام شرایط دشواری که با آن روبرو شدم اعم از زندان و شکنجه و تبعید و ترور، در چهره همسرم نشان اندوه و درهم‌شکستگی ندیدم. بلکه از عزم و اراده او برای ادامه راه مایه و الهام می‌گرفتم. حتی مادرم رحمت‌الله‌علیها با همه شکیبایی و بصیرت و صلابت خود تا این درجه طاقت و استقامت نداشت مادرم شجاع و باشهامت بود مرا به ادامه مبارزه تشویق می‌کرد حتی پس از آن‌که از نخستین زندان خود بیرون آمدم به من گفت: "پسرم! من به تو افتخار می‌کنم و توفیق تو را در این راه از خدا خواهانم." اما با مکرر شدن زندان و بازداشت، دلش سوخت از این‌که من دوران جوانی را در زندان‌ها و بازداشتگاه‌ها می‌گذرانم با لحن گلایه‌آمیزی با من سخن می‌گفت؛ لیکن هیچ‌گاه از همسرم بی‌تابی و ملالت مشاهده نشد 🔶🔸کتاب صلح امام حسن علیه‌السلام برمی‌گردم به شرح بازگشتم از خانه پدر به خانه خود همسرم فوراً شروع کرد به کمک کردن به من تا برای رفتن به زندان آماده شوم وقتی احتمال بازداشتم قوت می‌گرفت، با فراهم ساختن برخی لوازم ضروری، خود را برای رفتن به زندان آماده می‌کردم لباس‌هایم را عوض می‌کردم ناخن‌هایم را می‌گرفتم موهای بلند صورت را کوتاه‌تر می‌کردم همه این کارها را کردم چیزی که در آن هنگام خاطرم را مشغول می‌داشت، کامل نشدن ترجمه کتاب صلح امام حسن بود سرگرم ترجمه این کتاب بودم ناشر هم بسیار علاقه داشت که زودتر به چاپ برسد مقداری از کتاب را که ترجمه کرده بودم از من گرفت و به چاپخانه داد نمونه‌های چاپی را برای تصحیح برایم فرستاد؛ لذا قسمتی از کتاب به چاپ رسیده بود قسمتی ترجمه شده بود و نیازمند بازنگری بود و قسمتی هنوز ترجمه نشده بود سرگرم تنظیم، تفکیک و مرتب‌کردن جزوه‌ها شدم تا وقتی به زندان رفتم بتوانم هر قسمت مورد نظر از آن را طلب کنم؛ چون گفتم شاید به من اجازه تکمیل کارم را در زندان بدهند ناهار خوردیم نماز ظهر و عصر را خواندیم و به انتظار آمدن ماموران ساواک نشستیم خواب بر همسرم غالب شد و به خوابی عمیق رفت وارد کتابخانه شدم تا برخی کتاب‌ها را که ممکن بود در زندان اجازه مطالعه بدهند جدا کنم در آن‌جا فکری به ذهنم خطور کرد: "چرا از انظار مخفی نشوم و در جای امنی خود را پنهان نسازم تا کتاب را تکمیل کنم؟! بعد هم هرچه می‌شود بشود." چند بار با قرآن کریم استخاره کردم همه آیات کریمه مشوق مخفی شدن بود از جمله این آیه کریمه: "فقال انی احببت حب الخیر عن ذکر ربی حتی توارت بالحجاب." سوره ص آیه ۳۲ به بسته‌بندی جزوه‌ها پرداختم همسرم را بیدار کردم و او را از تصمیم خود آگاه ساختم خوشحال شد و گفت: "کجا پنهان می‌شوی؟!" گفتم: "نمی‌دانم! اما می‌خواهم کتاب را تمام کنم." برای سلامتی ام دعا کرد با او خداحافظی کردم با احتمال این‌که منزل تحت نظر است از خانه خارج شدم اما کسی را ندیدم راهی خانه دوست شاعرم مرحوم غلامرضا قدسی شدم وقتی دید در این گرمای ظهر در خانه‌اش را می‌زنم متعجب شد ماجرا را برایش تعریف کردم خوش آمد گفت از دیدن من بسیار خوشحال بود، زیرا او نیز همچون من غم اسلام را می‌خورد به من اصرار کرد در خانه او بمانم و کارم را در آن‌جا به اتمام برسانم ولی قبول نکردم و گفتم: "من تحمل ماندن در چهار دیواری را ندارم می‌خواهم به جایی بروم که بتوانم تحرک داشته باشم." 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14347 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14306 ◀️ قسمت شصت‌وهفتم؛ 📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۶. 🔶🔸کتاب صلح امام حسن علیه‌السلام آقای قدسی به من اصرار کرد در خانه او بمانم و کارم را در آن‌جا به اتمام برسانم ولی قبول نکردم و گفتم: "من تحمل ماندن در چهار دیواری را ندارم می‌خواهم به جایی بروم که بتوانم تحرک داشته باشم." از او خواستم دوستم آقای جعفر قمی را دعوت کند که بیاید با هم در مورد تعیین جایی برای اقامت مخفیانه من مشورت کنیم این دوست هم از کسانی بود که دغدغه نهضت اسلامی را داشت و سال‌ها دربه‌دری کشیده بود آقا جعفر به خانه قدسی آمد بعد از مشورت و هم‌فکری رای ما بر اقامت در روستای اخلمد که از ییلاقات نزدیک مشهد است قرار گرفت برای خروج از مشهد استخاره کردم و برای رفتن به آن ناحیه نیز استخاره کردم نتیجه هر دو استخاره خوب و دلگرم کننده بود گفتم یکی از دوستانم که ماشین داشت آمد آقا جعفر اصرار کرد با من همراه شود تا تنها نباشم در آن‌جا یک ماه یا بیشتر نماندم کتاب را به اتمام رساندم و به تهران فرستادم تا حسن‌آقا نیری تهرانی آن را چاپ کند از اخلمد به مشهد برگشتم و زندگی عادی خود را شروع کردم این‌جا و آن‌جا می‌رفتم و در مجالس حضور می‌یافتم ندیدم کسی مرا تعقیب کند با خود گفتم شاید از بازداشتم منصرف شده‌اند و موضوعی که آن‌ها را تحریک کرده بود مهم نبوده است چون از این قضیه اطمینان خاطر یافتم، پنهان‌کردنی‌ها را سر جای خود برگرداندم البته این گمان من درست نبود چون باز ساواک در مهر ماه آمد و مرا بازداشت کرد این یکی از سه باریست که من در همین ماه بازداشت شده‌ام لذا این ماه را ماه کین نامیدم 📒 فصل یازدهم: دادگاه نظامی ۱. 🔶🔸مادری مثل شیر در یکی از روزهای این ماه منزل پدرم ناهار دعوت بودم عده‌ای از علما هم آن‌جا مهمان بودند من با مصطفی که در آن زمان چهار پنج ساله بود رفتم مصطفی را نزد مادرم گذاشتم و خودم به بیرونی منزل نزد پدرم رفتم معمولاً منزل علما کوچک هم که باشد دو قسمت دارد یکی بیرونی که مخصوص مهمان‌هاست و دیگری اندرونی که مخصوص خانواده است هر یک از این دو قسمت هم در جداگانه دارد مشغول صرف ناهار با مهمان‌ها بودیم که یکی از برادرانم آمد و گفت ساواکی‌ها وارد خانه شده‌اند به طرف آنها رفتم تا وارد قسمت مهمان‌ها نشوند دیدم مادرم در حیاط مقابل دو مامور ساواک ایستاده با آنها جروبحث می‌کند او پوشیده در حجاب و رو بسته مثل شیری در برابر آن دو نفر ایستاده بود آن کسی که به خصوص با مادرم بحث و جدل می‌کرد یکی از بازجوهای معروف ساواک بود که پس از انقلاب کشته شد در خلال مبادله کلمات میان مادر و فرد ساواکی فهمیدم ماموران ساواک ابتدا از در اندرونی وارد شده‌اند مادرم آنها را رد کرده بود و گفته بود سید علی این‌جا نیست هرچه کوشیده بودند به داخل منزل بروند مادرم جلوی آنها را گرفته و در را بر روی آنها بسته بود سپس در دیگر را زده‌اند برادرم که نمی‌دانسته چه کسی پشت در است، در را باز کرده و آنها وارد خانه شده‌اند و با مادرم به بگومگو پرداخته‌اند وقتی دیدند من در حال آمدن به حیات هستم، یکی از آنها به مادرم گفت: "این‌که سید علی‌ست!؟ چرا می‌گویید اینجا نیست؟!" اما مادر عقب نشینی نکرد با تندی پاسخ آن‌ها را می‌داد 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14398 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14347 ◀️ قسمت شصت‌وهشتم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۲. 🔶🔸مادری مثل شیر مامورها وقتی دیدند من در حال آمدن به حیات هستم، یکی از آنها به مادرم گفت: "این‌که سید علی‌ست!؟ چرا می‌گویید اینجا نیست؟!" اما مادر عقب نشینی نکرد با تندی پاسخ آن‌ها را می‌داد خطاب به بازجوی ساواک گفتم: "آیا می‌دانید این خانم کیست؟!" نام مادرم را با تکریم بردم بعد رو به مادرم کردم و گفتم: "مادر جان! اجازه بدهید من خودم با این‌ها حرف بزنم." به ماموران ساواک گفتم: "چه می‌خواهید؟" گفتند: "باید با ما بیایی!" گفتم: "من آماده‌ام." پسرم مصطفی در تمام این مدت با حیرت و وحشت شاهد صحنه بود با او و مادرم خداحافظی کردم و او را به دست مادر سپردم در حین رفتن یکی از این دژخیمان در پاسخ کلامی که راجع به مادرم گفتم کلمه ناسزایی بر زبان راند که پاسخش را به تندی دادم آن‌ها مرا به ساختمان ساواک بردند بجای اتاق بازجویی مرا به اتاق رئیس بردند که اتاق مجلل با مبلمانی شیک و مرتب بود در انتهای اتاق میزی بزرگ قرار داشت که رئیس پشت آن نشسته بود او بنا به عادت روسای ساواک برای جنگ روانی سر پایین انداخته بود و خود را سرگرم چند برگ کاغذی نشان می‌داد که در مقابل داشت من نیز طبق عادت خودم برای واکنش، روی یک صندلی نرم نشستم و خود را مشغول چیزهایی کردم که حاکی از بی‌توجهی من به رئیس باشد وقتی چنین دید سرش را بلند کرد و گفت: "شما کی هستید؟!" البته او مرا کاملاً می‌شناخت یعنی من برای کسی چون او ناشناخته نبودم پاسخش را دادم گفت: "خُب آقای خامنه‌ای! شما کجا بودید؟!" از لحن سوال‌ها دریافتم که اطلاعات ساواک ناقص است تا جایی که گمان می‌کنند متواری بوده‌ام و از بازگشت من به مشهد مطلع نشده‌اند نمی‌دانند که من در یک خانه مستقل زندگی می‌کنم بلکه گمان دارند من در خانه پدرم به سر می‌برم اطلاعات آن دستگاه ستمگر خون‌خوار و کارهای اطلاعاتی‌اش از این قماش بود با سرزنش و تشر شروع به سخن کرد گاهی با همان تندی پاسخش را می‌دادم و گاهی بدون اعتنا به حرف‌هایش خاموش می‌ماندم در این اثنا یکی از بازجویان با پرونده ضخیمی در دست وارد شد کنار رئیس ایستاد پرونده را جلوی او باز کرد و با انگشت شروع کرد به نشان دادن جاهای معینی بر صفحات آن رئیس هم با تکان دادن سر وانمود می‌کرد از آنچه می‌خواند متاثر و ناراحت است ساختگی بودن این اقدام بازجو و رئیس به خوبی آشکار بود چون هدف از آن چیزی جز برانگیختن خوف و هراس نبود بعد رئیس سرش را بلند کرد و با لحن خشمگینی گفت: "ببریدش!" مرا به اتاقی بردند که در آن عده‌ای از ماموران ساواک دایره‌وار ایستاده بودند مرا در وسط دایره گذاشتند و به باد ناسزا و توهین گرفتند قبلاً تجربه مشابهی را گذرانده بودم و این بار برای رویارویی و دادن پاسخ شدید به آنها آماده‌تر بودم البته تا آن وقت شکنجه بدنی اعمال نمی‌شد هنوز در خاطر دارم یکی از ساواکی‌ها با نام مستعار "نشاط" که درجه سرهنگی داشت ولی لباس غیرنظامی می‌پوشید، خطاب به من گفت: "شما چه می‌خواهید؟! فکر می‌کنید چه کاری می‌توانید بکنید؟! ببین ملک حسین چه کرد؟ با این‌که او ضعیف است و قدرت ندارد، اما در یک روز پنج‌هزار فلسطینی را کشت. در حالی که ما با قدرت و اقتدارمان به راحتی می‌توانیم پنج‌میلیون نفر را بکشیم!" از این حرف خیلی تعجب کردم چون عددی که گفت خیلی مبالغه‌آمیز بود یعنی یا فردی نادان و فریب خورده بود یا می‌خواست مرا فریب دهد 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14455 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14398 ◀️ قسمت شصت‌ونهم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۳. 🔶🔸مادری مثل شیر ما با قدرت و اقتدارمان به راحتی می‌توانیم پنج‌میلیون نفر را بکشیم!" از این حرف خیلی تعجب کردم چون عددی که گفت خیلی مبالغه‌آمیز بود یعنی یا فردی نادان و فریب خورده بود یا می‌خواست مرا فریب دهد در هر دو صورت این نشان بی‌مایگی او بود این یک نکته نکته دوم این‌که چنین حرفی را به یک که جز قلم و منبر چیز دیگری ندارد نمی‌زنند اگر من رهبر یک جنبش مردمی سازمان یافته بودم تهدید چنین کسی به کشتن پنج‌میلیون آدم معنا پیدا می‌کرد اما وقتی من در چنین وضعیتی هستم تنها مفهوم حرف این مرد آن است که خود او از من بسیار ضعیف‌تر است حقیقتاً هم آن‌ها از نظر شخصیت و منطق بسیار ضعیف بودند البته هم ضعیف بودند و هم دیوانه و دیوانه ممکن است ناگهان به انسان حمله کند و انسان را از پا در آورد از همین روی به ماموران ساواک به عنوان آدم‌هایی ضعیف و حقیر و بی‌مایه می‌نگریستم اما به علت آنچه گفتم قدری احساس ترس هم از آن‌ها داشتم جیب‌هایم را گشتند و چیز به درد بخوری در آن‌ها نیافتند از اتاق خارج شدند و من بیش از یک ساعت تنها ماندم بعد یکی از آن‌ها آمد مرا سوار اتومبیلی کردند که به سمت ساختمان دیگری رفت وقتی وارد شدم فهمیدم همان زندانی است که سه سال پیش در آن بودم از دیوارهای سفیدش آن‌جا را شناختم همان هتل سفیدی بود که ما این اسم را رویش گذاشته بودیم؛ پس: کرم نما و فرود آ که خانه، خانه‌ی توست مرا در یکی از سلول‌ها انداختند در زندان گروهبان‌های پخته و سنجیده‌ای هم بودند آن‌ها در اطراف در سلول جمع شدند و به ابراز احترام و عنایت نسبت به زندانی جدید الورود پرداختند البته در سلول بسته بود و به من اجازه بیرون رفتن از آن داده نمی‌شد پس از گذشت چند روز به فکر تکمیل ترجمه کتاب "اسلام و مشکلات تمدن" از سید قطب افتادم سه‌چهارم کتاب را در سومین زندان خود ترجمه کرده بودم و ترجمه یک‌چهارم آخر را به برادرم سید هادی واگذار کرده بودم از برادرم اوراق ترجمه کتاب را خواستم ترجمه‌هایی را که برادرم کرده بود بازنگری کردم تا با ترجمه فصل‌های قبل یکسان باشد بعد آخرین فصل کتاب را که از نظر طرز بیان و تهاجم به تمدن غرب فصل قویی است را ترجمه کردم مقدمه خوبی هم بر کتاب نوشتم و در آن تعبیرات و اصطلاحات ابتکاری و نویی را به کار بردم و آنها را به منظور تمییز از بقیه متن بین گیومه قرار دادم صفحه اول کتاب را هم تنظیم کردم این کار حدود یک ماه طول کشید سپس آن را به طور کامل به برادرم سید هادی سپردم و نام کسی را هم که آن را چاپ کند ذکر کردم در همان ایام به من خبر دادند کتاب "صلح امام حسن علیه‌السلام" تالیف "شیخ‌راضی آل‌یاسین" که آن را از عربی ترجمه کرده بودم و حاوی تحلیلی تاریخی از صلح امام حسن بود از چاپخانه بیرون آمده است نسخه‌ای از آن را هم برایم آوردند که بسیار خوشحال شدم 🔶🔸علاقه متضاد دو هفته پس از زندانی شدنم شنیدم یکی از گروهبان‌ها در زندان صدا می‌زند: "مژده! ... مژده! ... عبدالناصر مُرد! این خبر تاثیر بسیار دردناکی بر من داشت در اینجا باید به نکته‌ی جالبی اشاره کنم که من و اسلامگرایان مبارز ایران با آن روبرو بودیم: ما هم به سیدقطب و اندیشه جنبشی و انقلابی او شدیداً علاقمند بودیم؛ و هم از قاتل او جمال عبدالناصر طرفداری می‌کردیم من وقتی خبر اعدام سید قطب را شنیدم گریه کردم و هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر هم گریستم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14500 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14455 ◀️ قسمت هفتادم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۴. 🔶🔸علاقه‌ای متضاد من وقتی خبر اعدام سید قطب را شنیدم گریه کردم و هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر هم گریستم دلبستگی ما به سید قطب امری روشن است و نیازی به بیان علل آن نیست چون این مرد به مدد قلم ادیبانه رنج‌ها و سختی‌های عملی و اندیشه پرفروغ قرآنی خود اسلام را با چهره‌ای پویا و انقلابی و برخوردار از چشم اندازهای گسترده به گونه‌ای معرفی کرد که در نتیجه آن انسان مسلمان نسبت به دین خود احساس غرور و مباهات می‌کند و شأن خود را از امور بی‌ارزشی که مردمان را مشغول ساخته بالاتر می‌یابد او همچنین در تفسیر خود به یک زبان اسلامی پویا سخن می‌گوید که فرد مسلمان از هر مذهب که باشد در آن تعارضی با عقاید مذهبی خود نمی‌یابد البته به استثنای بعضی چیزهایی که با اعتقاد کسانی که برای امیرالمومنین علیه‌السلام مقام عصمت قائلند منافات دارد از جمله یک روایت ساختگی در رابطه با علت نزول آیه تحریم خمر البته من او را معذور می‌داشتم زیرا او خود از کسانی است که قائل عصمت امام به ویژه پیش از حکم تحریم خمر نیست و به طور کلی نقل این روایت مجعول از عدم احاطه کامل او به شخصیت امیرالمومنین علیه‌السلام حکایت دارد اما مباهات ما به عبدالناصر به دلایل روانشناختی نه عقیدتی باز می‌گردد ما در ایران با یک روند استکباری وحشتناک و گسترده در جهت تحقیر دین و روحانیت مواجه بودیم این روند از جهت وارد ساختن شکست روحی بر جوانان و روشنفکرانی که قدرت‌های سرکش جهان به چشم‌شان بزرگ آمده بود تاثیر فراوان داشت در این جو شکست‌آلود و در برابر ترک‌تازی غرب و آمریکا ما به هر صدایی که با قدرت‌های مزبور به ستیز برمی‌‌خواست و در برابر آنها با صلابت و پایداری حرف می‌زد دل می‌بستیم عبدالناصر از کسانی بود که این گونه حرف می‌زد وقتی می‌شنیدیم عبدالناصر رودرروی همه طاغوت‌های جهان می‌ایستد احساس سربلندی می‌کردیم و با شور و اشتیاق به دنبال شنیدن سخنرانی‌های او از رادیو "صوت العرب" بودیم ما به هرگونه اقدام عملی با هدف رهایی از یوغ سلطه منفور استعمار که جهان اسلام و بلکه سراسر جهان سوم را به بند کشیده بود دل می‌بستیم از همین رو از همه انقلاب‌های آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نیز طرفداری و با آنها همدلی داشتیم به یاد دارم هنگامی که خبر برپایی انقلاب لیبی را شنیدم فوراً در یکی از سخنرانی‌هایم از فراز منبر این انقلاب را تایید کردم و به خاطر آزادسازی لیبی از بند حکومت کسی که به جای ادریس او را ابلیس نامیدم به انقلابیون تبریک گفتم بعداً که آقای هاشمی رفسنجانی را دیدم مطلع شدم که او هم در جلسات خود انقلاب لیبی را تایید کرده است شوق قلبی عمیق ما به بازگرداندن عزتی که طاغوتیان لگدمال کرده بودند و کرامتی که فرعونیان زیر پا نهاده بودند ما را به اتخاذ این مواضع برمی‌انگیخت افزون بر همه این‌ها نام عبدالناصر در اذهان ما با سربلندی و پایداری و مقاومت برادران مسلمان عربمان در برابر نیروهای صهیونیستی و ارتجاعی منطقه توأم گردیده بود هرچند ما از خط مشیی که او را به درگیری با اسلامگرایان کشانید رنج می‌بردیم ضمناً دستگاه تبلیغاتی شاه برای ایجاد روحیه دشمنی در ایران علیه عبدالناصر، بسیج شده بود آنچه هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر بیشتر دل مرا به درد آورد همین نحوه اعلام خبر فوت او توسط آن فرد نظامی بود چون او که از این خبر ابراز خوشحالی می‌کرد؛ نه دقیقاً می‌دانست چرا باید خوشحال باشد نه چیزی درباره عبدالناصر می‌دانست بلکه فقط و فقط مسحور دستگاه تبلیغاتی شاه بود 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14549 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14500 ◀️ قسمت هفتادویکم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۵. 🔶🔸علاقه‌ای متضاد یک رادیوی کوچک داشتم این رادیو هنگام نوبت کشیک نگهبانان آسان‌گیر و با اغماز به دست من رسید آن را از چشم نگهبانان سختگیر پنهان می‌کردم چون معمولاً استفاده از رادیو در داخل زندان ممنوع است پس از شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر کار من شد شنیدن و گوش‌دادن به رادیو صوت العرب بزرگترین مایه تسلی من در آن روزها تلاوت‌های قرآنی این رادیو بود که اکنون آن‌ها را با جزئیات به خاطر دارم مثلاً به یاد دارم که قاریان بزرگ مصری مانند عبدالباسط، مصطفی اسماعیل و محمود علی البنا این آیه کریمه را می‌خواندند: وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا ۗ وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ یکی از آن‌ها این آیه را می‌خواند و دوباره از "قاتل معه ربیون" تکرار می‌کرد نام قرایی را که تلاوت‌شان را شنیدم در پشت قرآن یادداشت کردم از آغاز شب به تلاوت‌ها گوش می‌دادم تا وقتی تلاوت‌های "صوت‌العرب" به آخر برسد و من به دنبال تلاوت‌های قرآنی، به سراغ ایستگاه‌های رادیویی دیگر بروم 🔶🔸به جدت قسم می‌کُشمت! حال که خوشحالی آن فرد ارتشی را به خاطر خبر درگذشت عبدالناصر به دلیل تبلیغاتی که به گونه‌ای ویژه، بر ارتش حاکم بود یاد کردم؛ رخداد دیگری را نقل می‌کنم که به روشنی ذهن حاکم بر ارتشی‌های آن زمان را نشان می‌دهد: در میان زندانیان این زندان گروهبانی ترک زبان از اهالی استان آذربایجان بود که به دلیلی پیش‌پاافتاده به شش ماه زندان محکوم شده بود به او اجازه داده شده بود که فضای کوچکی را در نزدیکی سرویس‌های بهداشتی برای چای درست کردن و فروختن به زندانیان در اختیار بگیرد من با او به ترکی صحبت می‌کردم به همین‌خاطر نوعی انس و محبت میان ما ایجاد شد ارتشی‌ها دور آن مکان گرد می‌آمدند و چای می‌خوردند البته من در این جلسه آن‌ها شرکت نمی‌کردم زیرا خروج من از سلول ممنوع بود از این گذشته تمایل هم به رفتن به آن محل نامناسب نداشتم اما در عین حال جزو مشتریان این گروهبان بودم برایم چای را به سلول می‌آورد و من پول آن را نقدا به او می‌پرداختم این چنین بود که سه عامل زندان، زبان مشترک و مشتری خوب بودنِ من، باعث رابطه میان من و این فرد شد صبح یکی از روزها به همراه دیگر زندانیان در محوطه باز بودیم چون گاهی به ما اجازه استفاده از آفتاب داده می‌شد من معمولاً در گوشه‌ای از حیاط زندان می‌نشستم ارتشی‌ها دور من می‌نشستند و من با صحبت‌های گوناگون اعم از داستان، اخبار و نکات جالب سرشان را گرم می‌کردم یک روز رشته سخن به کمونیست‌ها کشیده شد که در آن سال‌ها حضور پررنگی نداشتند نخستین فعالیت‌های آن‌ها در همان سالِ بخصوص ظهور یافت در مدتی که در زندان بودم تعدادی از جوانان را آوردند و به اتهام کمونیست بودن به زندان انداختند رژیم پهلوی هم این فعالیت‌ها را بزرگ جلوه می‌داد گروهبان یاد شده با اظهار تنفر شدید خود از کمونیست‌ها و ادعای این‌که وقتی کمونیست‌ها در سال ۱۳۲۵ در آذربایجان دولت مستقل تشکیل دادند تعدادی از آنها را کشته در بحث ما شرکت می‌کرد او ساواک را سرزنش می‌کرد که با کمونیست‌ها برخورد شدید نمی‌کند و با قاطعیت می‌گفت: "اگر ساواک به من اجازه بدهد می‌توانم کمونیست‌ها را یکی‌یکی بکشم بدون اینکه احدی از آن مطلع شود. ساواک با این‌ها مدارا می‌کند و این‌ها را به زندان می‌اندازد تا به راحتی بخورند و بخوابند." مرتباً ساواک را مورد سرزنش قرار می‌داد که چرا به او اجازه کشتن این کمونیست‌های زندانی را نمی‌دهد به ذهنم گذشت که با این مرد شوخی کنم به او گفتم: "اگر ساواک به تو دستور قتل مرا بدهد؛ چه؟!" فورا با لحن قاطع گفت: "به جدت قسم؛ می‌کشمت؟" 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14658 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14549 ◀️ قسمت هفتادودوم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۶. 🔶🔸به جدت قسم می‌کشم مرتباً ساواک را مورد سرزنش قرار می‌داد که چرا به او اجازه کشتن این کمونیست‌های زندانی را نمی‌دهد به ذهنم گذشت که با این مرد شوخی کنم به او گفتم: "اگر ساواک به تو دستور قتل مرا بدهد؛ چه؟!" فورا با لحن قاطع گفت: "به جدت قسم؛ می‌کشمت؟" به جد من سوگند می‌خورد، چون به خاطر عمامه سیاه من از انتصاب من به نبی اکرم مطلع بود از این گذشته ما با یکدیگر چنان‌که گفتم وجوه مشترک بسیاری داشتیم اما با وجود همه این‌ها با جدیت تمام می‌گفت "می‌کشم" این نمونه‌ای از ثمرات مغزشویی در میان نظامیان آن زمان بود در این مدت گروهی از جوانان دانشگاهی وارد زندان شدند این نخستین باری بود که رژیم به بازداشت جوانان دانشگاهی مشهد اقدام می‌کرد از این پدیده متوجه شدم که تحرکی تازه در جامعه هست و این مرا خیلی خوشحال کرد مشتاق بودم که بدانم بیرون زندان چه می‌گذرد اما راهی وجود نداشت وقتی این جوانان را به زندان آوردند به سلول من نیاز پیدا شد؛ لذا مرا از آن بیرون آوردند و در اتاق بزرگی کنار درِ زندان که برای ملاقات زندانیان مهیا شده بود جای دادند در این زندان تعداد سلول‌ها کم بود ضمناً من هم دو ماه یا بیشتر در سلول بودم و از نظر آن‌ها بیش از آن لازم نبود در سلول بمانم 🔶🔸ماقوت وقتی در سلول بودم پیش از انتقال به اتاق بزرگ ماه رمضان فرا رسید با رسیدن این ماه دلم غرق شادی شد از کودکی این ماه را دوست می‌داشتم در این ماه چهره زندگی روزمره دگرگون می‌شود و انسان روزه‌دار لذت معنوی خاصی احساس می‌کند نخستین روز ماه رمضان سپری شد هنگام افطار فرا رسید اما چیزی برای من نیاوردند برای ماه رمضان در محیط ارتش و زندان ارتش حسابی باز نمی‌شد نماز خواندم و به سیر در عالم خاطرات این ماه به ویژه خاطرات ساعت افطار و سرور روز داران در هنگام افطار پرداختم لحظات شادی‌آور و فرح‌افزای سر سفره افطار در کنار خانواده با سماوری که در برابرمان می‌جوشید در خاطرم گذشت همچنین آن خوردنی‌های اندک و سبک مخصوص افطار را به یاد آوردم، به ویژه ماقوت را غذای معروف مشهدی‌ها که ظاهرا مختص خود آن‌هاست که از هر غذایی برای افطار آن را بیشتر دوست داشتم ماقوت از آب و نشاسته و شکر تهیه می‌شود و به شیوه خاصی آن را می‌پزند همسر من نیز در پخت آن همانند پختن سایر غذاها به خوبی وارد است ناگهان به خود آمدم و از خداوند مغفرت طلبیدم شاید این گرسنگی بود که خاطرات یاد شده را در ذهنم برانگیخت شاید هم به علت تنهایی بود به هر حال باید صبر می‌کردم نیم ساعت پس از مغرب یک فنجان چای گیر آوردم بعد از مدتی شام آوردند به خاطر نامرغوبی دل بدان رغبت نمی‌کرد؛ اما قدری از آن را خوردم و بقیه را برای سحری گذاشتم در سحر هم بقیه آن را با اکراه خوردم این غذا از اصل نامطبوع بود و بعد از مانده شدن نیز نامطبوع‌تر شده بود نخستین روز بر این منوال گذشت روز دوم نگهبان اطلاع داد که چیزی برای شما فرستاده شده آن را گرفتم و باز کردم دیدم انواع غذاهایی که در افطار به آنها میل دارم در چند بشقاب برایم فرستاده شده این غذاها برای چند نفر کافی بود همسرم آن را آماده کرده بود و توانسته بود به زندان برساند همچنین در آن روز از منزل برایم وسایل چای آوردند افطاری خوشمزه و مطبوعی بود که به قدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیان فرستادم این کار هر روز تکرار شد 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14744 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14658 ◀️ قسمت هفتادوسوم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۷. 🔶🔸ماقوت همسرم غذا را آماده کرده بود و توانسته بود به زندان برساند همچنین در آن روز از منزل برایم وسایل چای آوردند افطاری خوشمزه و مطبوعی بود که به قدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیان فرستادم این کار هر روز تکرار شد در شب‌های ماه رمضان برای من فرصت تلاوت دعا و ذکر فراهم شد یادم می‌آید که در شب عید فطر نماز مستحبی "هزار قل هو الله" را خواندم این دومین تجربه رمضانی من در زندان بود در اولین زندانم نیمی از ماه رمضان را داخل زندان گذراندم و در این زندان تمام ماه رمضان را در پنجمین زندان هم باز سراسر ماه رمضان را این‌ها علی‌رغم سختی‌ها و رنج‌هایی که داشت به خصوص در پنجمین زندان که شرح آن را خواهم داد فرصت‌هایی بود که از جهت تربیت نفس و توجه به پروردگار و تدبر در آیات قرآن و مفاهیم بلند آن بسیار برایم سودمند بود بیشتر خاطراتی که در این زندان یادداشت کرده‌ام، مربوط به ایام ماه مبارک رمضان است در این زندان و زندان قبلی آشکارا شاهد فاجعه اخلاقی در میان زندانیان نظامی بودم این فاجعه پیش از آنکه نشانه بی‌توجهی و اهمال بوده باشد حاکی از وجود یک برنامه‌ریزی بود با آنکه ورود هر چیزی به زندان بدون بازرسی و کنترل شدید ممنوع بود اما دیدم که مواد مخدر چگونه میان زندانیان نظامی رواج داشت به من اطلاع داده شد که برخی در زندان درجه‌داران شرابخواری می‌کنند در این زندان و زندان قبلی دیدم که کسانی "بنگ" را به عنوان مواد مخدر استعمال می‌کنند زندانیان می‌چرخند و بنگ می‌کشند و در حالتی شبیه به اغما هذیان می‌گویند یک جوان سالم وقتی وارد این زندان‌ها می‌شد به ناچار فاسد می‌گردید چون بیشتر به یک گنداب متعفن شبیه بود هر کس به جز کسانی که خداوند به آنها رحم کرده باشد در آن می‌افتاد به گند و فساد آن دچار می‌شد تازه اینجا به عنوان زندان نظامی تابع یک انضباط دقیق بود حال قیاس کنید که زندان‌های غیرنظامی در چه وضعی بودند بدین جهت من ضمن تلاش‌هایم در داخل زندان؛ تلاش می‌کردم تا در این جو سراسر آلوده هر کس را بشود نجات داد، نجات دهم کمی مانده به ماه رمضان زندانیان را جمع کردم برایشان وعظ کردم مرگ و آخرت و حساب قیامت را به یادشان آوردم آن‌ها به من قول دادند و قسم خوردند که روزه بگیرند واقعاً هم روز اول روزه گرفتند روز دوم هم تا ظهر تحمل کردند اما در اثر جو فاسد زندان اراده آن‌ها سست شد لذا تاثیر موعظه من در آنها به پایان رسید و روزه خود را خوردند در خاطراتم نوشتم که چه کسی فقط روز نخست را روزه گرفت و چه کسی روزه را تا ظهر روز دوم ادامه داد و سپس خورد 🔶🔸دفاعیه در دادگاه نظامی پرونده من در این زندان در دادگاه نظامی مطرح بود دادگاه نظامی هم در وسط پادگان قرار داشت رابطه من با این دادگاه در طول مدت زندان برقرار بود یا دادگاه مرا برای پاسخگویی به سوالات احضار می‌کرد و یا من در اعتراض به یک رشته مسائل به دادگاه نامه می‌نوشتم و در نتیجه دادگاه مرا برای پاسخ به اعتراضاتم احضار می‌کرد من اعتراض کردم؛ چرا مرا با کفالت آزاد نمی‌کنند در حالی که قانون چنین اجازه‌ای را می‌دهد؟! چرا اجازه نمی‌دهند با خانواده و دوستانم ملاقات داشته باشم؟! به نگاه داشتنم در سلول انفرادی علی‌رغم تکمیل مراحل بازجویی؟! می‌دانستم که دادگاه قادر نیست هیچ‌یک از چیزهایی را که خواسته بودم برایم تامین کند اما قصدم آن بود که در برابر تخلفات غیر قانونی آن‌ها موضعی از طرف خود داشته باشم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14790 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14744 ◀️ قسمت هفتادوچهارم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۸. 🔶🔸دفاعیه در دادگاه نظامی می‌دانستم که دادگاه قادر نیست هیچ‌یک از چیزهایی را که خواسته بودم برایم تامین کند اما قصدم آن بود که در برابر تخلفات غیرقانونی آن‌ها موضعی از طرف خود داشته باشم به یاد دارم که یک بار رییس دادگاه در پاسخ به یکی از درخواست‌هایم گفت؛ "باید به ساواک مراجعه کنم" البته این حرف ناخواسته از زبانش در رفت و من از آن علیه او استفاده کردم با اظهار تعجب از حرف او، گفتم: "چطور ممکن است دادگاه زیر نفوذ ساواک باشد؟!" او فورا حرفش را عوض کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید و ذکر فضایل رئیس ساواک مشهد روز محاکمه تعیین شد من پرونده‌ام را برای بازنگری و تهیه دفاعیه خواستم دادگاه برای من یک وکیل‌مدافع نظامی تعیین کرده بود اما من می‌دانستم که دفاع او سوری و ظاهری است و خاصیت و اثری بر آن مترتب نیست دفاعیه‌ای در ۳۰ صفحه نوشتم روز محاکمه وارد صحن دادگاه شدم در صدر دادگاه رئیس و دو قاضی و دادستان و وکیل مدافع مستقر بودند همگی آن‌ها نظامی بودند و با درجات نظامی براقی که بر شانه و نشان‌هایی که بر سینه داشتند با باد و فیس تمام نشسته بودند با آهنگی قوی و لحنی قاطع لایحه دفاعیه را خواندم این لایحه هم مانند لایحه قبلی که در زندان سابق تهیه شده بود به دقت در مواد قانونی استناد داشت و به صورتی منطقی تنظیم شده بود انتظار نداشتند از یک طلبه علوم دینی چنین سخنانی بشنوند و یا از او چنین موضعی را مشاهده کنند چون تصویری که در ذهن آن‌ها از دین و روحانیون نقش بسته بود؛ تصویری عقب‌مانده و مسخ‌شده بود در چهره‌ی اعضای دادگاه نشانه‌های تحسین و تبادل نگاه‌های گویا و پرمعنا را می‌دیدم هنگام تنفس دادگاه مراتب تحسین خود را ابراز کردند و از انتخاب الفاظ و معانی و کیفیت بیان دفاعیه تمجید کردند پس از پایان دادگاه از من خواستند از سالن دادگاه خارج شوم و بیرون در منتظر بمانم در اشتیاق اطلاع از حکم صادره لحظه‌شماری می‌کردم روز محاکمه با روز ملاقات زندانیان و خانواده‌هایشان مصادف بود خانواده برای دیدار من آمده بودند و جلوی در زندان منتظر مانده بودند دادگاه چون در وسط پادگان قرار داشت، از در ورودی دور بود خانواده تا ظهر انتظار کشیده بودند برخی رفته بودند و برخی مانده بودند حکم صادر شده بود اما بایستی روی برگه‌ای خاص تایپ می‌شد و سپس در حضور اعضای دادگاه و متهم قرائت می‌شد من در انتظار اعلام حکم بودم وقت اداری به پایان رسید یکی از اعضای دادگاه بیرون آمد هنگامی که به در ورودی پادگان رسید، خانواده‌ای را دید که در انتظار زندانی خود معطل مانده‌اند مطلع شد که این‌ها خانواده من هستند لذا به آن‌ها خبر داد که حکم آزادی من صادر شده است بدین ترتیب پیش از آن‌که من از حکم دادگاه مطلع شوم خانواده از آن اطلاع یافتند وقتی انتظار آن‌ها به درازا کشید یکی از نگهبانان به آن‌ها گفت شما بروید او هم پس از آنکه آزاد شود خواهد آمد خامواده به منزل بازگشتند دو ساعت پس از ظهر مرا خواستند و حکم دادگاه را مبنی بر محکومیت من به مدتی کمتر از زمانی که در زندان گذرانده بودم اعلام کردند قرار شد تا تشکیل دومین دادگاه که دادگاه تجدید نظر است و معمولاً یک ماه پس از نخستین دادگاه تشکیل می‌شود مرا آزاد کنند رئیس دادگاه دستور داد سربازان نگهبان به علامت این‌که فرد همراه آن‌ها زندانی نیست سلاح خود را دوشفنگ کنند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14907 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14790 ◀️ قسمت هفتادوپنجم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۹. 🔶🔸دفاعیه در دادگاه نظامی رئیس دادگاه دستور داد سربازان نگهبان به علامت این‌که فرد همراه آن‌ها زندانی نیست سلاح خود را دوشفنگ کنند و مرا در انجام بقیه اقدامات اداری لازم برای خروج از زندان یاری کنند به اتاقم رفتم که چنان‌که قبلاً گفته بودم نزدیک در ورودی زندان بود یک ساعت از شب گذشته بود که اثاثیه‌ام را جمع کردم و با زندانیان خداحافظی کردم فصل زمستان بود و هوا سرد و در شب سردتر جلوی در ورودی پادگان تعدادی از جوانان فامیل را دیدم که با یک اتومبیل در انتظار من ایستاده بودند وسایلم را گرفتند خواستم سوار اتومبیل شوم که یک افسر آمد و گفت: "شما نمی‌توانی بروی! با من بیا." مرا در اتومبیلی که چند نظامی در آن بودند سوار کرد و اتومبیل چنان که از مسیر راه دریافتم به سمت ساختمان ساواک حرکت کرد آیا آزادی من از پادگان ظاهری بوده؟! آیا می‌خواهند مرا به ساواک و از آنجا به تهران ببرند!؟ درحالی که اتومبیل مسیر خود را در تاریکی و سرما به سمت سرنوشت نامعلوم من می‌پیمود؛ این گونه پرسش‌ها نیز در ذهن من می‌چرخید جلوی ساختمان ساواک مرا پیاده کردند بازجویی که در زندان سوم و چهارم با او آشنا شده بودم، یعنی غضنفری با من روبرو شد با لحنی آمیخته به غرور و موذی‌گری به من گفت: - چرا آمدی؟! - من نیامدم. آن‌ها مرا به این‌جا آوردند. - حالا که ما دستور آزادیت را داده‌ایم برو! بدون آنکه علت این رفتار آن‌ها را بدانم به خیابان تاریک و سرد آمدم تا اتومبیلی پیدا کنم که مرا به خانه برساند اگر وسایلم هم در دستم بود بیرون ماندن در این ساعت از شب مشقت و دردسر بیشتری داشت ناگهان یک اتومبیل جلوی پایم ایستاد خوب نگاه کردم دیدم همان جوانانی هستند که جلوی در پادگان منتظرم بودند فهمیدم آن‌ها مسیر مرا از پادگان تا ساواک در انتظار سرنوشت و سرانجام کار دنبال کرده بودند به خانه رسیدم دیدم همسرم نشسته و به در چشم دوخته بچه‌ها هم از انتظار خسته شده‌اند و به خواب رفته‌اند 🔶🔸رفتار عجیب یک دوست نزدیک فراموش نمی‌کنم که همان شب پس از بازگشت به منزل برای تشرف به زیارت حضرت رضا علیه‌السلام و نماز در مسجد گوهرشاد به حرم رفتم دیر وقت بود از دور دو تن از دوستان و هم‌درس‌های خود را دیدم که با یکی از آن‌ها علقه خاصی دارم قیافه ما نیز آن‌چنان به هم شبیه هست که اگر کسی ما را نشناسد گمان می‌برد با هم برادریم از این تصادف بسیار خوشحال شدم زیرا انتظار نداشتم کسی را در آن‌جا ببینم از شوق دیدار چهره‌هایی که زندان میان من و آن‌ها فاصله انداخته بود به سوی آن دو رفتم انتظار داشتم آن‌ها هم به محض دیدن من به سویم بیایند و بعد از این مدت جدایی از دیدار من خوشحال شوند به طرف آن‌ها رفتم و نزدیکشان رسیدم خواستم سلام کنم که دیدم از من رو برمی‌گردانند گویی یکی از آن دو به دیگری گفته بود او اکنون از زندان خارج شده و شاید تحت نظر باشد پس از او دوری کنیم این برخورد مرا سخت متاثر کرد یک فرد زندانی مانند من که چند ساعتی است از زندان آزاد شده از دوستان به ویژه از کسانی که قاعدتاً باید همان دغدغه‌ها و امیدها و آرمان‌های اسلامی او را داشته باشند توقع چنین برخوردی را ندارد در حقیقت من این‌گونه برخوردها را از برخی روحانیون فراوان دیده‌ام در حالی که به عکسِ آن‌ها؛ جوانان اعم از طلاب و دانشجویان مواقعی که به زندان می‌افتادم و مورد ستم رژیم واقع می‌شدم بیشتر دور مرا می‌گرفتند و به من می‌پیوستند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15043 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14907 ◀️ قسمت هفتادوششم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۱۰. 🔶🔸مواضع و مبارزه روحانیون در اینجا باید اشاره مختصری بکنم به برخورد روحانیون با فعالان عرصه مبارزه در ایران امام راحل رضوان‌الله‌علیه جهاد اسلاف خود را با رهبری بزرگترین انقلاب تاریخ معاصر به ثمر رساند و طی آن سرکش‌ترین جبار منطقه را که متکی بر بزرگ‌ترین قدرت جهانی بود سرنگون ساخت و برپایی نظام اسلامی را در ایران اعلام کرد جای شگفتی نیست اگر علمای دین این چنین باشند زیرا آن‌ها وارثان پیامبران و مصلحان تاریخ‌اند اما کسانی که دست‌اندرکار امور علوم دینی بودند همگی در ایران در چنین سطحی از احساس مسئولیت قرار نداشتند این هم دلایلی دارد که این‌جا مجال بیان آن نیست برخی از آن‌ها در حمایت و تایید فعالان اسلامی موضع می‌گرفتند ولی خود وارد میدان نمی‌شدند برخی از آن‌ها هم کاملاً بی‌طرف بودند به جنبش اسلامی نه بد می‌گفتند و نه خوب البته کسانی هم بودند که در قبال فعالان جنبش اسلامی موضع منفی داشتند این موضع منفی هم شدت و ضعف داشت برخی از این‌ها وقتی صحبت از موضوع می‌شد جنبش اسلامی را زیر سوال می‌بردند برخی دیگر با مناسبت یا بی‌مناسبت چنین می‌کردند بد نیست از حادثه‌ای که به خاطرم آمد یاد کنم به یاد دارم که در سال ۱۳۵۵ سیل عظیمی در قوچان آمد و من در عملیات نجات و امداد شهر مشارکت داشتم طی جریانی که اکنون جای شرح جزئیات آن نیست؛ مقامات قوچان به من دستور دادند فورا شهر را ترک کنم وقتی افسر پلیس حکم را به من ابلاغ کرد من در یکی از رواق‌های بزرگ مسجد جامع شهر بودم که آن را به انبار بزرگی از کالاها و اجناس اهدا شده برای کمک به آسیب دیدگان تبدیل کرده بودیم کالاها به شکل دقیق و بانظمی جالب چیده شده بود که غیرمتخصصین امداد از قبیل ما کمتر می‌توانند این کار را انجام دهند من به حجره‌ای در کنار آن رواق رفتم که شیخ ذبیح‌الله و شماری از دوستان و یارانش آن‌جا نشسته بودند با لحنی حاکی از رنج و تلخی گفتم: به من دستور داده‌اند شهر را ترک کنم در چهره همگی علامت ناراحتی آشکار شد اما یکی از آن‌ها که یکی از دو نفری بود که پس از زندان او را در صحن حضرت رضا علیه‌السلام دیده بودم؛ همین که هم‌دردی حاضران را با من دید فورا گفت: "این‌ها برای نجات و امداد نیامده‌اند. این‌ها مفسد و خرابکارند." برخی از آن‌ها تا این درجه نسبت به همه فعالان عرصه اسلامی کینه می‌ورزیدند 🔶🔸دادگاه تجدید نظر کمی پیش از دومین دادگاه که دادگاه تجدید نظر بود سلسله اقدامات اداری را باید انجام می‌دادم برای این امر باید به دادرسی ارتش مراجعه می‌کردم در خلال پیگیری این اقدامات دیدم افسر جوان جوانی در اداره دادرسی ارتش خیلی به من نگاه می‌کند گویی می‌خواهد در مورد مطلبی با من حرف بزند به او نزدیک شدم گفت: "می‌خواهم به شما چیزی را بگویم." گفتم: "بفرما!" گفت: "از ایراد سخنرانی‌هایی مانند سخنرانی که در نخستین دادگاه ایراد کردی خودداری کن چون اگر آن‌ها در شما هوشمندی و توانایی خاصی را ملاحظه کنند حتما سخت‌گیری می‌کنند به مصلحت شماست که وانمود کنید فردی ساده و فریب‌خورده هستید از او تشکر کردم و رفتم در حالی که خود بهتر می‌دانستم در برابر دادگاه مغروری که علما را به دیده تحقیر می‌نگرد، نمی‌توانم خود را به این شکل نشان دهم وقتی وارد سالن دادگاه دوم شدم، دیدم آن افسر جوان منشی دادگاه است رئیس این داد گاه مرد معروفی بود که قبلاً مقام دادستانی کل را داشته و بعد رئیس دادگاه شده بود رئیس دادگاه مرا به باد سوالات گرفت نظرم را درباره مسائل مختلف می‌پرسید و من پاسخ می‌دادم بعد به مستشارانش که در دو طرفش نشسته بودند رو کرد و گفت: "این مرد نیاز به ۱۰ سال زندان دارد تا به صورت تمام وقت به نوشتن و تالیف و تحقیق بپردازد." گفتم انا لله و انا الیه راجعون البته رئیس دادگاه مطلب فوق را از روی مزاح گفت؛ اما مضمون مزاح او موید نظر و نصیحت آن افسر جوان بود این محاکمه با تایید حکم دادگاه قبلی خاتمه یافت از آزادی‌ام مدت زیادی نگذشته بود که باز در مهرماه دستگیر شدم و به پنجمین زندان افتادم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15186 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15043 ◀️ قسمت هفتادوهفتم؛ 📒فصل دوازدهم: سلول شماره ۱۴. ۱. اسم رمز در یک شب گرم تابستانی سال ۱۳۵۰ دچار احساس دلتنگی شدم علتی هم برای آن نمی‌یافتم به خدا پناه جستم و به مطالعه روی آوردم اما ناگهان برق قطع شد آن سال‌ها بیشتر روزها این وضعیت پیش می‌آمد غم بر غمم افزود و غم‌ها روی سینه‌ام سنگینی کرد خواستم از خانه بیرون بروم اما دیدم میلی به بیرون رفتن ندارم در خانه هم چراغی آماده نبود تا بی برقی را جبران کند راستی در این تاریکی چه باید می‌کردم در همان حال ناگهان در خانه را زدند بنابر عادت بدون اینکه بپرسم چه کسی در می‌زند شخصاً رفتم تا در را باز کنم دیدم یکی از دوستان تهرانی من است به‌خاطر این دیدار به موقع از ته دل شاد شدم از او با خوشحالی استقبال کردم اما دیدم او در مقابل خوشحال نیست توجهی نکردم از او خواستم داخل بیاید متوجه شدم که دوستم در یک حرکت ناگهانی دستش را در جیبش برد و چیزی از آن بیرون آورد این حرکت کلمه رمز میان من و یک سازمان مبارزاتی مسلحانه مخفی بود که من با رئیس و یکی از اعضای آن در تماس بودم نشریه‌ها و بیانیه‌هایی را که آن سازمان منتشر می‌کرد پیش از توزیع می‌دیدم تا از درستی جهتگیری‌ها و گرایش‌های آنان اطمینان یابم 🔶🔸تشکیلات لو رفت با این حرکت او خوشحال‌تر شدم و با خوشحالی گفتم: "پیش از آمدن شما دلتنگ و گرفته بودم شما به موقع آمدی و این شب تاریک مرا روشن کردی" بدون آن‌که انتظار داشته باشم گفت: "گرفته‌تر و غمناک‌تر خواهی شد" خیلی به حرفش توجه نکردم او را نشاندم و برایش چای آماده کردم بعد با تعجب گفتم: "شما از اعضای سازمان هستید؟!" فورا پاسخ داد: "ساکت باش! شاید در خانه گیرنده گذاشته باشند از حرفش تعجب کردم و با تمسخر گفتم: "من یک طلبه‌ام چه کسی می‌آید در خانه من گیرنده بگذارد؟!" گفت: "نه! مسئله بزرگ‌تر از آن چیزی است که تصور می‌کنی. من برای شما شرح خواهم داد" سپس مقداری خمیر خواست که آن را در سوراخ‌های پریز برق اتاق بگذارد با حییرتی آمیخته به قدری نگرانی برایش خمیر آوردم پس از آن‌که سوراخ‌ها را بست، نشست و من با عجله گفتم: "بگو چه شده؟!" مدتی سر به زیر خاموش ماند سرش را بلند کرد و گفت: - "همه چیز تمام شد!" - "یعنی چه؟! منظور شما چیست؟! - "تشکیلات لو رفت. برادران لو رفتند و برخی از آن‌ها دستگیر شدند." بعداً از صحبت‌هایش فهمیدم آن دو نفری که با من در تماس بودند دستگیر نشده‌اند همچنین گفت: "من را نزد شما فرستاده‌اند تا از شما بخواهم خانه را از هر آن‌چه با تشکیلات مرتبط است تخلیه کنید." سپس به تفصیل راجع به نشریه‌هایی که جهت بررسی برای من ارسال شده بود صحبت کرد: - "این نشریه را از بین ببر! آن نشریه را نگه دار و برای فلانی در تهران بفرست." - "شماا آن‌ها را با خود به تهران می‌برید؟" - "نه! شما با روش مخصوص خودتان بفرستید." نشسته بودم و با چهره در هم به او نگاه می‌کردم او داشت کارهایی را که باید انجام دهم به من یادآور می‌شد غم سراسر قلبم را گرفت و او مرا در این حال رها کرد و رفت 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15225 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15186 ◀️ قسمت هفتادوهشتم؛ 📒فصل دوازدهم: سلول شماره ۱۴. ۲. 🔶🔸یادداشت‌ها و نوشته‌هایم را غارت کردند این واقعه در میانه‌های تابستان بود روزها سپری شد پاییز فرا رسید طاغوت مشغول تدارک جشن‌های ۲۵۰۰ ساله امپراطوری شاهنشاهی شد تشنج امنیتی بالا گرفت و فشار بر اسلامگرایان سخت‌تر شد یکی از علمای قم با خانواده به مشهد آمده بود و نزد ما مهمان بودند من و مهمانم در اتاق ویژه مهمان‌ها در کنار اتاق کتاب‌خانه نشسته بودیم میان دو اتاق دری بسته بود در برابر ما سفره ناهار پهن بود که ناگهان زنگ در به صدا درآمد چند لحظه بعد در اتاق را زدند برخاستم و در را باز کردم دیدم همسرم می‌گوید ساواکی‌ها پشت درند از حرف او تعجب کردم و گفتم از کجا متوجه شدی که آن‌ها ساواکی‌اند قسم خورد که خودشان هستند شاید سایه‌های آن‌ها را از پشت شیشه مشجر در دیده بود اما سایه که ماهیت شخص را نشان نمی‌دهد! همسرم با لحن جدی و با اطمینان کامل حرف می‌زد و می‌گفت و تکرار می‌کرد که من مطمئن هستم آن‌ها ساواکی‌اند شاید به او الهام شده بود رفتم و در را باز کردم دیدم بله عده‌ای از ماموران ساواک‌اند وقتی مرا دیدند صدای خنده‌شان برخاست شاید پیش‌بینی کرده بودند که من متواری و مخفی هستم و اکنون در دام آن‌ها افتاده‌ام؛ لذا از دیدن من خوشحال شدند توی خانه ریختند و از راهرو عبور کردند در انتهای راهرو نخستین چیزی که توجهشان را جلب کرد کتابخانه بود وارد کتابخانه شدند به زیر و رو کردن و جستجو لای کتاب‌ها پرداختند یکی از آن‌ها به جمع آوری همه اوراق و جزوه‌های موجود در اتاق پرداخت در این یورش بسیاری از نوشته‌ها و یادداشت‌هایم از دست رفت و یک برگ از آن‌ها را هم به من برنگرداندند ایستاده بودم و به آنها نگاه می‌کردم می‌گفتم کاش تنها به وارسی کتابخانه بسنده کنند و دری را که به اتاق مهمان‌ها باز می‌شود نگشایند تا موجب وحشت و آزار مهمان من نشوند همین‌طور که من این آرزو را می‌کردم یکی از آن‌ها در را باز کرد و به سراغ مهمان رفت کنارش نشست و او را به باد سوال‌های متوالی گرفت همه کتاب‌ها را بررسی کردند بعد همه جای خانه را گشتند به یاد دارم یکی از آن‌ها به گهواره پسرم مجتبی، که کودک زیبا و بی‌گناه ۹- ۱۰ ماهه‌ای بود نزدیک شد به او نگاه می‌کرد و دلش برای او می‌سوخت بعد مرا با مجموعه‌ای از اوراق از خانه بردند در اتومبیلی سوار کردند و به سمت مقر ساواک حرکت کرد مقر ساوانک به محل جدیدی منتقل شده بود حدود یک ساعت در یکی از اتاق‌ها نشستم بدون آن‌که کسی از من چیزی بپرسد بعد چشم‌هایم را بستند در یک اتومبیل بدون شیشه نشانند و به سوی مقصد نامعلومی بردند 🔶🔸زندان سیاسی‌ها در مشهد پس از مدتی اتومبیل ایستاد مرا پیاده کردند و دستمال را از جلوی چشم‌هایم برداشتند دیدم جایی وسیع با سقفی بلند است که در اطراف آن چند اتاق کوچک قرار دارد آن‌جا بیشتر شبیه یک انبار بزرگ بود بعدها فهمیدم که بخشی از یک استبل بزرگ است که در منتهاالیه پادگان مشهد که قبلاً در آن‌جا بازداشت بودم قرار دارد از انبار گذشتیم در انتهای آن در بزرگی بود که به انبار بزرگ دیگری باز می‌شد در میانه این انبار دوم ساختمان دراز و کم ارتفاعی به طول تقریبی ۲۰ متر و عرض تقریبی پنج و نیم متر بود در هر ضلع طول آن از هر دو طرف ۱۰ در کوچک دیده می‌شد این‌ها سلول‌های جدیدی بودند که درون این مکان قدیمی ساخته شده بودند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15375 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15225 ◀️ قسمت هفتادونهم؛ 📒فصل دوازدهم: سلول شماره ۱۴. ۲. 🔶🔸زندان سیاسی‌ها در مشهد پیش از این گفتم که در مشهد زندانی برای سیاسیون وجود نداشت سومین و چهارمین بازداشت من در زندان نظامی مجاور مرکز نگهبانی بود در آن سال در انتهای پادگان، زندانی برای سیاسی‌ها ساختند و در مستقلی هم برایش باز کردند مجموعاً ۲۰ سلول وجود داشت در دو سوی هردو ساختمان، شیرهای آب و سرویس‌های بهداشتی کوچک و مختصری در نظر گرفته بودند مرا در چهارمین سلول جای دادند پیش از این اتاقی به این کوچکی ندیده بودم مربعی که طول هر ضلع آن یک متر و نیم بود در آن نه هیچ روزنه‌ای بود نه چراغی تاریکی مطلق بر آن حکم فرما بود زندانی تنها زمانی که در سلول باز می‌شد یا زمانی که درپوش روزنه کوچکی که روی در بود را می‌گشودند تا نگهبان یا یکی از مسئولان با زندانی صحبت صحبتی بکند؛ روشنی را می‌دید 🔶🔸بالا بردن روحیه زندانی‌ها به من دو پتو دادند هوا رو به سردی می‌رفت نزدیک غروب آفتاب بود و من هنوز نماز نخوانده بودم از آنها خواستم که وضو بگیرم اجازه دادند تا برای وضو گرفتن به سر شیر آب بروم وقتی از جلوی در سلول‌ها می‌گذشتم احساس کردم که زندانیانی در آنها هستند همچنین احساس کردم که این زندانیان می‌کوشند از برخی درزهای در و روزنه‌ی کوچک روی آن مرا ببینند همان‌طور که از برابر یکی از درها می‌گذشتم صدای آهسته و لرزانی را شنیدم که می‌گفت من فلانیم متوجه شدم او یکی از همرزمان است که در همان روز و یا چند روز پیش دستگیر شده بود و من تا آن لحظه از دستگیریش اطلاع نداشتم احساس کردم که روحیه زندانیان بسیار ضعیف است لذا با صدای بلند با نگهبانان شروع به صحبت کردم تا زندانیان صدای مرا بشنوند و مقداری روحیه به آنها بدهم مثلاً یک بار پرسیدم محل وضو گرفتن کجاست یک بار دیگر جهت قبله را پرسیدم به خاطر دارم وقتی جهت قبله را پرسیدم یکی از آن‌ها پاسخ داد به سمت گوشه با صدای بلند گفتم: "بله! گوشه‌ی سلول همواره قبله است" و این کنایه است از توجه قلب انسان مومن به خدا کنج سلول همواره همراه با یاد و نام خدا برای مومن است و مثل حرم الهی و مکه است که به تعبیر قرآن در سرزمین برهوت واقع شده است یکی از نگهبان‌ها از من خواست عمامه‌ام را بردارم قبول نکردم گفت: "مقررات زندان چنین ایجاب می‌کند" گفتم: "من این مقررات را قبول ندارم. من تاکنون در زندان‌های قبلی عمامه‌ام را به کسی تحویل نداده‌ام. برو و از رئیست در این باره بپرس." هنگام حرف زدن صدایم را بلند می‌کردم تا کسانی که در سلول‌ها زندانی‌اند صدایم را بشنوند و روحیه‌شان تقویت شود چنین حرف‌هایی معمولاً آدم‌های ترسان را آرامش می‌بخشد در اذان و اقامه و اذکار رکوع و سجود هم صدایم را بلند کردم وقتی نماز را به اتمام رساندم به خود باز آمدم و در اندیشه عمیق فرو رفتم؛ "چرا مرا بازداشت کرده‌اند؟!" انگیزه‌های بسیاری برای زندانی کردنم وجود داشت اما کدام یک از این‌ها ساواک را به دستگیری واداشته بود؟! چه مسائلی برای آن‌ها کشف شده بود؟! 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506