eitaa logo
سالن مطالعه
212 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14790 ◀️ قسمت هفتادوپنجم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۹. 🔶🔸دفاعیه در دادگاه نظامی رئیس دادگاه دستور داد سربازان نگهبان به علامت این‌که فرد همراه آن‌ها زندانی نیست سلاح خود را دوشفنگ کنند و مرا در انجام بقیه اقدامات اداری لازم برای خروج از زندان یاری کنند به اتاقم رفتم که چنان‌که قبلاً گفته بودم نزدیک در ورودی زندان بود یک ساعت از شب گذشته بود که اثاثیه‌ام را جمع کردم و با زندانیان خداحافظی کردم فصل زمستان بود و هوا سرد و در شب سردتر جلوی در ورودی پادگان تعدادی از جوانان فامیل را دیدم که با یک اتومبیل در انتظار من ایستاده بودند وسایلم را گرفتند خواستم سوار اتومبیل شوم که یک افسر آمد و گفت: "شما نمی‌توانی بروی! با من بیا." مرا در اتومبیلی که چند نظامی در آن بودند سوار کرد و اتومبیل چنان که از مسیر راه دریافتم به سمت ساختمان ساواک حرکت کرد آیا آزادی من از پادگان ظاهری بوده؟! آیا می‌خواهند مرا به ساواک و از آنجا به تهران ببرند!؟ درحالی که اتومبیل مسیر خود را در تاریکی و سرما به سمت سرنوشت نامعلوم من می‌پیمود؛ این گونه پرسش‌ها نیز در ذهن من می‌چرخید جلوی ساختمان ساواک مرا پیاده کردند بازجویی که در زندان سوم و چهارم با او آشنا شده بودم، یعنی غضنفری با من روبرو شد با لحنی آمیخته به غرور و موذی‌گری به من گفت: - چرا آمدی؟! - من نیامدم. آن‌ها مرا به این‌جا آوردند. - حالا که ما دستور آزادیت را داده‌ایم برو! بدون آنکه علت این رفتار آن‌ها را بدانم به خیابان تاریک و سرد آمدم تا اتومبیلی پیدا کنم که مرا به خانه برساند اگر وسایلم هم در دستم بود بیرون ماندن در این ساعت از شب مشقت و دردسر بیشتری داشت ناگهان یک اتومبیل جلوی پایم ایستاد خوب نگاه کردم دیدم همان جوانانی هستند که جلوی در پادگان منتظرم بودند فهمیدم آن‌ها مسیر مرا از پادگان تا ساواک در انتظار سرنوشت و سرانجام کار دنبال کرده بودند به خانه رسیدم دیدم همسرم نشسته و به در چشم دوخته بچه‌ها هم از انتظار خسته شده‌اند و به خواب رفته‌اند 🔶🔸رفتار عجیب یک دوست نزدیک فراموش نمی‌کنم که همان شب پس از بازگشت به منزل برای تشرف به زیارت حضرت رضا علیه‌السلام و نماز در مسجد گوهرشاد به حرم رفتم دیر وقت بود از دور دو تن از دوستان و هم‌درس‌های خود را دیدم که با یکی از آن‌ها علقه خاصی دارم قیافه ما نیز آن‌چنان به هم شبیه هست که اگر کسی ما را نشناسد گمان می‌برد با هم برادریم از این تصادف بسیار خوشحال شدم زیرا انتظار نداشتم کسی را در آن‌جا ببینم از شوق دیدار چهره‌هایی که زندان میان من و آن‌ها فاصله انداخته بود به سوی آن دو رفتم انتظار داشتم آن‌ها هم به محض دیدن من به سویم بیایند و بعد از این مدت جدایی از دیدار من خوشحال شوند به طرف آن‌ها رفتم و نزدیکشان رسیدم خواستم سلام کنم که دیدم از من رو برمی‌گردانند گویی یکی از آن دو به دیگری گفته بود او اکنون از زندان خارج شده و شاید تحت نظر باشد پس از او دوری کنیم این برخورد مرا سخت متاثر کرد یک فرد زندانی مانند من که چند ساعتی است از زندان آزاد شده از دوستان به ویژه از کسانی که قاعدتاً باید همان دغدغه‌ها و امیدها و آرمان‌های اسلامی او را داشته باشند توقع چنین برخوردی را ندارد در حقیقت من این‌گونه برخوردها را از برخی روحانیون فراوان دیده‌ام در حالی که به عکسِ آن‌ها؛ جوانان اعم از طلاب و دانشجویان مواقعی که به زندان می‌افتادم و مورد ستم رژیم واقع می‌شدم بیشتر دور مرا می‌گرفتند و به من می‌پیوستند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15043 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14907 ◀️ قسمت هفتادوششم؛ 📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۱۰. 🔶🔸مواضع و مبارزه روحانیون در اینجا باید اشاره مختصری بکنم به برخورد روحانیون با فعالان عرصه مبارزه در ایران امام راحل رضوان‌الله‌علیه جهاد اسلاف خود را با رهبری بزرگترین انقلاب تاریخ معاصر به ثمر رساند و طی آن سرکش‌ترین جبار منطقه را که متکی بر بزرگ‌ترین قدرت جهانی بود سرنگون ساخت و برپایی نظام اسلامی را در ایران اعلام کرد جای شگفتی نیست اگر علمای دین این چنین باشند زیرا آن‌ها وارثان پیامبران و مصلحان تاریخ‌اند اما کسانی که دست‌اندرکار امور علوم دینی بودند همگی در ایران در چنین سطحی از احساس مسئولیت قرار نداشتند این هم دلایلی دارد که این‌جا مجال بیان آن نیست برخی از آن‌ها در حمایت و تایید فعالان اسلامی موضع می‌گرفتند ولی خود وارد میدان نمی‌شدند برخی از آن‌ها هم کاملاً بی‌طرف بودند به جنبش اسلامی نه بد می‌گفتند و نه خوب البته کسانی هم بودند که در قبال فعالان جنبش اسلامی موضع منفی داشتند این موضع منفی هم شدت و ضعف داشت برخی از این‌ها وقتی صحبت از موضوع می‌شد جنبش اسلامی را زیر سوال می‌بردند برخی دیگر با مناسبت یا بی‌مناسبت چنین می‌کردند بد نیست از حادثه‌ای که به خاطرم آمد یاد کنم به یاد دارم که در سال ۱۳۵۵ سیل عظیمی در قوچان آمد و من در عملیات نجات و امداد شهر مشارکت داشتم طی جریانی که اکنون جای شرح جزئیات آن نیست؛ مقامات قوچان به من دستور دادند فورا شهر را ترک کنم وقتی افسر پلیس حکم را به من ابلاغ کرد من در یکی از رواق‌های بزرگ مسجد جامع شهر بودم که آن را به انبار بزرگی از کالاها و اجناس اهدا شده برای کمک به آسیب دیدگان تبدیل کرده بودیم کالاها به شکل دقیق و بانظمی جالب چیده شده بود که غیرمتخصصین امداد از قبیل ما کمتر می‌توانند این کار را انجام دهند من به حجره‌ای در کنار آن رواق رفتم که شیخ ذبیح‌الله و شماری از دوستان و یارانش آن‌جا نشسته بودند با لحنی حاکی از رنج و تلخی گفتم: به من دستور داده‌اند شهر را ترک کنم در چهره همگی علامت ناراحتی آشکار شد اما یکی از آن‌ها که یکی از دو نفری بود که پس از زندان او را در صحن حضرت رضا علیه‌السلام دیده بودم؛ همین که هم‌دردی حاضران را با من دید فورا گفت: "این‌ها برای نجات و امداد نیامده‌اند. این‌ها مفسد و خرابکارند." برخی از آن‌ها تا این درجه نسبت به همه فعالان عرصه اسلامی کینه می‌ورزیدند 🔶🔸دادگاه تجدید نظر کمی پیش از دومین دادگاه که دادگاه تجدید نظر بود سلسله اقدامات اداری را باید انجام می‌دادم برای این امر باید به دادرسی ارتش مراجعه می‌کردم در خلال پیگیری این اقدامات دیدم افسر جوان جوانی در اداره دادرسی ارتش خیلی به من نگاه می‌کند گویی می‌خواهد در مورد مطلبی با من حرف بزند به او نزدیک شدم گفت: "می‌خواهم به شما چیزی را بگویم." گفتم: "بفرما!" گفت: "از ایراد سخنرانی‌هایی مانند سخنرانی که در نخستین دادگاه ایراد کردی خودداری کن چون اگر آن‌ها در شما هوشمندی و توانایی خاصی را ملاحظه کنند حتما سخت‌گیری می‌کنند به مصلحت شماست که وانمود کنید فردی ساده و فریب‌خورده هستید از او تشکر کردم و رفتم در حالی که خود بهتر می‌دانستم در برابر دادگاه مغروری که علما را به دیده تحقیر می‌نگرد، نمی‌توانم خود را به این شکل نشان دهم وقتی وارد سالن دادگاه دوم شدم، دیدم آن افسر جوان منشی دادگاه است رئیس این داد گاه مرد معروفی بود که قبلاً مقام دادستانی کل را داشته و بعد رئیس دادگاه شده بود رئیس دادگاه مرا به باد سوالات گرفت نظرم را درباره مسائل مختلف می‌پرسید و من پاسخ می‌دادم بعد به مستشارانش که در دو طرفش نشسته بودند رو کرد و گفت: "این مرد نیاز به ۱۰ سال زندان دارد تا به صورت تمام وقت به نوشتن و تالیف و تحقیق بپردازد." گفتم انا لله و انا الیه راجعون البته رئیس دادگاه مطلب فوق را از روی مزاح گفت؛ اما مضمون مزاح او موید نظر و نصیحت آن افسر جوان بود این محاکمه با تایید حکم دادگاه قبلی خاتمه یافت از آزادی‌ام مدت زیادی نگذشته بود که باز در مهرماه دستگیر شدم و به پنجمین زندان افتادم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15186 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15043 ◀️ قسمت هفتادوهفتم؛ 📒فصل دوازدهم: سلول شماره ۱۴. ۱. اسم رمز در یک شب گرم تابستانی سال ۱۳۵۰ دچار احساس دلتنگی شدم علتی هم برای آن نمی‌یافتم به خدا پناه جستم و به مطالعه روی آوردم اما ناگهان برق قطع شد آن سال‌ها بیشتر روزها این وضعیت پیش می‌آمد غم بر غمم افزود و غم‌ها روی سینه‌ام سنگینی کرد خواستم از خانه بیرون بروم اما دیدم میلی به بیرون رفتن ندارم در خانه هم چراغی آماده نبود تا بی برقی را جبران کند راستی در این تاریکی چه باید می‌کردم در همان حال ناگهان در خانه را زدند بنابر عادت بدون اینکه بپرسم چه کسی در می‌زند شخصاً رفتم تا در را باز کنم دیدم یکی از دوستان تهرانی من است به‌خاطر این دیدار به موقع از ته دل شاد شدم از او با خوشحالی استقبال کردم اما دیدم او در مقابل خوشحال نیست توجهی نکردم از او خواستم داخل بیاید متوجه شدم که دوستم در یک حرکت ناگهانی دستش را در جیبش برد و چیزی از آن بیرون آورد این حرکت کلمه رمز میان من و یک سازمان مبارزاتی مسلحانه مخفی بود که من با رئیس و یکی از اعضای آن در تماس بودم نشریه‌ها و بیانیه‌هایی را که آن سازمان منتشر می‌کرد پیش از توزیع می‌دیدم تا از درستی جهتگیری‌ها و گرایش‌های آنان اطمینان یابم 🔶🔸تشکیلات لو رفت با این حرکت او خوشحال‌تر شدم و با خوشحالی گفتم: "پیش از آمدن شما دلتنگ و گرفته بودم شما به موقع آمدی و این شب تاریک مرا روشن کردی" بدون آن‌که انتظار داشته باشم گفت: "گرفته‌تر و غمناک‌تر خواهی شد" خیلی به حرفش توجه نکردم او را نشاندم و برایش چای آماده کردم بعد با تعجب گفتم: "شما از اعضای سازمان هستید؟!" فورا پاسخ داد: "ساکت باش! شاید در خانه گیرنده گذاشته باشند از حرفش تعجب کردم و با تمسخر گفتم: "من یک طلبه‌ام چه کسی می‌آید در خانه من گیرنده بگذارد؟!" گفت: "نه! مسئله بزرگ‌تر از آن چیزی است که تصور می‌کنی. من برای شما شرح خواهم داد" سپس مقداری خمیر خواست که آن را در سوراخ‌های پریز برق اتاق بگذارد با حییرتی آمیخته به قدری نگرانی برایش خمیر آوردم پس از آن‌که سوراخ‌ها را بست، نشست و من با عجله گفتم: "بگو چه شده؟!" مدتی سر به زیر خاموش ماند سرش را بلند کرد و گفت: - "همه چیز تمام شد!" - "یعنی چه؟! منظور شما چیست؟! - "تشکیلات لو رفت. برادران لو رفتند و برخی از آن‌ها دستگیر شدند." بعداً از صحبت‌هایش فهمیدم آن دو نفری که با من در تماس بودند دستگیر نشده‌اند همچنین گفت: "من را نزد شما فرستاده‌اند تا از شما بخواهم خانه را از هر آن‌چه با تشکیلات مرتبط است تخلیه کنید." سپس به تفصیل راجع به نشریه‌هایی که جهت بررسی برای من ارسال شده بود صحبت کرد: - "این نشریه را از بین ببر! آن نشریه را نگه دار و برای فلانی در تهران بفرست." - "شماا آن‌ها را با خود به تهران می‌برید؟" - "نه! شما با روش مخصوص خودتان بفرستید." نشسته بودم و با چهره در هم به او نگاه می‌کردم او داشت کارهایی را که باید انجام دهم به من یادآور می‌شد غم سراسر قلبم را گرفت و او مرا در این حال رها کرد و رفت 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15225 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15186 ◀️ قسمت هفتادوهشتم؛ 📒فصل دوازدهم: سلول شماره ۱۴. ۲. 🔶🔸یادداشت‌ها و نوشته‌هایم را غارت کردند این واقعه در میانه‌های تابستان بود روزها سپری شد پاییز فرا رسید طاغوت مشغول تدارک جشن‌های ۲۵۰۰ ساله امپراطوری شاهنشاهی شد تشنج امنیتی بالا گرفت و فشار بر اسلامگرایان سخت‌تر شد یکی از علمای قم با خانواده به مشهد آمده بود و نزد ما مهمان بودند من و مهمانم در اتاق ویژه مهمان‌ها در کنار اتاق کتاب‌خانه نشسته بودیم میان دو اتاق دری بسته بود در برابر ما سفره ناهار پهن بود که ناگهان زنگ در به صدا درآمد چند لحظه بعد در اتاق را زدند برخاستم و در را باز کردم دیدم همسرم می‌گوید ساواکی‌ها پشت درند از حرف او تعجب کردم و گفتم از کجا متوجه شدی که آن‌ها ساواکی‌اند قسم خورد که خودشان هستند شاید سایه‌های آن‌ها را از پشت شیشه مشجر در دیده بود اما سایه که ماهیت شخص را نشان نمی‌دهد! همسرم با لحن جدی و با اطمینان کامل حرف می‌زد و می‌گفت و تکرار می‌کرد که من مطمئن هستم آن‌ها ساواکی‌اند شاید به او الهام شده بود رفتم و در را باز کردم دیدم بله عده‌ای از ماموران ساواک‌اند وقتی مرا دیدند صدای خنده‌شان برخاست شاید پیش‌بینی کرده بودند که من متواری و مخفی هستم و اکنون در دام آن‌ها افتاده‌ام؛ لذا از دیدن من خوشحال شدند توی خانه ریختند و از راهرو عبور کردند در انتهای راهرو نخستین چیزی که توجهشان را جلب کرد کتابخانه بود وارد کتابخانه شدند به زیر و رو کردن و جستجو لای کتاب‌ها پرداختند یکی از آن‌ها به جمع آوری همه اوراق و جزوه‌های موجود در اتاق پرداخت در این یورش بسیاری از نوشته‌ها و یادداشت‌هایم از دست رفت و یک برگ از آن‌ها را هم به من برنگرداندند ایستاده بودم و به آنها نگاه می‌کردم می‌گفتم کاش تنها به وارسی کتابخانه بسنده کنند و دری را که به اتاق مهمان‌ها باز می‌شود نگشایند تا موجب وحشت و آزار مهمان من نشوند همین‌طور که من این آرزو را می‌کردم یکی از آن‌ها در را باز کرد و به سراغ مهمان رفت کنارش نشست و او را به باد سوال‌های متوالی گرفت همه کتاب‌ها را بررسی کردند بعد همه جای خانه را گشتند به یاد دارم یکی از آن‌ها به گهواره پسرم مجتبی، که کودک زیبا و بی‌گناه ۹- ۱۰ ماهه‌ای بود نزدیک شد به او نگاه می‌کرد و دلش برای او می‌سوخت بعد مرا با مجموعه‌ای از اوراق از خانه بردند در اتومبیلی سوار کردند و به سمت مقر ساواک حرکت کرد مقر ساوانک به محل جدیدی منتقل شده بود حدود یک ساعت در یکی از اتاق‌ها نشستم بدون آن‌که کسی از من چیزی بپرسد بعد چشم‌هایم را بستند در یک اتومبیل بدون شیشه نشانند و به سوی مقصد نامعلومی بردند 🔶🔸زندان سیاسی‌ها در مشهد پس از مدتی اتومبیل ایستاد مرا پیاده کردند و دستمال را از جلوی چشم‌هایم برداشتند دیدم جایی وسیع با سقفی بلند است که در اطراف آن چند اتاق کوچک قرار دارد آن‌جا بیشتر شبیه یک انبار بزرگ بود بعدها فهمیدم که بخشی از یک استبل بزرگ است که در منتهاالیه پادگان مشهد که قبلاً در آن‌جا بازداشت بودم قرار دارد از انبار گذشتیم در انتهای آن در بزرگی بود که به انبار بزرگ دیگری باز می‌شد در میانه این انبار دوم ساختمان دراز و کم ارتفاعی به طول تقریبی ۲۰ متر و عرض تقریبی پنج و نیم متر بود در هر ضلع طول آن از هر دو طرف ۱۰ در کوچک دیده می‌شد این‌ها سلول‌های جدیدی بودند که درون این مکان قدیمی ساخته شده بودند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15375 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15225 ◀️ قسمت هفتادونهم؛ 📒فصل دوازدهم: سلول شماره ۱۴. ۲. 🔶🔸زندان سیاسی‌ها در مشهد پیش از این گفتم که در مشهد زندانی برای سیاسیون وجود نداشت سومین و چهارمین بازداشت من در زندان نظامی مجاور مرکز نگهبانی بود در آن سال در انتهای پادگان، زندانی برای سیاسی‌ها ساختند و در مستقلی هم برایش باز کردند مجموعاً ۲۰ سلول وجود داشت در دو سوی هردو ساختمان، شیرهای آب و سرویس‌های بهداشتی کوچک و مختصری در نظر گرفته بودند مرا در چهارمین سلول جای دادند پیش از این اتاقی به این کوچکی ندیده بودم مربعی که طول هر ضلع آن یک متر و نیم بود در آن نه هیچ روزنه‌ای بود نه چراغی تاریکی مطلق بر آن حکم فرما بود زندانی تنها زمانی که در سلول باز می‌شد یا زمانی که درپوش روزنه کوچکی که روی در بود را می‌گشودند تا نگهبان یا یکی از مسئولان با زندانی صحبت صحبتی بکند؛ روشنی را می‌دید 🔶🔸بالا بردن روحیه زندانی‌ها به من دو پتو دادند هوا رو به سردی می‌رفت نزدیک غروب آفتاب بود و من هنوز نماز نخوانده بودم از آنها خواستم که وضو بگیرم اجازه دادند تا برای وضو گرفتن به سر شیر آب بروم وقتی از جلوی در سلول‌ها می‌گذشتم احساس کردم که زندانیانی در آنها هستند همچنین احساس کردم که این زندانیان می‌کوشند از برخی درزهای در و روزنه‌ی کوچک روی آن مرا ببینند همان‌طور که از برابر یکی از درها می‌گذشتم صدای آهسته و لرزانی را شنیدم که می‌گفت من فلانیم متوجه شدم او یکی از همرزمان است که در همان روز و یا چند روز پیش دستگیر شده بود و من تا آن لحظه از دستگیریش اطلاع نداشتم احساس کردم که روحیه زندانیان بسیار ضعیف است لذا با صدای بلند با نگهبانان شروع به صحبت کردم تا زندانیان صدای مرا بشنوند و مقداری روحیه به آنها بدهم مثلاً یک بار پرسیدم محل وضو گرفتن کجاست یک بار دیگر جهت قبله را پرسیدم به خاطر دارم وقتی جهت قبله را پرسیدم یکی از آن‌ها پاسخ داد به سمت گوشه با صدای بلند گفتم: "بله! گوشه‌ی سلول همواره قبله است" و این کنایه است از توجه قلب انسان مومن به خدا کنج سلول همواره همراه با یاد و نام خدا برای مومن است و مثل حرم الهی و مکه است که به تعبیر قرآن در سرزمین برهوت واقع شده است یکی از نگهبان‌ها از من خواست عمامه‌ام را بردارم قبول نکردم گفت: "مقررات زندان چنین ایجاب می‌کند" گفتم: "من این مقررات را قبول ندارم. من تاکنون در زندان‌های قبلی عمامه‌ام را به کسی تحویل نداده‌ام. برو و از رئیست در این باره بپرس." هنگام حرف زدن صدایم را بلند می‌کردم تا کسانی که در سلول‌ها زندانی‌اند صدایم را بشنوند و روحیه‌شان تقویت شود چنین حرف‌هایی معمولاً آدم‌های ترسان را آرامش می‌بخشد در اذان و اقامه و اذکار رکوع و سجود هم صدایم را بلند کردم وقتی نماز را به اتمام رساندم به خود باز آمدم و در اندیشه عمیق فرو رفتم؛ "چرا مرا بازداشت کرده‌اند؟!" انگیزه‌های بسیاری برای زندانی کردنم وجود داشت اما کدام یک از این‌ها ساواک را به دستگیری واداشته بود؟! چه مسائلی برای آن‌ها کشف شده بود؟! 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ⭐️ 👈 نوجوانی، نواب صفوی و نخستین جرقه‌ی اسلام انقلابی 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: "من شاید پانزده یا شانزده سالم بود که مرحوم «نوّاب صفوی» به مشهد آمد. از بس این آدم، پُرشور و بااخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صریح و گویا بود... به کّلی مرا مجذوب خودش کرد. من مقوله‌های سیاسی را کاملاً می‌شناختم و دیده بودم؛ اما ... مرحوم شهید نوّاب صفوی نخستین جرقّه‌ای بود که راه اسلام را به معنای فراگیر انقلابی و پویای آن در برابرم روشن ساخت. 📜 خاطرات خودگفته حضرت آقا در کتاب: ؛ در همین کانال قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات خودنوشت رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای مدّظلّه‌العالی قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11178 ◀️ قسمت بیست‌ویکم؛ 📒 فصل چهارم : شراره‌ی نخستین ۱ 🔶🔸پیشاهنگ جهاد از خردسالی یکی از دوران‌های مهم بیداری اسلامی را شاهد بوده‌ام که از آغاز حرکت نواب صفوی (رحمه الله علیه) تا نهضت امام خمینی (قدس سره) و انقلاب اسلامی و برپایی نظام مبارک اسلامی امتداد داشت . مرحوم شهید نواب صفوی نخستین جرقه‌ای بود که راه اسلام را به معنای فراگیر انقلابی و پویای آن در برابرم روشن ساخت این مرد در جامعه ایرانی آن چنان جنبشی برانگیخت که؛ وجدان مسلمان‌ها را از خواب غفلت بیدار کرد عزمها را جزم کرد و در دلها غیرت و حمیّتی نسبت به اسلام و مقدسات اسلامی ایجاد نمود. اثرگذاری او محدود به ایران نبود، بلکه به برخی نقاط جهان عرب سفر کرد و آتش شور و حماسه را در دل مجاهدان برافروخت به برخی زمامداران عرب نیز نصیحت می‌کرد که در دام فریب استعمارگران نیفتند . 🔶🔸شوق دیدار نواب نواب در سال ۱۳۳۲ به مشهد سفرکرد و در محلی به نام مهدیه (شبه مدرسه‌ای با هدف یاد حضرت مهدی منتظر "عجل‌الله‌تعالی‌فرجه" که موسس آن "حاجی عابدزاده" توجه وافری به برگزاری مراسم جشن نیمه شعبان داشت) اقامت گزید نواب به خانه هیچکس نرفت بلکه این مرکز مهم دینی را انتخاب کرد من آن زمان جزو طلاب مدرسه سلیمان‌خان بودم و چهارده سال داشتم با وجود اشتیاق شدیدم به دیدن نواب، نتوانستم به مهدیه بروم؛ زیرا پدرم اجازه نمی‌داد. در یکی از روزها نواب تصمیم گرفت برای بازدید آن عده از طلاب مدرسه سلیمان‌خان که به دیدنش رفته بودند، از آن مدرسه دیدن کند. من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم ... نواب در چشم ما نماد قهرمانی و مقاومت اسلامی بود. وقتی خبر کشته شدن رزم‌آرا به دست خلیل طهماسبی (یکی از فدائیان اسلام) منتشر شد و می‌شنیدیم که آقای کاشانی این اقدام قهرمانانه را به طهماسبی تبریک گفته، احساس عزت و افتخار می‌کردیم ما می‌دانستیم که نواب برای خود یاران و تشکیلاتی دارد که دژخیمان و گردنکشان حکومت را به وحشت انداخته است در مدرسه حجره بزرگی بود که به آن مدرس می‌گفتند آن را رُفت‌وروب و مرتب کردیم و برای آمدن این میهمان و همراهانش آماده ساختیم و در انتظار ساعت موعود ماندیم در ورودی مدرسه باز شد عده‌ای مهمان وارد شدند چشم من در میان آنان در جستجوی نواب بود در ذهن خود از او تصویر مردی تنومند و بلند قامت داشتم، اما به جای چنان مردی که در تخیلم بود مردی لاغر و کوتاه‌قد را دیدم که عمامه‌ای سیاه بر سر داشت چهره‌اش بشاش بود هر که را می‌دید با گشاده‌رویی برخورد می‌کرد و به او سلام می‌داد اگر هم به یک نفر سید برخورد می‌کرد؛ می‌گفت: پسرعمو! سلام علیکم با خود گفتم؛ عجب! نواب صفوی که رژیم شاه را گیج و حیران کرده این است در واقع وقتی چشمم به این مرد افتاد، دیدم با تمام احساسم مجذوب اویم و از ژرفنای قلبم او را دوست می‌دارم در این سفر گروهی از فدائیان اسلام نواب را همراهی می‌کردند که بیشترشان جوان بودند و کلاه پوستی‌های خاصی بر سر داشتند در میان‌شان سه نفر هم معمم بودند مدرسه پر از جمعیت شد نواب آنجا ایستاد و سخنرانی کرد در باره اهدافش صحبت کرد مردم را به شهادت‌طلبی در راه یاری اسلام و اعتلاء آن ترغیب نمود سخنانش در روحم موج می‌زد و احساساتم را شعله‌ور می‌ساخت و مرا به سوی چشم‌اندازهای قدرت و عزت اسلام می‌کشاند 🔶🔸شعله‌ی فروزان دو روز بعد شنیدم نواب می‌خواهد به مدرسه نواب برود با آن که من در کسب اجازه از پدرم محدودیت داشتم اما به آن مدرسه رفتم دیدم مردم منتظر اویند مدرس و ایوان این مدرسه را برای استقبال از او مفروش کرده بودند من هم همراه با آنان مدتی در انتظار ماندم اما دیدم از فرط شوق، قدرت ماندن و انتظارکشیدن ندارم لذا به استقبالش شتافتم بیرون آمدم و مسیر منتهی به مهدیه را در پیش گرفتم دیدم نواب می آید و مردم از پس او روانند او در حین راه رفتن به چپ و راست رو می‌کرد و به مردم سلام می‌داد و با آنها به گرمی فراوان حرف می‌زد رهگذران را مخاطب قرار می‌داد گاه عزم‌شان را جزم می‌کرد و گاه نصیحت‌شان می‌کرد هنگام سخن گفتن همه جسمش حرکت داشت و وقتی می‌خواست سخنی را برساند، وجودش می‌لرزید من خود به چشم دیدم وقتی نواب در مذمّت تشبّه به لباس غربیان سخن می‌گفت، مردی چنان تحت تاثیر قرار گرفت که کلاه شاپوی خود را از سر برداشت؛ در دست مچاله کرد و در جیب گذاشت! 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11306 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee .
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506 🇵🇸🔸🌺🔸 -------------- "سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📚 @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) 👈 اشاره: 🔸کتاب «خون دلی که لعل شد» حاوی خاطرات حضرت آیت‌الله العظمی سیّد علی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است.  🔸این کتاب ترجمه‌ی فارسی کتاب «إنّ مع الصّبر نصراً» است که پیش از این به زبان عربی در بیروت منتشر و توسط سیّد حسن نصرالله معرّفی شد.‌ 🔸آنچه کتاب حاضر را از کتابهای مشابه متمایز می‌کند، بیان حکمت‌ها، درس‌ها و عبرت‌هایی است که به فراخور بحث‌ها بیان شده و هر کدام از آنها می‌تواند چراغ راهی برای آشنایی مخاطب کتاب بویژه جوانان عزیز با فجایع رژیم منحوس پهلوی، و همچنین  سختی‌ها، مرارت‌ها و رنج‌های مبارزان و در مقابل پایمردی‌ها، مقاومت‌ها، خلوص و ایمان انقلابیون باشد. ◀️ قسمت اول 📒فصل اول: آن روزها 🔹من در مشهد، در استان خراسان، در آستان جوار امام هشتم علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام بدنیا آمدم زادروز من ۲۸م ماه صفر سال ۱۳۵۸ ه‌ق (فروردین ۱۳۱۸ ه‌ش) است. 🔹خانه‌ای که در آن بدنیا آمدم خانه‌ای کوچک و ساده بود که دو اتاق داشت؛ یک اتاق در طبقه‌ی بالا که مخصوص پدر و مادرم و فرزندان کوچک‌شان بود. در طبقه پایین هم اتاقی برای خواهران‌مان بود که مادرشان پیش از ازدواج پدرم با مادرم از دنیا رفته بود. بعدا پس از سی سال یا بیشتر در ترمیم خانه، آن اتاق به دو اتاق تبدیل شد. 🔹یک سال پس از تولد من، همگی به خانه پدربزرگ مادری‌ام یعنی آقاسیدهاشم میردامادی نجف‌آبادی - از علمای معروف که به علم و زهد و تبحر در تفسیر قرآن شهرت داشت و جزو علمایی بود که رضاشاه چند سال قبل از تولد من آنها را تبعید کرده بود - نقل مکان کردیم. خانه ایشان نسبتا وسیع بود؛ اما پس از بازگشت پدربزرگ از تبعید مجددا به خانه خودمان برگشتیم. 🔹بعدها بعضی از مریدان و دوست‌داران پدرم، به توسعه خانه ما همت گماشتند، زمین متروکه کنار آن را خریدند و خانه بازسازی شد. و ما دارای خانه جدیدی شدیم. مساحت هر دو خانه روی هم حدود ۲۰۰ متر مربع می‌شد. 🔹 امروز این خانه به محلی عمومی برای ذکر و عبادت تبدیل شده و حسینیه نام گرفته است. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/10434 🔸🌺🔸 -------------- 📚 "سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... و خواندنی 📚@salonemotalee