🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14033
◀️ قسمت شصتوچهارم؛
📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۳.
🔶🔸خیال میکردم خانهات با اثاث است
این رهایی از قید و بند زوائد زندگی بیشترین تاثیر را در زندگی من داشته است
همین زوائد بیرون از حد ضرورت است که انسان را به بردگی میکشاند و شاعر به حق گفته است که:
و قد دَقَّت و رَقَّت و استَرَقَّت
فُضُولُ العیشِ اَعناقَ الرِّجالِ
بد نیست برایتان بگویم که آقای ربانی املشی که با من دوستی صمیمی داشت و دو سال هم مباحثه من در دروس در حوزه علمیه قم بود؛ تابستان یکی از سالها به مشهد آمد
من در آن هنگام ساکن مشهد بودم و خانه داشتم اما در آن تابستان خانه را چند هفته ترک کردم و در یک نقطه ییلاقی نزدیک شهر اقامت گزیدم
زندگی در ییلاقات مشهد ساده و کم خرج بود
طلاب علوم دینی میتوانستند در تعطیلات تابستانی خود در خانهها یا در اتاقهای آن ییلاقات با هزینهای پایین که شاید از هزینه زندگی در مشهد کمتر بود اقامت کنند
به آقای ربانی گفتم شما میتوانید در خانه من باشید که در طی هفته به جز دو روز خالی است
این دو روز را به جلساتی برای جوانانی که از نقاط مختلف ایران میآمدند اختصاص داده بودم
از نماز صبح تا ظهر خانه از آنها پر میشد
کلید خانه را به او سپردم و رفتم
چند روز بعد که مرا دید پس از تشکر گفت:
"گمان میکردم خانه شما با اثاثیه است! نمیدانستم اساس خانه را تخلیه کردهاید و به لیلاق بردهاید.
اگر این را میدانستم به هتل میرفتم"
او با لحنی حاکی از رابطه صمیمی میان من و خودش مفصلاً از نواقص و کمبودهای اثاثیه خانه گلایه کرد
مطلب را دریافتم و به او گفتم:
"من از خانه جز چند پتو، تعداد کمی بشقاب و یک کاسه و چند قاشق چیزی بر نداشتم."
با شگفتی و حیرت به من نگاه کرد و گفت:
"راست میگویید؟!"
گفتم:
"بله! اینها چیزهایی است که من دارم و اثاثیه ما همه همین است که اکنون در خانه میبینید! من بیش از این اثاثیهای ندارم."
چهره ایشان در هم رفت
سری تکان داد و با یک شگفتی آمیخته با تاسف از گلایه خویش جمله دلسوزانهای گفت که همواره آن را به یاد دارم
🔶🔸فرشی ارزانتر از گلیم
یک نمونه دیگر از زندگی و معیشتمان را در رابطه با فرش خانه نقل میکنم؛
خانه ما طبق معمول اغلب خانههای ایرانی با قالی مفروش بود اما دیدم این قالیها هم جزو زوائد است و لذا آنها را فروختم
تنها دو قالی در اتاق مهمانهای همسرم باقی گذاشتم
به خود گفتم این دو قالی به جای قالیهایی باشد که در جهیزیه همسرم بوده است
وقتی تصمیم به فروش قالیها گرفتم موضوع را از خانواده همسرم پنهان کردم
برادرها و و داییهای او تاجر فرش بودند
میدانستم که آنها نمیگذارند من این کار را بکنم
یکی از برادران را که اکنون هم در مشهد است (حاجی صفاریان) دعوت کردم و به او گفتم:
"این تعداد قالی را ببر و بفروش و برای ما به جای آنها چند زیرانداز بخر!"
زیرانداز در ایران ارزان قیمت و کمحجم است
گفت: "به چشم!"
رفت و زیراندازها را آورد
سه اتاق را فرش کرد و تعداد زیادی از آنها هم اضافی ماند
شاید زیراندازهایی که در سه اتاق پهن کردیم از نُه قطعه تجاوز نمیکرد
تعداد ۱۴-۱۵ قطعه آنها باقی ماند
به یکی از شاگردانم -شهید کامیاب- گفتم:
"در اتومبیل حاجی صفاریان بنشین و این زیراندازها را بین طلبههایمان تقسیم کن. به هر طلبه بر حسب نیازش یکی دو زیرانداز بده."
او این کار را کرد و شاید هنوز هم این زیر اندازها در خانه برخی از آن برادران موجود باشد
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14242
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14171
◀️ قسمت شصتوپنجم؛
📒 فصل دهم: فرش پوسیدره ۴.
🔶🔸فرشی ارزانتر از گلیم
به یکی از شاگردانم -شهید کامیاب- گفتم:
"در اتومبیل حاجی صفاریان بنشین و این زیراندازها را بین طلبههایمان تقسیم کن. به هر طلبه بر حسب نیازش یکی دو زیرانداز بده."
او این کار را کرد و شاید هنوز هم این زیر اندازها در خانه برخی از آن برادران موجود باشد
همسرم که دید این کار را کردهام تنها حرفی که زد این بود:
"چرا دو قطعه قالی را در اتاق من باقی گذاشتی؟!"
گفتم:
"این دو قالی به جای آن قالیهایی است که جزو جهیزیه خود آوردهاید"
گفت:
"نه! آنها را هم بفروش!"
به حاجی صفاریان گفتم؛ آمد و این دو قالی را هم فروخت
بعد اتاق مهمانهای همسرم را با دو قطعه موکت فرش کردیم که آن زمان در نظر ما بهتر از زیرانداز بود
سرانجام همسرم دو قطعه موکت را هم فروخت و تا به امروز در منزل ما فقط همان ۹ قطعه زیرانداز یاد شده باقی است
به جز یک استثنا که چون جالب است و شرح آن را خواهم گفت؛ در خانه ما دیگر مطلقاً هیچ قالیای وجود ندارد
وقتی قالیها را فروختیم، داییها و برادرهای همسرم آمدند؛ دیدند ما چه کردهایم متعجب شدند و مرا بابت آن سرزنش کردند
گفتند:
"قالی ماندنی است ولی زیرانداز میپوسد و فرسوده میشود. این کار نه زهد بلکه عیناً اسرافکاری است"
به آنها گفتم:
"اولاً گمان نمیکنم که صرفهجویی در خریدن قالی و نخریدن زیرانداز خلاصه شود. بعد هم من این کار را از آن جهت کردم که کسانی مرا الگوی خود میپندارند، لذا ترجیح دادم روی زیر انداز یا موکت زندگی کنم."
یکی از آنها گفت:
"قالیهایی هست که از زیرانداز ارزانتر است. چرا از این نوع قالیها نخریدید؟!"
گفتم:
"چنین قالیهایی پیدا میشود؟!"
گفت:
"بله! قالیهایی هست که فرش فروشها آن را قالی کَل مینامند. اینها قالیهایی است که پود برخی از قسمتهای آن رفته و فقط تار آن مانده. اگر قصد قناعت دارید چنین قالیهایی بخرید."
رفتم و دو قطعه قالی کَل خریدم که تا به امروز هم هست
این همان استثنایی است که گفتم
این دو قالی در دفتر من است
خانهای که اکنون در آن سکونت دارم دو طبقه است
یک طبقه آن برای خانواده است و من در طبقه بالا یک اتاق کار دارم، یک اتاق دیگر برای استراحت و یک اتاق بزرگ هم به عنوان کتابخانه
آن دو قالی تاریخی! هم کف کتابخانه افتاده است
جالب اینکه من در دوران تصدی ریاستجمهوری در منزل کوچکی پشت مجلس شورای اسلامی سکونت داشتم و آن دو قالی در آن خانه بود
یکی از دوستان که آمد و آنها را دید از بچهها پرسید:
"چرا قالی را پشتورو انداختهاید؟!"
بچهها خندیدند و گفتند:
"این پشت قالی نیست، روی آن است."
آنقدر پشم پود قالی رفته بود و نخ آن بیرون مانده بود که او روی قالی را پشت قالی تصور کرده بود
چنانکه گفتم چیزهایی مربوط به خانه ما است که من دوست ندارم بیان کنم
تکرار میکنم که اینها به برکت لطف خدایتعالی به ما و نیز به برکت وجود این همسر صالحه است
نوع نگاه ایشان به ذخارف دنیوی و زوائد زندگی مستلزم یک روح بزرگ است و خدای متعال چنین روحی به این زن عنایت فرموده و البته ما هم مشمول این عنایت هستیم
در تمام شرایط دشواری که با آن روبرو شدم اعم از زندان و شکنجه و تبعید و ترور در چهره همسرم نشان اندوه و درهمشکستگی ندیدم بلکه از عزم و اراده او برای ادامه راه مایه و الهام میگرفتم.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14306
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14242
◀️ قسمت شصتوششم؛
📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۵.
🔶🔸فرشی ارزانتر از گلیم
در تمام شرایط دشواری که با آن روبرو شدم اعم از زندان و شکنجه و تبعید و ترور، در چهره همسرم نشان اندوه و درهمشکستگی ندیدم. بلکه از عزم و اراده او برای ادامه راه مایه و الهام میگرفتم.
حتی مادرم رحمتاللهعلیها با همه شکیبایی و بصیرت و صلابت خود تا این درجه طاقت و استقامت نداشت
مادرم شجاع و باشهامت بود
مرا به ادامه مبارزه تشویق میکرد
حتی پس از آنکه از نخستین زندان خود بیرون آمدم به من گفت:
"پسرم! من به تو افتخار میکنم و توفیق تو را در این راه از خدا خواهانم."
اما با مکرر شدن زندان و بازداشت، دلش سوخت
از اینکه من دوران جوانی را در زندانها و بازداشتگاهها میگذرانم با لحن گلایهآمیزی با من سخن میگفت؛
لیکن هیچگاه از همسرم بیتابی و ملالت مشاهده نشد
🔶🔸کتاب صلح امام حسن علیهالسلام
برمیگردم به شرح بازگشتم از خانه پدر به خانه خود
همسرم فوراً شروع کرد به کمک کردن به من تا برای رفتن به زندان آماده شوم
وقتی احتمال بازداشتم قوت میگرفت، با فراهم ساختن برخی لوازم ضروری، خود را برای رفتن به زندان آماده میکردم
لباسهایم را عوض میکردم
ناخنهایم را میگرفتم
موهای بلند صورت را کوتاهتر میکردم
همه این کارها را کردم
چیزی که در آن هنگام خاطرم را مشغول میداشت، کامل نشدن ترجمه کتاب صلح امام حسن بود
سرگرم ترجمه این کتاب بودم
ناشر هم بسیار علاقه داشت که زودتر به چاپ برسد
مقداری از کتاب را که ترجمه کرده بودم از من گرفت و به چاپخانه داد
نمونههای چاپی را برای تصحیح برایم فرستاد؛ لذا قسمتی از کتاب به چاپ رسیده بود
قسمتی ترجمه شده بود و نیازمند بازنگری بود
و قسمتی هنوز ترجمه نشده بود
سرگرم تنظیم، تفکیک و مرتبکردن جزوهها شدم تا وقتی به زندان رفتم بتوانم هر قسمت مورد نظر از آن را طلب کنم؛ چون گفتم شاید به من اجازه تکمیل کارم را در زندان بدهند
ناهار خوردیم
نماز ظهر و عصر را خواندیم
و به انتظار آمدن ماموران ساواک نشستیم
خواب بر همسرم غالب شد و به خوابی عمیق رفت
وارد کتابخانه شدم تا برخی کتابها را که ممکن بود در زندان اجازه مطالعه بدهند جدا کنم
در آنجا فکری به ذهنم خطور کرد:
"چرا از انظار مخفی نشوم و در جای امنی خود را پنهان نسازم تا کتاب را تکمیل کنم؟! بعد هم هرچه میشود بشود."
چند بار با قرآن کریم استخاره کردم
همه آیات کریمه مشوق مخفی شدن بود از جمله این آیه کریمه:
"فقال انی احببت حب الخیر عن ذکر ربی حتی توارت بالحجاب." سوره ص آیه ۳۲
به بستهبندی جزوهها پرداختم
همسرم را بیدار کردم و او را از تصمیم خود آگاه ساختم
خوشحال شد و گفت:
"کجا پنهان میشوی؟!"
گفتم:
"نمیدانم! اما میخواهم کتاب را تمام کنم."
برای سلامتی ام دعا کرد
با او خداحافظی کردم
با احتمال اینکه منزل تحت نظر است از خانه خارج شدم اما کسی را ندیدم
راهی خانه دوست شاعرم مرحوم غلامرضا قدسی شدم
وقتی دید در این گرمای ظهر در خانهاش را میزنم متعجب شد
ماجرا را برایش تعریف کردم
خوش آمد گفت
از دیدن من بسیار خوشحال بود، زیرا او نیز همچون من غم اسلام را میخورد
به من اصرار کرد در خانه او بمانم و کارم را در آنجا به اتمام برسانم ولی قبول نکردم و گفتم:
"من تحمل ماندن در چهار دیواری را ندارم میخواهم به جایی بروم که بتوانم تحرک داشته باشم."
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14347
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14306
◀️ قسمت شصتوهفتم؛
📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۶.
🔶🔸کتاب صلح امام حسن علیهالسلام
آقای قدسی به من اصرار کرد در خانه او بمانم و کارم را در آنجا به اتمام برسانم ولی قبول نکردم و گفتم:
"من تحمل ماندن در چهار دیواری را ندارم میخواهم به جایی بروم که بتوانم تحرک داشته باشم."
از او خواستم دوستم آقای جعفر قمی را دعوت کند که بیاید با هم در مورد تعیین جایی برای اقامت مخفیانه من مشورت کنیم
این دوست هم از کسانی بود که دغدغه نهضت اسلامی را داشت و سالها دربهدری کشیده بود
آقا جعفر به خانه قدسی آمد
بعد از مشورت و همفکری رای ما بر اقامت در روستای اخلمد که از ییلاقات نزدیک مشهد است قرار گرفت
برای خروج از مشهد استخاره کردم و برای رفتن به آن ناحیه نیز استخاره کردم
نتیجه هر دو استخاره خوب و دلگرم کننده بود
گفتم یکی از دوستانم که ماشین داشت آمد
آقا جعفر اصرار کرد با من همراه شود تا تنها نباشم
در آنجا یک ماه یا بیشتر نماندم
کتاب را به اتمام رساندم و به تهران فرستادم تا حسنآقا نیری تهرانی آن را چاپ کند
از اخلمد به مشهد برگشتم و زندگی عادی خود را شروع کردم
اینجا و آنجا میرفتم و در مجالس حضور مییافتم
ندیدم کسی مرا تعقیب کند
با خود گفتم شاید از بازداشتم منصرف شدهاند و موضوعی که آنها را تحریک کرده بود مهم نبوده است
چون از این قضیه اطمینان خاطر یافتم، پنهانکردنیها را سر جای خود برگرداندم
البته این گمان من درست نبود چون باز ساواک در مهر ماه آمد و مرا بازداشت کرد
این یکی از سه باریست که من در همین ماه بازداشت شدهام لذا این ماه را ماه کین نامیدم
📒 فصل یازدهم: دادگاه نظامی ۱.
🔶🔸مادری مثل شیر
در یکی از روزهای این ماه منزل پدرم ناهار دعوت بودم
عدهای از علما هم آنجا مهمان بودند
من با مصطفی که در آن زمان چهار پنج ساله بود رفتم
مصطفی را نزد مادرم گذاشتم و خودم به بیرونی منزل نزد پدرم رفتم
معمولاً منزل علما کوچک هم که باشد دو قسمت دارد
یکی بیرونی که مخصوص مهمانهاست و دیگری اندرونی که مخصوص خانواده است
هر یک از این دو قسمت هم در جداگانه دارد
مشغول صرف ناهار با مهمانها بودیم که یکی از برادرانم آمد و گفت ساواکیها وارد خانه شدهاند
به طرف آنها رفتم تا وارد قسمت مهمانها نشوند
دیدم مادرم در حیاط مقابل دو مامور ساواک ایستاده با آنها جروبحث میکند
او پوشیده در حجاب و رو بسته مثل شیری در برابر آن دو نفر ایستاده بود
آن کسی که به خصوص با مادرم بحث و جدل میکرد یکی از بازجوهای معروف ساواک بود که پس از انقلاب کشته شد
در خلال مبادله کلمات میان مادر و فرد ساواکی فهمیدم ماموران ساواک ابتدا از در اندرونی وارد شدهاند
مادرم آنها را رد کرده بود و گفته بود سید علی اینجا نیست
هرچه کوشیده بودند به داخل منزل بروند مادرم جلوی آنها را گرفته و در را بر روی آنها بسته بود
سپس در دیگر را زدهاند
برادرم که نمیدانسته چه کسی پشت در است، در را باز کرده و آنها وارد خانه شدهاند و با مادرم به بگومگو پرداختهاند
وقتی دیدند من در حال آمدن به حیات هستم، یکی از آنها به مادرم گفت:
"اینکه سید علیست!؟ چرا میگویید اینجا نیست؟!"
اما مادر عقب نشینی نکرد
با تندی پاسخ آنها را میداد
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14398
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14347
◀️ قسمت شصتوهشتم؛
📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۲.
🔶🔸مادری مثل شیر
مامورها وقتی دیدند من در حال آمدن به حیات هستم، یکی از آنها به مادرم گفت:
"اینکه سید علیست!؟ چرا میگویید اینجا نیست؟!"
اما مادر عقب نشینی نکرد
با تندی پاسخ آنها را میداد
خطاب به بازجوی ساواک گفتم:
"آیا میدانید این خانم کیست؟!"
نام مادرم را با تکریم بردم
بعد رو به مادرم کردم و گفتم:
"مادر جان! اجازه بدهید من خودم با اینها حرف بزنم."
به ماموران ساواک گفتم:
"چه میخواهید؟"
گفتند: "باید با ما بیایی!"
گفتم: "من آمادهام."
پسرم مصطفی در تمام این مدت با حیرت و وحشت شاهد صحنه بود
با او و مادرم خداحافظی کردم و او را به دست مادر سپردم
در حین رفتن یکی از این دژخیمان در پاسخ کلامی که راجع به مادرم گفتم کلمه ناسزایی بر زبان راند که پاسخش را به تندی دادم
آنها مرا به ساختمان ساواک بردند
بجای اتاق بازجویی مرا به اتاق رئیس بردند که اتاق مجلل با مبلمانی شیک و مرتب بود
در انتهای اتاق میزی بزرگ قرار داشت که رئیس پشت آن نشسته بود
او بنا به عادت روسای ساواک برای جنگ روانی سر پایین انداخته بود و خود را سرگرم چند برگ کاغذی نشان میداد که در مقابل داشت
من نیز طبق عادت خودم برای واکنش، روی یک صندلی نرم نشستم و خود را مشغول چیزهایی کردم که حاکی از بیتوجهی من به رئیس باشد
وقتی چنین دید سرش را بلند کرد و گفت:
"شما کی هستید؟!"
البته او مرا کاملاً میشناخت
یعنی من برای کسی چون او ناشناخته نبودم
پاسخش را دادم
گفت: "خُب آقای خامنهای! شما کجا بودید؟!"
از لحن سوالها دریافتم که اطلاعات ساواک ناقص است تا جایی که گمان میکنند متواری بودهام و از بازگشت من به مشهد مطلع نشدهاند
نمیدانند که من در یک خانه مستقل زندگی میکنم
بلکه گمان دارند من در خانه پدرم به سر میبرم
اطلاعات آن دستگاه ستمگر خونخوار و کارهای اطلاعاتیاش از این قماش بود
با سرزنش و تشر شروع به سخن کرد
گاهی با همان تندی پاسخش را میدادم و گاهی بدون اعتنا به حرفهایش خاموش میماندم
در این اثنا یکی از بازجویان با پرونده ضخیمی در دست وارد شد
کنار رئیس ایستاد
پرونده را جلوی او باز کرد
و با انگشت شروع کرد به نشان دادن جاهای معینی بر صفحات آن
رئیس هم با تکان دادن سر وانمود میکرد از آنچه میخواند متاثر و ناراحت است
ساختگی بودن این اقدام بازجو و رئیس به خوبی آشکار بود
چون هدف از آن چیزی جز برانگیختن خوف و هراس نبود
بعد رئیس سرش را بلند کرد و با لحن خشمگینی گفت: "ببریدش!"
مرا به اتاقی بردند که در آن عدهای از ماموران ساواک دایرهوار ایستاده بودند
مرا در وسط دایره گذاشتند و به باد ناسزا و توهین گرفتند
قبلاً تجربه مشابهی را گذرانده بودم و این بار برای رویارویی و دادن پاسخ شدید به آنها آمادهتر بودم
البته تا آن وقت شکنجه بدنی اعمال نمیشد
هنوز در خاطر دارم یکی از ساواکیها با نام مستعار "نشاط" که درجه سرهنگی داشت ولی لباس غیرنظامی میپوشید، خطاب به من گفت:
"شما چه میخواهید؟!
فکر میکنید چه کاری میتوانید بکنید؟!
ببین ملک حسین چه کرد؟
با اینکه او ضعیف است و قدرت ندارد، اما در یک روز پنجهزار فلسطینی را کشت.
در حالی که ما با قدرت و اقتدارمان به راحتی میتوانیم پنجمیلیون نفر را بکشیم!"
از این حرف خیلی تعجب کردم
چون عددی که گفت خیلی مبالغهآمیز بود
یعنی یا فردی نادان و فریب خورده بود یا میخواست مرا فریب دهد
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14455
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14398
◀️ قسمت شصتونهم؛
📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۳.
🔶🔸مادری مثل شیر
ما با قدرت و اقتدارمان به راحتی میتوانیم پنجمیلیون نفر را بکشیم!"
از این حرف خیلی تعجب کردم
چون عددی که گفت خیلی مبالغهآمیز بود
یعنی یا فردی نادان و فریب خورده بود یا میخواست مرا فریب دهد
در هر دو صورت این نشان بیمایگی او بود
این یک نکته
نکته دوم اینکه چنین حرفی را به یک که جز قلم و منبر چیز دیگری ندارد نمیزنند
اگر من رهبر یک جنبش مردمی سازمان یافته بودم تهدید چنین کسی به کشتن پنجمیلیون آدم معنا پیدا میکرد
اما وقتی من در چنین وضعیتی هستم تنها مفهوم حرف این مرد آن است که خود او از من بسیار ضعیفتر است
حقیقتاً هم آنها از نظر شخصیت و منطق بسیار ضعیف بودند
البته هم ضعیف بودند و هم دیوانه و دیوانه ممکن است ناگهان به انسان حمله کند و انسان را از پا در آورد از همین روی به ماموران ساواک به عنوان آدمهایی ضعیف و حقیر و بیمایه مینگریستم اما به علت آنچه گفتم قدری احساس ترس هم از آنها داشتم
جیبهایم را گشتند و چیز به درد بخوری در آنها نیافتند
از اتاق خارج شدند و من بیش از یک ساعت تنها ماندم
بعد یکی از آنها آمد
مرا سوار اتومبیلی کردند که به سمت ساختمان دیگری رفت
وقتی وارد شدم فهمیدم همان زندانی است که سه سال پیش در آن بودم
از دیوارهای سفیدش آنجا را شناختم
همان هتل سفیدی بود که ما این اسم را رویش گذاشته بودیم؛ پس:
کرم نما و فرود آ که خانه، خانهی توست
مرا در یکی از سلولها انداختند
در زندان گروهبانهای پخته و سنجیدهای هم بودند
آنها در اطراف در سلول جمع شدند و به ابراز احترام و عنایت نسبت به زندانی جدید الورود پرداختند
البته در سلول بسته بود و به من اجازه بیرون رفتن از آن داده نمیشد
پس از گذشت چند روز به فکر تکمیل ترجمه کتاب "اسلام و مشکلات تمدن" از سید قطب افتادم
سهچهارم کتاب را در سومین زندان خود ترجمه کرده بودم و ترجمه یکچهارم آخر را به برادرم سید هادی واگذار کرده بودم
از برادرم اوراق ترجمه کتاب را خواستم
ترجمههایی را که برادرم کرده بود بازنگری کردم تا با ترجمه فصلهای قبل یکسان باشد
بعد آخرین فصل کتاب را که از نظر طرز بیان و تهاجم به تمدن غرب فصل قویی است را ترجمه کردم
مقدمه خوبی هم بر کتاب نوشتم و در آن تعبیرات و اصطلاحات ابتکاری و نویی را به کار بردم و آنها را به منظور تمییز از بقیه متن بین گیومه قرار دادم
صفحه اول کتاب را هم تنظیم کردم
این کار حدود یک ماه طول کشید
سپس آن را به طور کامل به برادرم سید هادی سپردم و نام کسی را هم که آن را چاپ کند ذکر کردم
در همان ایام به من خبر دادند کتاب "صلح امام حسن علیهالسلام" تالیف "شیخراضی آلیاسین" که آن را از عربی ترجمه کرده بودم و حاوی تحلیلی تاریخی از صلح امام حسن بود از چاپخانه بیرون آمده است
نسخهای از آن را هم برایم آوردند که بسیار خوشحال شدم
🔶🔸علاقه متضاد
دو هفته پس از زندانی شدنم شنیدم یکی از گروهبانها در زندان صدا میزند:
"مژده! ... مژده! ... عبدالناصر مُرد!
این خبر تاثیر بسیار دردناکی بر من داشت
در اینجا باید به نکتهی جالبی اشاره کنم که من و اسلامگرایان مبارز ایران با آن روبرو بودیم:
ما هم به سیدقطب و اندیشه جنبشی و انقلابی او شدیداً علاقمند بودیم؛ و هم از قاتل او جمال عبدالناصر طرفداری میکردیم
من وقتی خبر اعدام سید قطب را شنیدم گریه کردم و هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر هم گریستم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14500
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14455
◀️ قسمت هفتادم؛
📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۴.
🔶🔸علاقهای متضاد
من وقتی خبر اعدام سید قطب را شنیدم گریه کردم و هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر هم گریستم
دلبستگی ما به سید قطب امری روشن است و نیازی به بیان علل آن نیست
چون این مرد به مدد قلم ادیبانه رنجها و سختیهای عملی و اندیشه پرفروغ قرآنی خود اسلام را با چهرهای پویا و انقلابی و برخوردار از چشم اندازهای گسترده به گونهای معرفی کرد که در نتیجه آن انسان مسلمان نسبت به دین خود احساس غرور و مباهات میکند و شأن خود را از امور بیارزشی که مردمان را مشغول ساخته بالاتر مییابد
او همچنین در تفسیر خود به یک زبان اسلامی پویا سخن میگوید که فرد مسلمان از هر مذهب که باشد در آن تعارضی با عقاید مذهبی خود نمییابد
البته به استثنای بعضی چیزهایی که با اعتقاد کسانی که برای امیرالمومنین علیهالسلام مقام عصمت قائلند منافات دارد
از جمله یک روایت ساختگی در رابطه با علت نزول آیه تحریم خمر
البته من او را معذور میداشتم
زیرا او خود از کسانی است که قائل عصمت امام به ویژه پیش از حکم تحریم خمر نیست و به طور کلی نقل این روایت مجعول از عدم احاطه کامل او به شخصیت امیرالمومنین علیهالسلام حکایت دارد
اما مباهات ما به عبدالناصر به دلایل روانشناختی نه عقیدتی باز میگردد
ما در ایران با یک روند استکباری وحشتناک و گسترده در جهت تحقیر دین و روحانیت مواجه بودیم
این روند از جهت وارد ساختن شکست روحی بر جوانان و روشنفکرانی که قدرتهای سرکش جهان به چشمشان بزرگ آمده بود تاثیر فراوان داشت
در این جو شکستآلود و در برابر ترکتازی غرب و آمریکا ما به هر صدایی که با قدرتهای مزبور به ستیز برمیخواست و در برابر آنها با صلابت و پایداری حرف میزد دل میبستیم
عبدالناصر از کسانی بود که این گونه حرف میزد
وقتی میشنیدیم عبدالناصر رودرروی همه طاغوتهای جهان میایستد احساس سربلندی میکردیم
و با شور و اشتیاق به دنبال شنیدن سخنرانیهای او از رادیو "صوت العرب" بودیم
ما به هرگونه اقدام عملی با هدف رهایی از یوغ سلطه منفور استعمار که جهان اسلام و بلکه سراسر جهان سوم را به بند کشیده بود دل میبستیم
از همین رو از همه انقلابهای آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نیز طرفداری و با آنها همدلی داشتیم
به یاد دارم هنگامی که خبر برپایی انقلاب لیبی را شنیدم فوراً در یکی از سخنرانیهایم از فراز منبر این انقلاب را تایید کردم و به خاطر آزادسازی لیبی از بند حکومت کسی که به جای ادریس او را ابلیس نامیدم به انقلابیون تبریک گفتم
بعداً که آقای هاشمی رفسنجانی را دیدم مطلع شدم که او هم در جلسات خود انقلاب لیبی را تایید کرده است
شوق قلبی عمیق ما به بازگرداندن عزتی که طاغوتیان لگدمال کرده بودند و کرامتی که فرعونیان زیر پا نهاده بودند ما را به اتخاذ این مواضع برمیانگیخت
افزون بر همه اینها نام عبدالناصر در اذهان ما با سربلندی و پایداری و مقاومت برادران مسلمان عربمان در برابر نیروهای صهیونیستی و ارتجاعی منطقه توأم گردیده بود
هرچند ما از خط مشیی که او را به درگیری با اسلامگرایان کشانید رنج میبردیم
ضمناً دستگاه تبلیغاتی شاه برای ایجاد روحیه دشمنی در ایران علیه عبدالناصر، بسیج شده بود
آنچه هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر بیشتر دل مرا به درد آورد همین نحوه اعلام خبر فوت او توسط آن فرد نظامی بود
چون او که از این خبر ابراز خوشحالی میکرد؛
نه دقیقاً میدانست چرا باید خوشحال باشد
نه چیزی درباره عبدالناصر میدانست
بلکه فقط و فقط مسحور دستگاه تبلیغاتی شاه بود
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14549
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14500
◀️ قسمت هفتادویکم؛
📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۵.
🔶🔸علاقهای متضاد
یک رادیوی کوچک داشتم
این رادیو هنگام نوبت کشیک نگهبانان آسانگیر و با اغماز به دست من رسید
آن را از چشم نگهبانان سختگیر پنهان میکردم
چون معمولاً استفاده از رادیو در داخل زندان ممنوع است
پس از شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر کار من شد شنیدن و گوشدادن به رادیو صوت العرب
بزرگترین مایه تسلی من در آن روزها تلاوتهای قرآنی این رادیو بود که اکنون آنها را با جزئیات به خاطر دارم
مثلاً به یاد دارم که قاریان بزرگ مصری مانند عبدالباسط، مصطفی اسماعیل و محمود علی البنا این آیه کریمه را میخواندند:
وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا ۗ وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ
یکی از آنها این آیه را میخواند و دوباره از "قاتل معه ربیون" تکرار میکرد
نام قرایی را که تلاوتشان را شنیدم در پشت قرآن یادداشت کردم
از آغاز شب به تلاوتها گوش میدادم تا وقتی تلاوتهای "صوتالعرب" به آخر برسد و من به دنبال تلاوتهای قرآنی، به سراغ ایستگاههای رادیویی دیگر بروم
🔶🔸به جدت قسم میکُشمت!
حال که خوشحالی آن فرد ارتشی را به خاطر خبر درگذشت عبدالناصر به دلیل تبلیغاتی که به گونهای ویژه، بر ارتش حاکم بود یاد کردم؛ رخداد دیگری را نقل میکنم که به روشنی ذهن حاکم بر ارتشیهای آن زمان را نشان میدهد:
در میان زندانیان این زندان گروهبانی ترک زبان از اهالی استان آذربایجان بود که به دلیلی پیشپاافتاده به شش ماه زندان محکوم شده بود
به او اجازه داده شده بود که فضای کوچکی را در نزدیکی سرویسهای بهداشتی برای چای درست کردن و فروختن به زندانیان در اختیار بگیرد
من با او به ترکی صحبت میکردم
به همینخاطر نوعی انس و محبت میان ما ایجاد شد
ارتشیها دور آن مکان گرد میآمدند و چای میخوردند
البته من در این جلسه آنها شرکت نمیکردم زیرا خروج من از سلول ممنوع بود
از این گذشته تمایل هم به رفتن به آن محل نامناسب نداشتم
اما در عین حال جزو مشتریان این گروهبان بودم
برایم چای را به سلول میآورد و من پول آن را نقدا به او میپرداختم
این چنین بود که سه عامل زندان، زبان مشترک و مشتری خوب بودنِ من، باعث رابطه میان من و این فرد شد
صبح یکی از روزها به همراه دیگر زندانیان در محوطه باز بودیم
چون گاهی به ما اجازه استفاده از آفتاب داده میشد
من معمولاً در گوشهای از حیاط زندان مینشستم
ارتشیها دور من مینشستند و من با صحبتهای گوناگون اعم از داستان، اخبار و نکات جالب سرشان را گرم میکردم
یک روز رشته سخن به کمونیستها کشیده شد که در آن سالها حضور پررنگی نداشتند
نخستین فعالیتهای آنها در همان سالِ بخصوص ظهور یافت
در مدتی که در زندان بودم تعدادی از جوانان را آوردند و به اتهام کمونیست بودن به زندان انداختند
رژیم پهلوی هم این فعالیتها را بزرگ جلوه میداد
گروهبان یاد شده با اظهار تنفر شدید خود از کمونیستها و ادعای اینکه وقتی کمونیستها در سال ۱۳۲۵ در آذربایجان دولت مستقل تشکیل دادند تعدادی از آنها را کشته در بحث ما شرکت میکرد
او ساواک را سرزنش میکرد که با کمونیستها برخورد شدید نمیکند و با قاطعیت میگفت:
"اگر ساواک به من اجازه بدهد میتوانم کمونیستها را یکییکی بکشم بدون اینکه احدی از آن مطلع شود. ساواک با اینها مدارا میکند و اینها را به زندان میاندازد تا به راحتی بخورند و بخوابند."
مرتباً ساواک را مورد سرزنش قرار میداد که چرا به او اجازه کشتن این کمونیستهای زندانی را نمیدهد
به ذهنم گذشت که با این مرد شوخی کنم
به او گفتم:
"اگر ساواک به تو دستور قتل مرا بدهد؛ چه؟!"
فورا با لحن قاطع گفت:
"به جدت قسم؛ میکشمت؟"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14658
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14549
◀️ قسمت هفتادودوم؛
📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۶.
🔶🔸به جدت قسم میکشم
مرتباً ساواک را مورد سرزنش قرار میداد که چرا به او اجازه کشتن این کمونیستهای زندانی را نمیدهد
به ذهنم گذشت که با این مرد شوخی کنم
به او گفتم:
"اگر ساواک به تو دستور قتل مرا بدهد؛ چه؟!"
فورا با لحن قاطع گفت:
"به جدت قسم؛ میکشمت؟"
به جد من سوگند میخورد، چون به خاطر عمامه سیاه من از انتصاب من به نبی اکرم مطلع بود
از این گذشته ما با یکدیگر چنانکه گفتم وجوه مشترک بسیاری داشتیم
اما با وجود همه اینها با جدیت تمام میگفت "میکشم"
این نمونهای از ثمرات مغزشویی در میان نظامیان آن زمان بود
در این مدت گروهی از جوانان دانشگاهی وارد زندان شدند
این نخستین باری بود که رژیم به بازداشت جوانان دانشگاهی مشهد اقدام میکرد
از این پدیده متوجه شدم که تحرکی تازه در جامعه هست و این مرا خیلی خوشحال کرد
مشتاق بودم که بدانم بیرون زندان چه میگذرد اما راهی وجود نداشت
وقتی این جوانان را به زندان آوردند به سلول من نیاز پیدا شد؛ لذا مرا از آن بیرون آوردند و در اتاق بزرگی کنار درِ زندان که برای ملاقات زندانیان مهیا شده بود جای دادند
در این زندان تعداد سلولها کم بود
ضمناً من هم دو ماه یا بیشتر در سلول بودم و از نظر آنها بیش از آن لازم نبود در سلول بمانم
🔶🔸ماقوت
وقتی در سلول بودم پیش از انتقال به اتاق بزرگ ماه رمضان فرا رسید
با رسیدن این ماه دلم غرق شادی شد
از کودکی این ماه را دوست میداشتم
در این ماه چهره زندگی روزمره دگرگون میشود و انسان روزهدار لذت معنوی خاصی احساس میکند
نخستین روز ماه رمضان سپری شد
هنگام افطار فرا رسید اما چیزی برای من نیاوردند
برای ماه رمضان در محیط ارتش و زندان ارتش حسابی باز نمیشد
نماز خواندم و به سیر در عالم خاطرات این ماه به ویژه خاطرات ساعت افطار و سرور روز داران در هنگام افطار پرداختم
لحظات شادیآور و فرحافزای سر سفره افطار در کنار خانواده با سماوری که در برابرمان میجوشید در خاطرم گذشت
همچنین آن خوردنیهای اندک و سبک مخصوص افطار را به یاد آوردم، به ویژه ماقوت را
غذای معروف مشهدیها که ظاهرا مختص خود آنهاست که از هر غذایی برای افطار آن را بیشتر دوست داشتم
ماقوت از آب و نشاسته و شکر تهیه میشود و به شیوه خاصی آن را میپزند
همسر من نیز در پخت آن همانند پختن سایر غذاها به خوبی وارد است
ناگهان به خود آمدم و از خداوند مغفرت طلبیدم
شاید این گرسنگی بود که خاطرات یاد شده را در ذهنم برانگیخت
شاید هم به علت تنهایی بود
به هر حال باید صبر میکردم
نیم ساعت پس از مغرب یک فنجان چای گیر آوردم
بعد از مدتی شام آوردند
به خاطر نامرغوبی دل بدان رغبت نمیکرد؛ اما قدری از آن را خوردم و بقیه را برای سحری گذاشتم
در سحر هم بقیه آن را با اکراه خوردم
این غذا از اصل نامطبوع بود و بعد از مانده شدن نیز نامطبوعتر شده بود
نخستین روز بر این منوال گذشت
روز دوم نگهبان اطلاع داد که چیزی برای شما فرستاده شده
آن را گرفتم و باز کردم
دیدم انواع غذاهایی که در افطار به آنها میل دارم در چند بشقاب برایم فرستاده شده
این غذاها برای چند نفر کافی بود
همسرم آن را آماده کرده بود و توانسته بود به زندان برساند
همچنین در آن روز از منزل برایم وسایل چای آوردند
افطاری خوشمزه و مطبوعی بود که به قدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیان فرستادم
این کار هر روز تکرار شد
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14744
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
🇵🇸🔸🌺🔸 --------------
"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📚 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14658
◀️ قسمت هفتادوسوم؛
📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۷.
🔶🔸ماقوت
همسرم غذا را آماده کرده بود و توانسته بود به زندان برساند
همچنین در آن روز از منزل برایم وسایل چای آوردند
افطاری خوشمزه و مطبوعی بود که به قدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیان فرستادم
این کار هر روز تکرار شد
در شبهای ماه رمضان برای من فرصت تلاوت دعا و ذکر فراهم شد
یادم میآید که در شب عید فطر نماز مستحبی "هزار قل هو الله" را خواندم
این دومین تجربه رمضانی من در زندان بود
در اولین زندانم نیمی از ماه رمضان را داخل زندان گذراندم و در این زندان تمام ماه رمضان را
در پنجمین زندان هم باز سراسر ماه رمضان را
اینها علیرغم سختیها و رنجهایی که داشت به خصوص در پنجمین زندان که شرح آن را خواهم داد فرصتهایی بود که از جهت تربیت نفس و توجه به پروردگار و تدبر در آیات قرآن و مفاهیم بلند آن بسیار برایم سودمند بود
بیشتر خاطراتی که در این زندان یادداشت کردهام، مربوط به ایام ماه مبارک رمضان است
در این زندان و زندان قبلی آشکارا شاهد فاجعه اخلاقی در میان زندانیان نظامی بودم
این فاجعه پیش از آنکه نشانه بیتوجهی و اهمال بوده باشد حاکی از وجود یک برنامهریزی بود
با آنکه ورود هر چیزی به زندان بدون بازرسی و کنترل شدید ممنوع بود اما دیدم که مواد مخدر چگونه میان زندانیان نظامی رواج داشت
به من اطلاع داده شد که برخی در زندان درجهداران شرابخواری میکنند
در این زندان و زندان قبلی دیدم که کسانی "بنگ" را به عنوان مواد مخدر استعمال میکنند
زندانیان میچرخند و بنگ میکشند و در حالتی شبیه به اغما هذیان میگویند
یک جوان سالم وقتی وارد این زندانها میشد به ناچار فاسد میگردید چون بیشتر به یک گنداب متعفن شبیه بود
هر کس به جز کسانی که خداوند به آنها رحم کرده باشد در آن میافتاد به گند و فساد آن دچار میشد
تازه اینجا به عنوان زندان نظامی تابع یک انضباط دقیق بود
حال قیاس کنید که زندانهای غیرنظامی در چه وضعی بودند
بدین جهت من ضمن تلاشهایم در داخل زندان؛ تلاش میکردم تا در این جو سراسر آلوده هر کس را بشود نجات داد، نجات دهم
کمی مانده به ماه رمضان زندانیان را جمع کردم
برایشان وعظ کردم
مرگ و آخرت و حساب قیامت را به یادشان آوردم
آنها به من قول دادند و قسم خوردند که روزه بگیرند
واقعاً هم روز اول روزه گرفتند
روز دوم هم تا ظهر تحمل کردند اما در اثر جو فاسد زندان اراده آنها سست شد
لذا تاثیر موعظه من در آنها به پایان رسید و روزه خود را خوردند
در خاطراتم نوشتم که چه کسی فقط روز نخست را روزه گرفت و چه کسی روزه را تا ظهر روز دوم ادامه داد و سپس خورد
🔶🔸دفاعیه در دادگاه نظامی
پرونده من در این زندان در دادگاه نظامی مطرح بود
دادگاه نظامی هم در وسط پادگان قرار داشت
رابطه من با این دادگاه در طول مدت زندان برقرار بود
یا دادگاه مرا برای پاسخگویی به سوالات احضار میکرد
و یا من در اعتراض به یک رشته مسائل به دادگاه نامه مینوشتم و در نتیجه دادگاه مرا برای پاسخ به اعتراضاتم احضار میکرد
من اعتراض کردم؛
چرا مرا با کفالت آزاد نمیکنند در حالی که قانون چنین اجازهای را میدهد؟!
چرا اجازه نمیدهند با خانواده و دوستانم ملاقات داشته باشم؟!
به نگاه داشتنم در سلول انفرادی علیرغم تکمیل مراحل بازجویی؟!
میدانستم که دادگاه قادر نیست هیچیک از چیزهایی را که خواسته بودم برایم تامین کند اما قصدم آن بود که در برابر تخلفات غیر قانونی آنها موضعی از طرف خود داشته باشم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14790
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14744
◀️ قسمت هفتادوچهارم؛
📒 فصل یازدهم؛ دادگاه نظامی ۸.
🔶🔸دفاعیه در دادگاه نظامی
میدانستم که دادگاه قادر نیست هیچیک از چیزهایی را که خواسته بودم برایم تامین کند اما قصدم آن بود که در برابر تخلفات غیرقانونی آنها موضعی از طرف خود داشته باشم
به یاد دارم که یک بار رییس دادگاه در پاسخ به یکی از درخواستهایم گفت؛ "باید به ساواک مراجعه کنم"
البته این حرف ناخواسته از زبانش در رفت و من از آن علیه او استفاده کردم
با اظهار تعجب از حرف او، گفتم:
"چطور ممکن است دادگاه زیر نفوذ ساواک باشد؟!"
او فورا حرفش را عوض کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید و ذکر فضایل رئیس ساواک مشهد
روز محاکمه تعیین شد
من پروندهام را برای بازنگری و تهیه دفاعیه خواستم
دادگاه برای من یک وکیلمدافع نظامی تعیین کرده بود
اما من میدانستم که دفاع او سوری و ظاهری است و خاصیت و اثری بر آن مترتب نیست
دفاعیهای در ۳۰ صفحه نوشتم
روز محاکمه وارد صحن دادگاه شدم
در صدر دادگاه رئیس و دو قاضی و دادستان و وکیل مدافع مستقر بودند
همگی آنها نظامی بودند و با درجات نظامی براقی که بر شانه و نشانهایی که بر سینه داشتند با باد و فیس تمام نشسته بودند
با آهنگی قوی و لحنی قاطع لایحه دفاعیه را خواندم
این لایحه هم مانند لایحه قبلی که در زندان سابق تهیه شده بود به دقت در مواد قانونی استناد داشت و به صورتی منطقی تنظیم شده بود
انتظار نداشتند از یک طلبه علوم دینی چنین سخنانی بشنوند و یا از او چنین موضعی را مشاهده کنند
چون تصویری که در ذهن آنها از دین و روحانیون نقش بسته بود؛ تصویری عقبمانده و مسخشده بود
در چهرهی اعضای دادگاه نشانههای تحسین و تبادل نگاههای گویا و پرمعنا را میدیدم
هنگام تنفس دادگاه مراتب تحسین خود را ابراز کردند و از انتخاب الفاظ و معانی و کیفیت بیان دفاعیه تمجید کردند
پس از پایان دادگاه از من خواستند از سالن دادگاه خارج شوم و بیرون در منتظر بمانم
در اشتیاق اطلاع از حکم صادره لحظهشماری میکردم
روز محاکمه با روز ملاقات زندانیان و خانوادههایشان مصادف بود
خانواده برای دیدار من آمده بودند و جلوی در زندان منتظر مانده بودند
دادگاه چون در وسط پادگان قرار داشت، از در ورودی دور بود
خانواده تا ظهر انتظار کشیده بودند
برخی رفته بودند و برخی مانده بودند
حکم صادر شده بود
اما بایستی روی برگهای خاص تایپ میشد و سپس در حضور اعضای دادگاه و متهم قرائت میشد
من در انتظار اعلام حکم بودم
وقت اداری به پایان رسید
یکی از اعضای دادگاه بیرون آمد
هنگامی که به در ورودی پادگان رسید، خانوادهای را دید که در انتظار زندانی خود معطل ماندهاند
مطلع شد که اینها خانواده من هستند لذا به آنها خبر داد که حکم آزادی من صادر شده است
بدین ترتیب پیش از آنکه من از حکم دادگاه مطلع شوم خانواده از آن اطلاع یافتند
وقتی انتظار آنها به درازا کشید یکی از نگهبانان به آنها گفت شما بروید او هم پس از آنکه آزاد شود خواهد آمد
خامواده به منزل بازگشتند
دو ساعت پس از ظهر مرا خواستند و حکم دادگاه را مبنی بر محکومیت من به مدتی کمتر از زمانی که در زندان گذرانده بودم اعلام کردند
قرار شد تا تشکیل دومین دادگاه که دادگاه تجدید نظر است و معمولاً یک ماه پس از نخستین دادگاه تشکیل میشود مرا آزاد کنند
رئیس دادگاه دستور داد سربازان نگهبان به علامت اینکه فرد همراه آنها زندانی نیست سلاح خود را دوشفنگ کنند
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14907
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee