eitaa logo
سالن مطالعه
212 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13089 ◀️ قسمت پنجاه‌وسوم؛ 📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۵. 🔶🔸زندانی ساده‌لوح هنگام مغرب نماز خواندم و برای تعقیبات نشستم در این بین دیدم یکی از همان‌ها پنجره سلولم را باز کرد و گفت: "آقا سید! من برگشتم." درباره بقیه از او پرسیدم گفت: "آزاد شدند" فهمیدم این فرد را از دیگر رفقایش مستثنا کرده‌اند او را در زندان نگه داشتند مدت مدیدی در زندان ماند بعداً که در سلولم را باز کردند و به من اجازه داده شد که هر وقت بخواهم از سلول بیرون بیایم آن شخص می‌آمد و با من افطار می‌کرد در طی معاشرتم با او دریافتم که خیلی صاف و ساده است ولی برخلاف او؛ هم‌زندان‌هایش جوانان کاسب و تاجر بازاری که در نهضت اسلامی ایران فعالیت داشتند غالباً باهوش و زرنگ بودند این شخص از روی سادگی و خوش‌باوری از درجه‌داران مامور نگهبانی داخل زندان درخواست می‌کرد تا او را آزاد کنند با این‌که کاملاً روشن است که این ماموران قدرت و اختیار این کار را ندارند اما او آن‌قدر با اصرار از آن‌ها درخواست می‌کرد که مامور بیچاره راهی نمی‌دید جز اینکه به او قول بدهد همان روز آزاد می‌شود آن وقت رفیق ما از این بابت خوشحال می‌شد گویا از شادی پر درآورده بعد پیش من می‌آمد از قولی که به او داده شده با خبر می‌کرد و به من می‌گفت: "برای هرگونه خدمتی در بیرون زندان آماده‌ام." سرانجام من آزاد شدم و او در زندان ماند شنیدم در دادگاه به یک سال زندان یا اندکی کمتر محکوم شده بود جرم او هم واقعاً عجیب و خنده‌آور بود در دفتر یادداشت او یک بیت شعر عامیانه پیدا کرده بودند که هم معنای سست و سخیفی داشت هم از جهت لغوی و عروضی سبک و بی‌ارزش بود و هم غلط‌های دستوری داشت این بیت طعن و تعریضی به رضاخان بود گویید از برنا و پیر لعنت الله رضا شاه کبیر با این گناه بسیار موهوم بیچاره ساده لوح به زندان محکوم شده بود این مسئله نشان می‌داد که قاضی و دادگاه تا چه حد سخیف بودند 🔶🔸استوار ساقی گفتم که پنج نظامی با درجه استواری به صورت نوبتی نگهبان زندان بودند رئیس‌شان ساقی بود از آن چهار نفر دیگر هم دو نفر خشن و تندخو بودند دو تن دیگر ملایم و خوش اخلاق ساقی یک نظامی بلند قد تنومند قوی‌بنیه و چهارشانه بود برای خود اراده و شخصیتی داشت درجه‌دار بود ولی به افسران امر و نهی می‌کرد که من شخصاً این را دیدم در یکی از دفعاتی که مرا به اتاق بازجویی احضار کردند، بازجو که درجه سرهنگی داشت از من سوال می‌کرد و من پاسخ می‌دادم ناگهان دیدم ساقی بدون اجازه وارد اتاق شد و با لحنی آمرانه با تندی و قاطعیت با سرهنگ به گفتگو پرداخت در یک مورد دیگر هم جایگاه او را در میان افسران مشاهده کردم آن وقتی بود که پاکروان رئیس ساواک برای بازدید از زندان آمد به همراه او ده افسر بودند که درجه آن‌ها کمتر از سرهنگی نبود منتها متکلم در میان همه این‌ها ساقی بود وقتی پاکروان به سلول من رسید از من سوال‌هایی کرد و من پاسخ دادم ساقی مداخله کرد و با صدایی غرش‌آلود و کمی گرفته و توأم با اعتماد به نفس به من اشاره کرد و گفت: "تیمسار! این زندانی آرامی است" ساقی مردی با شهامت و جوانمرد بود هر کدام از زندانی‌ها را که مقاوم و نستوه بودند دوست می‌داشت و به آن‌ها احترام می‌گذاشت برعکس با افراد ضعیف سخت‌گیری می‌کرد همین که می‌دید یک زندانی التماس می‌کند یا می‌گرید او را به فحش و ناسزا می‌گرفت و به خاطر کاری که موجب زندانی شدنش شده بود او را نکوهش می‌کرد یکی از برادران درباره جوانمردی و مردانگی این مامور نظامی برایم خیلی چیزها گفت گفت: "ساقی او را پس از آزادی از زندان به خانه‌اش دعوت کرده او هم دعوتش را پذیرفته و در خانه با او راجع به مسائل بسیاری صحبت کرده است 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13282 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13131 ◀️ قسمت پنجاه‌وچهارم؛ 📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۶. 🔶🔸استوار ساقی یکی از برادران درباره جوانمردی و مردانگی این مامور نظامی (ساقی) برایم خیلی چیزها گفت گفت: "ساقی او را پس از آزادی از زندان به خانه‌اش دعوت کرده او هم دعوتش را پذیرفته و در خانه با او راجع به مسائل بسیاری صحبت کرده است بعد از پیروزی انقلاب، استوار ساقی هم مانند سایر کارکنان زندان‌های سیاسی دستگیر شد من آن‌وقت در شورای انقلاب بودم شورا با حضور بسیاری از اعضا جلسه داشت که خبر دستگیری ساقی به ما رسید همه اعضای شورا دچار تاثر شدند چون بیشتر آنها گذرشان به زندان قزل قلعه افتاده بود و ساقی را می‌شناختند در شورای انقلاب توافق کردیم که یک گواهی بنویسیم و در آن مراتب رضایت خود را از این فرد نظامی اعلام کنیم و همگی آن را امضا کنیم در رابطه با استوارزمانی به ذکر برخوردی از او هنگام ملاقات ما با آقای هاشمی رفسنجانی که در سال ۱۳۵۱ یا ۲ در پادگان عشرت آباد تهران ولی‌عصر کنونی بازداشت بود بسنده می‌کنم؛ من و همسرم تصمیم گرفتیم به ملاقات آقای هاشمی برویم ملاقات با زندانیان سیاسی هم کار آسانی نبود اما من به دلیل تجربیاتی که در زندان‌ها داشتم توانستم این ملاقات را میسر کنم اول همسرم وارد پادگان شد من هم با یک ترفند ظریف به دنبال ایشان رفتم وقتی با آقای هاشمی روبرو شدیم او از این شیوه که توانستیم با آن به ملاقاتش برویم خوشحال بود و می‌خندید در اثنای صحبت با آقای هاشمی می‌دیدم یک نظامی که نزدیک ما ایستاده بود به من نگاه می‌کند و لبخند می‌زند من هم لبخند او را با لبخند و تعارف جواب دادم دیدم که در طول ملاقات لبخند از چهره او دور نمی‌شود و با نگاه‌های تیزی ما را زیر نظر دارد آقای هاشمی بعدها پس از آزادی از زندان گفت: "کسی را که به شما نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد شناختید؟!" گفتم: "نه!" گفت او استوار زمانی بود و به ظن قوی شما را شناخته بود بله! گمان می‌کنم مرا شناخته بود چون یک ماه و نیم در زندان قزل قلعه با او بودم ولی من او را نشناختم چون ظرف این مدت ۱۰ سال چاق شده بود و قیافه‌اش تغییر کرده بود او مرا شناخته بود اما به روی خود نیاورد و هیچ حرفی نزد 🔶🔸زندانی‌های مشهور طی روزهایی که در زندان بودم مطلع شدم اوضاع کشور خلاف خواست و نظر رژیم حاکم پیش می‌رود به دنبال اوج‌گیری فعالیت‌های اسلامی حماسه‌آمیز ماه رمضان در برخی مساجد م جی از بازداشت‌ها به راه افتاده بود از جمله بازداشتی‌های این جریان تعدادی از همکاران ما بودند. مانند شهید باهنر که پس از انقلاب در سال ۱۳۶۰ و در حالی که نخست‌وزیر بود در انفجاری که توسط گروه منافقین صورت گرفت به همراه شهید رجایی رئیس‌جمهور به شهادت رسید همچنین تعدادی از وعاظ و خطبای تهران جزو بازداشت شدگان بودند با اینکه این بازداشتی‌ها هم در زندان قزل‌قلعه به‌سر می‌بردند اما امکان دیدار با آن‌ها در زندان میسر نشد. زیرا آن‌ها در بخش دیگری زندانی بودند مقامات زندان در برخی روزهای هفته به ما اجازه می‌دادند تا برای هواخوری و استفاده از آفتاب حدود یک ربع در حیات گردش کنیم البته این اجازه هم بعد از ایام بازجویی داده می‌شد ایام بازجویی هم به حسب نوع اتهام کوتاه یا بلند ممکن بود تا دو ماه یا بیشتر طول بکشد در یکی از روزهای گردش، گوشه‌ای از حیات، مردی بلندقد و ۵۰ - ۶۰ ساله را دیدم که با وقار و آرامش قدم می‌زد لباس مرتب و تمیز او حاکی از آن بود که از شخصیت‌های مهم بازداشتی است درباره او پرسیدم؛ گفتند: "او سرتیپ قرنی است" 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13354 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13282 ◀️ قسمت پنجاه‌وپنجم؛ 📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۷. 🔶🔸زندانی‌های مشهور در یکی از روزهای گردش، گوشه‌ای از حیات، مردی بلندقد و ۵۰ - ۶۰ ساله را دیدم که با وقار و آرامش قدم می‌زد لباس مرتب و تمیز او حاکی از آن بود که از شخصیت‌های مهم بازداشتی است درباره او پرسیدم؛ گفتند: "او سرتیپ قرنی است" سرتیپ قرنی یکی از تیمسارهای عالی‌رتبه ارتش شاه بود که فعالیت انقلابی و شاید دینی داشت به طریق غیرمستقیم با آقای میلانی که از مراجع انقلابی شمرده می‌شد تماس گرفته بود و طرح رهبری یک جنبش انقلابی را که مشترکا با هم برعهده داشته باشند به ایشان پیشنهاد کرده بود قبلاً این مطلب را شنیده بودم ولی از موضع آقای میلانی در قبال این طرح اطلاعاتی در دست ما نبود کل جریانات به لو رفتن طرح و دستگیری قرنی و فرد رابطه میان او آقای میلانی منتهی شد قرنی به سه سال حبس محکوم گردید پ قرنی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی از سوی امام به عضویت شورای انقلاب درآمد و پس از انقلاب به ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب شد و سرانجام توسط گروه انحرافی فرقان به شهادت رسید 🔶🔸آقا سید جدت با ماست بعد از نماز ظهر یکی از روزها در راهروی زندان نشسته بودم و به تنهایی ناهار می‌خوردم یادم هست که ناهار آن روز آبگوشت بود ناگهان ماموری مرا صدا زد و گفت: "شما را در دفتر می‌خواهند!" عبایم را روی دوش انداختم و به دفتر افسر زندان رفتم وقتی مرا دید گفت: "شما آزاد هستی! وسایل خود را جمع کن و برو بیرون" با دلی لبریز از خوشحالی به سلول برگشتم این خوشحالی با قدری تاسف هم توأم بود تاسف از جدایی از برادرانی که در پی آن معاشرت دل‌پذیر شبانه روزی زندان، خیلی با آن‌ها انس گرفته بودم در حال جمع‌وجور کردن وسایلم بودم که دیدم ماموری در داخل زندان با صدای بلند گفت: "فلانی آزاد شد!" همه زندانیان از سلول‌هایشان بیرون ریختند و مرا در جمع آوری وسایل مانند پتو و غیره که برخی خویشان تهرانی به زندان آورده بودند و البته اندک هم بود کمک کردند مامور آن وسایل را برداشت و بیرون برد بعد برادران عرب جمع شدند به شیوه عرب‌ها "هوسه" کردند تکرار می‌کردند: "یا سید! جَدَّکَ وِیَّاناه" چند روز بعد روز ملاقات هفتگی با زندانیان فرا رسید البته من خودم در مدتی که در زندان بودم ملاقاتی نداشتم چون ممنوع الملاقات بودم شیرینی خریدم و به زندان رفتم و با برادران دیدار کردم 🔶🔸دیدار با امام پس از زندان وقتی از زندان خارج شدم، شنیدم برخی از روحانیون جوان که در بازداشتگاه‌های مختلف زندان زندانی بودند چند روز پیش از من آزاد شده‌اند و ساواک آنها را برای ملاقات با امام خمینی به محل اقامت اجباری ایشان در منطقه قیطریه تهران برده است ساواک می‌خواست بدین وسیله مقدار مقداری از خشم این روحانیون را کاهش دهد شور و شوق دلم را فرا گرفت گفتم؛ من هم توکل به خدا کنم و به محل اقامت امام بروم شاید به من هم اجازه ملاقات بدهند آدرس را به دست آوردم و به قیطریه رفتم قیطریه در آن زمان منطقه‌ای خالی از ساختمان بود و تک‌وتوک خانه‌هایی در آن دیده می‌شد البته در حال حاضر مسکونی و پرجمعیت شده است به خانه امام نزدیک شدم نگهبانان تمام اطراف خانه را گرفته بودند به یکی از آنها گفتم: " من تازه از زندان آمده‌ام و می‌خواهم مانند سایر زندانیان با آقا ملاقات کنم" با یکدیگر اختلاف نظر پیدا کردند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13516 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13354 ◀️ قسمت پنجاه‌وششم؛ 📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۸. 🔶🔸دیدار با امام پس از زندان به خانه امام نزدیک شدم نگهبانان تمام اطراف خانه را گرفته بودند به یکی از آنها گفتم: " من تازه از زندان آمده‌ام و می‌خواهم مانند سایر زندانیان با آقا ملاقات کنم" با یکدیگر اختلاف نظر پیدا کردند برخی گفتند این مرد؛ مردی ساده است که سختی راه را تحمل کرده و به اینجا آمده پس به او اجازه دهیم برخی دیگر هم مخالفت کردند بالاخره توافق کردند که اجازه دهند فقط برای چند دقیقه وارد شوم در زدم حاج آقا مصطفی فرزند امام در را باز کرد و از دیدن من دچار شگفتی شد از من پرسید: "کی آزاد شدید؟!" گفتم: "دو روز پیش!" وارد یکی از اتاق‌ها شدم آقا را در برابر خود یافتم احساساتی که در دلم محبوس مانده بود غلیان کرد عواطفم در برابر امام سرریز شد برای آقا وضع امت و دوستان را در غیاب ایشان بیان کردم و اظهار داشتم: "موسم رمضان امسال بدون بازده به هدر رفت؛ لذا باید از هم‌اکنون برای محرم برنامه‌ریزی کنیم." چند دقیقه بعد از منزل ایشان خارج شدم 📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۱. 🔶🔸شکست مضاعف در آغاز سال ۱۳۴۶ مجدداً بازداشت شدم و به زندان افتادم این سومین زندان من بود آن سال برای اسلامگرایان ایران از سال‌های دردآور بود چون رژیم در آن سال بر روحانیون خیلی سخت گرفت چند روز پیش از بازداشتم حاج‌آقا حسن قمی که از علمای بزرگ آن روز مشهد بود و در سال ۱۳۸۶ دعوت حق را لبیک گفت؛ بازداشت و به زابل تبعید شده بود در همین سال بود که شکست ژوئن و فاجعه جنگ شش روزه رخ داد و دل مومنان را جریحه‌دار کرد آنچه در ایران دل‌های ما را بیشتر می‌آزرد دستگاه تبلیغاتی کینه‌توز و شماتتگر رژیم بود که مرتباً از آنچه بر سر عموم اعزاب و به ویژه عبدالناصر آمده بود اظهار خوشحالی می‌کرد نوشته‌های "امیرانی" را در مجله خواندنی‌ها فراموش نمی‌کنم من در بازداشتگاه مقالات این مرد کینه‌توز را می‌خواندم لحن شماتت‌آمیز و ابراز شادمانی صریح او از شکست فاجعه‌باری که رخ داده بود به‌گونه‌ای بود که دل همه اسلام‌خواهان و عموم مردم مسلمان ایران را به درد می‌آورد 🔶🔸کتاب هدفمند به عنوان پیش زمینه باید یادآور شوم که سال ۱۳۴۳ از قم به مشهد برگشتم و در همان سال ازدواج کردم پس از بازگشت به مشهد سلسله فعالیت‌های فکری و سیاسی تازه‌ای را آغاز کردم من در مشهد با عناصر جنبشی و انقلابی و شخصیت‌های مخالف رژیم و همچنین با طلاب جوان و دانشجویان درس‌های مداوم و گسترده‌ای داشتم جلساتی نیز برای تأمل و بررسی و برنامه‌ریزی تدریس و تبلیغ داشتم از جمله آنها تشکیل جلساتی برای تدریس معارف اسلامی مرتبط با نهضت اسلامی برای گروهی از جوانان بود هم‌چنین از جمله این فعالیت‌های انقلابی تاسیس یک موسسه چاپ و انتشار ات با همکاری شاعر فقید غلامرضا قدسی و شهید تدین و یک شخص خراسانی دیگر بود نام این موسسه را هم "سپیده" گذاشتیم و از طریق آن به انتشار برخی کتب اسلامی حاوی مضامین انقلابی پرداختیم بعد کتاب "آینده در قلمرو اسلام" تالیف سید قطب را ترجمه کردم و در چاپخانه معروف خراسان مشغول چاپ آن شدیم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13603 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13516 ◀️ قسمت پنجاه‌وهفتم؛ 📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۲. 🔶🔸کتاب هدفمند کتاب "آینده در قلمرو اسلام" تالیف سید قطب را ترجمه کردم و در چاپخانه معروف خراسان مشغول چاپ آن شدیم نزدیک بود چاپ کتاب به پایان برسد که با خانواده و بستگان از مشهد به یک سفر گردشی رفتیم این سفر در فروردین ۱۳۴۵ صورت گرفت و فرزندم مصطفی در آن زمان ۴۰ روزه بود به تهران رفتیم سپس به قم و از آنجا به اصفهان بعد در برگشت به مشهد دوباره تهران آمدیم در یکی از مسافرخانه‌های تهران بودیم که خبر حمله ساواک به چاپخانه خراسان و مصادره همه نسخه‌های ترجمه کتاب و دستگیری مدیر "موسسه سپیده" رسید به من گفتند ساواک دنبال شماست مدتی بعد خبر دستگیری یکی دیگر از اعضای موسسه نیز رسید یقین کردم که ساواک در اتخاذ موضعی سخت نسبت به کتاب و مترجم آن جدیست موضوع را با همسرم و مادرش که همراه‌مان بود مطرح کردم پیشنهاد کردم همه به مشهد برگردند و مرا در جریان اوضاع آنجا قرار دهند و به من اطلاع دهند که آیا ماندن من در تهران به مصلحت است یا برگشتنم به مشهد خودم به تنهایی در اتاق مسافرخانه ماندم چند روز بعد یکی از برادران ۵۰ نسخه از ترجمه کتاب را برایم آورد معلوم شد برادران احساس خطر کرده و پیش از حمله ساواک صد نسخه از کتاب را حفظ کرده‌اند از چاپ کتاب خیلی خوشحال شدم زیرا نخستین اثر من بود که چاپ می‌شد چاپ خوبی هم شده بود و طرح روی جلد زیبایی داشت نسخه‌هایی از آن را در میان دوستان توزیع کردم بقیه را هم نزد یکی از بستگانمان به امانت گذاشتم و به او گفتم این‌ها کتاب‌های ممنوعه و خطرناکی است چند روز بعد یکی از دوستان مرا به مسجدی دعوت کرد که سنگ بنای آن را گذاشته بودند ولی هنوز ساخته نشده بود دست اندرکاران این مسجد خواسته بودند از زمین آن در ایام محرم استفاده کنند؛ لذا دور آن را با ورق آهنی محصور کرده و روی آن چادر زده بودند و برای نماز و مراسم آماده شده بود دعوت را پذیرفتم در آن‌جا در دهه اول محرم امامت جماعت را بر عهده داشتم پس از نماز هم منبر می‌رفتم سپس یک سخنران برای دهه دوم و سخنرانی برای دهه سوم محرم دعوت کردم این همان مسجدی است که اکنون در خیابان نصرت در نزدیکی دانشگاه تهران قرار دارد و پس از ساخته شدن به مسجد امیرالمومنین علیه‌السلام معروف شده است 🔶🔸تو تحت تعقیبی یک روز در خیابانی نزدیک دانشگاه تهران پیاده می‌رفتم که ناگهان با آقای هاشمی رفسنجانی روبرو شدم دیدم ایشان با تعجب و شگفتی به من نگاه می‌کند گفت: "شما چطور به این شکل در خیابان راه می‌روید و خود را مخفی نمی‌کنید!؟" گفتم: "برای چه مخفی شوم!؟ من امام جماعت هستم و منبر می‌روم." گفت: "شما تحت پیگرد هستید! گروه ۱۱ نفره لو رفته است. آقای آذری قمی دستگیر شده و ما هم در تهران تحت تعقیب هستیم." گفت؛ سوار اتوبوس بوده و وقتی مرا دیده پیاده شده تا از جریان مطلع کند گفتم: "بسیار خوب! حالا چه باید بکنیم؟!" گفت: "امروز برای مشورت درباره این‌که چه کاری باید بکنیم با برخی اعضای گروه جلسه داریم." محل قرار در خیابان ایران بود؛ یکی از خیابان‌های مرکزی تهران زیرا هیچ یک از اعضای گروه در تهران خانه نداشتند نمی‌خواستیم کسی از دوستان را به دردسر بیندازیم در خیابان ایران به هم رسیدیم چهار نفر بودیم؛ من، آقای هاشمی، آقای ابراهیم امینی و آقای قدوسی 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13648 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13603 ◀️ قسمت پنجاه‌وهشتم؛ 📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۳. 🔶🔸تو تحت تعقیبی نمی‌خواستیم کسی از دوستان را به دردسر بیندازیم در خیابان ایران به هم رسیدیم چهار نفر بودیم؛ من، آقای هاشمی، آقای ابراهیم امینی و آقای قدوسی چند روز پیش ساواک آقای قدوسی را احضار و درباره مسائل مربوط به گروه ۱۱ نفره ما از او بازجویی کرده بود برای ما مهم بود که بدانیم در بازجویی چه صحبت‌هایی شده تا از میزان لورفتگی گروه در نزد ساواک آگاه شویم موضوع اصلی جلسه ما همین بود سرگردان مانده بودیم کجا را برای نشستن و مشورت در این امر خطیر انتخاب کنیم توافق کردیم به مطب دکتر واعظی برویم او پزشکی متدین و اهل نجف آباد و هم‌شهری آقای امینی بود مطب او هم نزدیک محل قرار بود گفتیم در داخل اتاق انتظار می‌نشینیم و درباره موضوع؛ شور و مشورت می‌کنیم، چون نشستن در اتاق پزشک امری عادی است و جلب توجه نمی‌کند بدبختانه؛ مطب خالی از مراجعین بود نمی‌شد در اتاق انتظار بنشینیم، چون وقتی بیماری در مطب نیست انتظار معنی ندارد بنابراین بیرون آمدیم بی‌مناسبت نیست جریانی را که ۱۲ سال بعد از آن؛ مرتبط با جلسه ما در اتاق انتظار مطب دکتر واعظی پیش آمد نقل کنم: چند روز پس از پیروزی انقلاب، شبی در منزل دکتر واعظی بودیم آقای محمد منتظری هم آنجا بود منزل و مطب دکتر در یک ساختمان و در کنار هم است به دکتر گفتم: "من قبلاً این ساختمان را دیده‌ام اما به این نویی نبود ظاهرا شما آن را مرمت کرده‌اید و برخی قسمت‌ها را بازسازی کرده‌اید در سال ۱۳۴۵ یعنی بیش از ۱۲ سال پیش وارد این ساختمان شده‌ام!" بعد جریان ورودمان به مطب او و بیرون‌آمدن‌مان از آن، با سرگردانی و نومیدی را برایش نقل کردم حالتی برای دکتر پیش آمد که من انتظارش را نداشتم خیلی ناراحت شد به گریه افتاد و خود را نفرین کرد که چرا مطب او نتوانسته بود ما را پناه دهد بنا کرد به سرزنش کردن خود تلاش کردم او را آرام کنم از گفته خودم پشیمان شدم البته قصدی جز این نداشتم که خاطره‌ای را در رابطه با ساختمان که در آن نشسته بودیم بیان کنم برگردم به ادامه قضیه از مطب بیرون آمدیم یکی از ما پیشنهاد کرد به خانه دکتر باهنر که نزدیک خیابان ایران بود پناه ببریم به آنجا رفتیم دیدیم همسرش بیرون رفته و او در خانه تنها است از او خواهش کردیم از خانه خارج شود و ما را تنها بگذارد با کمال میل قبول کرد جای چای را به ما نشان داد و خودش بیرون رفت آقای قدوسی شروع به صحبت کرد آنچه را بین او و بازجوی ساواک گذشته بود و سوال‌هایی که از او شده بود برای‌مان شرح داد گفت؛ در خلال بازداشت موقت لیستی از اسامی گروه یازده نفره را به من نشان دادند بعد رو به من کرد و گفت اسم شما در اول لیست بود خبر ترس‌آوری بود؛ چون خیلی احتمال داشت که ساواک آقای قدوسی را آزاد کرده باشد تا با تعقیب او ارتباطاتش را کشف کند به هر حال در این جلسه تصمیم گرفته شد که هرکس هرطور بتواند خود را مخفی کند من در تهران نمی‌توانستم مخفی شوم زیرا پناهگاه مطمئنی نداشتم مسئله جدی بود چون همه نام‌ها لو رفته بود دو تن از اعضای گروه یعنی آقای منتظری و آقای ربانی شیرازی دستگیر شده بودند البته دستگیری آن‌ها به خاطر پیوستگی‌شان با این گروه نبود و به دلیل مسئله‌ای دیگر صورت گرفته بود تصمیم برادران اختفای اعضای گروه بود 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13793 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13648 ◀️ قسمت پنجاه‌ونهم؛ 📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۴. 🔶🔸تو تحت تعقیبی دو تن از اعضای گروه یعنی آقای منتظری و آقای ربانی شیرازی دستگیر شده بودند البته دستگیری آن‌ها به خاطر پیوستگی‌شان با این گروه نبود و به دلیل مسئله‌ای دیگر صورت گرفته بود تصمیم برادران اختفای اعضای گروه بود 🔶🔸تعقیب تا بازداشت من تصمیم گرفتم به مشهد بروم و آنجا مخفی شوم هیچکس را از تصمیمم آگاه نکردم ساکم را بستم در اتوبوس نشستم و راهی مشهد شدم احتمال می‌دادم که به محض ورودم به مشهد ساواک مرا دستگیر کند زیرا من به دلیل ماجرای کتابی که از آن یاد کردم هم تحت تعقیب بودم به همین جهت کمی مانده به مشهد جلوی جاده فرعی منتهی به اخلمد پیاده شدم اخلمد روستای ییلاقی زیبایی در حدود ۱۰ فرسخی مشهد است من قبلاً بارها برای گذراندن تابستان به آنجا رفته بودم بهار هنوز پایان نیافته و هوا گرم نشده بود برای رسیدن به این روستا تقریبا دو فرسخ راه را از میان دره‌های کوهستان که خالی از رهگذران بود پیاده پیمودم تاریکی زودتر از وقت معمول در این دره‌ها و مناطق گودتر سایه گستر شد اکنون که از که آن لحظه‌ها را به یاد می‌آورم خدا را شکر می‌کنم که به من در آن هنگام چنان جراتی بخشید چون در آن راه روستایی همه چیز خوف انگیز بود گاهی اوقات تابستان به این روستا می‌رفتم و برخی از اهالی آن را می‌شناختم معمولا آن‌جا را شلوغ و پر ازدحام یافته بودم اما این بار که وارد آن شدم خلوت بود زیرا هنوز هوای روستا سرد بود و مردم شهر برای گذراندن تابستان راهی آن‌جا نشده بودند نمی‌خواستم در روستا با کسی ملاقات کنم لذا به دکان شخصی رفتم که او را نمی‌شناختم از او سراغ اتاقی برای اجاره گرفتم به من خوش آمد گفت و مرا به همراه خود به خانه‌اش برد یک یا دو شب در خانه او ماندم ولی تصمیم گرفتم روستا را ترک کنم، زیرا فرد غریب در روستا فورا شناخته می‌شود به ویژه که روستا از مسافران تابستانی هم خالی بود بنابراین آن‌جا را به مقصد مشهد ترک کردم در مشهد یک شب را در منزل پدرم و یک شب را در منزل پدر همسرم گذراندم چون خانه مستقلی نداشتم رفت و آمدهای من هنگام سحر یا پاسی از شب گذشته بود سه ماه را بر این منوال گذراندم برادرم سید محمد نیز که جزو گروه ۱۱ نفره بود در منزل پدرم مخفی شد در تابستان آن سال (۱۳۴۵ شمسی) آقای هاشمی رفسنجانی با خانواده به مشهد آمدند همچنان که قبلاً گفته شد او نیز تحت تعقیب بود به یک منطقه ییلاقی رفتیم از آن ایام خاطراتی دارم که به موضوع ما ارتباطی ندارد از حالت مخفی ماندن در مشهد خسته شدم تصمیم گرفتم از این وضع خارج شوم به تهران آمدم وسعت شهر تهران و شلوغی جمعیت و عدم معروفیت من در آن‌جا؛ اجازه می‌داد که در این شهر به شکل عادی اقامت کنم لذا با آقای هاشمی خانه‌ای اجاره کردیم و تا آخر سال در آن‌جا ماندم سال ۱۳۴۶ فرا رسید با خود گفتم تعقیب اکنون از شدت افتاده پس به مشهد بروم ولی در اماکن عمومی ظاهر نشوم به مشهد برگشتم، اما کسی مانند من نمی‌تواند در حاشیه بماند و به آنچه در جامعه می‌گذرد بی‌اعتنا باشد 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13846 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 مدیر کانال: @mehdi2506
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13793 ◀️ قسمت شصتم؛ 📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۵. 🔶🔸تعقیب تا بازداشت سال ۱۳۴۶ فرا رسید با خود گفتم؛ تعقیب اکنون از شدت افتاده پس به مشهد بروم ولی در اماکن عمومی ظاهر نشوم به مشهد برگشتم، اما کسی مانند من نمی‌تواند در حاشیه بماند و به آنچه در جامعه می‌گذرد بی‌اعتنا باشد نزد آقایان میلانی و قمی می‌رفتم راجع به انحرافات موجود در جامعه با آن‌ها صحبت می‌کردم از موضع تقبیح و تخطئه می‌پرسیدم؛ سکوت علما چه دلیلی دارد در جهت موضع‌گیری قاطعانه در برابر رژیم فاسد آن‌ها را ترغیب می‌کردم ظاهراً سخنان من موبه‌مو به ساواک منتقل شده بود این را پس از بازداشت فهمیدم لابد بین اطرافیان این دو شخصیت جاسوسانی بودند که مطالب را منتقل می‌کردند در ۱۴ فروردین ۱۳۴۶ حاج شیخ مجتبی قزوینی وفات کرد او از بزرگان کم‌نظیر بود مردی شریف، عالم، مومن، عابد، زاهد و مورد احترام و با هیبت و باوقار؛ حتی مورد تکریم آقای میلانی نیز قرار داشت این حادثه‌ای بزرگ بود و من نمی‌توانستم در خانه بمانم از کسانی بودم که به مراسم تشییع اهتمام داشتم پس از به خاک‌سپاری حاج شیخ مجتبی و پراکنده شدن مردم، کمی از ظهر گذشته به اتفاق برادرم سیدهادی عازم منزل پدر شدیم مادرم در آن ایام به حج رفته بود و پدرم تنها بود در میان راه ماموران ساواک ما را محاصره کردند به من گفتند بیا به مقر ساواک گفتم نمی‌آیم از پلیس کمک گرفتند و من و برادرم را بردند در ماشینی انداختند در مقر ساواک برادرم را آزاد کردند و مرا نگه داشتند 🔶🔸زندانی‌های نظامی از ساختمان ساواک به یک بازداشتگاه نظامی واقع در یک پادگان در مجاورت مرکز نگهبانی منتقل شدم آن زمان مشهد زندان ویژه‌ای برای سیاسی‌ها نداشت چهارمین زندان من نیز در همین مکان بود بعد از آن بود که یک زندان مخصوص زندانیان سیاسی ساختند که من برای پنجمین بار در آن‌جا بازداشت بودم بازداشتگاه یک ساختمان تمیز و سفید بود ما آن را کاخ سفید یا هتل سفید می‌نامیدیم در آن بازداشتگاه چند سلول انفرادی و دو سالن گروهی بود یکی از سالن‌ها برای سربازان عادی و دیگری برای درجه داران اما اگر زندانی افسر بود اتاق خاصی داشت که البته شبیه سلول‌های زندانیان سیاسی نبود بلکه قدری رفاه در آنجا جریان داشت و در اتاق نیز باز بود افراد زندانی از نظامیان بودند در میان آن‌ها جز یک جوان کاسب مشهدی به نام قاسمی غیرنظامیی وجود نداشت این مرد وقتی مرا دید خیلی خوشحال شد از قرار معلوم بازداشت او به خاطر سفرش به عراق بوده که در بازگشت اوراق در رابطه با امام همراه داشته بود در زندان یک افسر جوان هم بود متهم به قتل همسرش او را در یکی از اتاق‌های ویژه افسران انداخته بودند هر وقت می‌خواست بیرون می‌آمد و گاهی در راهروهای زندان با افتخار و مباهات قدم می‌زد و به سایر زندانیان اعتنایی نداشت من و قاسمی در اتاق‌های انفرادی بودیم ولی این اتاق‌ها مانند اتاق آن افسر نبود؛ چون از هر وسیله آسایش خالی بود و بیشتر به قفس شباهت داشت بقیه هم در سالن‌های گروهی بودند در دو سلول قفل نبود لذا پیش می‌آمد که من و قاسمی با هم دیدار کنیم اگرچه گاهی در معرض توپ و تشر و ممانعت نگهبانان قرار می‌گرفتیم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13915 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13846 ◀️ قسمت شصت‌ویکم؛ 📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۶. 🔶🔸زندانی‌های نظامی در دو سلول قفل نبود لذا پیش می‌آمد که من و قاسمی با هم دیدار کنیم اگرچه گاهی در معرض توپ و تشر و ممانعت نگهبانان قرار می‌گرفتیم در اینجا باید یادآور شوم که وضع زندان‌ها برای زندانیان سیاسی پیش از دهه ۵۰ با وضعی که پس از آن وجود داشت کاملاً متفاوت بود چون امکان دید و بازدید زندانیان با هم و پرداختن به مطالعه و نوشتن و همراه داشتن برخی کتاب‌ها و نوشت‌افزار و رادیو وجود داشت هرچند گاهی به علت سخت‌گیری برخی مقامات زندان خالی از دشواری هم نبود هم نبود؛ ولی در دهه ۵۰ این امور محال و یا شبه‌محال بود 🔶🔸منبر حسینی در همان نخستین روزهای زندان، ماه محرم سال ۱۳۸۷ قمری فرا رسید قاسمی با من برای برپایی شعائر اسلامی در زندان همکاری می‌کرد زندانیان را به برپایی نماز جماعت ترغیب می‌کرد من امام جماعت نظامیان زندانی بودم و پس از نماز برای‌شان سخنرانی و وعظ می‌کردم قاسمی هم بعد از من روضه می‌خواند چند شبی وضع به همین منوال ادامه یافت یک شب افسر مسئول زندان وارد شد و دید نظامیان زندانی پشت سر یک زندانی سیاسی نماز می‌خوانند انتظار داشت وقتی وارد زندان می‌شود سربازان به حال آماده باش بایستند و به او سلام نظامی بدهند اما همه رویشان به قبله بود و هیچکس به او اعتنایی نکرد مشاهده این صحنه بر اون گران آمد و خشمگین از زندان بیرون رفت وقتی نماز تمام شد یکی از مسئولان زندان نزد من آمد و گفت: "شما اجازه ندارید نماز جماعت برپا کنید و برای نظامی‌ها حرف بزنید!" این ممنوعیت به نفع من بود زیرا همدلی نظامیان با من بیشتر شد به آنها گفتم به جلسات‌تان هر شب ادامه دهید و طی آن صفحاتی از کتاب: "آنجا که حق پیروز است" را بخوانید این کتاب حاوی تحلیلی از انقلاب امام حسین علیه‌السلام و شرح حال شهدای کربلا است 🔶🔸پسرم مرا نشناخت یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود به زندان آوردند یکی از سربازان دوان‌دوان آمد و گفت: "پسر شما را آورد‌اند به در زندان!" نگاه انداختم دیدم یکی از افسران مصطفی را بغل گرفته به سوی من می‌آید مصطفی را گرفتم و بوسیدم کودک به علت این‌که مدتی طولانی از او دور بودم مرا نشناخت؛ لذا با چهره‌ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من می‌نگریست سپس زد زیر گریه به شدت می‌گریست نتوانستم او را آرام کنم او را دوباره به افسر دادم تا به همسرم و بقیه که اجازه دیدار با مرا نداشتند بازگرداند این امر به قدری مرا متاثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل‌آزرده بودم 🔶🔸یادداشت‌های ناتمام در این زندان نوشتن یادداشت‌های روزانه زندان را شروع کردم اما تا پایان ادامه ندادم چون به حالت خستگی و دل‌زدگی دچار شدم در اثر آن؛ نوشتن را رها کردم آخرین جمله‌ای که در این زندان نوشته‌ام این بود: "این‌جا نوشتن را متوقف می‌کنم چون چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد!" هنوز که به آن یادداشت‌ها مراجعه می‌کنم از ادامه ندادن آن‌ها تاسف می‌خورم زیرا برخلاف آنچه گمان می‌کردم بی‌فایده نبوده است ترجمه کتاب "الاسلام و مشکلات الحضاره" سید قطب را در همین زندان شروع کردم بیشتر کتاب را ترجمه کردم اما حالت دل‌تنگی و ناراحتی ناشی از ماندن مدتی طولانی در سلولی کوچک و تاریک که حالت یکنواختی و تکرار بر آن حاکم بود مانع از آن شد که کار ترجمه را به اتمام برسانم و مقدمه را بنویسم این کار به صورت ناقص باقی ماند تا این‌که در اثنای چهارمین زندان، آن را تکمیل کردم کار کتاب در یک زندان آغاز شد و در زندانی دیگر به پایان رسید یادداشت‌هایی که در این زندان به نگارش درآورده‌ام صحنه‌هایی را از وضع اخلاقی بدی که در بین نظامیان حاکم بود یعنی رفتار و اخلاق منحط برخی از آن‌ها و بدرفتاری افسران با سربازان ترسیم می‌کند یادداشت‌های من حاوی مطالبی درباره یک افسر زندانی هم بود این افسر خوشبختانه از یک روحیه دینی برخوردار بود به انجام فرایض علاقه نشان می‌داد گرفتاری زندان معمولا باعث می‌شود افراد بیشتر به دین روی آورند و به دعا توجه کنند؛ چون مانند همان کشتی است که خداوند متعال راجع به آن فرموده: "فاذا رکبوا فی الفلک؛ دعوا الله مخلصین له الدین!" 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13985 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13915 ◀️ قسمت شصت‌ودوم؛ 📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۱. 🔶🔸صدای فلسطین سال ۱۳۴۹ در پی گزارش‌های متعددی که علیه من به ساواک داده شده بود، بازداشت شدم در یکی از شب‌های تابستان آن سال نشسته بودم و به رادیو صدای فلسطین گوش می‌دادم آن ایام مقارن با سپتامبر سیاه بود که فلسطینی‌ها در اردن به شکل فجیعی قتل عام شدند آن حادثه حادثه‌ای بزرگ و فاجعه‌ای عظیم بود در قبال آن جریان جز این کاری از دست ما بر نمی‌آمد که با دلی خونین به صدای فلسطین بچسبیم و آخرین اخبار قتل عام را از آن رادیو بشنویم به خاطر دارم که آن شب رادیو تلگرام یاسر عرفات را که از اردن به کنفرانس سران عرب در قاهره فرستاده بود پخش می‌کرد من متن تلگرام را که گوینده رادیو تکرار می‌کرد می‌نوشتم هنوز برخی جملات این تلگرام را به خاطر تاثیر شدیدی که در من گذاشت به یاد دارم هنگامی که در سال ۱۳۵۹ یاسر عرفات به تهران آمد برخی عبارات آن را برایش باز خواندم از جمله این عبارت را: " ... دریایی از خون ... و ۲۰ هزار کشته و زخمی ..." که یاسر عرفات گفت: "بلکه ۲۵۰۰۰ کشته و زخمی" همانطور که سرگرم نوشتن و گوش دادن بودم یکباره برادرم سید هادی وحشت زده و هراسان سر رسید و گفت: "شما اینجا نشسته‌اید!؟" گفتم: "پس کجا باید باشم!؟" گفت: "شما را دستگیر نکرده‌اند!؟" گفتم: "می‌بینی که روبروی شما نشسته‌ام!" نشست و نفسی تازه کرد و گفت: "در مسجد گوهرشاد بودم که شنیدم یکی از آن‌ها (نامش را برد. کسی که با نهضت اسلامی دشمنی داشت و طرفدار خط مشی رژیم ظالم بود) می‌گفت: "سیدعلی خامنه‌ای دستگیر شده! لذا من فوراً برخاستم و به سوی خانه شما آمدم." پس از آنکه برادرم از بودن من در خانه اطمینان پیدا کرد؛ رفت اما این قضیه باعث شد قدری ذهن من مشوش شود خیلی به موضوع اهمیت ندادم پیش از ظهر روز بعد بنا به عادت خودم به خانه پدرم رفتم روز به دیدن ایشان می‌رفتم ساعتی را با ایشان می‌گذراندم پیرامون مسائل فقهی و علمی بحث می‌کردم نزد پدرم نشسته بودم که در زدند مادرم برای باز کردن در رفت و اندکی بعد هراسان آمد و گفت: " دو مامور ساواک آمده‌اند و سراغ تو را می‌گیرند!" - شما چه پاسخ دادید - گفتم اینجا نیست - مادر! چرا دروغ گفتید!؟ - این‌ها گرگند باید شرشان را دفع کرد و با لعن و نفرین ساواک و ساواکی‌ها خشم خود را بر سر آنها فروبارید پدرم متاثر شد و آثار اندوه و تاثر در چهره‌اش نمودار گردید با لحن گلایه‌آمیز به من گفت: "چه اتفاقی افتاده!؟ چرا دوباره خود را در معرض بازداشت و محاکمه قرار می‌دهی؟" سعی کردم پدر و مادر را تسلی دهم و رنجش خاطرشان را برطرف کنم، گفتم: "لابد آنها اشتباهی به خانه ما آمده‌اند. هیچ مسئله‌ای نیست." سپس به ذهنم گذشت که دو مامور ساواک به خانه‌ام خواهند رفت پس باید پیش از آن‌ها برسم و همسرم را با خبر کنم تا غافلگیر نشود با پدر و مادر خداحافظی کردم و به سرعت خارج شدم وقتی به خانه رسیدم دیدم اوضاع عادیست و هیچ‌کس به اینجا نیامده است همسرم را از آنچه گذشته آگاه کردم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14031 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13985 ◀️ قسمت شصت‌وسوم؛ 📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۲. 🔶🔸قدرشناسی از همسر مقاوم از باب حق گذاری باید کمی هم شده به نقشی که همسرم در زندگی من داشته اشاره کنم ایشان قبل از هر چیز از یک طمأنینه و آرامش و روحیه قوی برخوردار است؛ لذا با آن‌که خانه ما بارها مورد یورش دژخیمان واقع شد و با آن‌که من بارها در برابر او بازداشت شدم و حتی در نیمه‌شب که برای دستگیری من به خانه ما ریختند مورد ضرب و جرح واقع شدم که شرح آن را بعداً خواهم گفت، علی‌رغم همه این‌ها هیچ‌گاه ترسی یا ضعفی یا افسردگی و ملالتی در او مشاهده نکردم با روحیه‌ای عالی و قوی در زندان به ملاقات من می‌آمد در این ملاقات‌ها به من اعتماد و اطمینان می‌داد هرگز نشد وقتی در زندان بودم خبر ناراحت‌کننده‌ای به من بدهد به یاد ندارم که مثلاً خبر بیماری یکی از فرزندان را به من داده باشد یا مطلبی را که برایم ناخوشایند باشد درباره خانواده و بستگان و والدین گفته باشد همچنین باید به صبر و شکیبایی فراوان او در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب و اصرار او بر ساده.زیستی در دوران پس از انقلاب اشاره کنم بحمدالله خانه ما همواره تاکنون از زوائد زندگی و زرق‌وبرق‌های دنیوی که حتی در خانه‌های معمولی مردم یافت می‌شود به دور مانده است و همسرم در این امر بالاترین سهم و مهم‌ترین نقش را داشته است درست است که من زندگیم را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده نگاه داشتم؛ اما صادقانه بگویم که او در این زمینه بسیار از من پیشی گرفته است من درباره زهد و پارسایی این بانوی صالحه نمونه‌های بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آن‌ها خوب نیست از جمله مواردی که می‌توانم بگویم این است که هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است؛ بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور می‌شد و خود می‌رفت و می‌خرید هیچ وقت برای خود زیورآلات نخرید مقداری زیورآلات داشت که از خانه پدری آورده بود و یا هدیه برخی بستگان بود همه آن‌ها را فروخت و پول آن‌ها را در راه خدا صرف کرد او اینک حتی یک قطعه زروزیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد به یاد دارم از جمله مواردی که زیورآلات خود را فروخت؛ زمانی بود که سالی در مشهد زمستان نزدیک شد و سرما شدت یافت مردم برای گرم کردن خانه‌های خود به خرید مواد سوختی که در آن زمان زغال بود روی آوردند در چنین مواقعی تعدادی از مومنین به من مراجعه می‌کردند و پولی در اختیار من می‌گذاشتند تا با آن زغال بخرم و بین نیازمندان توزیع کنم معمولا زغال را از زغال‌فروشی می‌خریدم و بعد به کسانی که نیاز داشتند حواله می‌دادم تا از آنجا بگیرند در آن سال پولدارها به من مراجعه نکردند فقرایی مراجعه کردند که معمولاً در چنین ایامی برای گرفتن زغال در خانه علما را می‌زنند آن سال این افراد از خانه من ناامید باز می‌گشتند و این امر مرا بسیار اندوهگین می‌ساخت همسرم که این حال را دید به من پیشنهاد کرد دستبندی را که برادرش به مناسبت تولد یکی از فرزندان به او هدیه کرده بود بفروشم من مخالفت کردم ولی او اصرار ورزید دستبند را گرفتم می‌خواستم آن را به قیمت هرچه بیشتر بفروشم معمولاً زرگرها طلا را بر اساس وزن می‌خرند و دستمزد ساخت آن را حساب نمی‌کنند اتفاقاً یکی از همسایگان و دوستان به خانه ما آمد من جریان را برایش تعریف کردم تا تشویق شود که دستبند را به قیمت هرچه بیشتر برایم بفروشد او رفت و آن را به هزار و چند صد تومان فروخت و گفت من هم به اندازه همین پول روی آن می‌گذارم لذا مبلغ خوبی فراهم شد با آن زغال خریدم و نگرانی همسرم هم برطرف گردید و به قول حطیئه: و بات ابوهم من بشاشته ابا لضیفهم و الام من بشرها اما پدر و مادرشان آنقدر شادمان و خوشرو بودند که با میهمانشان نیز رفتار پدرانه و مادرانه کردند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14171 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale