🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12211
◀️ قسمت چهلودوم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۴.
🔶🔸آخوندهای درباری
در خانه آقای کفعمی اقامت کردم
قرار شد منبر، یک روز از آن من باشد و یک روز از آن شیخ اعزامی
از این تقسیم دلگیر شدم اما راهی جز پذیرفتن نداشتم
بعدا شیخ وقت بیشتری برای سخنرانی خواست زیرا خود را خطیبی حرفهای میدانست
گفت: "اجازه دهید کمی پس از منبر سید (یعنی من) به منبر بروم
درخواست او رد نشد
وضع به همین منوال پیش رفت تا اینکه ظهر روز نیمه رمضان فرا رسید
آن روز جمعه بود
مسجد لبریز از نمازگزاران شد
بعد از نماز منبر رفتم و درباره علمای دین صحبت کردم
گفتم: "اینان بر ۲ قسمند؛ یکی عالمی که به وظیفه عمل میکند و دیگری عالمی که وظیفه خود را انجام نمیدهد."
خواستم با این مجلس زمینه را برای موضوع اصلی که به خاطر آن آمده بودم آماده کنم
قصد داشتم روز بیستویکم که بیشترین جمعیت در مساجد حضور دارند این موضوع را مطرح کنم
چون این روز به مناسبت شهادت امیر مومنان علی علیهالسلام تعطیل است
همه در این روز در مساجد جمع میشوند
در سخنرانی روز پانزدهم علمایی را که به مسئولیتهای خود عمل میکنند مورد ستایش قرار دادم و به علمایی که با دستگاه حاکمه ستمگر سازش میکنند و به نفع آن فعالیت میکنند حمله کردم
شیوه بحث من مخاطب قرار دادن یک آخوند درباری فرضی بود که مثلاً در برابر من نشسته است
با این شخص فرضی با لحن ملامتگرانه و سرزنشآمیز حرف زدم
او را به خاطر جنایتی که با عمل نکردن به وظایفش و تسلیم بودن در برابر ستمگران نسبت به اسلام و مسلمین مرتکب می شود به مرامت گرفتم
شیخ یاد شده در مجلس نشسته بود
آقای کفعمی هم روی سجادهاش در محراب نشسته بود
من با نهایت جرأت و شهامت سخن گفتم و این یکی از بهترین منبرهایم بود
بعد هم ذکر مصیبت امام حسین علیهالسلام کردم و از منبر پایین آمدم
مردم معمولاً در روزهای قبل پس از منبر من باز هم مینشستند تا به سخنرانی شیخ کذایی گوش دهند
اما این بار برخاستند و با تحسین و تبریک و تایید به سوی من آمدند
از شبستان خارج شدم
مردم نیز با من خارج شدند
طبق معمول به سوی یکی از اتاقهای مسجد رفتم تا استراحت کنم
پیش از آنکه بیرون بروم دیدم شیخ روی پله اول منبر ایستاده و از مردم خواهش میکرد تا به اندازه ۱۰ دقیقه هم که شده فقط ده دقیقه بمانند
او همچنان میکوشید نظر مردم را جلب کند اما مردم به درخواست او توجه نکردند و از مسجد خارج شدند
شاید فقط ۵۰ نفر ماندند
بعد از حدود یک ربع در حالی که در اتاق مسجد نشسته بودم؛ یکباره صدای فردی را شنیدم که خیلی خروش برآورده بود و حمله میکرد و سرزنش میکرد و دشنام میداد
از جا برخاستم و از پنجره بیرون را نگاه کردم
دیدم آقای کفعمی است که همچون شیر میغرد
هنوز تحتالحنکش بر گردن آویزان است و مردم هم دنبالش هستند
از این صحنه شگفتزده شدم
دقایقی بعد هم دیدم آن شیخ مورد بحث سرخورده و شکستخورده از شبستان مسجد بیرون میرود
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12293
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12247
◀️ قسمت چهلوسوم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۵.
🔶🔸آخوندهای درباری
از جا برخاستم و از پنجره بیرون را نگاه کردم
دیدم آقای کفعمی است که همچون شیر میغرد
هنوز تحتالحنکش بر گردن آویزان است و مردم هم دنبالش هستند
از این صحنه شگفتزده شدم
دقایقی بعد هم دیدم آن شیخ مورد بحث سرخورده و شکستخورده از شبستان مسجد بیرون میرود
بعد از آن مردی نجار از دوستان این شیخ پیش من آمد و گفت:
"شیخ روی منبر سخنانی گفت که آقای کفعمی را به خشم آورد؛ لذا آقای کفعمی هم برخاست و به مردم گفت: "مردم! حرام است که پای سخنان این شخص بنشینید"
بعد هم رفت بیرون
مردم نیز با او بیرون رفتند
بعدها فهمیدم که این مرد بدنهاد پس از من به منبر رفته و به آن قسم علمایی که من مورد ستایش قرار دادم، حمله کرده و دشنام گفته؛ لذا راهی در مقابل آقای کفعمی نبوده جز اینکه در برابر این وضعیت طبق وظیفه شرعی خود عمل کند
و همین کار را هم کرده بود
من یقین پیدا کردم که شیخ کذایی پس از این حادثه دیگر در زاهدان کارش تمام است
مرا از چه میترسانی
غروب آن روز به منزل یکی از مومنین برای افطار دعوت شده بودم
بعد از افطار به اتاق خود در مسجد بازگشتم تا برای سخنرانی آن شب آماده شوم
دیدم کسی مرا از پشت در صدا میزند
در را باز کردم
جوانی شیک و خوشلباس را دیدم
به من سلام کرد و گفت:
"شما فلانی هستید؟"
گفتم: "بله!"
گفت: "رئیس پلیس شما را خواسته!"
گفتم: "برای چه!؟"
گفت: "چیزی نیست! میخواهد با شما در مورد مسائلی حرف بزند"
گفتم: "من معنای این احضار را میدانم. این کار به مصلحت شما نیست. من دعوت شدهام که امشب منبر بروم. اگر مردم بدانند که من بازداشت هستم؛ به ویژه با توجه به آنچه امروز در مسجد واقع شد، عاقبت بدی برای شما خواهد داشت"
اما آن جوان برایم توضیح داد که چارهای جز ملاقات با رئیس پلیس نیست و من در این قضیه اختیار ندارم
از مسجد که خارج شدم؛ دیدم پلیس و ارتش آن را در محاصره گرفتهاند
دانستم که رژیم در اتخاذ یک موضع بازدارنده جدی است
ناگزیر همراه با آن جوان به نزد رئیس پلیس رفتم
مردی تنومند بود با درجه سرهنگی
در انتهای یک سالن بزرگ و مجلل که با آنچه در بیرجند دیده بودم شباهتی نداشت و پشت میزی بزرگ تکیه زده بود
وقتی وارد شدم مشغول نوشتن چیزی بود
البته این معمولاً یک ژست مصنوعی است که به وارد شود شونده القا کنند به او اهمیتی نمیدهند
بنابراین هدف از این کار تضعیف روحیه واردشونده است
به او سلام کردم
نه جواب سلام داد و نه سرش را بلند کرد
من نیز چارهای ندیدم جز اینکه به همین شکل با او برخورد کنم
بدون اینکه از او اجازه بگیرم روی شیکترین مبل اتاق نشستم
سپس خود را به چیزهایی مشغول کردم که کاملاً حاکی از بیتوجهی به او بود
افسر که فهمید نتوانسته مرا دچار شکست روحی کند، سرش را بلند کرد و گفت: "شما فلانی هستی؟!"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12369
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12293
◀️ قسمت چهلوچهارم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۶.
🔶🔸آخوندهای درباری
بدون اینکه از او اجازه بگیرم روی شیکترین مبل اتاق نشستم
سپس خود را به چیزهایی مشغول کردم که کاملاً حاکی از بیتوجهی به او بود
افسر که فهمید نتوانسته مرا دچار شکست روحی کند، سرش را بلند کرد و گفت: "شما فلانی هستی؟!"
گفتم: "بله"
گفت: "چرا مردم را تحریک میکنی!؟"
گفتم: "شمایید که مردم را تحریک میکنید نه من"
معتدلتر نشست
گویی انتظار چنین پاسخی را نداشت
گفت: "چطور!؟"
گفتم: "من مسائل دینی و احکام شرعی را برای مردم بیان میکنم؛ کجای این کار تحریک است!؟ اما شما با این کارتان مردم را تحریک میکنید"
در خطوط چهرهاش نشانههای آرامش پدیدار شد
گفت: "ما نمیخواهیم مردم را تحریک کنیم. شما در سخنانت به اصطلاحات شاه اهانت کردی."
گفتم: "اطلاعاتی که به شما رسیده دروغ است"
لحن سرهنگ عوض شد
از جمله مطالبی که در خلال سخنانش بود، این بود که: "ما هم مانند شما مسلمانیم و آقای خمینی را دوست داریم"
شکی نیست که این حرف را راست نمیگفت؛ بلکه قصد فریب و ظاهرسازی داشت
در دل گفتم خدایا تو را شکر که این نظامی مغرور را واداشتی ناچار شود با یک طلبه جوان فقیر که در چنگ اوست ظاهرسازی و چاپلوسی کند
ملایمت و مهربانی نشان داد و شروع کرد به نصیحت من: "شما در آغاز زندگی و عنفوان جوانیچچ هستی؛ چرا خودت را به دردسر میاندازی و برای خودت مشکلات درست میکنی؟!"
چنین نصایحی معمولاً مخاطب را نرم میکند و وقتی نرم شد با او تندی میکنند و هر چه بخواهند به او دیکته میکنند؛ لذا باید در چنین موقعیتی طوری قاطعانه سخن گفت که نصیحت کننده را ناامید سازد
به او گفتم:
"قبلا مرا در بیرجند دستگیر کردند و به نزد رئیس پلیس بردند.
حرفی را که آنجا زدم برای شما هم تکرار میکنم؛ به او گفتم: شما ماموری و من هم مامورم. من موظفم رسالت دینی خود را انجام دهم؛ شما هم میتوانید وظیفهای را که بر عهده دارید انجام دهید. شما کاری بیش از کشتن من از دستتان بر نمیآید و من خود را برای کشتهشدن آماده کردهام. پس مرا از چه میترسانی"
تاثیر چنین سخنی روی اهل دنیا مانند تاثیر صاعقه است
آنها از کلمه مرگ وحشت دارند
آن افسر که جوانی خود را هم گذرانده بود، از مرگ میترسید و اینک میدید جوانی در سرآغاز زندگی به او میگوید من خود را برای مرگ آماده کردهام و از آن نمیترسم
سرش را برگرداند
حیرت زده شد و فرو ریخت
بعد خونسردی و آرامش خود را بازیافت
دوباره با مهربانی به من گفت:
"انشاءالله مسئلهای برایت پیش نمیآید فقط باید تعهد بدهی که دوباره دست به چنین کارهایی نزنی. حالا برای پاسخ دادن به چند سوال به اتاق کنار برو."
🔶🔸اولین تجربهام با ساواک
در اتاق کنار، بازجو مرا به سوال گرفت:
"بالای منبر چه گفتی؟! چرا چنین گفتی!؟ مقصودت از فلان مطلب چه بود!؟"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12414
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12369
◀️ قسمت چهلوپنجم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۷.
🔶🔸اولین تجربهام با ساواک
در اتاق کنار، بازجو مرا به سوال گرفت:
"بالای منبر چه گفتی؟! چرا چنین گفتی!؟ مقصودت از فلان مطلب چه بود!؟"
این سوالها نشان میداد همه آنچه من بالای منبر گفتهام به آنها رسیده!
وقتی بازجویی پایان یافت، مرا به جای دیگری بردند
در آنجا با چهرههای عبوس خاصی مواجه شدم
فهمیدم اینجا ساواک است
رئیس ساواک زاهدان در آن زمان، آرشامِ معروف بود
او قبلاً هم این مقام را در مشهد داشت و بعد به زاهدان منتقل شده از آنجا هم به کرمان رفت و جنایات وحشتناکی مرتکب شد
پس از شعلهور شدن انقلاب از کرمان گریخت
به هر حال مرا به اتاقی بردند
چند جوان دور مرا گرفتند
با دقت بازرسی کردند
کیف بغلی مرا برداشته و عکسهایی را از آن در آوردند و در باره صاحبان عکسها از من سوال کردند
کوشیدند از طریق توهین و تمسخر نسبت به من جنگ روانی می کنند
ولی به حمدالله من تسلیم نشدم
و در برابر آنها سست نشدم
و شکست نخوردم
در عین حال زجر و آزار بسیاری کشیدم
ساعتی بعد مرا بیرون بردند
سوار ماشین کردند و به خارج از شهر بردند
هوا تاریک و بسیار سرد بود
آن سال از سالهایی بود که در منطقه سرمای سختی شد به طوری که در زاهدان که معمولاً سابقه برف ندارد آن سال برف بارید
فهمیدم جایی که مرا بردهاند پادگان نظامی است
مرا در بازداشتگاه نگهبانی انداختند
این مهمان جدید برای سربازان غیرمنتظره بود
آنها جوان لاغر کمسنوسالی را دیدند با عمامهای برسر و عینکی بر چشم و لباس طلاب علوم دینی بر تن
این ویژگیها معمولاً احساسات را برمیانگیزد
سربازان از جای خود برخاستند
دورم را گرفتند و با احترام به من سلام دادند فرمانده سربازان وقتی آن رفتار را از افراد خود دید دستپاچه و نگران شد
سریعا من را به مکانی انفرادی برد
اما خود او نیز با من با عواطف خاصی برخورد کرد که حاکی از تاثر او بود
مرا به اتاق کوچکی بود که یک بخاری خاموش در آن بود
رفت و برگشت و بخاری را روشن کرد و با مهربانی از من پرسید: "شما که هستید!؟"
و شروع کرد به صحبت کردن با من
بعد غذا آورد و سپس بیرون رفت
پس از لحظاتی بار دیگر آمد و در اتاق نشست
فرد دیگری هم با او نشست و با هم صحبتهای جالبی کردیم
از جمله به من گفت:
"کسیکه باعث شده شما به اینجا بیایید از خودتان است."
منظور او را فهمیدم
همین که صبح فرا رسید با من خداحافظی کرد و رفت
این نکته را در اینجا بگویم که در همه بازداشتها هیئت ظاهری و قیافه من جلب توجه میکرد
به یاد دارم در نخستین بازداشت وقتی وارد اردوگاه شدم، جلوی در نگهبانی بازداشتگاه ایستاده بودم تا ترتیبات اداری لازم انجام شود.
در این اثنا تیمسار "مینباشیان" که از مشهورترین تیمسارها بود، از پلههای روبرو پایین آمد
از دور چشمش به من افتاد
به من خیره شد
سمتم آمد
وقتی به من رسید؛ پرسید:
"شما که هستید!؟ چرا شما را به اینجا آوردهاند؟!"
پاسخ دادم:
"به من میگویند، چیزهایی گفتهای که مخالف مصالح کشور است!"
پروندهام را خواست و در حالی که پرونده را ورق میزد از تأسف و تعجب سر تکان میداد و مکرر میگفت:
"عجیب است! چرا چنین کردی؟! چرا این را گفتی!؟ ..."
و رفت
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12467
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12414
◀️ قسمت چهلوششم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۸.
🔶🔸اولین سفر با هواپیما
صبح زود به مقر ساواک منتقل شدم و تا عصر در آنجا ماندم
در طی این مدت از من بازجویی شد که چند ساعت طول کشید
تعجب کردم وقتی دیدم که بازپرس از دوستان دوران کودکی من است؛
و من در بازیهای کودکانه او و برادرانش شرکت میکردم
پدر و برخی برادرانش از علما و سادات بودند
عصر بود که مرا به فرودگاه بردند و به همراه دو مامور در هواپیما نشاندند
هواپیما به مقصدی که برای من نامعلوم بود پرواز کرد
بعدا متوجه شدم که عازم تهران هستیم
این نخستین سفر من با هواپیما بود
اتفاقاً اولین سفر هوایی من پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز برای ماموریتی به زاهدان بود
امام راحل طی حکمی که در صحیفه امام آمده؛ مرا به بلوچستان فرستادند
آقای راشد یزدی هم که در سال ۱۳۵۷ با من در ایرانشهر تبعید بود در این سفر همراهم بود
از تهران با هواپیما عازم کرمان شدیم و روز همهپرسی برای نظام جمهوری اسلامی (۱۰ فروردین ۱۳۵۸) در کرمان بودیم و از آنجا به زاهدان رفتیم
در فرودگاه تعدادی از مشایخ منطقه به استقبال ما آمدند
در آنجا به آنها گفتم: "من این فرودگاه را در نخستین سفر هوایی زندگیام ترک کردم و اکنون نیز در نخستین سفر بعد از پیروزی انقلاب به همین فرودگاه قدم میگذارم!"
🔶🔸 سفینه غزل
در هواپیمایی که مرا به صورت تحتالحفظ به تهران میبرد به مسائل مختلفی میاندیشیدم
به آینده این نهضت اسلامی که برپا شده
به برپا کننده نهضت؛ "امام خمینی"
به پدری که برای ادامه معالجه در تهران به من نیاز داشت و به علت ابتلا به آبمروارید بیناییاش را داشت از دست میداد
به آینده ای که در انتظار من بود
و ...
از فکر به این امور که جز خدای متعال کسی از عاقبت آن آگاه نیست منصرف شدم
مجلهای برداشتم و به ورق زدن آن پرداختم
چشمم به غزلی افتاد که از آن خوشم آمد
عادت داشتم که هر شعری را میپسندیدم در دفتر خاصی که "سفینه غزل" نامیده بودم، مینوشتم
دیدم دو مامور همراه من از دو طرف گردن میکشند تا ببینند چه مینویسم
بدون توجه به فضولی آنها به نوشتن ادامه دادم
آنها هم به نگاه کردن ادامه میدادند
وقتی شعر را نوشتم ذیل آن این عبارت را افزودم:
"این ابیات را در هواپیمایی که مرا به همراهی دو مأمور خوش اخلاق از زاهدان به جایی نامعلوم میبرد، نوشتم."
این عبارت اثر مثبتی بر هر دوی آنها داشت
هواپیما شبانه به آسمان تهران رسید
منظره درخشش جراغهای شهر دلانگیز بود
دیدم ماموران همراه من خیلی به دیدن چشمانداز تهران علاقهمندند و از اینکه به پایتخت رسیدهاند احساس خوشحالی میکنند
به ویژه یکی از آن دو خیلی ابراز خوشحالی میکرد
به او گفتم:
"قدر مرا بدان! چون به خاطر من با هواپیما به تهران آمدی.
اگر بازداشتی کس دیگری جز من بود تو را با اتومبیل به خاش میفرستادند و می بایستی شب تا صبح بیابانهای برهوت را طی میکردی
ولی خوب حالا شب خوشی را در تهران خواهی گذراند."
خندهای از ته دل کرد که برخاسته از احساس کامل خوشبختی و رضایت بود
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12519
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12467
◀️ قسمت چهلوهفتم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۹.
🔶🔸پادگان سلطنت آباد
از پلکان هواپیما پایین آمدیم
ماشین ساواک جلوی پلکان منتظر ایستاده بود
ما را سوار کرد و در خیابانهای تهران به راه افتاد
عقب نشسته بودم و نگاه کردن به بیرون ممکن نمیشد
اما برخی خیابانهایی را که از آنها گذشتیم شناختم
شب بسیار سردی بود و برف می بارید
به یک منطقهی خالی از ساختمان رسیدیم
نگرانی خفیفی به سراغم آمد چون احتمال دادم که میخواهند مرا در این جای پرت و خالی به قتل برسانند
پس از مدتی ماشین ایستاد
صدای ایست شنیدم
فهمیدم که ما به یک پادگان نظامی رسیدهایم
یکی از مامورانِ همراه پیاده شد
برگهای را به نگهبان داد
راه باز شد و وارد شدیم
بعداً بعداً متوجه شدم که آنجا پادگان سلطنت آباد است
جلوی مرکز نگهبانی از ماشین پیاده شدیم
مرا بازرسی کردند
بعد افسر نگهبان مرا از ماموران همراه تحویل گرفت و آنها رفتند
مرا به اتاقی تمیز و بزرگ بردند که در آن دو تخت خواب و یک بخاری بود
افسر از من پرسید: "شام خوردهای؟"
گفتم: "نه!"
برایم شام آورد
شام خوردم و نماز خواندم و پس از آن به خوابی عمیق و آرام فرو رفتم
چون تاریکی، بیرون اتاق را احاطه کرده بود، بیرون را نمیدیدم
صبح بیدار شدم و فرائض را به جا آوردم
یک نفر آمد و گفت: "صبحانه میخواهی؟"
به علت مسافرت روزه نبودم؛ گفتم: "بله!"
یک فنجان بزرگ چای با نان مخصوص ارتش معمولاً با مقداری روغن و شکر و کمی کافور مخلوط بود و ضخامت هم داشت و بسیار خوشمزه بود برای من آورد. کنار نان کمی کره هم بود
گرسنه بودم و همهاش را خوردم و لذت بردم
🔶🔸آن روز برفی
از پنجره به بیرون نگاه کردم
دیدم برف همهجا را پوشانده است
وقتی ما به تهران رسیدیم برف کمی میآمد، اما در تمام شب لباس سفید و تمیزی بر تن زمین کرده بود
بعد دیدم افسری میرود و میآید
فهمیدم که اتاقم مجاور زندان است و او افسر نگهبان بود
ساعتی بعد مرا صدا کردند
همان دو مأمورِ همراه آمده بودند
با آنها در ماشینی نشستیم و به ساختمانی در جاده قدیم شمیران (خیابان شریعتی کنونی) رفتیم
آنجا از ساختمانهای سری ساواک بود
آن دو مأمور با من خداحافظی کردند و من در چهره آنها سایهای از مهر و شفقت دیدم
از من پرسیدند: "سفارشی دارید؟"
گفتم: "سلام مرا به آقای کفعمی برسانید"
من از این طریق میخواستم ایشان بفهمد که من در تهران هستم
مرا به اتاق بزرگی بردند
مدتی آنجا بودم
در آن اثنا فردی آمد، در را باز کرد، چپچپ به من نگاه کرد و رفت
فرد دیگری آمد و همان کار اولی را کرد
این کار چند بار تکرار شد تا اینکه یکی از آنها آمد و گفت: "بیا!"
تعجب کردم وقتی مرا دوباره به همراه دو مامور ساواک در اتومبیلی نشاندند
اتومبیل از خیابانهای شهر عبور کرد
بدون آنکه بدانم به کجا میرویم.
متوجه شدم که اتومبیل از طریق خیابان کرج که بعداً بلوار الیزابت نامیده شد و بعد از انقلاب بلوار کشاورز نام گرفت، به سمت غرب تهران در حرکت است
این خیابان را خوب می شناختم، چون سفارت عراق در آن قرار دارد و من در تابستان ۱۳۳۶ برای گرفتن روادید سفر به عراق به آنجا مراجعه کرده بودم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12582
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12519
◀️ قسمت چهلوهشتم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۰.
🔶🔸آن روز برفی
این خیابان را خوب می شناختم، چون سفارت عراق در آن قرار دارد و من در تابستان ۱۳۳۶ برای گرفتن روادید سفر به عراق به آنجا مراجعه کرده بودم
از این خیابان گذشتیم
اتومبیل به طرف شمال غربی پیچید
تا اینکه به منطقهای رسیدیم که هیچ ساختمانی در آن نبود
تعجبم بیشتر شد و بیشتر
از خودم میپرسیدم که چه سرنوشتی در انتظارم است
اتومبیل پس از طی مسافتی به راست بپیچید و ما از کنار یک مانع بلند که نگهبان بغل آن ایستاده بود عبور کردیم
در آن سوی مانع میدانی پوشیده از برف دیدم
اتومبیل در نقطهای از میدان ایستاد
دو مأمور پیاده شدند و من نیز با آنان پیاده شدم
در گوشهای از میدان قلعه بزرگی دیدم که با دیواری تقریباً ۱۰ متری احاطه شده بود
در یک سو ساختمانهایی کم ارتفاع با رنگ زرد نظامی دیده میشد و در سوی دیگر ساختمان جدیدی قرار داشت
یکی از این دو مامور به داخل ساختمان جدید رفت و دومی مشغول بررسی موتور و لاستیکهای اتومبیل شد
از گفتگویهای بین راه آنها متوجه شدم که ترک زباناند
من هم ترکی بلدم
خواستم بدانم آنجا کجاست لذا به ماموری که پیش من مانده بود به ترکی گفتم: "بورا هارادی؟!"
یعنی اینجا کجاست؟
این سوال به ترکی اثر خود را در طرف گذاشت
با نگرانی و احتیاط نگاهی به چپ و راست انداخت و با لهجه ترکی گفت: "گیزیل گلعه" یعنی قزلقلعه
بنابراین ما اکنون در زندان معروف قزلقلعه بودیم
راجع به این زندان چیزهایی شنیده بودم
معروف بود که در آنجا زندگی دشوار است و با زندانیان با بیرحمی و قساوت رفتار میکنند
ماموری که به داخل رفته بود برگشت
هر دو به راه افتادند و من هم پشت سرشان به سمت قلعه حرکت کردم
درِ دیوارِ خارجیِ قلعه باز شد
یک سرباز از آن بیرون آمد
شتابان از روی برفها به سمت ما دوید
با اشاره به من پرسید: "همین است!"
مامورها پاسخ دادند: "بله! خودش است"
سرباز رو به من کرد و گفت: "با من بیا"
دنبال او رفتم
بعداً هم با او آشنایی پیدا کردم
جوان شیرازی خوبی بود که دوران خدمت سربازیاش را آنجا میگذرانید
از در اصلی که وارد شدم خود را در برابر دیوار بلند دیگری در فاصله چند متری یافتم
آن هم در دیگری داشت
این در دوم که باز شد میدان بزرگی را دیدم
در میان آن ساختمانهای زندان قرار داشت
به سمت قلعه زندان رفتیم
در قلعه که در آهنی بزرگ و مهیبی بود و با زنجیرهای آهنی بسته شده بود باز شد
بعد از این در، راهروی تنگی بود
در دو طرف آن سلولها در کنار هم قرار داشتند
مرا وارد یکی از این سلولها کردند
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12608
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12582
◀️ قسمت چهلونهم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۱.
🔶🔸استوار زمانی
همراه من یک قرآن، تسبیح، دفترچه تلفن و سفینه غزل بود؛ به اضافه کتاب تذکرهالمتقین که حاوی مجموعه رسائل و اذکار عدهای از علما و فقهای بزرگ است و همگی پیرامون عرفان شرعی است
این کتاب را آقاسیدکمال شیرازی در کرمان به من داده بود و در زاهدان انیس من بود
همچنین ۴ تومان و دو قران هم در جیب داشتم
چون در زاهدان که بودم همه پول من ۵ تومان بود
با ۸ قران آن وقتی در ساواک زاهدان بودم نان و تخممرغ خریده بودم
مرا به سلولی بردند
این سلول مربعی؛ دومتر در دومتر بود
نیمی از آن کمی بلندتر بود که به عنوان سکویی برای نشستن و خوابیدن در نظر گرفته بودند
روی آن هم تشکی پر شده از کاه قرار داشت
دو پتو هم به من دادند
برای نخستین بار در چنین اتاقک کوچکی بازداشت میشدم
مدتی متحیر نشستم و دور و برم را نگاه کردم
دیدم در سقف روزنه کوچکی هست که نگهبان برای مراقبت از زندانی، جلوی آن رفتوآمد میکند و به آن سر میزند
همچنین در بالایِ در، روزنهی کوچکی دیدم که پوششی روی آن کشیده بودند
در گوشه دیگر چراغ کم نوری سوسو میزد که بیش از ۱۵ وات روشنایی نداشت
دقایقی بعد از آنکه مرا در سلول انداختند، درِ سلول باز شد و یک نظامی وارد شد
بعداً فهمیدم که نامش استوار زمانی است
۵ مامور دیگر هم با همین درجه به طور نوبتی نگهبانی زندان را انجام میدادند
دو تن از آنها میان زندانیان خیلی معروف بودند
یکی همین استوار زمانی و دیگری رئیس این گروه یعنی استوار ساقی بود که بعداً درباره او صحبت خواهم کرد
استوار زمانی وارد شد و گفت:
"با خودت چه داری؟"
گفتم: "میتوانی بگردی"
شروع کرد به بازرسی و گشتن
قرآن را بیرون آورد و به آن نگاهی انداخت و گفت:
"این قرآن است. اشکالی ندارد. میتوانی آن را نگهداری."
ظاهرا وقتی مبلغ پول ناچیز را در جیب من دید متاثر شد و دلش سوخت
بعد راجع به کتاب تذکرهالمتقین پرسید:
"این کتاب دعاست؟"
میخواست از من پاسخ مثبت بشنود تا کتاب را هم پیش من بگذارد.
گفتم: "این کتابی در زمینه عرفان است و ..."
سخنم را قطع کرد و گفت:
"بله! کتاب دعاست. اشکالی ندارد. میتواند پیش شما بماند ."
این برخورد به روشنی نشان میداد که این مرد قصد کمک به من دارد
به جز دفترچه تلفن که در جیبم بود چیز دیگری از من نگرفت
رفت و من تنها ماندم
🔶🔸زندانیان عرب
از ساواک به قرآن پناه بردم و با صدای بلند به قرآن خواندن پرداختم
در تلاوت من نشانهای از لهجه فارسی نیست و این شبهه را القا میکند که یک عرب در حال تلاوت است
همانطور که مشغول بودم، دیدم فردی پوشش سوراخ کوچک را پس زده به من مینگرد
رفت و یکی دیگر آمد
و باز همینطور یکی دیگر
گمان میکردم این افرادی که جلوی سوراخ در میآیند و میروند از نگهبانان هستند
اما زمانی فهمیدم نگهبان نیستند که یکی از آنها با لهجه عربی مخصوص خوزستانیها با من حرف زد
متوجه نشدم چه میگوید و پاسخش را ندادم
یکی دیگر آمد و به عربی پرسید:
"تو اهوازی هستی؟!"
گفتم: "نه مشهدی هستم."
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12711
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12608
◀️ قسمت پنجاهم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۲.
🔶🔸زندانیان عرب
زمانی فهمیدم نگهبان نیستند که یکی از آنها با لهجه عربی مخصوص خوزستانیها با من حرف زد
متوجه نشدم چه میگوید و پاسخش را ندادم
یکی دیگر آمد و به عربی پرسید:
"تو اهوازی هستی؟!"
گفتم: "نه مشهدی هستم."
آنها رفتند و دیگر به هم برنگشتند
بعداً فهمیدم آنها از تشکیلاتی بودند که جبهه آزادیبخش عرب نامیده میشد
ابتدا جمال عبدالناصر از آن جبهه حمایت میکرد
بعد بعثیهای عراق آنان را زیر چتر حمایت خود گرفتند و از آن برای رویارویی با انقلاب اسلامی استفاده کردند
درافتادن آنها با انقلابی که رژیم ضدعربی و ضداسلامی شاه را برانداخته بود؛ شگفتآور است
البته باید توجه داشت که عربهای خوزستان متدین و دوستدار خاندان پیامبرند
این تدین را در خوزستانیهایی که پیش از انقلاب با آنها آشنا شدم دیدم
پس از انقلاب نیز تدین آنها را بیشتر لمس کردم
به ویژه پس از شروع جنگ تحمیلی
خوزستانیها زن و مرد برای دفاع از میهن اسلامی در برابر تجاوز رژیم بعثی قهرمانان ایستادگی کردند
بعثیها را که به همکاری مردم خوزستان امید داشتند ناامید کردند
خوزستانیها در جریان جنگ تحمیلی پیوند مکتبی خود را با دین و نظام اسلامی به اثبات رساندند
آنها قهرمانانه مقاومت کردند
کاروان در کاروان شهید دادند
رنج و مصیبت آوارگی از شهرهای بمباران شده را صبورانه و به خاطر رضای خداوند به جان خریدند
به همین جهت آن گروه قومیگرای لائیک وابسته به بعثیها در همان آغاز انقلاب اسلامی به سرعت از تودههای مردم خوزستان جدا و منزوی شدند و دیگر وجود قابل توجهی ندارند
چند روز پس از بازداشتم، برای خروج از سلول و آمدن در راهرو نسبت به من سختگیری نکردند
لذا با این افراد آشنا شدم و آنها با من بسیار مانوس شدند من هم با آنها انس گرفتم
همه آنها چون ایرانی بودند فارسی میدانستند
اما من بهخاطر علاقه ویژهای که به زبان عربی دارم با آنها به این زبان صحبت میکردم
در میان آنها مردی علاقمند به ادبیات بود
با شعر آشنایی داشت و اشعار بسیاری حفظ بود که من ابیات بسیاری از اشعاری را که از او شنیدم به خاطر سپردم
این مرد سیدباقر نزاری نام داشت
همچنین برادران عرب در زندان نوعی شعر عامیانه را که ابوذیه مینامیدند؛ میخواندند
در میانشان جوانی بود که قبلاً درباره او سخن گفتم سیدباقر نزاری همچنین مرد متعبدی بود
به خاطر دارم که هر روز زیارت عاشورا را با صدای بلند میخواند
بر اهل بیت صلوات میفرستاد
دشمنانشان را لعن میکرد
بعد همچنان در حال قرائت اذکار خود در راهرو قدم میزد و راه میرفت
در سلول مجاور من یکی از اینها به نام شیخ هنش بود
کلمه شیخ جایگاه او را در میان قبیلهاش مشخص میکرد
همسایه دیگر من هم جوانی از این گروه بود که بین ۲۰ تا ۳۰ سال داشت
نامش شیخ عیسی و خوشقیافه و موقر بود
فهمیدم که او تنها پسر مادرش است و در قبیلهاش برای خودش جایگاهی دارد
یکی دیگر از آنها شیخ دهراب الکعبی بود
او هم شیخ قبیلهاش بود و مورد احترام دیگر افراد
به خاطر دارم که برادران خوزستان در ساعات گردش در هوای آزاد گاهی به شوخی با هم زدوخورد میکردند
وقتی یکی از آنها به دهراب پناه میبرد دیگر کسی به او نزدیک نمیشد
یکی دیگر از آنها نیز عبدالزهرا بهشتی بود که در سلول روبروی سلول من جای داشت
من از این زندان خاطراتی با برادران خوزستانی دارم که برخی را ذکر میکنم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12948
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
مدیر کانال: @mehdi2506
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12711
◀️ قسمت پنجاهویکم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۳.
🔶🔸زندانیان عرب
من از این زندان، خاطراتی با برادران خوزستانی دارم که برخی را ذکر میکنم
با آلناصر کعبی جلساتی خصوصی داشتم
دیدم این مرد از بقیه متمایز است
همه او را احترام میکنند
وقتی از برابر اعضای تشکیلات میگذشت به احترام او برمیخواستند
در شوخیها و بگوبخندها و بازیها و سرگرمیهای دوستانش شرکت نمیکرد، بلکه با آرامش و وقار و نه با تکبر و برخورد تحقیرآمیز از آنها کنار میکشید و جدا میماند
جلسات من با او با مکالمه زبان انگلیسی عربی و ترکی آغاز شد
در این بین همانطور که گفتم درسهایی در زمینه قواعد عربی هم بود
بعد بحث ما به مشکلات اسلام در عصر حاضر و سلطه طاغوتها کشیده شد
سپس دامنه بحثها گستردهتر شد و موضوع ارتباطات تشکیلاتی را با او مطرح کردم
از این مطلب استقبال کرد و آن را به فالنیک گرفت
البته رابطه ما تا حد طرح این موضوع پیشرفت نکرده بود
ورود به این امر از طرف او و من برخلاف احتیاط بود
پس از آزادی از زندان در روزنامهها خبر اعدام او و دهراب الکعبی و شیخ عیسی را خواندم که تاثیر بسیار غمانگیزی بر من داشت
آل ناصر کعبی لبریز از شخصیت و جوانمردی بود
از جمله حرفهای او که در خاطرم مانده این عبارت است که خطاب به من میگفت:
"سیدنا! زن باید کاملا زن باشد
یعنی از هر جهت دارای ویژگیهای زنانه باشد."
این عبارت با توجه به معنایی که به خودی خود داشت و از زبان مردی با عقل و تبحر بیرون میآمد
در من تاثیر گذاشت
همسایهام شیخ حنش نیز میان قبیلهاش محترم بود
او با وقار و متوسطالقامه و ۶۰ ساله بود
از جمله حرفهایش این را به یاد دارم که میگفت:
"من سه زن دارم. اخیراً یک زن چهارم هم گرفتهام که هنوز با او همخانه نشدهام. تصمیم دارم اگر تا عید فطر آزاد نشوم او را طلاق دهم تا معلقه نماند."
البته او پیش از عید فطر آزاد شد
یک روز از او معنای حنش را پرسیدم ولی پاسخ نداد
سید باقر نزاری از من خواست که دیگر این سوال را از او نپرسم
با تعجب پرسیدم: "چرا؟!"
گفت: "چون حنش معنای خوبی ندارد!"
بیشتر تعجب کردم و علت نامگذاری را پرسیدم
گفت: "مردم منطقه اعتقاد دارند که اگر پسر را با بدترین نامها نامگذاری کنند؛ زنده میماند و از حوادث روزگار جان سالم به در میبرد!!!"
این اعتقادی عجیب است
اما عجیبتر اینکه برادران حنش همگی مردهاند و تنها او زنده مانده است
🔶🔸مجالس رمضانی در زندان
شبهای ماه رمضان بود
برادران خوزستانی پس از افطار در راهروی زندان جمع میشدند
پتو میانداختند
چای درست میکردندو قلیان میکشیدند
من از داخل سلول آنها را نگاه میکردم
بعداً که به من هم اجازه بیرون آمدن از سلول را دادند، در برنامههای آنها شرکت میکردم
قرار شد هر شب برای آنها صحبت کنم
بعد هم سید کاظم یکی از آنان که صدای خوبی داشت به مداحی و مرثیهخوانی بپردازد و طبق معمول به ذکر مصیبت امام حسین علیهالسلام برسد
صحبتهای من به صورت غیرصریح متضمن محکومسازی رژیم حاکم بود
درباره زندگی امیرالمومنین علی علیهالسلام و عدالت آن حضرت و نیز ویژگیهای حاکم اسلامی سخن میگفتم
آنها از این سخنان خشنود و خوشحال میشدند
تعجبی هم نداشت
زیرا این سخنان مناسب با آرمانهای آنها و امیدها و رنجهایشان بود
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13089
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12950
◀️ قسمت پنجاهودوم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۴.
🔶🔸مجالس رمضانی در زندان ۲.
در شبهای رمضان درباره زندگی امیرالمومنین علی علیهالسلام و عدالت آن حضرت و نیز ویژگیهای حاکم اسلامی سخن میگفتم
آنها از این سخنان خشنود و خوشحال میشدند
تعجبی هم نداشت
زیرا این سخنان مناسب با آرمانهای آنها و امیدها و رنجهایشان بود
هرشب یکی از افراد جلسه، مسئولیت پرداخت هزینه آن را برعهده داشت
البته به جز من که کاملاً بیپول بودم
بیشتر خرج هم بابت خرید چای و شکر بود
یک ارمنی به نام آوانسیان هم در زندان با ما بود
بعداً مطلع شدیم که او از رهبران حزب توده است
در بین زندانیان از رفاه خاصی برخوردار بود
امکاناتی در اختیار داشت که در اختیار دیگران نبود
این زندانی ارمنی یکبار به یکی از جلسات رمضانی ما نزدیک شد
به صحبت من گوش داد و بسیار خوشحال شد
چند شب بعد نزد ما آمد و گفت: "به من اجازه میدهید که مسئولیت خرج جلسه بعدی را برعهده داشته باشم؟"
گفتیم: "با کمال میل."
جالب اینجا بود که او نظر ما را در باره طهارت و نجاست میدانست
متوجه بود که اگر به چیزی دست تر بزند از نظر ما آنچیز نجس میشود (البته من به طهارت اهلکتاب معتقدم)
بر این اساس او برای ما چای و شکر آورد
ولی آنها را نزد خودمان گذاشت تا برادران مسلمان زندانی خودشان آن را آماده کنند
ما در سلولها به دید و بازدید هم میرفتیم
برادران عرب، خیلی پیش من میآمدند
من هم نزد آنها میرفتم
اتفاقاً یک شب به دیدن آوانسیان رفتم و او از چیزهایی به دستش به آنها نخورده بود به من تعارف کرد
خیلی به نظافت سلول اهمیت میدادم؛ اما دیگران مراعات نمیکردند
عادت داشتند خاکستر سیگار و تهسیگار را روی زمین بریزند
از پاکتهای سیگار جا سیگاری درست کرده بودم
هر وقت میدیدم یکی از آنها سیگار میکشد جاسیگاری را زیر دستش میگذاشتم
ولی او با تعجب من را نگاه میکرد و دستاش را به طرف دیگر میبرد تا خاکستر سیگار را در جاسیگاری نریزد
🔶🔸زندانی ساده لوح
مدت یک ماه و نیم در این زندان بودم
در این زندان بودم که طی آن حوادث خندهآور و گریهآوری برایم رخ داد
یکی از نخستین شبهای زندان که من در سلول به سر میبردم و به من اجازه بیرون آمدن از آن داده نشده بود، صداهای افراد جدیدی را شنیدم که به لهجه تهرانی حرف میزدند
فهمیدم که اینها مهمانهای تازه واردند
به حرفهایشان گوش کردم
نتیجه گرفتم که چند ساعت پیش دستگیر شدهاند
یکی از آنها پنجره سلول مرا باز کرد و مرا دید
نامم را پرسید
جواب دادم
بعد گفتم: "من یک طلبهی مشهدی هستم"
آنها هم خودشان را به من معرفی کردند و علت بازداشتشان را برایم گفتند
فهمیدم که گروهی از کسبه و تجار جوان بازار هستند که ماه رمضان پای منبر یکی از سخنرانهای انقلابی مسجد جامع بازار بودهاند و در خلال یکی از سخنرانیها احساسات آنها بالا گرفته و شعارهایی دادهاند
پلیس هم به آنها حملهور شده دستگیرشان کرده و به زندان آورده است
از دیدن آنها خیلی خوشحال شدم
زیرا من هنوز با خوزستانیها انس نگرفته بودم
چند ساعت بعد هم صداهایی شنیدم که حاکی از آزادی آنها بود
احساس کردم که با رفتن آنها چیزی از دست دادهام
هنگام مغرب نماز خواندم و برای تعقیبات نشستم
در این بین دیدم یکی از همانها پنجره سلولم را باز کرد و گفت:
"آقا سید! من برگشتم."
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13131
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee