🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛
◀️ قسمت سیویکم؛
📒 فصل ششم: سایهی خورشید ۱.
🔶🔸روزهای نخست نهضت
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11579
◀️ قسمت سیویکم؛
📒 فصل ششم: سایهی خورشید ۱.
🔶🔸روزهای نخست نهضت
برخی که کاری پیدا نمیکردند در منزل امام آرام و قرار مییافتند
لذا اتاقهای منزل امام پر بود از طلاب، حتی اگر امام نیز در میانشان حضور نداشت
طلاب پیرامون امور مختلف علمی و سیاسی به بحث و گفتوگو با هم میپرداختند
گاهی حاجآقا مصطفی فرزند امام نیز در بحثشان شرکت میکرد
افراد غیرطلبه هم در اوقات نماز به خانه امام میآمدند تا با ایشان نماز بخوانند و در مجالس روضه امام حسین علیهالسلام در خانه ایشان نیز شرکت میکردند
بیوت سایر مراجعی که در نهضت شرکت داشتند مانند بیت آقای گلپایگانی، آقای مرعشینجفی و آقای شریعتمداری نیز همینگونه بود؛ اما محور و شخصیت برجسته و جدی این میدان شخص امام بود
ایشان تنها متکی به خود بود و به هیچکس اتکاء نداشت؛ حال آنکه دیگران متکی به ایشان بودند
من متصدی وظایف و ماموریتهای بسیاری بودم؛ از جمله:
-- تکثیر اعلامیههای امام با همراهی تعدادی از دوستان در منزل آقاسیدجعفر شبیری و سپس تحویل آنها به گروه دیگری از دوستان برای توزیع
-- تکثیر اعلامیههایی که از سوی افراد و شخصیتهای سیاسی منتشر میشد.
هر اعلامیهای که به دست ما میرسید و برای انتشار مناسب بود، تکثیر و توزیع میکردیم.
-- نوشتن اعلامیههایی با امضاهایی که جنبه کلی داشت. مانند: "گروهی از علما" یا "گروهی از طلاب" چون این اعلامیهها امضاکنندگان مشخصی نداشت از لحن شدید و تندی برخوردار بود.
-- مشاوره دادن به امام در مسائل مختلف؛ یکی از مواردی که اکنون در این زمینه به یاد میآورم این بود که به اتفاق برادرم سیدمحمد و شیخعلی حیدری -یکی از شهدای حزب جمهوری اسلامی- و شیخ حسین ابراهیمی دینانی -استاد فلسفه در حال حاضر- به بیت امام رفتیم و به ایشان پیشنهاد دادیم که اعلامیه مناسبی برای توزیع در موسم حج صادر کنند.
به یاد دارم که امام از این ابتکار عمل ما ابراز خوشحالی کردند و گفتند من آن را آماده کردهام
-- گاهی نقش رابط میان امام و دیگر علما را ایفا میکردم. از جمله امام یک بار مرا نزد آقای میلانی و قمی در مشهد فرستادند تا یک پیام شفاهی متضمن سه مطلب مهم را به آنها برسانم.
هم مطلب مشترک میان آنها و بقیه علما و هم مطلب مخصوص خود آنها.
پیام مشترک حاوی این مطلب بود که اسرائیل بر همه امور دولت ایران و تمامی مقدرات کشور تسلط یافته و در جهت نابودی دین و علمای ایران تلاش میکند.
مطلب مخصوص به آن دو نیز این بود که لازم است همه وعّاظ از روز هفتم محرم به افشاگری علیه رژیم و جنایات آن در مدرسه فیضیه بپردازند و هیئتهای عزاداری هم از روز تاسوعا افشاگری را آغاز کنند.
با حاج آقا مصطفی خمینی دوستی صمیمانهای داشتم
او هم از جایگاه ما در نزد امام و نقشمان در نهضت اسلامی آگاه بود
وجود این رابطه در تسهیل تحرکات ما در نهضت موثر بود
به یاد دارم که آقای هاشمی رفسنجانی مامور گردآوری اخبار بود
امام به او ۲۰۰ تومان داده بودند و با آن پول یک رادیوی بزرگ برای گوش کردن به اخبار و مطلع ساختن امام از آن خریده بود
این رادیو شاید حالا هم موجود باشد
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11719
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛
◀️ قسمت سیودوم؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11673
📒 فصل ششم: سایهی خورشید ۳.
🔶🔸مسئولیتهای تشکیلاتی
من و برخی از دوستان در امور تشکیلاتی که در قم کاری جالب و ابتکاری بود سر آمد بودیم
نخستین تشکیلات بین علما را در قم پیریزی و آییننامه داخلی آن را تدوین کردیم
من به اتفاق برادرم سیدمحمد در تنظیم این آییننامه داخلی مشارکت داشتیم
برادرم در تدوین این قبیل امور ذوق ویژهای دارد
در خلال نهضت از زمان آغاز آن تا خروج من از قم حدود یک سالونیم چند تشکیلات ایجاد کردیم که برخی همزمان با هم بود و برخی هم در توالی یکدیگر
گروه علمای قم که شمار بسیاری از علما را در بر داشت
همین تشکیلات بود که بعدها نام جامعه مدرسین به خود گرفت
بسیاری از اعضای کنونی این جامعه از نقش من در تاسیس این تشکیلات بیخبر بودند
هنگامی که آقای امینی این موضوع را به آنها گفت برخی شگفتزده شدند
تشکیلات دیگر گروه ۱۱ نفره بود
این یازده نفر عبارت بودند از:
من، آقای هاشمی رفسنجانی، برادرم سیدمحمد، آقای مصباح یزدی -که کاتب این جلسات بود-، آقای امینی، آقای قدوسی، آقای آذری قمی، آقای حائری تهرانی و آقای ربانی شیرازی
آقای مصباح یزدی صورتجلسات را در یک دفتر به زبان رمزی که خود به خود آن را اختراع کرده بود و به خطوط علوم غریبه شباهت داشت، مینوشت
برای اینکه بیشتر رد گم کند در آغاز دفتر نوشته بود کتابی در زمینه علوم غریبه یافتم و آن را رونویسی کردم
شاید آن نوشته ها الان نیز موجود باشد
یک گروه دیگر هم بود که شامل بعضی اعضای گروه قبلی به اضافه آقای ربانی املشی و مروارید میشد
ماموریت این گروه تصمیمگیری درباره مسائل تبلیغی بود
از جمله طراحی برنامهای برای منبر رفتن طلاب در شهرهای مختلف
در نخستین ماه رمضان بعد از قیام ۱۵ خرداد به منظور افشای جنایات رژیم شاه در قم من در این برنامه تصمیم گرفتم به زاهدان بروم
همان جایی که برای بار دوم بازداشت و زندانی شدم
🔶🔸زندانهای طاغوت
وقتی در عنفوان جوانی ندای امام خمینی را از همان آغاز نهضت ایشان لبیک گفتم و راه مقاومت در برابر قدرت حاکمه ستمگر را در پیش گرفتم، میدانستم این راه راهی پر از اشک و خون است؛
لذا از نظر روحی برای همهگونه زجر و شکنجه آمادگی داشتم
وقتی با نخستین تجربهی بازداشت در شهر بیرجند روبرو شدم این آمادگی در من آشکارا ظهور یافت
در نتیجه همین آمادگی علیرغم زندانها و بازداشتها و تهدیدها و انواع جنگ روانی و شکنجه بدنی توانستم به لطف و فضل و توفیق خداوند راه را ادامه دهم
از آغاز نهضت اسلامی در سال ۱۳۴۱ تا پیروزی انقلاب اسلامی ۶ بار بازداشت و زندانی شدم
یک بار هم بازداشت و سپس تبعید شدم
دفعات بیشماری هم برای بازجویی و تحقیق به مقر ساواک فراخوانده شدم
مقدمتاََ باید بگویم که نظامها و قوانین موجود بر اساس حکمت و مصلحت انسانی از موضوع زندان غافل نبودهاند
در شریعت اسلامی نیز زندان احکام خاص خود را دارد
در جمهوری اسلامی هم زندان هست -اما بدون آنکه بخواهم منکر وجود برخی اشتباهات شوم- در جهت اصلاح زندانیان و بازپروری و گاه آموزش کار به آنها؛ تا پس از خروج افراد از زندان بتوانند زندگی آبرومندی را در پیش بگیرند
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11770
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11719
◀️ قسمت سیوسوم؛
📒 فصل ششم: سایهی خورشید ۳.
🔶🔸زندانهای طاغوت
در جمهوری اسلامی هم زندان هست، اما بدون آنکه بخواهم منکر وجود برخی اشتباهات شوم- در جهت اصلاح زندانیان و بازپروری و گاه آموزش کار به آنها؛ تا پس از خروج افراد از زندان بتوانند زندگی آبرومندی را در پیش بگیرند
ولی در زندانهای شاه وضع چنین نبود
زیرا آن زندانها یا برای انتقامجویی بود یا به این هدف بود که شخص در توقیف بماند تا نتواند کاری انجام دهد
این واقعیت را من شخصاً در تمام دوران رنج و زجری که در زندانهای طاغوت کشیدم لمس کردم
ضمنا؛ بد نیست پیش از بیان خاطرات زندانها و بازداشتگاهها مطالبی را یادآور شوم:
یکی اینکه در بازداشتگاههای روحانیون در آغاز کار، چندان سختگیری نمیشد
یعنی افراد روحانی در آنجا زیاد نمیماندند
شکنجه بدنی هم نبود
اما تمام ویژگیهایی که برای زندانهای شاه برشمردم وجود داشت
رفتهرفته همراه با اوجگیری نهضت اسلامی، بازداشت روحانیون نیز سخت و سختتر شد
شکنجه و انواع فشارها و احکام طویلالمدت و اینگونه برخوردهای سخت و خشن را در کار آوردند
دیگر اینکه در ۱۶ سالی که با نخستین زندانی شدنم آغاز شد و با بیرون آمدن از تبعیدگاه در جریان انقلاب اسلامی پایان یافت؛ روحانیون به صورت گستردهای بازداشت شدند
تعداد روحانیون بازداشتی در این مدت به نسبت از تعداد بازداشتیهای هر یک از گروههای سیاسی دانشگاهی یا بازاری بیشتر بود
حتی گاهی تعداد آنها از بازداشتیهای سیاسی کل گروهها بیشتر میشد
همچنین مجموعه زمانی که در سالهای یاد شده در زندان گذراندم، کمی بیش از دو سال میشود؛ اما این زمان را چندین برابر باید حساب کرد
زیرا در اغلب این موارد من در سلول بودم و هیچ گاه در بندهای عمومی نبودم
سلول در مقایسه با بند عمومی مثل زندان در مقایسه با بیرون زندان است
انسان در سلول روزشماری میکند تا بلکه به بند عمومی منتقل شود
گویی دارد به سمت آزادی از زندان میرود
ولی من هرگز روی بند عمومی را ندیدم
با توجه به مطالبی که از دوستانم راجع به بند عمومی میشنیدم که در آنجا فرصتی برای آموزش دادن و آموزش گرفتن بین خودشان و معاشرت با هم و انجام برخی ورزشها دارند که من غالباً از آن چیزها محروم بودم؛ خیلی اشتیاق دیدن آنجا را داشتم
پس از این مقدمات، خاطرات نخستین زندان را شروع میکنم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11822
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11770
◀️ قسمت سیوچهارم؛
📒 فصل هفتم؛ حماسه اشک ۱.
🔶🔸افشاگری علیه رژیم
در خرداد ماه ۱۳۴۲ شمسی -محرم ۱۳۸۳ق- که کشتار بزرگ تهران و برخی شهرهای دیگر اتفاق افتاده بود و صدها تن از مردم به قتل رسیده بودند؛ من در بیرجند بودم
رفتن من به آن شهر و در آن هنگام با هدف افشاگری و رسوا سازی رژیم حاکم به ویژه هتک حرمت علما و روحانیون در مدرسه فیضیه قم
و نیز به قصد افشای برنامههایی که رژیم برای نابود کردن هویت اسلامی ملت مسلمان ایران اسلامی طراحی کرده بود، صورت گرفت
🔶🔸قلعه عَلَم
من بیرجند را از این جهت انتخاب کردم که شهر "امیر اسدالله عَلَم" بود
او در آن زمان نخست وزیر بود ولی بعدها تا آخر عمر ظاهراً مقام وزارت دربار را داشت؛
اما در واقع جایگاهش خیلی از این مقام بالاتر بود
او یکی از رجال قدرتمند کشور بود
در جلد دوم خاطرات "فردوست" جایگاه علم در ایران بیان شده است
خانواده علم به خاطر خدمات صمیمانهشان به انگلیسیها این جایگاه را به دست آورده بودند
آنها در شیوع و رواج تریاک در منطقه خراسان نقش مهمی داشتند؛
بنابراین، این خاندان در مزدوری و خدمت به بیگانگان سابقه دیرینه دارد
پیش از این سفر نیز دو بار به بیرجند رفته بودم
نفوذ و سلطه این شخص را در آن منطقه مشاهده کرده بودم
در مراسم و مناسبات دینی خطبه به نام "علم" خوانده میشد
همه علمای دینی در مجلس شرکت میکردند و وای بر کسی که شرکت نمیکرد
در محرم یکی از سالها که در بیرجند بودم، میشنیدم که سخنران در ابتدای سخنان خود عباراتی در ستایش و حمد و ثنای علم به عربی میخواند هنوز جملهای را که سخنران با صدای کشیده میخواند به یاد دارم
بیشتر اعیان و بزرگان بیرجند به طور مستقیم یا غیرمستقیم جزو خدم و حشم و نوکران علم بودند
حتی چهرههای معروفی مانند رئیس سابق جزیره کیش از نوکران علم بودند
شاه وقتی میخواست برای مدتی استراحت کامل کند به بیرجند میرفت و در یکی از باغهای علم اقامت میکرد
این باغهای ویژه به شرابها و آشپزهای زبردست خود مشهور بود
🔶🔸گریه سیاسی
من در بیرجند دوستانی داشتم که طی دوقبلی با آنها آشنا شده بودم
روز سوم محرم به بیرجند رسیدم
البته برای کسی که بخواهد در یک منطقه منبر برود روز سوم محرم دیر است
سخنران باید اندکی پیش از محرم بیاید تا برایش مجلس را مهیا کنند
در عین حال دوستان برای من فرصت منبر رفتن در در چند مسجد را فراهم کردند
روز هفتم محرم فرا رسید
این همان روز موعودی بود که امام خمینی توصیه کرده بود؛ سخنرانها افشاگری علیه رژیم شاه را آغاز کنند
روز هفتم مصادف با جمعه بود
کار را به گونهای ترتیب دادم که به مجلس بزرگی در "مسجد مصلی" دعوت شوم
تا نزدیک مغرب فرصت شروع سخنرانی فراهم نشد
زیرا مقرر بود سخنران دیگری پیش از من به منبر برود
این سخنران به شکل غیرمعمولی سخنان خود را طول داد
من نگران بودم که این فرصت گرانبها از دست برود؛ اما او ۲۰ دقیقه پیش از نماز مغرب وعظ خود را خاتمه داد و من منبر رفتم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11849
▪️🌹▪️--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11822
◀️ قسمت سیوپنجم؛
📒 فصل هفتم؛ حماسه اشک ۲.
🔶🔸گریهی سیاسی
تا نزدیک مغرب فرصت شروع سخنرانی فراهم نشد؛ زیرا مقرر بود سخنران دیگری پیش از من به منبر برود
این سخنران به شکل غیرمعمولی سخنان خود را طول داد
من نگران بودم که این فرصت گرانبها از دست برود؛ اما او ۲۰ دقیقه پیش از نماز مغرب وعظ خود را خاتمه داد و من منبر رفتم
در این اجتماع انبوه تمام آنچه را که در سینه داشتم بیرون ریختم
همه چیز را گفتم
سخن را با بیان نقشه بیگانگان برای جدایی دین از زندگی آغاز کردم
شرح توطئه رژیم شاه علیه اسلام و مسلمین و علمای دین در ادامه بود
بعد هم با توصیف ماجرای مدرسه فیضیه، منبر را به پایان رساندم
حوادث روز دوم فروردین را که شرح دادم مردم به گریه افتادند
شور عظیمی بر مجلس حاکم شد
سپس طبق معمول همیشگی منبر را با ذکر مصیبت حسینبنعلی علیهماالسلام پایان دادم؛
اما گریستن مردم بر امام حسین از گریه آنها بر ذکر مصیبت فیضیه بیشتر نبود
🔶🔸اولین تجربه بازداشت
تا روز تاسوعا که دستگیر شدم این قبیل سخنرانیها را ادامه دادم
مرا به پاسگاه پلیس بردند
این نخستین تجربه من از دستگاه تحقیقات پلیسی بود
تا پیش از آن روز، من درون پاسگاه پلیس را ندیده بودم
مرا نزد افسر جوانی با درجه ستوانی بردند
با لحنی تند و با رگهای گردن برآمده به سرزنش و توبیخ من پرداخت
با آرامش به او پاسخ دادم:
"تو کاری بیش از اعدام من نمیتوانی انجام دهی! صلاحیت اعدامم را هم نداری.
آنچه در قدرت و اختیار توست کمتر از اعدام کردن است.
پس هر کاری میخواهی بکن؛ من آمادهام
زیرا وقتی از خانه بیرون آمدم، خود را برای مرگ آماده کردم.
لذا خودت را خسته نکن!"
آن افسر، انتظار چنین پاسخی را نداشت.
لذا متعجب و بهتزده شد
خشم و خروشش که فرونشست، لحن خود را تغییر داد؛
چند بار تکرار کرد:
"من به شما چه بگویم!؟"
بعد مدتی خاموش ماند
سپس گفت:
"شما پدر و مادر و همسر دارید؟"
گفتم:
"پدر و مادر دارم؛ اما متاهل نیستم"
با تحیر حرفش را تکرار کرد:
"من با شما چه بکنم!؟"
به او گفتم:
"من مامورم و شما هم مامورید! بنابراین شما وظیفهی خودت را انجام بده. من هم به وظیفهی خود عمل میکنم."
تا ظهر روز عاشورا در پاسگاه پلیس ماندم
نمیدانستم که بیرون بازداشتگاه چه میگذرد
بعداً مطلع شدم که اوضاع در سراسر ایران آبستن حوادث بزرگی است
چنان که بعداً آیتالله تهامی که شخصیت برجستهای در میان علمای بیرجند و فقیه و ادیب و خطیب و شجاع بود برایم تعریف کرد
در همان بیرجند نیز هنگام دستگیری من اوضاع انفجارآمیز بوده
آقای تهامی به من گفت:
"مردم آماده شده بودند برای آزاد کردن شما از بازداشتگاه؛ پاسگاه پلیس را محاصره کنند و با پلیس درگیر شوند. هیئتهای عزاداری نیز برای این امر به من مراجعه میکردند"
ظاهراً مقامات هم متوجه این مطلب شده بودند و ترسیده بودند آن قیامهای خروشان مردمی که در تهران و دیگر شهرهای ایران اتفاق افتاده در بیرجند هم اتفاق بیفتد
برای همین در شورای تامین شهر جلسه فوقالعاده تشکیل داده بودند
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11887
▪️🌹▪️--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11849
◀️ قسمت سیوششم؛
📒 فصل هفتم؛ حماسه اشک ۳.
🔶🔸اولین تجربهی بازداشت
ظاهراً مقامات هم متوجه این مطلب شده بودند و ترسیده بودند آن قیامهای خروشان مردمی که در تهران و دیگر شهرهای ایران اتفاق افتاده در بیرجند هم اتفاق بیفتد
برای همین در شورای تامین شهر جلسه فوقالعاده تشکیل داده بودند
این شورا صلاحیت صدور حکم تبعید را داشت؛ لذا حکمی مبنی بر تبعید من به مشهد -شهر خودم!- صادر کرد
ظاهراً مقامات خواسته بودند پیش از تبعید من خشم مردم را فرو بنشانند؛ لذا مرا آزاد کردند و شرط کردند که منبر نروم
مردم بیرجند به من به چشم همدلی و محبت مینگریستند
خوشحال بودم که میدیدم مردم این شهر علیرغم ترس از قدرت عَلَم با مبلغان اسلام یک چنین همبستگی عاطفی دارند
روزهایی که در بیرجند بودم بین دستگیری و تبعید -دهم تا پانزدهم محرم- اوضاع ایران با یک اوضاع انفجار آمیز علیه قدرت حاکمه، آشفته و هیجانی بود
در تهران مجالس روضه امام حسین علیهالسلام به مجالس نوحهخوانیهای انقلابی تبدیل شده و طاغوت را به وحشت انداخته بود
روز عاشورا امام سخنرانی تاریخی خود را که آغازی بر پایان کار رژیم شاه بود در قم ایراد کرد و در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ایشان دستگیر شد
در همان روزها یک بازپرس نظامی با درجه سرهنگی از مشهد به بیرجند آمد و خواست مرا ببیند
من هنوز نمیدانم او چه ماموریتی در آن سفر داشت
به من گفت:
"شما را به مشهد خواهیم فرستاد ولی اوضاع آنجا ناآرام است و تعداد بسیاری دستگیر شده اند به نحوی که زندانهای مشهد دیگر جا ندارد!"
او میکوشید با تصویر کردن اوضاع ناآرام مشهد، در دل من وحشت ایجاد کند؛ لذا به من گفت:
"بهتر است شما چند روزی در بیرجند بمانید تا اوضاع آرام شود."
به نظر میرسید مأموریت این سرهنگ تنها همین بود که این مطلب را به من ابلاغ کند؛
اما چرا برای ابلاغ این مطلب، فردی را از مشهد فرستادهاند!؟ حال آن که میشد مطلب را به یکی از نظامیان بیرجند هم ابلاغ کنند.
بعد هم چرا فردی با درجه سرهنگی!؟
ظاهراً تشویش و آشفتهگی رژیم به حد بالایی رسیده بود و در مورد هر چیزی هزار گونه فکر و خیال میکردند
🔶🔸زندان پادگان
روز هفدهم محرم -۲۰ خرداد ۱۳۴۲- مرا تحتالحفظ همراه با سه مامور پلیس به مشهد فرستادند
فاصله بین مشهد تا بیرجند ۵۴۰ کیلومتر است اتومبیل جیپ نظامی که ما را میبرد، این فاصله را بدون توقف و باسرعت طی کرد؛ فقط جلوی یک قهوهخانه سر راه برای خوردن غذا توقف کوتاهی کرد
در مسیر از چند شهر از جمله قائن، گناباد و تربت حیدریه هم عبور کردیم
ماموران پلیس محافظ حالت ترس و هراس داشتند
وقتی به مشهد رسیدیم مرا به یکی از مراکز پلیس تحویل دادند
شب سختی را در آنجا گذراندم
گشتیهای پلیس با اسب خیابانها و کوچهها را میگشتند
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11924
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11887
◀️ قسمت سیوهفتم؛
📒 فصل هفتم؛ حماسه اشک ۴.
🔶🔸زندان پادگان
وقتی به مشهد رسیدیم مرا به یکی از مراکز پلیس تحویل دادند
شب سختی را در آنجا گذراندم
گشتیهای پلیس با اسب خیابانها و کوچهها را میگشتند
در شب، حیاط پاسگاه پر از پلیسهای کشیک شد که برای استراحت در آنجا خوابیدند
چون برای من جای خواب پیدا نشد مرا به اتاق تنگ و کوچکی بردند
صبح هم مرا به ساختمان ساواک تحویل دادند و از آنجا به زندان اردوگاه مشهد فرستادند
در آنجا تعدادی زندانی حضور داشتند که بیشترشان یا جوانانی بودند که در تظاهرات شرکت کرده و یا بیانیه پخش کرده بودند؛ یا از سخنرانها و طلاب و دانشجویان بودند
از بین آنها شخصیتهایی را به یاد دارم که بعدها وارد مبارزات جنبشی و سیاسی شدند؛ از جمله امیرپرویز پویان که در اواخر دهه ۴۰ از رهبران جنبش مسلحانه چپ شد و در حمله ساواک به مخفیگاهش کشته شد
و نیز آقای فاکر که هم اکنون عضو مجلس شورای اسلامی است
وقتی در زندان وارد اتاق شدم که با سلولهایی که بعداً در آنجا حبس شدم شباهتی نداشت؛ در نخستین ساعات احساس غربت و تنهایی کردم
نمیدانستم زندانیان در اتاقهای مجاور چه کسانی هستند و یا چند نفرند
با آنکه این افراد در مجاورت من بودند اما احساس میکردم که کاملاً از آنها دورم
اندکی بعد صدایی از اتاق مجاور شنیدم که بیت شعری میخواند
هم صدا نوعی آهنگ داشت و هم شعر معنای خاصی داشت که به دل آرامش میداد و برای مقابله با آن وضع به انسان عزم و اراده میبخشید
بیت از مثنوی مولوی بود؛
عار ناید شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله
صاحب صدا را شناختم
یکی از خطبای مشهور مشهد بود
فهمیدم او هم به زندان افتاده است
شناختن همسایه زندانیام و شنیدن شعری که خواند در من احساس آرامش به وجود آورد و تنهایی و غربت را از دلم دور ساخت
این ساختمان جزو زندان اردوگاه نظامی که نظامیان در آن زندانی میشوند نبود
بلکه حتی در اصل زندان هم نبود
بلکه انباری بود که به دنبال اوضاع انفجارآمیز کشور آن را به زندان تبدیل کرده بودند
اوضاع آشفته آن روزها رژیم را واداشته بود تا زندانها و بازداشتگاههای فوری فراهم سازد
از همین رو اتاقها هیچ وجه قابل سکونت نبود
اتاقی که مرا ابتدا در آن نگه داشتند خیلی نمناک بود، به حدی که روی زمین اتاق آب جمع شده بود لذا چند ساعت بعد مرا به اتاق دیگر منتقل کردند
هر روز صبح برای بیگاری بیرون می آمدیم
از جمله این بیگانه ها کندن علف های هرز حیاط اردوگاه بود
حیاط پر از گیاهان طبیعی و خودرو بود و من هنگام کندن آنها زمزمه میکردم:
مرا به کار گُل بداشتند؛ نه همچو استاد فارس "به کار گِل"
ما را وادار میکردند مسیرها و گذرگاههای داخل اردوگاه را صاف و هموار کنیم
من پس از پیروزی انقلاب از همین اردوگاه دیدن کردم و در سخنرانیای که آنجا داشتم به نظامیان گفتم:
"من در صاف کردن و هموار کردن بیشتر مسیرهای این اردوگاه شرکت داشتهام."
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11977
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11924
◀️ قسمت سیوهشتم؛
📒 فصل هفتم؛ حماسه اشک ۵.
🔶🔸آشیخ! ریشت را تراشیدند؟!
در آنجا بیش از یک هفته ماندم
در این مدت صورتم را تراشیدند
این نخستین باری بود که صورتم تراشیده میشد
در مورد تراشیدن صورت شنیده بودم که در اردوگاهها صورت را خشکخشک و بدون آب و صابون میتراشند که کار زشت و دردآوری است، لذا در راه بیرجند به مشهد خود را برای استقبال از این لحظه وحشتناک و آزرده شدن پوست صورت آماده میساختم
زمان تراشیدن صورت فرا رسید
سلمانی آمد و من با نگرانی و تشویش به او نگاه میکردم
کیفش را باز کرد و یک ماشین اصلاح از آن بیرون آورد
با دیدن ماشین اصلاح من نفس راحتی کشیدم و معلوم شد جریان متفاوت از آن چیزی است که تصور میکردم
بعد از آن اجازه خواستم که به دستشویی بروم و وضو بگیرم
اجازه دادند با دو نظامی بروم
در مسیر یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد:
"آشیخ! ریشت را تراشیدند!؟"
و من فورا پاسخ دادم:
"بله! سالها بود که چانهی خودم را ندیده بودم و حالا الحمدلله میبینم!"
و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود و دلخوش شود
🔶🔸پسرم به تو افتخار می کنم
سه روز پس از بازداشت یکی از افسران زندان آمد و گفت:
"فردا آزاد میشوی!"
از این خبر تعجب کردم و به خود گفتم:
"شاید یکی از دوستان، نزد فردی که با رژیم مرتبط است، برای آزادی من وساطت کرده!"
در حالی که به این موضوع فکر میکردم به قرآن کریم تفال زدم و این آیهی کریمه آمد:
"فلا یستطیعون توصیه و لا الی اهلهم یرجعون" (یس. ۵۰)
روز بعد و روزهای بعد رسید ولی من آزاد نشدم
ایام این زندان اگرچه به درازا نکشید اما فوقالعاده وحشتناک بود؛ زیرا این نخستین تجربه من بود
وانگهی این ایام با روزهایی همزمانی داشت که کشور در گیرودار عظیم و کشمکش خونین بهسر میبرد
نهضت اسلامی و مبلغان مسلمان را از هر سو خطراتی احاطه کرده بود
رژیم بیرحمانه میتاخت و میکوبید
خداوند خواست که پس از سختی و تنگی گشایشی فراهم آید
ایام زندان ۸-۹ روزی به درازا کشید و پس از آن من و سایر بازداشتیهای آنجا آزاد شدیم
روز آزادی را فراموش نمیکنم
در عصرگاه یکی از آن آخرین روزهای ماه خرداد، یکی از افسران زندان آمد و خبر آزادی را به ما داد
هر یک از ما وسایل اندک خود را جمع کردیم و در اتاقهایمان به انتظار نشستیم
بعد ما را در راهرویی که بین اتاق ها امتداد یافته بود جمع کردند
سپس در زندان را گشودند و گفتند: "بروید!"
به همین صورت و بدون ثبت اسامی با پر کردن فرمهایی که هنگام آزادی از زندان معمول است
با همدیگر خداحافظی کردیم
من به سوی خیابان رفتم و آن مسیر را با گامهایی تند به سوی منزلمان که خیلی از پادگان دور نبود طی کردم
در حالی که عازم خانه بودم، احساس خاصی بر من مستولی شده بود
آمیزهای بود از شوق و بیم و شرم
شرمگین بودم از اینکه محاسنم را تراشیدهاند و بیم هم از این داشتم که والدینم شاید بگویند:
"چرا در مسائلی دخالت کردی که به زندان بیفتی!؟"
وقتی به خانه رسیدم خانواده به گرمترین وجهی از من استقبال کردند و از دیدن من خوشحالی کردند
وقتی برای صرف چای نشستم نخستین حرفی که مادرم رحمتاللهعلیها به من زد این بود:
"من به پسری مانند تو افتخار میکنم که چنین کاری را در راه خدا انجام میدهد!"
نفسی به راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم.
این سخن مادرم در فعالیتهایی که من در این راه داشتم تاثیری به سزا داشت
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12109
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/11977
◀️ قسمت سیونهم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱.
🔶🔸فعالیتهای تشکیلاتی
نخستین بازداشت من در اواخر بهار سال ۱۳۴۲ در اواخر زمستان همان سال دوباره بازداشت شدم
🔶🔸ایستگاههای مسیر زاهدان
پس از تصمیمگیری برای رفتن به زاهدان که قبلاً گفتم؛ با قرآن استخاره کردم و این آیهی کریمه آمد:
لَقَدِ ابتَغَوُا الفِتنَهَ مِن قبلُ و قَلَّبُوا لَکَ الاُمُورَ حتی جاء الحقُّ و ظهر امرُ اللهِ و هم کارهون"
سوره توبه/۴۸
پیش از این نیز درصدد فتنهجویی بر آمدند و کارها را بر تو وارونه ساختند؛ تا اینکه حق آمد و امر خدا آشکار شد در حالی که آنان ناخشنود بودند
صفحهای را از قران که باز کرده بودم با کلمهی: "قلبوا لک الامور" شروع میشد
از این آیه دریافتم که وظیفه من در زاهدان بسیار دشوار خواهد بود؛ اما انشاالله با موفقیت همراه خواهد شد و همینگونه شد که تصور میکردم
در زاهدان هیچکسی را نمیشناختم
میدانستم که آقای کفعمی در آنجا است
ایشان روحانی برجسته منطقه بود
در نامهای از آقای میلانی در مشهد خواستم که به آقای کفعمی نامهای بنویسد و مرا به او معرفی کند
و از او بخواهد در مسائلی که ممکن است برایم پیش بیاید به من کمک کند
آیت الله میلانی در آن زمان از علمای بزرگ و رده اول و از مراجع تقلید ایران بود
ایشان ساکن مشهد بود
نسبت به من هم محبت بسیار داشت
میدانست که هدف من از سفر به زاهدان انجام یک وظیفه مبارزاتی است
قم را در یک روز سخت و بحرانی ترک کردم
من و تعدادی از دوستان به خاطر اتفاقی که دقیقاً به یاد ندارم تحت تعقیب بودیم
ما از در مخفی پشت مدرسهی خان که در زیرزمین رختشویخانه بود بیرون رفتیم
من سوار اتوبوس شدم که بیشتر مسافران آن از طلاب و علمایی بودند که برای تبلیغ سفر میکردند
اتوبوس از قم به مقصد کرمان حرکت کرد
کرمان آخرین مقصد اتوبوس حدود هزار کیلومتر تا قم فاصله دارد
بیش از این سی مبلغ دینی که در این اتوبوس بودند بهتدریج در شهرها و روستاهای بین راه پیاده میشدند،
تا آنجا که به یاد دارم در میان مسافران آیتالله سبحانی هم بود
وقتی اتوبوس به اصفهان رسید شب شده بود و میبایستی راننده و مسافران استراحت کنند
ما برای کل این مجموعه یک خانه کوچک را دربست اجاره کردیم و شب خوبی را در آنجا گذراندیم و درباره مسائل مختلفی گفت و گو کردیم که آمیزهای از حرف زدن و بیان گرفتاریها امیدها و آرزوها و امور تبلیغی بود
چنین جلساتی برای ما جزو بهترین ساعتها و لحظهها بود
وقتی به یزد رسیدیم به طور اتفاقی آقای صدوقی رضواناللهعلیه را دیدیم
ایشان در آن زمان از علمای معروف یزد بود و بعداً یکی از چهرههای برجسته انقلاب اسلامی شد
امام خمینی او را بسیار دوست میداشت
در سال ۱۳۶۱ در هشتمین دهه عمر خود در محراب نماز به دست گروه جنایتکار منافقین به شهادت رسید
بعد از آن به کرمان رسیدیم
همه از اتوبوس پیاده شدیم
من میبایستی با یک اتوبوس دیگر سفر خود را از کرمان تا زاهدان در یک مسیر ۵۰۰ کیلومتری ادامه میدادم
در کرمان دوستان عزیزی داشتم مانند آقای محمدجواد حجتیکرمانی که با هم نزد مرحوم علامه طباطبائی شفای بوعلی میخواندیم و همچنین آقای سیدکمال شیرازی
آنها با اصرار از من خواستند چند روزی نزدشان بمانم
این دو تن به هم به دنبال حوادث دردناک قم؛ از قم برگشته بودند
آقای حجتی که اهل کرمان بود؛ اما آقاسیدکمال شیرازی دو ماه پیش از رسیدن من به کرمان در این شهر سکونت اختیار کرده بود و همانجا هم ازدواج کرده بود
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12170
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12109
◀️ قسمت چهلم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۲.
🔶🔸ایستگاههای مسیر زاهدان
آقای حجتی که اهل کرمان بود؛ اما آقاسیدکمال شیرازی دو ماه پیش از رسیدن من به کرمان، در این شهر سکونت اختیار کرده بود و همانجا هم ازدواج کرده بود
من با این دوستان سه روز را در کرمان گذراندم
آن روزها از بهترین ایام زندگی من بود که در مصاحبت با یاران علمی و مبارزاتی میگذشت؛ ولی در روز چهارم ناگزیر بودم برای انجام وظیفه در زاهدان، کرمان را ترک کنم
بسیار سخت است که انسان دیدار و مصاحبتی را که چند روز با آن انس گرفته و لذت جان و آسایش تن خود را در آن یافته ترک کند؛
بهویژه که من تنها کرمان را ترک میکردم
و برای رویارویی با سرنوشتی نامعلوم که از عواقب آن بیخبر بودم به جایی رهسپار میشدم که هیچ سابقه و آشنایی قبلی با آن نداشتم
هنگام خدا حافظی با برادران دلم را اندوهی سخت میفشرد
هنوز هم وقتی آن لحظههای غمانگیز را به یاد میآورم دلم میگیرد
اتوبوس، شب به سوی زاهدان حرکت کرد و من سپیدهدم به مقصد رسیدم
از یکی از رهگذران سراغ مسجد شهر را گرفتم
مرا به مسجد آقای کفعمی راهنمایی کرد
عازم آنجا شدم
در حیاط مسجد اتاقهای بود که آقای کفعمی آنها را برای اقامت مبلغانی که به شهر میآمدند ساختهبود
ساک خود را در یکی از آن اتاقها گذاشتم و سراغ خانهی آقای کفعمی را گرفتم و به آنجا رفتم
در زدم
برای نخستینبار با روحانی پرهیبت و متین ۵۰سالهای روبهرو شدم
بلند قامت و تنومند
با محاسنی بلند که عمامه بزرگ و کاملاً سفیدی بر سر داشت
با خوشرویی و لبخند و با زیباترین عبارات زبان به خوشآمدگویی گشود
بعداً فهمیدم که این مرد در زاهدان نفوذ و جایگاه مهمی دارد
گفت: "آقای میلانی برایم نامهای فرستاده و در آن سفارش شما را کرده و داخل نامه نیز نامهای خصوصی برای شما گذاشته است."
نامه آقای میلانی به من معنای خاصی داشت چون نشانگر عنایت و اهتمام ایشان به کار من و مسئله ماموریتم بود
ایشان بدین وسیله میخواست آقای کفعمی را نیز متوجه این عنایت و اهتمام کند
آقای میلانی از جهت تلاشها و جدوجهدهای اجتماعی شخصیت بزرگی به شمار میآمد
افزون بر آن مردی عالم، عارف و شاعر بود
آقای کفعمی هم از جهت اخلاقِاجتماعی، شخصیتی شریف و بزرگمنش و در مدیریت امور اسلامی زاهدان قدرتمند بود
نامه آقای میلانی را گرفتم
دیدم در ضمن مطالبی که با خط زیبای خود نوشته؛ همچنین نوشته:
"برای شما اقامت خوشی در زاهدان آرزو میکنم"
🔶🔸شیخ مزدور
آقای کفعمی از من به خاطر تاخیر در ورود گلایه کرد؛ چون معمول این بود که صاحب منبر پیش از ماه رمضان بیاید تا برنامههای خود را از قبل تنظیم کند. درحالی که من روز اول ماه رسیده بودم
ایشان گفت:
"مسجد شب و روز در اختیار شما است؛ اما از مشهد کس دیگری هم که فلان شیخ باشد آمده تا او هم منبر برود"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12211
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12170
◀️ قسمت چهلویکم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۳.
🔶🔸شیخ مزدور
آقای کفعمی گفت:
"مسجد شب و روز در اختیار شما است؛ اما از مشهد کس دیگری هم که فلان شیخ باشد آمده تا او هم منبر برود"
من آن شیخ را میشناختم
مزدور رژیم بود
در تایید لوایح ششگانهای که شاه اعلام کرد مواضع موافق گرفته و مخالفین آن را مورد حمله قرار داده بود
این خبر برایم غیرمنتظره بود
به آقای کفعمی گفتم:
"باید به او بی توجهی کنید و به او میدان منبر رفتن ندهید"
در همان حال که به ما در این موضوع با هم مشغول بحث و گفتگو بودیم آن شیخ وارد شد
چهرهی آقای کفعمی تغییر کرد و نشانه اضطراب و تشویش در او ظاهر شد، ولی من به او اعتنا نکردم و تغییری در من پیدا نشد
بعدها آقای کفعمی بیاعتنای مرا نسبت به آن شیخ یادآوری میکرد و میستود
شیخ مورد بحث متملق و مجیزگو بود
همین که وارد شد با مهربانی و ملاطفت و لبخند مصنوعی کشدار و با حرکاتی که از یک چاپلوسی تصنعی حکایت میکرد، با من سلاموعلیک کرد
به او با سردی پاسخ دادم و از جایم برنخاستم و به او نگاه نکردم
فوراً رشته گفتگو با آقای کفعمی را در دست گرفتم و به فضا مسلط شدم
شایان ذکر است که من در آن هنگام در آغاز جوانی بودم و آن شیخ هم معلم سرود ما در دوران ابتدایی بود
بعدا آقای کفعمی به من گفت که مجبور بوده این مرد را دعوت کند؛ زیرا در زاهدان طرفدارانی در وابستگان دستگاه حاکم دارد
آنها آقای کفعمی را تحت فشار قرار داده بودند که پس از آمدن به زاهدان وی را به مسجد دعوت کند
مسجد آقای کفعمی تنها مسجد شیعیان در شهر زاهدان بود
🔶🔸مادر هاشم و مادر قاسم
آقای کفعمی اصرار کرد که در خانهاش اقامت کنم
بعدا فهمیدم او دو همسر دارد که هر یک در خانه جداگانهای ساکناند
خانهها هم به هم چسبیده و کاملاً شبیه هم بود
ایشان در رفتار با هر دو عدالت کامل را مراعات میکرد و با یک نظم دقیق به هردو خانه رفتوآمد میکرد
در ساعتی معین وارد یکی از خانهها می شد و روز بعد در همان ساعت بیرون میآمد تا وارد خانه دوم شود
مبلغی که خرج خانه میکرد کاملاً برای هر دو یکسان بود
خداوند متعال هم خواسته بود با او همانگونه رفتار کند که او با این دو همسر رفتار می کرد
از همسر اول چهار پسر و سه دختر داده بود و از همسر دوم نیز دقیقاً چهار پسر و دختر نه بیشتر و نه کمتر
آقای کفعمی هر کدام از این خانهها را به نام خانه پسر بزرگ آن خانه مینامید
یکی خانه مادر هاشم و دیگری خانه مادر قاسم
ما هم به ساکنان خانه اول طایفه هاشم میگفتیم و به ساکنان خانه دوم طایفه قاسم
داماد ها هم بر اساس ارتباطشان با این دو خانه معروف بودند
مثلاً آقای عبادی که بعدا امام جمعه موفق و برجسته مشهد شد از طایفه قاسم
و شهید مزاری که در سال ۱۳۶۹ در بلوچستان به شهادت رسید از طایفه هاشم است
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12247
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee