عاکف سلیمانی
بعد این و گفت و آب دهنش و پرت کرد روی صورتم! صورتم و با بازوی سمت راستم پاک کردم، گفتم: «آره ارواح
#قسمت_بیست_و_دوم
گرچه در اون تایم کم سخت بود، اما باید فورا اون زن و تخلیه اطلاعاتی میکردم! هر لحظه ممکن بود اتفاقات غیر قابل پیش بینی بیفته. اگر عامل بود، باید یه جوری زنده منتقلش میکردم به یکی از ایستگاه های اطلاعاتی ستاد در زابل.
اگر نبود...
نمیدونم. گاهی اوقات واقعا تصمیم گیری سخت میشه!
دیدم بغض کرد و گفت:
«بخدا من کاره ای نیستم!»
گفتم:
+اصلا اسم و فامیلیت چیه؟ من یه اسم ازت میدونم اما میخوام از زبان خودت بشنوم!
سرش و انداخت پایین و به آرامی گفت:
_من پرستو«...» هستم.
+اینجا چیکار میکنی؟
نفس عمیقی کشید... اشک از چشماش سرازیر شد، گفت:
_پدرم فوت شده.
+بعدش!!
_نمیزاری حرف بزنم.
+نکنه میخوای وقت بخری تا تیم پشتیبانت برسن اینجا؟ غلط کردی! داری چرت میگی! بعدشم پدرت فوت شده و تو اومدی بازار برای خودت داری میگردی؟ ببین خانوم، دیگه داری حوصله من و سر میبری! داری وقت میخری...
_بخدا اینطور نیست! من پدرم فوت شده.
+خب برای چی اینجایی!
صداش و برد بالا گفت:
_اومدم اینجا دنبال کار پدرم! ولم کن دیگه!
فورا دستم و بردم سمت دهنش و محکم فشار دادم، چشمام و گرد کردم گفتم:
+هیسسسس. داد نزن!
بعد از چندثانیه که مطمئن شدم داد و بیداد نمیکنه دستم و برداشتم بهش گفتم:
+پدرت کی بود؟ چیکاره بود؟
چندثانیه سکوت کرد، گفت:
_میتونم بشینم؟
نگاش کردم، فهمیدم ادا در نمیاره! واقعا حالش بد بود و داشته گریه میکرده! انگار واقعا خسته بود! ازش چند قدمی فاصله گرفتم! به نشونه تایید سرم و تکون دادم تا بشینه! راستش دلم لرزید. چون هیچ وقت در طول عمرم با هیچ زنی اینطور رفتار نکرده بودم.
نشست... دیدم حرف نمیزنه! گفتم: «حرف بزن. همین حالا.»
آب دهانش و قورت داد! وحشت رو توی صورتش میدیدم! گفت:
_پدر من تاجر بود! سال قبل فوت شد! در یک تصادف خانواده م و از دست دادم! الانم دنبال این هستم با دوستان پدرم دیدار کنم تا در یکسری از امور راهنماییم کنند، بلکه بتونم کارهای پدرم و پیش ببرم. به نوعی دنبال مشاوره هستم!
در همین حین گوشی کاریم زنگ خورد. عاصف بود! جواب دادم:
+جانم عاصف بگو!
_سلام مرد! رفتی ماموریت و نیستی! دلمون تنگ شد!
+الآن وقت ندارم حرف بزنم! کجایی؟
_ستاد!
+من اینجا یه مزاحم دارم!
_چی؟
+میگم مزاحم دارم! میفهمی؟
_آره حاجی شنیدم. ولی یه لحظه هنگ کردم! وسط ماموریتی؟
+آره... یه چندلحظه گوشی دستت!
به پرستو گفتم:
«مشخصات خودت و بده! مشخصات پدرتم بده! شماره تماستم بده. با اون شخصی هم که میگی تاجر بوده مشخصاتش و بده! همین الان و خیلی فوری!»
وقتی شروع کرد به اسم بردن و توضیح دادن، گوشی رو گذاشتم روی بلندگو. توضیحاتش که تموم شد، به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم:
+شنیدی؟
_بله آقا شنیدم. بررسی میکنم میگم خدمتتون.
+عاصف، یه محموله دارم. میخوام برات بفرستم ببینی. این شماره ای که داریم حرف میزنیم و بده به بچه های سایبری، بگو گوشیم و وصل کنند به سرور ستاد. لطفا خیلی زود. وقتی وارد ایمیل یکبار مصرف شدی خبرم کن.
_چشم.
حدود سه دقیقه بعد یه پیام اومد روی خطم... ایمیل بود! فورا گوشی اندرویدم و گرفتم، یه عکس از صورت اون زن انداختم، فرستادم برای عاصف. گوشی رو خاموش کردم و سیم کارت و در آوردم و زدم شکوندم. با یه خط جدید تماس گرفتم با عاصف. جواب داد:
_سلام. شما؟
+عاکفم. مجبور شدم بخاطر شرایط نامعلوم امنیتی سیم کارت و معدوم کنم. عاصف میخوام خیلی زود آمارش و واسم در بیاری! لطفا بهم زنگ نزن! تماس بعدی از طرف منه! چون اینجا خیلی سرم شلوغه.
_چشم
+تا نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم! اگر زنگ نزدم یه پیامک خالی بفرست تا بدونم آماده شده!
گوشی رو قطع کردم... به اون خانوم که اسمش پرستو بود گفتم:
«بلند شو بریم... باهم میریم بیرون! فورا از بازار رد میشیم! حرکت اضافی داشته باشی، یا بخوای فرار کنی، به جون مادرم چنان میزنمت که بری با برف سال بعد بیای پایین و تا سه نسلت واست گریه کنن! این مجوز و دارم که بزنم! وَ این کارو میکنم! حالا دیگه خوددانی! میتونی حرکت اضافی از خودت نشون بدی و ببینی چه بلایی سرت میارم و چطوری آبکِشِت میکنم.»
بلند شد کیف دستیش و گرفت. معطل نکردم، کیف و از دستش کشیدم و گرفتم... گفتم:
+برو عقب تر بایست.
دو سه متر رفت عقب.
وسائل کیفش و ریختم روی زمین. زیر چشمی بهش نگاه میکردم تا یه وقت سمتم نیاد، یا اینکه حرکت نابجایی نداشته باشه.
محتویات کیفش:
کاغذ و دفترچه و لوازم آرایشی و یک سری خرت و پرت زنانه کاملا شخصی بود. بهش گفتم:
+بیا وسیله ت و جمع کن.
چیزی نگفت. اومد وسیله ش و از روی زمین جمع کرد و گذاشت توی کیفش. نگاه به صورتش کردم، داشت از لبش همچنان خون می اومد. خیلی دلم براش سوخت. توی جیبم یک بسته دستمال کاغذی داشتم. از جیبم آوردم بیرون، بازش کردم دادم بهش تا خون گوشه لبش و پاک کنه.
عاکف سلیمانی
بسمالله الرحمن الرحیم #قسمت_بیست_و_یکم علیرغم اینکه سعی میکردم نگران نباشم، اما مقداری دلشوره دا
#قسمت_بیست_و_دوم
اشکم جاری شد. نیرویی در کنارم نبود. میتوانستم اشک بریزم، چون عادت نداشتم مقابل نیروهایم در عملیات یا پس از آن گریه کنم. اما اینجا میتوانستم. ولی تمام تلاشم را کردم تا خودم را کنترل کنم. باید احساسم را مدیریت میکردم و میدانستم که وسط عملیات این اتفاقات وجود دارد و اولین بار نیست چنین مواردی میبینم...
صدای بی رمق حسن در گوشم پیچید:
_انالله و انا الیه راجعون. حاج عاکف اگر نیروی بدی بودم، حلالم کن.
+چرت نگو. صبر کن کمکی فرستادم.
_صدایی نیامد...
گفتم:
+حسن جان صدای من و داری؟
صدایی نیامد. مجددا با صدای بلندتری تکرار کردم:
+حسن جان، عزیزم، داداشم، صدای من و داری؟
صدایی نیامد. و همه چیز برای مراد و حسن تمام شد.
در همان لحظه، عاصف آمد روی خطم:
_عاکف جان، حاجی ما از سوله زدیم بیرون.
+خدا به همراهتون. مواظب باشید.
تیم سایه، که از قبل در اطراف سوله مستقر بود، به طور نامحسوس دنبال خودروی نیسان پاترول حامل سیدعاصف عبدالرهزاء و مرصاد و یحیی به راه افتاد. در دلم برایشان فالله خیرحافظا و هو ارحم الراحمین خواندم. صدقه کنار گذاشتم تا مبادا تیم مزاحم ردی از آنان را بزند.
دقایقی گذشت و با پهپاد، خودروی حامل عبدالصمد را کاور کردیم. خدا را شکر هیچ نبرد آشکار گزارش نشد. فقط «قطع تصویر»های کوتاه روی مانیتور پهپاد، و بازگشت ناگهانی آن با خط امن کمی مرا مضطرب میکرد. رفتم روی خط سیدعاصف:
+عاصف جان صدای من و داری؟
_بله حاجی...
+سه کیلومتر دیگه، به این مسیر ادامه میدید و از اتوبان وارد اولین فرعی میشید! به محض ورود با سرعت بالا، 30 کیلومتر میرید که باید 15 دقیقهای برسید. نزدیک شدید بهتون میگم کجا برید. خونه امنی که قرار بود برید، عوض شد. بچهها دارن فورا جایگزین میکنن. احتمال لو رفتن عملیات از این لحظه به بعد وجود داره. مسلح بشید و آماده شلیک در صورت هرگونه اتفاقی.
_دریافت شد.
+یاعلی
رفتم طبقه پایین پیش قاسم و سجاد. گزارش وضعیت گرفتم. از مانیتور طبقه آنها تصویری که پهپاد از بالای سر عاصف و تیم ایرانی با خودروی حامل عبدالصمد مخابره میکرد را داشتم نگاه میکردم.
همانجا تماس گرفتم با ابوحسین و موقعیت جغرافیایی ابدان مطهر حسن و مراد را به او دادم. دقایقی بعد ابوحسین شخصا به همراه یک تیم ده نفره و مجهز، به موقعیت مدنظر رفتند تا بدن مطهر شهدای ما را بردارند و به سمت مکانی که قرار بود بروند، ببرند. ابوحسین با من تماس گرفت:
_سلام عاکف
+سلام. فورا بگو ابوحسین. وقت ندارم.
_ما نمیتونیم بیش از حد اینجا بمونیم. هرچی میگردیم، خبری از جسد بچهها نیست.
اعصابم به هم ریخت. گفتم:
+ابوحسین، فورا از اون منطقه دور بشید. تمام.
_آخه...
داشت حرف میزد که قطع کردم. دقایقی بعد و چند دقیقه زودتر از حد تخمین ما، عاصف آمد روی خطم و گفت در نزدیکی موقعیت هستند که گفتم یک موتوری منتظرشان است در جاده که نوجوان محلی است با شلوار ورزشی سه خطی.
این نوجوان فرزند یکی از شهدای حشدالشعبی بود، ولی ارتباطی با آنها نداشت و فقط صرفا برای ایران کار میکرد و عضویاب از نوجوانان عراقی برای مقاومت بود تا جذب داعشیها نشوند. آن نوجوان خودرو را هدایت کرد و به سمت خانه امن جدید برد. در خانه امن جدید، پنج نیروی ایرانی مسلح منتظر بودند تا عبدالصمد را تحویل بگیرند.
عاصف به موقعیت رسید، پیام داد:
«چراغ آخرین فانوس روشن است. کشتی در ساحل سوم پهلو گرفته و بار در ساحل امن است. موجها آراماند. باد دیگر پر نمیرباید.»
خیالم جمع شد. فورا به سجاد گفتم جمع کند برویم به سمت جایی که باید میرفتیم و به قاسم گفتم موقعیت خانهای که هستیم را فورا ترک کند. تیم جاگیزین آمدند و تجهیزات را جمع آوری کردند.
ادامه دارد