عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_پنجم قد: حدود 190 / لاغر اندام / سوییشرت گشاد مشکی تنش بود و نمیشد تشخیص داد بدنش روی
#قسمت_بیست_و_ششم
تعجب کردم از اینکه اونوقت شب کی میتونه باشه. خیلی توی فکر بودم. رفتم اتاقم و به بچه های حفاظت درب ورودی ستاد زنگ زدم و پرسیدم «کسی اومده که با من کار داره؟» گفتند: «یه خانومی اومدند و با شما کار دارن و میگن مادر شما هستند. شما تایید میکنید؟»
تعجب کردم. آخه مادر من این وقت شب دم ستاد چیکار میکرد!!! اونم 12 و نیم شب!
گفتم: «گوشی رو بدید بهشون.»
گوشی رو گرفت، با همون صدای خسته ولی پر از هیبت و عظمتش یه الو گفت و دل من و برد. قربون صدقش رفتم و گفتم گوشی رو بده به همکارم.
وقتی گوشی رو گرفت گفت:
«آقا عاکف شما آفیش میکنید این خانوم محترم و؟»
به همکارم گفتم «تایید شدند. فورا به صادق بگید مادرم و تا جلوی ساختمون اصلی با ماشین بیارن و مشایعت کنند ایشون و.»
گوشی و قطع کردم و بلافاصله رفتم پایین جلوی در ساختمون ایستادم... بچه های حفاظت درب اصلی مادرم و با یه پژو پارس آوردن جلوی ساختمون اصلی که من منتظر بودم. رفتم در و براش باز کردم و خبردار ایستادم. دیدم با یه زنبیل داره پیاده میشه.
کمکش کردم پیاده شد و خبردار ایستادن من و دید خنده ش گرفت. بغلش کردم، صورت و دستش و بوسیدم... بهش گفتم:
+آخه دور سرت بگردم، تصدق اون چشمای خسته ت، این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ نگرانم کردی. چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
نگاهی بهم کرد، گفت:
_میخوای همینجوری سر پا نگهم داری؟
+خاک پاتم عشق من. بیا بریم روی صندلی بشینیم.
با هم رفتیم روی یه صندلی داخل محوطه اداره کنار فضای سبز نشستیم. بهش گفتم:
+خب حاج خانوم، چه عجب از این طرفا؟ قدم رنجه فرمودید. میگفتید میومدم استقبالتون. این زنبیل چیه همراته؟
آهی کشید گفت:
_دلتنگت بودم محسن جان. تهرانی، اما 5 شب میشه که خونه نیومدی. از طرفی تنها هستی دلم میگیره. همه ش نگرانتم که نکنه تشنه و گشنه بمونی.
سرم و انداختم پایین و لبخند تلخی زدم گفتم:
+من راضی هستم به رضای خدا. شماهم نگران من نباش. بگذریم از این حرفا. از بچه ها چه خبر؟ ازشون خبری داری؟
_بی خبر نیستم. عصر خواهرت میترا از لبنان زنگ زد باهم صحبت کردیم. امشبم برادرت صائب با زن و بچه ش و، خواهرت حسنا و شوهرش و دخترش هم خونه ما بودن. فقط جای تو خالی بود.
+دورت بگردم. نگفتی توی این زنبیل چیه؟
_امشب خواهرت شامی و کتلت درست کرده بود، دیدم دوست داری، با خودم گفتم وقتی رفتن خونشون، بلند شم فورا برات بیارم اداره.
+آخ من دورت بگردم که انقدر به فکر منی فرمانده.
_راستی نامزدت کجاست؟
+جااان؟
خندید گفت:
_منظورم عاصف هست.
+آها... اونم هست... همین دور و براست.
یه هویی دیدم عاصف از توی ساختمون اومد بیرون و بدون اینکه به سمت چپ و راستش نگاه کنه، مستقیم رفت نزدیک پارکینگ روبروی ساختمون، شروع کرد با موبایلش حرف زدن. صد متری با هم فاصله داشتیم.
برای دلخوشی مادرم غذا خوردم و کمی حرف زدیم. میخواستم آماده بشم با مادرم برگردم خونه که دیدم حاج کاظم از درب ساختمون اصلی اومد بیرون. ساعت حدود 1 و نیم بامداد شده بود.
حاجی تا مادرم و دید تعجب کرد. کلی خوش و بش کردن و بعدش به من گفت اگر نمیری خونه، من آبجیم و میرسونم. منم خیالم جمع شد. کسانی که مستند داستانی امنیتی عاکف سری اول و دوم و سوم و ملاحظه فرمودند، درجریان هستند و میدونن که درمورد حاج کاظم که بعد از شهادت پدرم عین یه کوه پشت مادرم بود و برای مادرم برادری کرد چی گفتم.
خلاصه اونشب حاجی مادرم و رسوند منزل و نمیدونم بعدش چه اتفاقی پیش اومد که فورا برگشت اداره و با تیم حفاظتش رفتند سفر کاری امنیتی به یکی از استان های مرزی.
اونشب صحبتهای عاصف خیلی طول کشید. منم برگشتم داخل دفترم خوابیدم. دو ساعتی رو خوابیدم تا اینکه برای اقامه نماز صبح بیدار شدم. بعد از نماز و کمی تعقیبات دیگه خوابم نبرد و بلند شدم رفتم پشت میزم شروع کردم به کار. کمی کار کردم تا اینکه کم کم بچه ها اومدن.
تصمیم گرفتم برم حفا. وقتی رفتم، نامه هایی که از قبل آماده کرده بودم و تقدیم معاونت اون واحد کردم و ازشون خواستم فورا از همون ساعت و روز، پیگیری کنند. حالا موضوع چی بود؟
شنود مکالمات سیدعاصف عبدالزهراء.
دو هفته ای گذشت و گزارش و شرح و حاشیه های اون 14 روز و مکتوب برام ارسال کردند. سرم داشت دود میکرد! دیگه داشت کار به جاهای خیلی باریکی میکشید..
چون کار داشت به جاهای باریکی میکشید و ما وظیفه داشتیم خیلی فوری به این موضوع ورود کنیم.
یه شب ساعت 12، عاصف که رفت پایین صحبت کنه منم پشت سرش رفتم و توی تاریکی نشستم و زیر نظر گرفتمش. وقتی نیم ساعت حرف زد و داشت بر میگشت داخل ساختمون، رفتم جلوش و گرفتم. همین که من و دید خشکش زد. چند ثانیه ای بهش خیره شدم و گفتم:
+معلومه داری چیکار میکنی؟
مکث کرد. لبخندی زد گفت:
_متوجه نمیشم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_پنجم در را بستم و داخل اتاق لباسهایم را عوض کردم و یک لباس عربی پوشیدم و دستار بر سرم
بسمالله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_و_ششم
همه چیز از قبل هماهنگ بود و یکی از نیروهای ستاد در مرز مستقر شده بود. به محض رسیدن تیم ما، بچههای ایرانی مستقر در مرز راه را باز کردند. به مسیرمان ادامه دادیم و رفتیم به سمت هلیکوپتر. حمید عبدالصمد را پیاده کرد و من و عاصف و امین و مصطفی و جمشید، دورش حلقه زدیم و از ماشین تا هلیکوپتر او را استتار کردیم.
سپس سوار هلیکوپترش کردیم و رفتیم به سمت فرودگاه. وقتی وارد فرودگاه شدیم، 20 دقیقهای مانده بود تا نماز صبحمان قضا شود که فوری قبل از اینکه هواپیما آماده پرواز شود، آن را اقامه کردیم.
تهران ساعت 10 صبح همان روز
پس از رسیدن به ستاد، سراغ سیدحسین رفتم و بعد از ارائه گزارشی کوتاه، به اتاقم رفتم. بهزاد و آمد و گزارشات لازم را که در این مدت نبودم، به من منتقل کرد. پس از رفتنش، با مادرم تماس گرفتم و او را از سلامت خودم مطلع کردم. بیچاره مدتی بود که دلش شور میزد. البته حاجکاظم هم به او گفته بود که نگران نباشد و در مأموریت به سر میبرم.
همان روز، با نظر سیدحسین، سوژه به خانه امن در حوالی جردن منتقل شد. رفتم سمت جردن و آماده شدم برای بازجویی از عبدالصمد. بعد از خوردن ناهار، به عاصف گفتم:
+آمادهست؟
_خستهست ولی آمادهی آمادهست. چشماشم بستم، دستاشم بستهست.
+غذا خورده؟
_بله. نیمچه ناهاری بهش دادیم.
+وضعیت جسمانی؟
_میزون. مگه میشه آماده نباشه این گرگ بارون دیده؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
+یعنی میتونم خوب بالانسش کنم امروز؟
_در تخصص خودتونه حاجی.
بلند شدم و قولنج گردنم را شکستم، گفتم:
+پس ما رفتیم...
عاصف خندید و گفت:
_امیر به سلامت باد.
زدم روی سینهاش و گفتم:
+برو خودت و مسخره کن.
سپس هردویمان خندیدیم و گفتم:
+بزن اون ریموت لامصب و.
دکمه را زد، وارد اتاق شدم. نور چراغ سقفی، دایرهای کمرنگ روی میز فلزی میانداخت. عبدالصمد داشت با زبانش، سیبیلهایش را به داخل دهانش میکشید و با دندانش آن را گاز میزد و فوت میکرد بیرون. معلوم بود حسابی به هم ریخته و آشفته است. قبل از اینکه بنشینم مقابلش گفتم:
+تیک تاک ساعت روی دیوار و میشنوی؟ اینجا، زمان به میل ما حرکت میکنه، نه به میل تو. پس عین آدم به تمام سوالاتم جواب میدی.
عبدالصمد سکوت کرد... گفتم: «کری؟ یا زبون نداری؟»
گفت:
_من حرفی برای گفتن ندارم...
+نه، مشخصه که ناهار بهت دادن، زبونت باز شده. آفرین به تو.
دستم را بردم سمت گوشم و هندرفری بلوتوثی که داخل گوشم بود را فشار دادم، به عاصف گفتم:
+بیا داخل.
تا عاصف بیاید، آرام برگهای را روی میز به سمت عبدالصمد هل دادم. رفتم پشت سرش ایستادم، برای اینکه من را نبیند. به سیدعاصف عبدالزهراء اشاره زدم چشم بند عبدالصمد را باز کند. عاصف آمد در کنارم و پشت سر عبدالصمد ایستاد، چشم بندش را کمی داد بالا. گفتم:
+اینها تصاویر تو هست. ما همه جا زیر نظر داشتیم تو رو. هم خودمون، هم عوامل ما، هم متحدین ما در منطقه.
حرفی نزد. گفتم: «سکوت، همیشه بیهزینه نیست. حواست باشه، وقتی بعضی درها دیر باز بشن، دیگه دستگیرهشون پیدا نمیشه.»
عبدالصمد روی صندلی جابجا شد و با لحنی لرزان گفت:
_شما فکر میکنید همهچیز رو میدونید… اما بعضی مسیرها رو فقط کسی میشناسه که وسطش بوده.
گفتم:
+ما وسط همهی مسیرها بودیم. فرقش اینه که ما برمیگردیم… اگر بخوای، تو هم میتونی برگردی.
عبدالصمد گفت: و اگر نخوام؟
نگاهم را تیز کردم روی فرق سرش. گفتم:
+پس این چراغ زرد… تا ابد روشن میمونه.
به عاصف گفتم:
+کرکره رو بده پایین.
چشم بند عبدالصمد را کشید پایین و برگه را جمع کردم و خودکار را گذاشتم داخل جیب پیراهنم. گفتم:
_آقای عبدالصمد، این و بدون که بعضی حرفها مثل گلوله نیستند که بعد از شلیک برگردند. وقتی گفته شد، مسیر خودش و پیدا میکنه، حتی اگر تو فراموشش کنی.
عاصف دستهای عبدالصمد را دستبند زده بود. همان مقداری که آزاد بود، پنجههایش را به هم قفل کرد و گفت:
_اگر اون مسیر به جایی ختم بشه که هیچکس نخواد ببیندش؟
به آرامی سرم را خم کردم و بردم نزدیک گوشش:
+اون وقت، ما چشمامون و بازتر میکنیم.
سکوت سنگینی در داخل اتاق بازجویی حاکم شد. عبدالصمد که من را در کنار خودش حس میکرد، اینبار با صدایی که نهایت ناامیدی در آن موج میزد، به آرامی گفت:
_من شاید بتونم یک اسم و بهتون بگم. ولی فقط یک اسم.
عاصف، با صدایی که شبیه تایید نبود، بلکه ثبت بود گفت: «یک اسم برای شروع کافیه. ولی یادت باشه که شروع، همیشه مثل پایان آرام نیست.»
کیف چرمیام را از کنار صندلی گرفتم و روی میز گذاشتم، زیپش را با صدای کشیدهای باز کردم و پوشه خاکستری را بیرون کشیدم. برگ اول را ورق زدم، برگ دوم را، بعد مکثی طولانی کردم و یک عکس را بیرون کشیدم. صندلیام را برداشتم رفتم پشت سر عبدالصمد نشستم تا هربار مجبور نشوم بلند شوم.