eitaa logo
عاکف سلیمانی
6.5هزار دنبال‌کننده
69 عکس
14 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام. دوستانم شهید گمنامند نام من شد بسیجی فعال
مشاهده در ایتا
دانلود
عاکف سلیمانی
#قسمت_یازدهم عاصف گفت: «چشم حاج آقا.» حاجی نگاهی به ما دوتا کرد گفت: «براتون آرزوی موفقیت دارم.»
چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام مثلا قطعه وارد کنم انقدری برای این آدم سود داره که اگر آرین و هفت نسلش شبانه روزی بشینن تراولی که نصیبشون میشه رو بشمرن وقت کم بیارن. بلند شدم رفتم سمت مبل و وِلو شدم روش. عاصف هم اومد نشست روبروم. ده دقیقه فقط به زوایای مختلف این پرونده که چندین بار مطالعه ش کرده بودم فکر کردم. دستم پر بود. عاصف هم بهم اطلاعات خوبی داده بود. بعد از ده دقیقه سکوت که عاصف هم ساکت بود و اینطور موقع ها حرف نمیزد، بهش گفتم: +با سجاد عباس زاده که الآن در واحد مفاسد اقتصادی هست ارتباط بگیر. بهش بگو فردا صبح ساعت 9 باشه دفتر من. خودت مستقیما باهاش کانکت شو. نمیخوام از کانال بهزاد وارد بشی. با این حرفم درمورد بهزاد، عاصف تعجب کرد ولی چیزی جز یک کلمه نگفت: _چشم. گفتم: +سجاد میتونه بهمون کمک کنه. میخوام یه پیشنهادی بهش بدم تا بر اساس اون پیشنهاد من، یک طرحی رو ارائه بده به ما تا قشنگ اون آدمی رو که در ابوظبی هست و بهش نرسیدید، خودش کم کم رخ نشون بده. _به به. عجب بازی بشه. +برو ببینم چیکار میکنی. عاصف بلند شد و منم اومدم اثر انگشت زدم در باز شد. همین که عاصف خواست بره یه چیزی به ذهنم رسید. در و بستم بهش گفتم: +چند لحظه بمون کارت دارم. _جانم حاجی. چیزی شده؟ +این پسره بهزاد چشه؟ _یعنی چی؟ مگه اتفاقی افتاده؟ +سوال من و با سوال جواب نده... من دارم ازت میپرسم. احساس میکنم چیزی شده که رفتارهای غیر طبیعی داره از خودش نشون میده. _نمیدونم والله. شما میگی غیر طبیعیه، حتما هست دیگه. میشه بدونم منظورتون چیه؟ +منظورم اینه که رفتارش یه جوری شده. امروز موقع احوالپرسی ازش درمورد دختر حاج کاظم مریم خانم ازش پرسیدم، اما یه هویی رنگش زرد شد. احساس کردم داره طفره میره. این چندوقت من نبودم اتفاقی افتاده؟ _نه به خدا. اگر هم اتفاقی افتاده باشه، من نمیدونم. +تو می‌دونی، من آدم تیزی هستم و میفهمم. خودت میدونی الکی حساس نمیشم. بازم دارم ازت میپرسم که این چندوقت چیزی شده؟ _نه والله. من خبری ندارم. +حاج کاظم چیزی نگفته؟ رفتار حاجی عوض نشده؟ _نه. عاصف چندثانیه ای مکث کرد، گفت: _راستش و بخوای منم این حس و دارم. به نظرم چندوقتیه که بهزاد یه جوری شده. توی خودشه. +یه مدت زیر نظر بگیرش. به علیرضا بگو حواسش به این پسره باشه! _حاجی، بهزاد مسئول دفترته. برات بد نشه. +برای من چرا؟ _منظورم اینه تو زرد از آب در نیاد؟ +منم برای همین که زودتر بفهمیم چی به چیه، نظرم این هست که مسئول دفتر من و زیر نظر بگیرید! چون با حاج کاظم هم درمورد بهزاد خواستم حرف بزنم احساس کردم داره طفره میره. _چشم. +برو سراغ سجاد ببینم چه میکنی. عاصف رفت. منم نشستم بولتن های محرمانه ای که برام اومده بود و مطالعه کردم و بعدش رفتم خونه. روز بعد/ ساعت 9 صبح بهزاد تماس گرفت و خبر از اومدن سجاد، یکی از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی ستاد رو بهم داد. اثر انگشت زدم درب اتاقم باز شد و سجاد وارد شد. بعد از مختصر خوش و بشی که کردیم، نشستیم دور یک میز. لحظاتی بعد عاصف هم به جمع ما اضافه شد. خلاصه ای از ماحصل اون جلسه کارشناسی و فنی رو براتون مینویسم: به سجاد گفتم میخوام طرحی رو ارائه بدی که اقتصاد ایران رو از درون با شکست مواجه میکنه، اما جوری این مورد رو طراحی کن که یک طرح مخفی آنتی شکست هم داشته باشی تا اگر یک وقتی طرح شکست اقتصادی ایران از درون به گوش دشمن رسید، که قطعا توسط عوامل نفوذی میرسه، آنتی اون هم موجود باشه تا بتونیم به وقتش استفاده کنیم و بتونیم نظام و واکسینه کنیم. سجاد راهکارهای زیادی رو ارئه داد که از لحاظ امنیتی کشور رو با خطر روبرو میکرد. طرح ها گرچه اقتصادی بود، اما از لحاظ امنیتی بیشتر درگیر میشدیم. قرار شد سجاد سه نفر از زبده ترین های واحد مفاسد اقتصادی ستاد رو که مورد تایید خودش بودن به ما معرفی کنه و در یک نشست چندساعته ی تخصصی و فنی_اطلاعاتی_اقتصادی، موضوع رو در دستور کار قرار بدیم و شروع به کار کنیم. ماحصل اون دیدار 8 ساعته پس از اولین دیدار من و عاصف با سجاد این شد که طرح رو با نظرات کارشناسی بررسی کنیم، سپس من و عاصف توجیه و عالِم به این طرح بشیم، سپس آرین این طرح رو به جایی که احساس میکردیم دست دشمن در اون متمرکز هست ببره، تا ما ببینیم به کجا و چه شبکه ای می‌رسیم. ما میخواستیم با ارائه این طرح به آرین، گزینه های ناشناس در پرونده آرین محمدزاده که احتمال میدادیم شیوخ عرب در حاشیه حوزه خلیج فارس باشند و پشتشون دست‌های پنهان اطلاعاتی و امنیتی آمریکا یا انگلیس یا موساد هست و خر کیف کنیم و بکشونیم بیرون تا رخ نشون بدن ببینیم با چه گزینه هایی طرفیم. ⛔️ و هرگونه استفاده از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_یازدهم «4 روز بعد... ساعت 22» .....روی کاناپه در خانه‌ام ولو شده بودم و حالم از شدت خستگی و
بسم‌الله الرحمن الرحیم با مادرم تماس گرفتم و گفتم به ماموریت می‌روم و فرصت اینکه بروم حضوری ببینمش را ندارم. همزمان بلیط و پاسپورت‌های کاری‌مان آماده شد و همان شب حوالی یک بامداد، از کانتر عبور کردیم و بعد از 45 دقیقه به سمت بغداد پرواز کردیم. پس از آن که پروازمان در فرودگاه بغداد نشست، بیرون از فرودگاه یکی از عوامل ما منتظرمان بود. سوار یک تاکسی عراقی شدیم، راننده ما را به سمت خانه امنی که در همان بغداد بود، برد. به محض رسیدن، به بچه‌ها گفتم چون تا نماز صبح دو سه ساعتی بیشتر باقی نمانده، استراحت کنند و بعد از اقامه نماز صبح، کارمان را شروع کنیم. خوابیدیم و با صدای اذان از مناره‌های یکی از مساجد همان محل، بیدار شدیم. پس از نماز صبح، مثل هر روز برای امام حسین چندخط روضه خواندم و پنج بار به سینه‌ام زدم با نام شیرینش و توسلی کردم به محضر اربابم. سیدعاصف هم که انصافا انسان خوش اشکی است و با نام امام حسین مثل مادر جوان مرده در همان چند دقیقه و با صدای بد من گریه کرد. مختصر صبحانه‌ای خوردیم، سپس با سجاد و عاصف نشستیم دور یک میز و مشغول بررسی‌های لازم شدیم. سجاد لب تاپ خود را روشن کرد. با نیروهای خود در ایران هماهنگ بود و او را تا جایی که می‌شد پشتیبانی می‌کردند. برای اقدام به ربایش عبدالصمد «یا هر هدفی از این جنس»، باید طوری عمل می‌کردیم که مو لای درز آن نرود. استفاده از خاک عراق بعنوان کشور و نیروی هم‌پیمان ما، مزیت‌هایی برای ما داشت، آن هم کاهش ریسک سیاسی برای ایران در این عملیات و استفاده از شبکه‌های محلی که منطقه، لهجه، و بافت امنیتی را می‌شناختند. البته ما چالش‌هایی را هم در این عملیات داشتیم، آن هم احتمال نفوذ مخالفین یا نشت اطلاعات در زنجیره محلی بود. سید عاصف عبدالزهراء، طبق معمول داشت چای می‌خورد و سیگار می‌کشید، گفت: _حاج عاکف، ما می‌خواهیم عملیات و انجام بدیم، یا تیم پراکسی؟ مخاطبان محترم، در ادبیات اطلاعاتی و امنیتی و عملیاتی، پراکسی «Proxy» یعنی یک بازیگر ثالث که به ظاهر از طرف خودش عمل می‌کند، اما در واقع منافع و دستورهای یک کارفرمای پنهان را پیش می‌برد. یعنی نیروی امنیتی و هادی پرونده در سایه می‌نشیند، طراحی و پشتیبانی می‌کند؛ اما نیروی محلی در صحنه ظاهر می‌شود، عمل می‌کند، و همه نگاه‌ها و انگشت اتهام به سمت او می‌رود، نه سیستم امنیتی و افسر اطلاعاتی هادی پرونده. بی‌قرار بودم و نمی‌توانستم بنشینم. ذهنم درگیر همه چیز بود، همزمان به سوال عاصف و ابتدا و انتهای این عملیات فکر می‌کردم... همین‌طور که قدم میزدم، به عاصف گفتم: +ما تلاش می‌کنیم هیچ خطی به ایران نرسه. برای همین احتمالا پروکسی... _کی شروع کنیم؟ +سوال خوبیه. همینطور که بی‌هدف داخل خانه راه میرفتم، به عاصف گفتم: منتظرم سجاد کار و تموم کنه، تا ببینم باید چه کنم. عاصف چای عراقی برایم ریخت، داد دستم، آنقدر حواسم درگیر عبدالصمد بود نفهمیدم داغ است و کمی از آن را خوردم، فورا لیوان را پرت کردم... دهانم و گلویم سوخت... سجاد از ترس حرف نزد، عاصف هم خودش را جمع و جور کرد؛ بلافاصله رفتم دهانم را شستم، اما انگار بدتر شد. داخل یخچال همه چیز برایمان مهیا شده بود. فورا مقداری ماست گرفتم خوردم تا از التهاب سوختگی زبان و گلویم کاسته شود... برگشتم پیش بچه‌ها، نگاهی به هردویشان انداختم و گفتم: +حواستون باشه، ما چالش‌های زیادی داریم. سجاد گفت: _مثلا چی حاجی؟ گفتم: +اگر بخواهیم پروکسی‌وار عمل کنیم، تقریبا کنترل کمی بر جزئیات اجرای این عملیات داریم. باید خوب توجیه کنیم تیم عملیاتی رو که گند نزنن. احتمالا نیاز به نظارت دو مرحله‌ای داریم. هم عملیات، هم پاکسازی تیم پوششی. باید حواسم به همه چیز باشه. شماهم باید حواستون به هر کاری که می‌کنید باشه و بدون هماهنگی با من اقدامی نکنید. سپس زدم روی شانه سجاد و گفتم: +همچنان روی مختصات قبلی ثابت موندی؟ _بله حاجی... +تونستی لایه گشایی کنی؟ _تقریبا نزدیک شدم +تلاش کن امروز یه تله‌گذاری دیجیتالی قوی داشته باشی. باید مرحله دوم و زودتر شروع کنیم. _روی سه تا مختصات قبلی دارم کار میکنم. +یادت باشه، این‌ها فقط مبارز شهری نیستند. رد سیستم تله‌گذاری دیجیتال شما رو اگه بگیرن، به محض عبور ما از حاشیه موصل، لایه امنیتی بعدی رو فعال می‌کنن، اونوقت کار سخت میشه. سجاد لبخند زد و گفت: بله چشم. حواسم هست.