eitaa logo
عاکف سلیمانی
6.5هزار دنبال‌کننده
69 عکس
14 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام. دوستانم شهید گمنامند نام من شد بسیجی فعال
مشاهده در ایتا
دانلود
عاکف سلیمانی
#قسمت_پانزدهم مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد! چیزی نگفت... منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کرد
بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره بی بی کلثوم و برام فرستاده بود. فورا تماس گرفتم با بی بی کلثوم. جواب داد: _سلام. بفرمایید. +سلام و هزاران ارادت مادر. احوال شما چطوره. خوب هستید ان شاءالله. _الحمدلله. +سلیمانی هستم مادرجان. _کدوم سلیمانی؟ +محسن هستم حاج خانوم. پسر شهید علی سلیمانی. همونی که همسایه روبروییتون هست توی سوادکوه. _چطوری پسرم. خوبی؟ مادر خوبه؟ خواهرات و داداشت خوبن؟ +فدای شما بشم حاج خانوم دست بوس شماییم. خدا پسر شهیدت و همنشین امام حسین قرار بده. آخرشم برای من دعا نکردی که شهید بشم... یادت باشه هاااا !! _خندید گفت: _ان شاءالله همیشه زنده باشی. پات بهتر شده؟ +خداروشکر. فعلا قاچاقی زنده ایم بی بی! رفتم سر اصل مطلب و بهش گفتم: +حاج خانوم، غَرَض از مزاحمت، اون دختر خانومی که منزل شما مستاجر بود و لطف میکردید بهشون غذا میدادید برای من می‌آوردند، همون خانومی که عینک های رنگی میزدند... اومد وسط حرفام و خندید، گفت: _چیشده؟ چشمت و گرفته؟ عین لاستیک ماشین که پنچر میشه و وا میره، منم وا رفتم... گفتم: +نه حاج خانوم، آخه این چه حرفیه! خندید و گفت: _پس چیشده! راستی اگر خوشت اومده حتما به من بگو. منم جای مادرت. دختر خیلی خوبیه! زیر لب گفتم الله اکبر. چه گیری داده این بی بی...گفتم: +حاج خانوم، میشه شماره تماس، یا راهی که بتونم پیداش کنم و بهم بفرمایید؟ _میخوای خودت بری سراغش؟ تو مگه مادر نداری؟ خجالت بکش! از سادگی این مادر شهید خنده م گرفت، گفتم: +حاج خانوم، دورت بگردم! دو دقیقه صبر کن من توضیح بدم! _خب بگو! ترسیدم بگم گوشیش توی ماشینم جا مونده، چون ممکن بود گیر بده چرا توی ماشین تو جا مونده و مگه سوارش کردی و...؟  گفتم: +این خانوم ظاهرا دانشجو هستند، منم یک سوال علمی و تخصصی داشتم، احتمالا ایشون میتونن کمکم کنند! _باشه پسرم. صبر کن برم دفترچه تلفن و بیارم بهت بگم شماره هاش چنده! چون ازش دو سه تا شماره دارم! چنددقیقه ای طول کشید تا شماره ها رو پیدا کنه. شماره ها رو خوند یادداشت کردم و با حاج خانوم خداحافظی کردم. با شماره ها تماس گرفتم، اما خاموش بود. بلند شدم رفتم از توی کیفم موبایل همون خانوم و گرفتم و از دفترم خارج شدم، یه راست رفتم سمت حفاظت! نزدیک درب اتاق یکی از بچه ها که رسیدم، پشیمون شدم و برگشتم دفتر خودم. زنگ زدم به عاصف اومد. بهش گفتم: +این گوشی رو میگیری میبری، قفلش و باز میکنی برام میاری! _چشم. ان شاءالله خیر باشه! +امیدوارم... عاصف رفت، نیم ساعت بعد اومد. رمز سیمکارت و زد و گوشی رو باز کرد! ازش رمز سیمکارت و گرفتم، مجددا گوشی رو خاموش کردم تا از اداره خارج بشم و روشنش کنم. یادمه اون روز خیلی کار داشتم و حوالی ساعت 6 غروب بود که داشتم با آقا احد راننده‌م میرفتم خونه!! بهش گفتم: «احدجان، هرجا فروشگاه موادغذایی دیدی بزن کنار، تا یه کم خرت و پرت بگیرم.» به مسیر ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم به یک هایپر بزرگ. پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه. مشغول خرید یه سری اقلام مورد نیاز شدم. چون شب قبلش، یه هویی، با اون خانوم مشکوک روبرو شدم و نتونستم چیزی بخرم. تا جایی که یادمه، حتی در زمانی که همسر مرحومه ام در حیات بود، وَ حتی حالا که دارم برای شما مینویسم، این خصلت و دارم که وقتی میرم فروشگاه، حداقل برای 15 روز بعدخرید میکنم. چون وقت اینکه دائم برم فروشگاه بچرخم و ندارم و بدم میاد! کلی وسیله ریختم توی سبد. همینطور که مشغول خرید بودم، گفتم یه زنگی هم به احد بزنم بهش تعارف بزنم ببینم چیزی میخواد یا نه! داشتم باهاش حرف میزدم که گفت نه چیزی نیاز نیست و زحمت نکشید، همینطور که چشمم به بیرون بود، یه هویی دیدم یه خانومی با عینک رنگی، دستکش مشکی، شال مشکی، چکمه تا زانو و... وارد فروشگاه شد. جلل الخالق... بازم همون...  با خودم گفتم خدایا، چرا هرجایی میرم اینو میبینم!!! چرا عین اَجَلِ معلق یه هویی جلوی من سبز میشه! داشتم با خودم حرف میزدم که فوری روم و برگردوندم. اونم رفت مشغول خرید شد. میخواستم برم بابت گوشی بهش بگم، اما پشیمون شدم! میخواستم فورا از فروشگاه خارج بشم، اما بازم منصرف شدم! تصمیم گرفتم با رعایت فاصله وَ حفظ تمام جوانبی که مدنظرم بود، زیر نظر بگیرمش تا ببینم چه خبره! زنگ زدم به احد، بهش گفتم بیاد توی فروشگاه پشت قفسه چهار! وقتی رسید، کارت عابر بانکم و بهش دادم و گفتم: +اینا وسیله هایی هست که گرفتم، بگیر ببر صندوق حساب کن. بعدش زحمت بکش ببرش توی ماشین. منم تا چنددقیقه دیگه میام! این پلاستیکی هم که توش گوشت هست و کمی تنقلات، برای خونه خودته. _چشم آقا! ولی چرا این کار و کردید. من راضی به زحمتتون نبودم. نیازی نبود. +لا اله الا الله... برو. تو فقط برو. الآن کلی کار داریم. بدو ببینم!
عاکف سلیمانی
بسم‌الله الرحمن الرحیم #قسمت_پانزدهم نماز صبح را به جماعت و سه نفره خواندیم. پس از نماز صبح برای ام
گفتم: +نظر خودم اینه رقبای عبدالصمد و وارد درگیری کنیم. چون بعضیا به خون کثیفش تشنه‌ان. ابوحسین معتقد بود خودم و ترکیبی از نیروهای عملیات نقسا کار را پیش ببریم، اما من زیربار نرفتم و توجیه‌اش کردم که پس از علنی شدن دستگیری، ممکن است عراق از سوی آمریکا و اسراییل جهت یکسری اقدامات علیه ایران تحت فشار قرار بگیرد. شبکه عملیاتی داعش که از موساد به سوریه و از آنجا به عراق و در نهایت به تهران کشیده شده بود، کار را پیچیده کرده بود. تلاش من بعنوان مسئول این پرونده‌ی سنگین امنیتی این بود تا زنجیره فرماندهی موساد و تکفیر را دچار اختلال و در نهایت دچار خلاء فوری کنم. چند آیتم در مقابلم بود: اول اینکه، یک گردان شبه‌نظامی هم‌پیمان مانند حشدالشعبی یا کتائب یا سرایاءالخراسانی که با ما پیمان دائمی دارد در این عملیات مهم نفوذ و ربایش، ورود کند. دوم اینکه از یک باند محلی، به صورت یکبار مصرف استفاده کنم و کار را یکسره کنم. سوم اینکه گروه رقیبِ هدف را شناسایی کنم و در یک نزاع هوشمند داخلی، سودمان را ببریم که اولویت خودم همین گزینه آخر بود. .....با ابوحسین کلی صحبت کردم و یکسری هماهنگی‌های لازم را انجام دادیم. یک روز شخصا و درپوشش فقیر کوچه‌گرد که از لابلای زباله به دنبال غذا می‌گردد، نزدیک محل اسکان عبدالصمد رفتم. بادِ داغ، کوچه‌های باریک را پر کرده بود. بوی نفت خام و چوب سوخته، مثل هشدار خاموشی به مشام هر غریبه‌ای می‌نشست. شب بعد، با عاصف و با یک پلاک جعلی از آن منطقه عبور کردیم و موارد مورد نیاز را به ذهن سپردم و بعضاً یادداشت کردم. شب بعدترش با عاصف و حسام و جواد در پوشش یک تاجر و لهجه‌های تمرین‌شده، به آن منطقه رفتیم و اقدام به جمع‌آوری اطلاعات میدانی کردیم، سپس طراحی نقشه، و در انتها فراهم کردن ابزار و مسیر خروج. همزمان فهرستی از شش نیروی مخالف سرسخت عبدالصمد را روی میز داشتم؛ شش نفر که هر کدام زخمی از او داشتند و حاضر بودند بخاطر منافع خود، به هر قیمتی به او ضربه بزنند. ارتباط با این نیروها از طریق کانال‌های غیرمستقیم انجام شد؛ سه نفرشان «خالد، عثمان، ابواسحاق» از جناح سابق او، و دو نفر«حجاج و مرفوق» وابسته به جناح‌های رقیب عبدالصمد، و یکی هم«عمر» از حلقه قاچاق محلی که در معامله‌ای بزرگ از او رو دست خورده بود. ساعت 01:30 دقیقه بامداد / مقر پوششی در ۴۰ کیلومتری موصل نور مهتاب از پنجره شکسته خانه اجاره‌ای می‌تابید. نقشه عراق را روی دیوار چسباندم و دور سه مسیر مهم مدنظرم را با ماژیکی قرمز به صورت دایره‌ای علامت زدم. در اتاق هفت صندلی فلزی بود، روی یکی خودم نشستم، و روی شش‌تای دیگر چهره‌های ضد عبدالصمد، ساکت و منتظر نشسته بودند تا صحبت کنم. به جمع نگاهی انداختم و گفتم: +هر کدام از شما، زخم عمقیقی رو از عبدالصمد روی مغز و جسمتون دارید. ولی امشب قرار هست شما زخمی به اون بزنید که عفونتش بالا بگیره. یک نفرشان با صدای خش دار و نگاهی طلبکارانه گفت: _برنامه‌ت چیه؟ +برنامه رو کامل نمی‌دونید؛ و نباید هم بدونید. دانستن، مساوی‌ست با مرگ بی‌دلیل. یکی دیگرشان گفت: _پس چرا ما؟ ما که همه‌چیز رو به اسم خودمون خراب نمی‌کنیم. عاصف که ایستاده بود کنار درب ورودی، گفت: +چون شما دشمنش هستید، و دشمنی‌تون بهترین ماسک هست. فردا، اگر اسمِ چنین شبی به میان اومد، فقط انگشت‌ها به سمت شما بلند میشه، نه به سمت ما. شما هم بخاطر پول اینکار و می‌کنید. پس بهتره چیزی ندونید. یکی از یاران سابق عبدالصمد که در این جمع بود، گفت: _و اگر وسط کار برگشت جلوی ما ایستاد و پیدامون کرد؟ داشتم با پوست روی پیشانی‌ام به دلیل کثیفی هوا و چند روز حمام نرفتن، ور میرفتم؛ که دیگر از این سوالات کلافه شدم و بلند شدم، صدایم را بالا بردم گفتم: +تموم کنید این بی‌سوالی‌ها رو. یا با ما هستید و علیه عبدالصمد می‌زنیم به خط، یا نخود نخود هرکه رود خانه خود. من به بابا ننه و مافوق خودمم جواب پس نمیدم، چه برسه شما. از حالا خوب حواستون و جمع کنید، همه چیز بستگی به دستور لحظه‌ای من و اقدام به موقع شما داره. یا با پاهای خودش به سمت ماشین میاد… یا روی شانه‌های شما، بی‌صدا یا الله میشه. خالد گفت: _باهاش میخوای چه‌کار کنی؟ +می‌خوام ازش قرص شیاف و یبوست تولید کنم... خالد با این کنایه من، سرش را کمی به جلو خم کرد، نگاهش مثل یک ضربه محکم، صاف در چشمم گره خورد. گفتم: +آروم باش… اینجا اون‌جوری که فکر میکنی جای اشتباه نیست خالد، که چشم‌هات هم بخوان تیراندازی کنن. در بازجویی عادت داشتم با غضب و هیبت چشمانم متهم را به پاسخ وا می‌داشتم و این را همیشه همکارانم، علی‌الخصوص حاج کاظم هم بارها گفته بود.