عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت_و_یک +بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه. لحظاتی گذشت و عاصف گفت: _حاجی همک
#قسمت_شصت_و_دوم
منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد. چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم. وقتی نشستیم توی ماشین به سیدرضا نگاهی انداختم و دیدم انصافا بدجور مشت خورده. بهش گفتم:
+خیلی درد داری؟
_بله حاجی.
+بزن کنار.
توقف کرد، به صادق گفتم:
«صادق بیا بشین پشت فرمون.»
صادق اومد نشست پشت فرمون و سیدرضا رفت روی صندلی عقب ماشین دراز کشید. بهش گفتم:
+تو که با این تصادف، مثل سیدعاصف چشمههای عشق برات جاری نشد؟
_نه بابا. من غلط کنم.
+خیلی درد داریا! مشخصه.
_دردش مهم نیست، مهم اینه که این هفته جشن نامزدیمه!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
+جدی؟
_آره بخدا.
+مبارکه. خدا مادر بچههات و زیاد کنه.
_حاجی خانومم بفهمه رسما از وسط سه تیکهم میکنه.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم و برگشتیم اداره.
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat