eitaa logo
عاکف سلیمانی
4.9هزار دنبال‌کننده
57 عکس
8 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام
مشاهده در ایتا
دانلود
عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت_و_هشت برگشتم دفترم، به بچه‌ها گفتم «ا.ت» رو 24 ساعته زیر نظر بگیرن و هر جا میره عین یک سا
دو روز بعد/ ساعت 21:00 / فرودگاه امام خمینی همه چیز برای رفتن پرستوی موساد به خاک لبنان آماده بود! عاصف استرس عجیبی داشت! نگران خودش بود! نگران برخوردهای تشکیلات با این اتفاق پیش آمده بود! از طرفی تشنه به خون آناهیتا نعمت زاده پرستوی اسرائیل. 21:45 دقیقه هواپیمای حامل مسافران لبنان و پرستوی اسراییل پرونده ما تیکاف کرد و از فرودگاه امام خمینی به مقصد لبنان پرواز کرد! در داخل هواپیما هم سیدرضا سوژه رو زیر چتر اطلاعاتی و امنیتی خودش داشت! کار ما دیگه توی فرودگاه تموم شده بود و برگشتیم اداره. رفتم دفترم کمی به کارها و گزارشاتی که باید مینوشتم و دریافت میکردم رسیدم. خسته بودم. نمیدونستم قرار هست از اینجا به بعد چی بشه، اما قطعا پیروزی با ما بود و دست برتر رو داشتیم. نشستم یک لیوان آب پرتقال مشتی زدم بر بدن! علیرغم اینکه نماز مغرب و عشاءم و قبلش خونده بودم، اما بعد از اینکه نوشیدنیم و میل کردم، بلند شدم تجدید وضو کردم رفتم حسینیه اداره! ساعت حوالی 11 و 30 دقیقه شب بود! نشستم حدیث کساء و زیارت عاشورا و کمی هم مناجات خمس عشر خوندم. دلم گرفته بود! توی عالم خودم بودم که احساس کردم یکی درب حسینیه رو باز کرده و اومده داخل! احساس کردم یکی داره بهم نزدیک میشه... برگشتم نگاه کردم، دیدم حاج کاظم معاون کل تشکیلات کشور هست! وقتی نزدیکم شد فورا بلند شدم و به احترامش ایستادم. زد روی شونه‌م و گفت: «بشین.» کنار همدیگه نشستیم. حاج کاظم گفت: _چطوری پسرم؟ +سلامت باشید آقا. الحمدلله خوبم. نفسی میاد و میره. _اوضاع ریه‌ت بهتره؟ خیلی سرفه میکنی. +باهاش دست و پنجه نرم میکنم. اما خب هر از گاهی اذیت میشم. _یه کم بیشتر به فکر خودت باش. خندیدم و گفتم: +چشم. ولی بادمجون بم آفت نداره. حاجی لبخندی زد و گفت: _سوژه رو پر دادید رفت؟ +دیگه نظر مدیر کل واحد ما این بود. گفتند نظر شما و حجت الاسلام «....» هم این بوده. _درسته! نظر ماهم همین بوده. به نظرم خیلی طرح جالبی رو ارائه دادی. هم توی ایران سر و صدای زیادی میکنه، هم خارج از کشور و در سطح بین الملل. امیدوارم این بار هم تو موفق بشی و این پرونده‌ای که داری پیش میبری سرو صدای زیادی کنه. +به امید خدا. چندثانیه ای بینمون به سکوت گذشت، حاجی آهی کشید و کمی نگاهم کرد گفت: _عاکف، تو میدونی من خیر و صلاح تو رو میخوام. هیچوقتم چیزی رو به تو تحمیل نکردم. الانم این وقت شب اومدم در مورد یک موضوع مهمی که هم دغدغه منه، هم مادرت، هم خواهرات، باهم دیگه صحبت کنیم. فهمیدم در مورد چی میخواد حرف بزنه... ازدواج من... خندیدم، اما چیزی نگفتم... حاجی هم فهمید که من فهمیدم چی میخواد بگه، گفت: _فهمیدی چی میخوام بگم؟ +بله! _من دلم میخواد تو زودتر سر و سامون بگیری. بازم هر طور میلت هست. اما بیشتر فکر کن پسرم. +چشم. _عاکف، من و پدر شهیدت سال 61 تا 62توی سقز کردستان بودیم. سال 63 به دستور فرمانده وقت سپاه، من و پدرت و دوتا از برادرای دیگه منتقل شدیم سمت خوزستان و فرمانده محور جنوب شدم و پدرت معاون عملیات من شد. دوسال جنوب بودیم. بعدش با پدرت و دوتا از بچه‌های دیگه ما رو فرستادن با سپاه بدر عراق که بخشی از عملیات‌های برون مرزی ایران و به بعهده داشتند همکاری کنیم. یادم نمیاد در طول اون سالها، چیزی جز رضای الهی رو درکارهاش مدنظر قرار داده باشه. گرچه در ظاهر من فرمانده پدرت بودم اما در عمل و... اون فرمانده من بود. یادمه از وقتی بدنیا اومدی و خبرش به پدرت رسید، همیشه تموم دغدغه‌ش این بود که تو مرد بار بیای. بهم میگفت دوست دارم پسرم قدم در راهی بگذاره که خدا و اهلبیت راضی هستن. میگفت دوست دارم جنگ تموم بشه و برگردم پیش خانواده‌م و بزرگ شدن بچه‌هام و ببینم. روی خواهرها و برادرت حساس بود، اما روی تو خیلی حساس‌تر بوده. قطعا اگر امروز بین ما بود، روی ازدواجت تاکید می‌کرد و نمیگذاشت تو اینطور بمونی. الانم فکر کن من جای پدرتم. چرا میخوای از زیر بار چنین امر مهمی شانه خالی کنی؟ +حاجی، شما برام عین یه پدر بودی و هستی. همیشه دست نوازش پدرانه‌ت و روی سرم کشیدی و شمارو به عنوان یه بزرگتر قبول داشتم و خواهم داشت! اما واقعا من در شرایطی نیستم که بخوام تن به ازدواج مجدد بدم. حداقل برای چندسالی میخوام تنها باشم. شاید بعدا روی این موضوع فکر کردم. _چرا میخوای تنها باشی؟ +شما از مسیر کاری من با خبرید! من پا درمسیری گذاشتم که نمیتونم برگردم. عین معبر مین می مونه! برگشت یعنی خطر و احتمال انفجار! هیچ راه برگشتی برام وجود نداره. _منظورت چیه؟ +منظورم واضحه. شرایط شغلی من نمیگذاره ازدواج‌کنم. آدمی نیستم بتونم برای همسرم وقت بگذارم. زن نیاز به توجه داره! زن بنده‌ی محبته! من و شغلم باعث شدیم که امروز فاطمه‌زهرا زیر خاک خوابیده‌باشه! من و شغلم باعث شدیم‌مادرم بعداز اتفاقاتی که چندسال قبل در اون ربایش پیش‌اومد آسیب روحی ببینه